روحانیت داراب‌کلا

شرح حال و موضوعات مرتبط ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

روحانیت داراب‌کلا

شرح حال و موضوعات مرتبط ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

سرگذشت شیخ وحدت 51 تا 60

به نام خدا


سرگذشت شیخ وحدت (51)


شیخ وحدت آن شب سحری را پیش پدر و مادر خورد و نماز صبح را اقامه کرد و گفت اون راننده را خبر کنید بیاید. همون راننده یعنی آقای ... را که پیشنهاد مرحوم پدر بود و شیخ با اکراه پذیرفت با او به ساری برود. چون او را خوب می شناخت و به او اطمینانی نداشت. بلاخره با همان آقای ... دارابکلا را ترک کرد و رفت ساری.

شیخ برای رعایت نکات امنیتی یک جایی دور تر از محل قرارش پیاده شد تا آن راننده ی محلی از نقطه ی قرارش سر در نیاورد. آن راننده رفت و شیخ پس از اندکی از آنجا خود را فوری به گاراژ گرگان ( بغل پل تجن بازار ماهی فروشان فعلی ساری ) رساند و سریع سوار مینی بوس شد و خود را به گرگان رساند و سپس بلافاصله با اتوبوس به مشهد رفت.

حالا علت تفصیل کوتاه این پاره ی زندگی شیخ این نکته ی مهم است که شیخ وحدت پس از انقلاب اسلامی به لطف خدا از پرونده های گزارش ساواک علیه خود مطّلع شد که دو مورد را اینجا می گویم.

پس از پیروزی انقلاب کمیته ای در اداره ی امنیتی اطلاعاتی ساواک ساری تاسیس شد. این کمیته تمامی گزارش های موجود در ساواک را یکی یکی دسته بندی می کردند و ... بگذرم. شیخ هم از طریق کارهایی که همین کمیته کردند از دو گزارش علیه ی خود باخبر شد و خلاصه ای از آن را در این مصاحبه به دامنه گفت. یک گزارش از دارابکلا ارسال شده بود و یکی هم از خود ساری. آن گزارشی که از دارابکلا علیه ی شیخ وحدت به ساواک گزارش شد از همین فردی!!! بود که شیخ وحدت را آن صبح ماه رمضان مخفیانه به ساری رسانده بود. شیخ دقیق گزارشش را دید و به دامنه گفت: در یک صفحه نوشته بود. با خودنویسی که جوهرش سبز بود. حتی اسمش را نیز پای گزارش امضاء کرده بود.

گزارش دوم هم از ساری علیه ی شیخ وحدت به ساواک گزارش شده بود. وحدت در باره ی آن گزارش این را بیان کرد که یک شب او و آقای حسین روزبهی و قدرت واثقی و علی پور که همگی هنوز هم همچنان دوست هم باقی مانده اند، در منزل یکی از دوستانشان که همراه آقای روزبهی دستگیر شده بود و زندانی شده بود، بعد از آزاد شدنش مهمان شده بودند. آن شب آنجا شام خوردند و گعده ی سیاسی مفصلی نمودند.

در گزارش دوم ساواک جزئیات این جلسه گزارش شده بود. حتی در گزارش نوشته بود شام اینها کوکو سبزی بوده است. البته گزارش ها زیاد بود ولی شیخ فقط این دو تا را به دامنه گفت. بگذرم. شیخ وحدت بار دیگر در قالبی دیگر نیز به دارابکلا آمده بود. با مینی بوس آقای ماجانی از دوستانش. آنها به اتفاق دوستان شب می آمدند پیش پدرمان که روحانی بود و دعا هم می نوشت.

متن همسر شیخ وحدت


آقای قدرت واثقی عمدا با صدای بلند به پدرمان می گفت: حاج آقا طالبی آمدیم برای مان یک کتاب لا بگیری... با این شیوه می آمدند که کسی شک نکند که شیخ وحدت فراری به محل آمده. وحدت هم در همین حین اعضای منزل را می دید پس مدتی کوتاه روستا را ترک می نمود. چند بار من خود شاهد بودم سعیدفر از مامورین سمج پاسگاه دارابکلا به در منزل ما می آمد و به پدرم فشار می آورد که آق شیخ پسرت هنوز نیامده منزلت؟ هر وقت آمد به ما خبر بده! بارها پدرم را په پاسگاه احضار کرده بود همین سعیدفر که چرا نمی گی پسرت کجاست؟...

در قسمت بعد دیدار مجدد شیخ با آیة الله نظری را که در یکی از ماه های دیگر همین سال رخ داد و نیز یک مورد مهم دیگر را می نویسم تا مقایسه کنید نوع برخورد آیه الله نظری با یک طلبه ی مبارز فراری را با آن آقایی که در منزلش در دارابکلا آن گونه! با شیخ برخورد نمود، چقدر از زمین تا آسمان فرق داشته است. خدا نگهدار. عکس از دامنه، 11 شهریور 1393 قم منزلش. 351

سرگذشت شیخ (52)


به نام خدا. قسمت 52 . گفته بودم شیخ وحدت در طول مدت فرار که نزدیک چهار سال به درازا کشید، چندین بار با آیة الله عبدالله نظری عالم شهیر ساری ملاقات و گفت و گو کرد. و آقای نظری هیچ گاه نشد از دیدار با یک طلبه ی مبارز، ابایی کند و اِعراضی داشته باشد. بلکه او چتر حمایتش را بر روی امثال شیخ وحدت همیشه گشوده می داشت. یک بار شیخ وحدت در سفر مخفی به ساری، رفت پیش آیة الله نظری. پس از انجام گپ و گفت و ملاقات، آقای نظری به شیخ وحدت گفت کی بر می گردی به قم؟

شیخ گفت اتفاقا همین عصر امروز. آیة الله فوری گفت ما امروز بعد از ظهر می رویم تهران شما هم با ما بیا تهران. منتهی به شیخ وحدت گفت برای این که سوار کردنت در ساری به لحاظ امنیتی مناسب نیست، ساعت 3 بعد از ظهر توی قائم شهر فلان نقطه باش. آقای نظری هر بار که به تهران می رفت از گاراژ آقای پیرزاده ( دروازه بابل ) ساری یک بنز دیزل 190 کرایه می کرد. وحدت هم در ساعت مقرّر در مکان مشخص قائم شهر حاضر شد و لحظاتی بعد آیة الله نظری با توجه به نظم خاصی که داشتند، به  آن مکان رسید و شیخ را سوار کردند.

