سه خاطره از میان صدها خاطره
با شهید حجت الاسلام آق سید جواد شفیعی
بانوی محترم خواهر ارجمندم خانمِ سادات شفیعی سلام. خاطره با برادرِ شهیدت آق سید جواد برای هر دارابکلایی جذَبه دارد؛ چرا؟ زیرا او به تعبیرم نمادِ نغمهی دارابکلا بود و نوحهی «پیامِ کربلا قیام است، قیام است...» او که با آه و اشک از حلقومش بیرون میجهید، هنوز هم در گوش و جان مردم محل، طنین دارد. او روحانییی بود دست به کلاسِ تدریس. جوان میپَروَرانید؛ قرآنی و حدیثی و انقلابی و اخلاقی. خود خُلقی افتاده داشت و از دانش برای نشر در قلب جوانان بهره. بگذرم و بروم روی سه خاطره و لابهلا هم پر از نکته:
۱. مردمیبودن و خاکیزیستنِ شهیدشفیعی او را مهیای خدمت به مردم نگاه میداشت. شبی به من گفت آقا ابراهیم فردا ساعت ۹ پیش قهوهخانهی کِلحوّا اسحاق باش، من از ساری با نمایندهی جنگلبانی میآم محل که با هم برویم بازدید زمین فوتبال سَردِه (جادهی اوسا - مُرسم) تا آن را برای ثبت، قانونی و به اصطلاح فقهی و حقوقی حیازت کنیم. آمد و آن روز رفتیم. شاید -حتی بهیقین- فقط به خاطر اخلاقی که او آن روز مثل هر روزش کار زد، دلِ نمایندهی جنگلبانی ساری را نرم کرد و زمین زیبای آن جا را که انبوهی از درختان لَرگ و انجیلی و اوجا و توسکا پوشانده بود، به نفع فوتبال برای جوانان و میانسالان آن مسیرِ سه روستا تثبت کرد. شورشوری هم بدهم: آن روز سیدجواد -که سخاوت شاکلهاش بود- میان همان دَرهدِلهی سرده، کباب داغ هم به ما داد. روحش شاد که زیاد اگر وارد جزئیات آن روز شوم، وقت صحن و شما گرفته میشود.
۲. سالی هم به گمانم ۱۳۵۹ بود ۲۲ نفر یا کمتر از رفقا با یک مینیبوس محل -که یادم نیست رانندهاش کی بود- که کیب تا کیب آن، قُنجولوکزده نشستیم، رفتیم جماران دیدار حضرت امام. مسیر جماران لابد رفتی، سربالایی تندی دارد، عین موزیلَت بالمله به تشیلَت که باید بخشی را پیاده رفت. این را ادامه نمیدهم که داستان دارد. بروم صاف روی نقطهی پایانی آن. شب، میدان آزادی روی چمنها خوابیدم. آن سالها گیر نمیدادند. صبحش رفتیم قم با همان جمع و همان مینیبوس. که سید جواد -داداشت- را هم دیدار کردیم. عکسی که از آلبوم شخصیام انداخته و گذاشتهام که تعدادی از ما را نشان میدهد دور شهید شفیعی در میدان ۱۵ خرداد کنار حرم حضرت معصومه س حلقه زدیم. داداشت سید جواد همیشه دستش یا کتاب بود یا روزنامه یا مجله یا دفترچه که این جا هم هست ولی در دوربینی که سید علی اصغر از آن صحنه انداخت پیدا نیست. البته حاضرین در تصویر را شما میشناسی ولی عموما" معرفی میکنم > از راست: مرحوم اصغر رنجبر. شهید ناموَر حجت الاسلام آق سید جواد شفیعی دارابی. مصطفی آهنگر. اکبر آهنگر حاج موسی که در لسان ما اکبرعمو است و به طنز و طعنه و خنده، در محل هم به این جمع میگفتند: "گروه اکبرعمو". دو نفر ایستاده: راست سید عسکری داداش توست و سمت چپ هم این بنده هست پسرِ پسرخالهیِ مادرِ مرحومهات.
۳. شبی هم که برادرتان سیدجواد شهید شد ما رفقا (من، یوسف، سید علی اصغر و برادر سید عسکری) رفتیم شناسایی که ببینیم پیکر پاکش خودش هست. دیدیم آری. آن شب وقتی نایلون از رویش برداشتیم گویی نور بر ما تابیده بود، از بس زیبا و آرام و خوشگل و جذاب خُفته -بخوانید: زندهتر از زندگان- بود؛ به تعبیر من غَرقهی خون بود چون مَرادش امام حسین ع در قتلگاه، که سینهاش مالامال از نوحه و مرثیه برای حضرت سیدالشهداء ع بود و ۷۲ تن یارانش. این عکس او در کفن و قبر، جلوِ دیدِ آلبوم من هست همش. یادم است متنِ مراسم سید جواد را با چیزهایی که سید عسکری ازو در ذهن داشت به من القا میکرد، نوشته بودم و کتابچهی زندگیاش را نیز این بنده نوشت که شاید دست شما هم هنوز باشد. برای آن شهید هر چه بنگارم، آرام ندارم. این لحظه بر گونهام اشکم را دیدم که ریخت روی میزم. بگذرم. و سوگند گرچه نمیشود هر بار خورد و منع شدیم در دین، اما حقیقتا" حاضرم سوگند خورَم که سید جواد اول، نور شد بعد درخشش شهادت، روحش را به امانت و ملاء اعلا و عالَم بالا بُرد چون خود انسانی والا بود. همان حرفی که عزیز دل همهی ما حاج قاسم سلیمانی فرمود: تا شهید نباشی، شهید نمیشوی. شهدای روستای ما و مُرسم و اوسا و همه جا، نور واحدند. با آن نور بر تاریکی میتوان غلبه کرد که همه، معمولا" تقریبا" وصیت کردند "امام را تنها نگذارید". امام نه یعنی فقط حضرت امام رحمت الله، بلکه در هر مرحله از انقلاب، یعنی امامِ حی و حاضر و رهبر و رَهنُما. روی همین اصل وصایت شهیدان و شناخت شخصیام هست که بنده از زیر بیرَقِ ولی فقیه زمان حاضر نیستم بیرون بیفتم، منتقد هستم، اما معتقد. شهداء ما را به این امر خواندهاند. بنویسم هفتاد منَ میشود. خیلی ناگفته دارم. نمیگویم، خصوصا" از سینهی دردمند شهید شفیعی شما و دیار ما. او هرگز یک روحانی "مُهین" نبود یعنی کسی را خوار و اهانت نمیکرد. این مقدار را هم چون در متنت نوشتی: "سپاس از شما جناب دامنه فامیل بسیار ارزشمند بنده، شما شهدا را خوب شناختید و لابد با همنشینی چون ایشان را در سنگرهایتان به تجربه آموختید. شهدا شناسنامه دیارمان هستند." بنده مجبورا" وارد شدم تا بدهیام به شهیدان را ذرّهای ادا کنم. ممنونم. روی اون عکس دستهجمعی دیگر در درون پایگاه حزب الله در خاطرهی تاریخ سیاسی دارابکلا که بهزودی خواهم نوشت، توضیح خواهد آمد. محفوظ باشین و مَصون شما و بیت شریف شما، از از هر گزند و رخدادهای مَهیب./دامنه.