حجت الاسلام والمسلمین آقای زمانی نیز آن روز با همین ماشین در معیت آقای نظری داشت به تهران می رفت. در تهران نیز آیة الله نظری، شیخ را رها نکرد و آن شب وی را برد به منزل اخوی خود که در تهران زندگی می کرد. آن شب با هم بودند و شیخ صبح روز بعد رهسپار قم شد. آری مقایسه کنید برخوردهای علما و روحانیون متفاوت را با مبارزین. بگذرم... شیخ وحدت در سال های فرار معمولا در شهر ساری محل استقرارش 4 جا بود:

یکی منزل مرحوم سید محمد منافی.

یکی منزل آقای حسین روزبهی.

دیگری خونه ی آقای امیر دلدار

چهارم هم منزل مرحوم شیخ مهدی مومنی ( که دامنه اخیرا" کسب اطلاع کرد این شیخ که خیلی به شیخ وحدت محبت می کرد و رفیقش بود، به دیار باقی شتافت. خدا رحمتش کند )...

مطلب دیگر این است که وحدت در طول آن دوره ی زندگی مخفی، چیزهایی توصیف آمیز از چهره ی خود را از این و آن می شنید. یکی می گفت من شیخ وحدت را در مشهد دیدم که سبیلی بزرگ شبیه مارکسیست ها داشت! دیگری می گفت من شیخ وحدت را در ساری دیدم که چهره ای وحشتناک داشت! دیگری گفته بود من شیخ وحدت را در تهران دیدم که گیسوانی بلند داشت و مثل هیپی ها بود! یک هم گفته بود من شیخ وحدت را در فلان شهر دیدم که کلاه فدائیان اسلام بر سر داشت. و ... .

در حالی که شیخ به دامنه تصریح نمود که در تمام این مدت فرار، فقط همان چهره ای داشت که عکس آن را در زیر همین پست می بینید. یعنی یک چهره ای کاملا فرهنگی به خود داده بود تا شکّی برای مامورین نیافریند. اساسا چهره ای سیاسی و خاص به خود نمی داد تا مورد تردید و اتهام قرار بگیرد...

اما علت و فلسفه ی نامگذاری اسم مستعار شیخ وحدت. وحدت سه تا اسم مستعار برای خود برگزیده بود یکی در آن زمانی که مدرسه ی آیة الله میلانی بود و او نام محمد سمیعی را برای خود برگزیده بود. از فرار خرم آباد به بعد هم به همه ی دوستانش گفته بود از این پس او را به جای ابوطالب طالبی، ابوطالب وحدت صدا کنند. و سوم هم نامی بود که معمولا برخی از طلاب برای خود بر می گزینند و شیخ وحدت هم نامی مستعاری و تخلّصی برای خود داشت و  آن اسم هم معزّالدین بود. دامنه در ایام جوانی وقتی به منزلش می رفت همراه مرحوم پدر، کتابهای شیخ را در کتابخانه ی منزلش باز می نمود تا تورق یا مطالعه ای کند این اسامی مستعاری را در صفحه ی دوم برخی از کتاب های مهم اش می دید.

از دیگر مسائلی که شیخ بر آن تاکید نمود این بود که هرگز مشکلات بیرون و فضای خطر آفرین بیرون را به منزل نمی برد و اساسا در این باره چیزی نمی گفت و حتی بسیاری از مسائل را پوشیده نگاه می داشت تا در روز خطر، ریسک پذیری کمتری داشته باشد. اما یک لطف و دست خدا بر سرش را هرگز فراموش نمی کند. می گوید در مشهد خانه ای اجاره کرده بود که صاحب خانه ای مومن و با محبتی داشت.

آنها در همین خانه بقّالی داشتند و هر دوی آن پیرزن و پیرمرد که از روستاهای مشهد بودند، بسیار زنده دل بودند و در نبود شیخ، هرگز نمی گذاشتند بر خانواده ی شیخ سخت بگذرد و اساسا خریدهای خانه را از این بقّالی تهیه می کردند و پیرزن آن چنان با محبت و مهربان بود که او را بی بی صدا می کردند بطوری که همسر شیخ وحدت را این زن و مرد مهربان، دختر خود می دانستند. همین موجب می شد که شیخ کلا دغدغه ای از این بابت در دل نداشته باشد و نداشت هم.

شیخ این قسمت زندگی خود را باز لطف خدا می داند. چون خیلی با خیال راحت دست به سفر می زد و به تهران و قم و ساری می رفت. اما نکته دیگر این که شیخ در طول مبارزه ی مخفی سه هدف عمده ی فوری داشت : یکی این که جست و خیز داشت که از فضای سیاسی کشور سر در آورد.

دوم این که در کجا و کدام شهر و چه نقطه ای استقرار داشته باشد تا خانواده از آسایش بیشتری بهرمند شود. و سوم این که همه ی رفقای خود را در این ایام سخت و وحشت دیکتاتوری مطلق شاه و شاه پرستان، پیدا کند. او خوشبختانه همه ی رفقای سیاسی اش را در همه ی شهرهای مورد نظرش پیدا کرد و حالا زمانی فرا رسیده است که او باید یک رفیق دیگرش را که خیلی براش اهمیت داشت و فراوان نیز دوستش داشت و فردی بسیارسیاسی و مومن و مبارز بود و در قسمت های پیشین سرگذشت شیخ، چند قسمت به آن اشاره شد، یعنی آقای  امیر زهتاپچی را پیدا کند.

امیر زهتاپچی در زندان بود که شیخ وحدت هم دستگیر شد و حالا شیخ در ایام فرار و تغییر چهره و در به دری به این شهر و آن شهر، از آقای امیر زهتاچی مبارز حرفه ای ضد رژیم بی خبره و امیر هم شیخ را گم کرده است. داستان شیرین و مهیّج و بسی سیاسی این دوره ی شیخ در قسمت بعدی. این که  آیا شیخ این امیر زهتاپچی را می یابد یا نه؟ حتی دامنه نیز فعلا پیش از مصاحبه ی غروب  روز جمعه ی همین هفته این موضوع را اصلا نمی داند. 353.


سرگذشت شیخ (53)


به نام خدا. قسمت 53. شیخ وحدت بعد از این که شهید حجت الاسلام والمسلمین سید احمد نبوی را پیدا کرد و با هم به قمصر کاشان رفتند، به این فکر افتاد حالا وقتش است تا رفیق عزیز و سیاسی و مبارز دیگرش یعنی آقای  امیر زهتاپچی  که دو سال و اندی در زندان قصر رژیم بود را بیابد. آن دو در این زمان که سال 55 و 56 است همدیگر را از زمان دستگیری شان گم کرده اند.

شیخ وحدت همیشه برای ملاقات با امیر زهتاپچی باید اولا" فقط پنج شنبه ها می رفت تهران. چون امیر توی هفته، تهران را ترک می کرد و برای تامین معاشش که ساعت فروشی بود و نیز مبارزات مخفی اش، سراسر ایران می چرخید. و همواره در طول زندگی اش تا روز پنج شنبه خودش را به تهران می رسانید.

ثانیا شیخ برای یافتنش به تنها راهی که معمولا هم آن را عملی می ساخت، باید می رفت خیابان ناصر خسرو مغازه ی آقای حسینی دوست صمیمی و سیاسی او و امیر زهتاپچی. زیرا امیر تا از مسافرت شهرها باز می گشت، وضعیت و موقعیت خود را به این فرد گزارش می کرد. شیخ که از زنده بودن و سلامت شهید نبوی خیالش راحت شده بود، حالا یک روز پنج شنبه حرکت کرد به سمت تهران برای دیدار با امیر. مسقیم خود را رساند به مغازه ی آقای حسینی.

حسینی که دوستی سیاسی بود، چهره ی جدید شیخ را دید بسیار متعجّب شد. چون در دفعات پیشین شیخ وحدت را با لباس روحانی که به آنجا آمد و شد داشت، می دید. حالا این بار یعنی در ایام فرار با ریش تراشیده و قیافه ای تغییر یافته و لباس شخصی پوشیده به آنجا رفت، حسینی از اینرو خیلی تعجب کرد. از شیخ پرسید: شما کجایی؟ چرا پیدات نیست؟این چه وضعی ست! دلمان تنگ شده. شما چیکار می کنی؟

شیخ سربسته وضعیت دستگیری و فرار و زندگی مخفی اش را به او اطلاع داد و گفت برای دیدن امیر به اینجا آمده است و از وی جویای وضع و حال امیر شد و گفت امیر کجاست؟ آیا او از زندان آزاد شده یا نه هنوز آنجاست؟ الان کجاست که ببینمش؟ آقای حسینی هم وقتی پاسخ شیخ را داد، خبری خوش گفت و شیخ را خیلی خرسند ساخت. او گفت : امیر چند وقتی ست از زندان آزاد شده و در داخل بازار مرکزی تهران در یک نمایندگی ساعت که متعلّق به آقای ... است، با او همکاری می کند.

شیخ گفت: من آمدم که ایشونو حتما ببینم. آقای حسینی گوشی تلفن مغازه اش را برداشت و زنگ زد به همان نمایندگی ساعت که امیر آنجا بود. حالا ساعت از ظهر گذشته است و نزدیک یک است. شیخ وحدت پیشتر از این در وقت اذان ظهر به مسجد معروف ارک که در همان نزدیکی بازار است، رفته بود نمازش را اقامه نموده بود. امیر از آن سوی خط گوشی را برداشت. حسینی به امیر خبر مهمی را رساند که امیر را به وجد آورد. گفت آقای وحدت اینجاست.

البته تا آن ساعت به امیر گفت آقای طالبی. چون امیر هنوز نمی داند و بی خبر است که شیخ دستگیر شد و به سربازی برده شد و از خرم آباد فرار کرده و حالا با ریشی تراشیده و لباسی غیر آخوندی و با اسمی مستعاری داخل مغازه حسینی انتظار دیدارش را می کشد! امیر بلادرنگ گفت آقای وحدت همونجا باشه من ساعت 2 خودمو می رسانم آنجا. یعنی کمی کمتر از یک ساعت دیگر. وحدت هم عجله ای نداشت.

ماند تا امیر برسد در ساعت 2 بعد از ظهر. آری در موعد مقرر امیر زهتاپچی رسید به مغازه ی آقای حسینی در خیابان ناصر خسرو. لحظه ای به یاد ماندنی برای شیخ و زهتابچی خلق شد. بعد از دو سه سال، دو یار مبارز و دربدر همدیگر را در بهترین نقطه ی زندگی شان یعنی محل در آغوش کشیدن همدیگر، به اشک شوق و دل خوش یافتند. آن سال های تیره و تاری که کسی جرات نمی کرد به شاهنشاه آریامهر بگوید بالای چشمت ابروست.

آری این دو یار غار همدیگر را با همه ی غربت های جسمانی ولی قرابت های فکری و مبارزاتی و آرمانی بغل کردند و بشدت خوشحال گردیدند. امیر چون فرد تیز و زیرکی بود بی آنکه سوالی از شیخ کند فهمیده بود بر سر شیخ هم مانند او چه!! رفته است. چون از تیپ و لباسش متوجه ی وضع اش شده بود. بنابراین آنجا باب پرسش و صحبت را با شیخ باز نکرد و سریع با حسینی خدا حافظی کردند و گفت می ریم خونه.

آری آن دو آن روز وصال رفتند خونه ی امیر زهتاپچی. همان خونه ای که داستانش را در آن سفر آمل تا منجیل و از آنجا تا تهران و خیابان امین حضور، شرح کرده بودم در قسمت های پیشین. شب جمعه را تا صبح در آن منزل طبقه ی دوم بسر کردند. امیر تا توانست از آنچه بر او گذشت برای شیخ گفت و شیخ نیز تا مقدور بود آنچه بر وی گذشت برای امیر گزارش کرد. شیخ می گوید آن شب شب بسیار خوبی بود. دامنه در حین مصاحبه در غروب امروز این قسمت های داستان که رسید بر چهره ی شیخ وحدت زوم کرد دید خیلی بشّاش و سرخ شده است از فرط لذت بازکاوی آن ایام پر حادثه. عکسی هم گرفت که در قسمت های بعد پخش می شود. آری آن شب این دو مبارز بخشی از همین سرگذشت را که حالا من و شما داریم می خوانیم تا پاسی از شب برای همدیگر مرور کردند و خندیدند و تاسف ها نیز خوردند. توی همین دیدار تاریخی شان، امیر زهتاپچی یک یادگاری به شیخ وحدت هدیه داد. او بیش از اندازه به شیخ علاقمند بود و بر او احترامی ویژه داشت.

هدیه اش از نوع فکری بود. یعنی کتاب مناظره ی دکتر و پیر نوشته ی شهید حجت الاسلام والمسلمین سید عبدالکریم هاشمی نژاد که امیر در آن صفحه ی نخستش نوشت : تقدیم به آقای وحدت.

 

امیر یک هدیه ی دیگری هم به شیخ در یک فصل دیگری از زندگی اش داده بود و آن کتابی سیاسی و مهم آن زمان بود که مرحوم آیة الله حسینعلی منتظری آن را به امیر زهتاپچی هدیه کرده بود. چون امیر به آیة الله منظری خیلی نزدیک بود. و آن خود داستانی دارد که در قسمت 54 خواهم گفت. یعنی سفر اختصاصی امیر زهتاپچی با آیة الله منتظری به شمال و شهر گنبد و بازگشت شان به قم ( با همان ماشین پیکان خودش ).

داستان پرخاطره ی سفر آیة الله منتظری با ماشین امیر به گنبد و سفر بعدی امیر با شیخ وحدت به شمال و داستان هدیه ی آن کتاب سیاسی خاص باشد برای قسمت بعد. تا بعد خدا نگه دارتان بادا . عکس اول : قم است منزل شیخ وحدت. 11 شهریور امسال. پیش از مصاحبه ی  دامنه با ایشان. عکس دوم : قم بعد از مراسم شب فاطمیه در منزلمان که پدرمان هر ساله می گرفت.

سرگذشت شیخ (54)


به نام خدا. قسمت 54 . شیخ وحدت و امیر زهتاپچی با هم یک سفری دیگر هم به مازندران داشتند در همان سال های مبارزه. در بین راه امیر سر صحبت را باز کرد و سفرش با مرحوم آیة الله حسینعلی منتظری را با اشتیاق خاص بازگویی کرد. گفت با همین ماشینم یک بار آقای منتظری را برای هواخوری و ... به شمال آوردم و تا گنبد رفیتم و بعد هم به قم برگشتیم.

امیر از شخصیت آقای منتظری گفت. گفت آدمی بسیار بی شیله و پیله و بسیار متواضع و خوش سفر بود. گفت در همین سفر بود که آقای منتظری یک جلد کتاب به من هدیه نمود. کتاب تالیف دکتر مهدی بهار بود با نام میراث خوار استعمار. شیخ وحدت تاکید می کند که این کتاب برای امیر خیلی با ارزش بود چون هدیه ی آیة الله منتظری به وی بود. اما امیر به خاطر علاقه ی زیادی که میان او و وحدت وجود داشت، به شیخ گفت : "من علی رغم این که این کتاب را بسیار بهش وابسته هستم اما در عین حال آن را به شما هدیه می کنم و به عنوان یادگاری آیة الله منتظری پیش شما بماند."

حالا این یادگاری گذاشتن نزد شیخ وحدت زمانی ست که مرحوم آیة الله منتظری به عنوان یک روحانی مبارز شجاع و فقیه بزرگ قم در زندان شاه است. حتی اسم منتظری را بردن حبس و شلاق داشت تا چه رسد به این که یادگاری او را با دستخط هدیه اش در پیش خود نگاه داشتن. بگذرم که میراث خواری هنوز هم ... .

تصویر این کتاب را در زیر آوردم. آری شیخ وحدت بعد از ملاقات با امیر و اطلاع از وضعیت امیر که خیلی براش مهم و وپژه بود، و تبادل افکار و اخبار فوری رهسپار مشهد شد. معمولا انقلابیون پس از دیدار با همدیگر برای دور ماندن از تعقیب و مراقبت ساواک سعی می کردند از منطقه ی نزدیک به هم دور شوند. وحدت در مشهد ماند تا تابستان 1356. تا یک روز امیر زهتاپچی آمد مشهد پیش وحدت. این دو مبارز یک دوست مشترکی داشتند به نام مهندس احمد عطّاری که امیر هر وقت مشهد می آمد دوتایی می رفتند منزل آقای عطّاری. عطاری مدیر کارخانه ی دانه های روغنی علی آباد کتول بود.

شیخ در مشهد با یکی از کسانی که در آن دوره ی فرار با او مراوده داشت، همین مهندس عطّاری بود. از نوع گفت و گو ها میان این سه تن در این دیدار بگذریم که معمولا هم بررسی وضع همدیگر و موقعیت رژیم و مبارزین و مسائل فکری و اندیشه ای بود. توی همین ملاقات او و امیر با عطاری، شیخ می گوید خانم امیر در منزل عطاری دچار درد شدید دندان شد و شیخ و امیر دوتایی بردنش دندان پزشکی و بعد هم امیر برگشت به تهران. بگذرم.

دیگر شیخ وحدت امیر را ندید تا سه ماه بعد در پاییز 1356. پاییز 56 که شیخ بار دیگر برای در امان ماندن از دست رژیم مجبور بود جای خود را تغییر دهد، از مشهد مقدس کوچ کرد به قم. و در اقصی نقطه ی آن زمان قم یعنی منطقه ی خیابان تهران و چیزی حدود 2 کیلومتر دور از منطقه ی حاج زینل، و در یک بیابان که چند تا خانه بود، خانه ای دربستی با پرداخت ماهی 250 تومان اجاره نمود. و خوشبختانه در این خانه تا پیروزی انقلاب ماند و دیگر خانواده ی دچار انواع مشکلات و سختی ها و در عین حال صبور و همراه و همدل خود را در آسایشی نسبی گذاشت. چون همیشه شیخ وحدت در این دوره سعی کرد یکی از چهار خواهرمان را به نوبت برای کمک به همسرش به همراه ببرد.

وقتی خواهرها به نوبت می رفتند منزلش، شیخ دیگر کمتر دغدغه ی تنهایی همسرش را داشت و همین به قول شیخ موجب می شد دست به سفرهای متعدد به شهرهای ایران بزند. و می زد. با استقرار دو باره ی شیخ وحدت در قم، باب مراوده ی مجدد با امیر زهتاپچی باز و بازتر شد. وحدت که با حضور خواهرها در منزلش احساس آزادی و آسایش می کرد دست به تحرکات تازه زد.

این را اضافه کنم هر یک از خواهران برای دامنه خاطراتی مهم نقل کردند که در قسمت های آتی خواهم نوشت  یعنی دامنه با هر چهار خواهر بصورت یکجا روزی تا پاسی از شب مصاحبه ی اختصاصی انجام داد و چرک نویش کرد تا بعد در دامنه منتشرش کند. اولین اقدام شیخ وحدت تشکیل کلاس درس نهج البلاغه در تهران برای امیر زهتاپچی بود. در پنج شنبه های هر هفته. شیخ مهم ترین خطبه های نهج البلاغه امیر مومنان علی علیه السلام را برای امیر زهتاپچی مبارز ضد رژیم شرح و تفصیل می کرد و امیر هم همین مباحث شیخ را با توافق همدیگر، در طول هفته می بُرد توی مساجد و تکایای تهران و سراسر کشور انتشار می داد و روشن گری می نمود تا از استبداد رهایی یابند.

یاد آوری کنم همین امیر زهتاپچی یک بار هم با عبا در پلّه ی نخست منبر تکیه ی دارابکلا غروب محرم سال احتمالا 52 برای مردم سخرانی نمود. یک بار امیر در اوج مبارزات سخت علیه رژیم و دیکتاتوری شدید شاه در سال 56 قبل از فضای باز سیاسی دستوری جیمی کارتر، به قم می آید پیش شیخ وحدت. آن دو به دیدار مرحوم آیة الله نعمت الله صالحی نجف آبادی می روند. آقای صالحی نجف آبادی یک روحانی عالم و نویسنده ی چندین کتاب موج آفرین! مثل شهید جاوید در باره قیام امام حسین (ع) و خود نیز فردی انقلابی  بود. در آن دیدار آقای صالحی نجف آبادی برای شیخ وحدت و امیر زهتاپچی یک نقلی مهم دارد در باره مساله زن در بیان حضرت امیر (ع) که شیخ وحدت مفصلش را برای دامنه گفت که می ماند برای قسمت 55. مهم و شیرین است به انضمام سفر وحدت با امیر به کنگاور و قصر شیرین در همین اواسط پاییز 56. تا بعد.



عکس هدیه ی آیة الله منتظری به امیر زهتاپچی و به یادگاری سپردن این هدیه از طرف امیر به شیخ وحدت است. کتابی ممنوع و ضد امپریالیستی و ضد استعمار آمریکایی در عصر شاهنشاه پهلوی. عکس دوم : شیخ وحدت است در سال هایی سخت تر از دوره ی مبارزه با رژیم شاه که در این ایام در امواج شدید تهمت ها و شب نامه ها قرار گرفت از سوی ... و ... . .... و .... ووو  .


شیخ وحدت از دامنه اکیدا خواست این اسناد و افراد شب نامه نویس و شب نامه پخش کن را بی هیچ سانسوری و بی هیچ کم کاستی باید منتشر نمایی. دامنه  هم چون همه ی آن اسناد را به هر حال تا الان سالم  و محافظت شده نگهداری اش کرده، از ذوق و شعف، پخش خواهد کرد. دامنه یکی از خصوصیاتش از ابتدای زندگی ناقص و پرگناهش، داشتن یک بایگانی منظم و دقیق بوده است. عکس سوم : در مشهد است و شیخ وحدت در دوره ی فرار مجبور بود با این هیبت باشد

سرگذشت شیخ (55)


به نام خدا. قسمت 55. شیخ وحدت و امیر در قم رفتند به دیدارمرحوم آیت الله صالحی نجف ابادی.  آقای صالحی آن زمان مشغول تحقیق در نهج البلاغه بود. در این دیدار به شیخ و امیر گفت روی این مساله دارم فکر و پژوهش می کنم که مقصود امیر المومنین علی علیه السلام، که می فرماید در باره ی زنان که : هُنَّ نواقص العقول، منظور حضرت چیست؟ آیا مقصود این است که اصلا" جنس زن در مقایسه ی با مرد این گونه است که عقلش کمبود دارد!؟ یا نه این مربوط به جنس زن نیست و مربوط به وضعیت اجتماعی اینهاست!؟ که محروم از درس و بحث و شغل و ورود به مسائل اجتماعی اند. یعنی چون در این گونه امور فعالیت و حضور ندارند، اینها باعث گردیده است که زن ها تجربه ی کافی و عقل سرشار نداشته باشند؟

و همین محرومیت ها موجب شده که ذهن جماعت زن کُند شده است!؟ یا این که نه، آن حضرت (ع) فقط زن های زمان حضرت رسول خدا (ص) را این گونه توصیف نموده است؟ به هرحال آیت الله نعمت الله صالحی نجف آبادی با شیخ وحدت و امیر زهتاپچی این بحث را در میان گذاشت.

دیگه این که آن تحقیق آقای صالحی نجف آبادی به کجا انجامیده را شیخ وحدت یادش نمانده است. بگذرم که در اوج مبارزات سیاسی برخی علمای دینی دست از بحث و تحقیق و مطالعه بر نمی داشتند. تا آن زمان آیت الله صالحی دو کتاب مهم نگاشته بود یکی شهید جاوید که خیلی سر و صدا کرده بود و دیگری جمال انسانیت ( تفسیر سوره یوسف ). بعدها تا این اواخر یعنی سه چهار سال پیش که این روحانی محقق مرحوم شد، بیش از 100 جلد اثر علمی برجای نهاد.

شیخ و امیر زهتاپچی به واسطه ی این که مرحوم آیت الله صالحی علاوه چهره ی علمی، یک روحانی سیاسی و مبارز علیه ی رژیم شاه بود، آن سال به دیدار او رفتند تا رهنمودی کسب کنند و مباحثه ای داشته باشند. و الّا آنها با هر روحانیی مراوده ای نداشتند. کما این که برخی از آنها شاه را حافظ شیعه! می دانستند و اساسا نهضت و قیام را عبث و مُشتی در برابر درَفش توصیف می نمودند. باز هم بگذرم. حالا سفر شیخ و امیر زهتاپچی به قصر شیرین را شرح کنم. از تهران در سال 1356 حرکت کردند به سمت قصر شیرین.

اواخر آبان ماه. شب را در کنگاور استان کرمانشاه لنگر انداختند. منزل یک رفیق هم رزم و مبارز که معلم بود. فردی سیاسی و ضد رژیم. وجود این گونه افراد در شهرهای دور دست تهران و قم پناهگاهی مطمئن برای مبارزین تهران و قم بود. این سه سیاسی تا دم دمای صبح با هم نشستند و پیرامون موضوعاتی سیاسی کنکاش نمودند مثل مسائلی چون : اوضاع عمومی منطقه ی کنگاور، وضع دینی مردم، میزان نارضایی مردم، وضعیت آگاهی سیاسی جامعه ی کرمانشاه، مواضع روحانیون آنجا، و نیز درصد حمایت مردم از نهضت امام خمینی. صبح زود حرکت کردند به سمت شهر مرزی قصر شیرین. امیر زهتاپچی کارهای اشتغالی همیشگی اش را که ساعت فروشی بود انجام داد و در پوشش این شغلش که کسی بوی نمی برد، کارهای جانبی سیاسی را رتق و فتق می کردند و ... بگذرم.

آری این جور سفرها توسط سیاسیون اساسا چند منظوره!!؟؟ بود و حواشی آن را شیخ باز نساخت برای دامنه. آنها بلافاصله بازگشتند یه سوی شهر کنگاور.  اما نرسیده به کنگاور، امیر به شیخ گفت اینجا یک رودخانه ی پرآبی ست که دیدنی ست. راه را به سمت آن رودخانه کج نمودند و تا دو سه کیلومتر از جاده ی اصلی دور شدند و رسیدند به یک میدانی که وسیع بود و برگ ریزان آبان ماه آنجا را زرد پوش و زیبا و حسّ آفرین ساخته بود. در آن هوای سرد پاییزی، امیر زهتاپچی حوله ی بر دورش بست و لباس از تن به در کرد و مایووی شنا پوشید و با جهش تند از بالای پرتگاه به عمق آب شیرجه زد و با ولع شنا کرد.

معلوم بود او آنجا را مثل کف دستش می شناخت. عمق آب و گودی و به قول ما دارابکلایی ها غورزم آن رودخانه ی پر آب وحشی را دقیق می دانست و پرید در کف آن. شیخ وحدت هم وقتی شادی و شعَف امیر را در آب زلال و جاری دید، تحریک شد و لباس بالاپوش از تن درآورد و پرید توی آب. از همان ثانیه های پرش به آب، دچار لرزش شدید شد و به توصیفش گویی افتاده بود توی آب سرد و یخ.

امیر تا دید شیخ کبود شد و می لرزد فوری او را نجات داد و شیخ را آورد بیرون رود.  و توی ماشین هر چه پارچه و حوله و گونی و آنچه گرم می ساخت تن را، ریخت روی سر شیخ وحدت. نیم ساعت به طول انجامید تا شیخ به وضع عادی بازگشت. و به این ترتیب شیخ از سنگ کوب شدن حتمی و قریب الوقوع نجات یافت. امیر اینجا ناجی شیخ شد.

حالا شیخ کی؟ ناجی امیر می شود؟ بماند که ببینیم چی می شود سرنوشت این دو دوست سیاسی مبارز؟ سپس امیر خندید و قهقهه سر داد و شیخ ازش پرسید چطور سردی این آب را تحمل می کنی؟ این آب آز آب یخچال هم سردتره؟ بدنت چی است مگه با این آب ها نمی لرزه؟ امیر از این سوال شیخ گریزی زد به زمانی که در زندان قصر رژیم شاه محبوس بود. گفت در زندان همیشه صبح زود ورزش می کردیم و عرق شدید بر پوست مان می نشست و ما مجبور بودیم در آب حوض حیاط آنجا شست و شو کنیم.

بعد از ورزش سخت، ما زندانیان می پریدیم توی آب یخ حوض. حتی در زمستان های سرد و برفی. به همین خاطر تن من به سردی این گونه آب ها عادت کرد. بگذرم. از قضا وقتی این دو رفیق برگشتند قم، صاف رفتند خونه ی شیخ وحدت. ناگهان دیدند مرحوم پدرمان آنجاست. خیلی خوشحال شدند.

ولی دیری نپایید این شعَف و خوشحالی. چون پدر از درد کلیه، شدید به خود می پیچید. امیر خیلی خیلی گرم گرفت پدرمان را. و کمی با او شوخی کرد. امیر هیکلی تنومند داشت و قدی به حدّ دو گردن بلندتر از شیخ وحدت. اما گوشتالو نبود. چابک و قوی پیکر بود. امیر با گویش شیرینش به پدرمان گفت ک هیچ هم غصه نخور. همین امشب با یک آمپول حلّش می کنیم. بلندش کردند و با وحدت بردندش به بیمارستان مرحوم آیت الله محمدرضا گلپایگانی. یک آمپولی تزریقش کردند و همان شب آن گرفتگی های رگ های کلیه اش، از مجاری اش به سرعت دفع شد و پدر تا عمرش باقی بود، هیچ وقت کلیه اش کم و کسری نیاورد. یادش بخیر که دامنه خیلی دلداده اش بود و هست و خواهد بود. باز نیز با امیر می مانیم تا بعد. خدا نگه دار همه ی دامنه خوانان عزیز و ارجمند. 360 .

سرگذشت شیخ(56)


به نام خدا.  قسمت 56 . در آن شرائط سخت زندگی مخفی، وضع روحی مبارزین همیشه یکسان نبود. گاهی خوشحال و گاهی غمگین می شدند. و حتی پاره ای اوقات گرفتار غمی سنگین می گردیدند. شیخ وحدت نیز یکی از آن روزهای سال 56 دچار همین غم و اندوه درونی شد. دست خودش هم نبود. انسان ها معمولا دچار این حالت می شوند که به این وضع روحی آدمی می گویند قبض و بسط که تار و پود وجود را فرا می گیرد و چیره می شود بر انسان.

توی یکی از همین پنج شنبه ها که شیخ به این گرفتگی دچار شد، پا شد رفت تهران پیش امیر زهتاپچی. آنجا هر کاری کرد که پیش امیر خود را خوشحال و بی تفاوت نشان دهد، نتوانست. امیر فهمید که وحدت سخت غمگینه. خودش هم به عنوان یک مبارز حرفه ای می دانست که سیاسیون گاه به گاهی گرفتار این نوع غم می شوند. بنابراین غیر مستقیم خیلی تلاش کرد وحدت را از این حال بیرون آورد. آن شب گذشت و فردا جمعه وحدت باز از این غم بیرون نرفت. 

وحدت دید امیر یک دفعه پا شد و رفت از قفسه ی کتابخانه ی خود قرآن را بیرون آورد و آمد گذاشت کنار شیخ وحدت و از اتاق رفت بیرون. رفت اندرونی خونه اش یک عدد سوزن بلند خیاطی آورد. نشست کنار دست وحدت. گفت امروز می خواهم یک چیز عجیبی به تو نشان دهم. و آن شگفتی های کلام الله مجید است. بعد گفت ببین آقای وحدت من این سوزن را می توانم وارد بدنم کنم از یک طرف و از آن طرف دیگر آن را بکشم بیرون، بی آن که قطره ای خون بیاید. یا کمترین دردی احساس کنم و یا جایش کبود شود و یا ورم کند. برای شیخ این مساله عجیب بود. به امیر گفت چطور ممکن است چنین چیزی!؟

امیر گفت همین حالتی که تو الآن به آن گرفتار شدی عین همین را من در زندان قصر گرفتارش شدم. دوستان زندان هر چه تلاش نمودند من را از آن حالت بیرون ببرند موفق نشدند. تا این که یک آقایی به نام ... که آنجا هم زندانی ام بود و اهل دل و معنا بود، گفت من امروز امیر را شاد می کنم. همین حالا که امیر می خواهد وحدت را وارد شادی کند. آن آقا ... یک قرآن و یک سوزن طلب کرد و کنار امیر نشست و گفت من سوزن را از طرف دستم فرو می کنم و از آن سوی دست بیرون می کشم بی آنکه جراحتی و خونی و دردی و کبودی و ورمی را حس کنم. آن آقا ... قرآن را باز نمود و سوره حشر را آورد و هفت آیه ی آخر این سوره را هفت بار خواند و هر بار به سوزن فوت کرد. یعنی آیه های 18 تا 24 را :

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَلْتَنظُرْ نَفْسٌ مَّا قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِیرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ . وَلَا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ أُوْلَئِکَ هُمُ الْفَاسِقُونَ. لا یَسْتَوِی أَصْحَابُ النَّارِ وَ أَصْحَابُ الْجَنَّةِ أَصْحَابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفَائِزُونَ. لوْ أَنزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَّرَأَیْتَهُ خَاشِعًا مُّتَصَدِّعًا مِّنْ خَشْیَةِ اللَّهِ وَتِلْکَ الْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ. هوَ اللَّهُ الَّذِی لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ عَالِمُ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَةِ هُوَ الرَّحْمَنُ الرَّحِیمُ. هُوَ اللَّهُ الَّذِی لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِکُ الْقُدُّوسُ السَّلَامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَیْمِنُ الْعَزِیزُ الْجَبَّارُ الْمُتَکَبِّرُ سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا یُشْرِکُونَ. هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْمَاء الْحُسْنَى یُسَبِّحُ لَهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ. 

بعد از آن دستش را دراز کرد و به امیر گفت این پوست دستم را بگیر بکش بالا. امیر گرفت و کشید بالا. گفت محکم نگهش دار. بعد سوزن را از این ور فرو کرد و از آن ور در آورد بی آن که خونی بیاید و کبود شود و ورم کند. امیر گفت من هم مثل شما آقای وحدت شگفت زده شدم که چطور بدنش واکنشی به این کارش نشان نمی دهد!؟ آن آقا ... وقتی هیجان و شگفتی امیر را دید، گفت آیا خودت مایل هستی این کار را انجام دهی؟ امیر یک مقداری تردید کرد و گفت بی میل نیستم، منتهی می ترسم.

آن آقا گفت آری ترس دارد ولی به این شرط می تونی این را انجام دهی که از طرف من مجاز بشی. اگر من به تو اجازه ندهم  آن آیات را 100 بار هم بخوانی تاثیری ندارد. امیر به شیخ گفت آن روز آن آقا در زندان به او اجازه داد و امیر در محضرش این کار را عملی کرد و هیچ دردی حس نکرد. امیر حالا بعد از نقل این داستان برای شیخ، گفت همین کار را می خواهم پیش تو مجددا" انجامش دهم. ابتدا قرآن را گشود و هفت بار آن آیات آخر سوره ی حشر را خواند و هر هفت بار به نوک سوزن دمید و دستش را دراز کرد و بعد به وحدت گفت قسمتی از دستم را محکم بکش. وحدت کشید.

گفت بسیار محکم بگیرش. محکم گرفت. امیر سوزن را فرو کرد و آسان بی آنکه جیغی کشد و دردی حس کند از آن سوی دستش بیرون کشید. حالا مثل امیر در زندان، شیخ وحدت هم متعجب گشت. چون باور کردنی نبود براش. بلاخره امیر با این شیوه سر وحدت را گرم کرد و او را از غمی که سراسر وجودش را قراگرفته بود حسابی ماهرانه بیرون کشید به حدی که حالا خود وحدت پیشتاز شد که این عمل را بر روی بدن خود انجامش دهد. ولی امیر وقتی میل وحدت را دریافت مثل آن آقای ... داخل زندان گفت باید از من اجازه داشته باشی و الّا نمی شود و امکان ندارد.

بعد البته فوری گفت من به تو اجازه می دهم. وقتی وحدت از سوی امیر زهتاپچی مجاز شد که این کار را بر روی خود عملی کند، شروع کرد به خواندن آن آیات و دمیدن به سوزن و مهیا شدن برای فرو نمودن. منتهی وحدت جسوری بیشتری نشان داد و گفت لازم نیست دستم را بگیری من خودم به تنهایی سوزن را فرو می کنم و در می آورم. وحدت به جای دست، پای خود را برگزید. پارچه ی شلوارش را بالا کشید و با یک دستش پوست پا را محکم بالا کشید و با دست دیگرش سوزن را از این سوی پا فرو کرد و از آن سوی پا در آورد. مثل آن دو امیر و آن آقا ... بی آن که دردی را حس کند و خونی ببیند. آری مبارزین آن زمان مبتلا به غم هم می شدند و امیر خوب فنی بکار برد که شیخ را شاد کند. وحدت از غم به شادی بازگشت. شما خوانندگان ارجمند دامنه این کار را نکنید چون که باید اجازه ی شفاهی داشته باشید. با امیر زهتاپچی باز هم می مانیم تا چند قسمت دیگر. تابعد ... . 

سرگذشت شیخ(57)


به نام خدا. قسمت 57  . چنانچه می دانید شیخ وحدت در آن سال های منتهی به 56 هفتگی می رفت خونه ی امیر زهتاپچی در تهران برای هم فکری و تبادل اطلاعات و تدریس قرآن و نهج البلاغه. امیر با خیلی ها مرتبط بود. برخی از شب ها امیر پیشنهاد می داد این و وحدت می رفتند به دیدار برخی از دوستان. توی یکی از این شب ها امیر گفت آقای مهدوی کنی از زندان آزاد شدند. امشب می خواهیم بریم دیدار ایشان.

آن شب امیر و وحدت زودتر شام را خوردند و با ماشینش رفتند به زیارت آقای مهدوی کنی. امیر در مسیر رفتن به منزل آقای آیة الله محمدرضا مهدوی کنی، در یک مقطعی یکی را سوار کرد. وحدت دید آقای مهدی عبدخدایی ست. جلوتر و در مقطع دیگر فرد دیگری را سوار کرد. وحدت فهمید آقای مدیر شانه چی ست. که وحدت اولین بار وی را از نزدیک دید. هر دو از مبارزینی معروف بودند. چهارتایی رفتند خونه ی آقای مهدوی کنی.

وارد که شدند دیدند قبل از اینها دو نفر دیگر هم به دیدارش آمدند. یکی از آنها آقای مرحوم آیة الله ربانی املشی بود و دیگری آقای حجت الاسلام والمسلمین محمدجواد حجتی کرمانی. آن شب به توصیف شیخ وحدت محفل خوبی شد، با بحث هایی متعدد و داغ. مباحثی مانند زندان، مشکلات مبارزین، آثار فضای باز سیاسی که رژیم اراده کرده بود بوجودش آورد، چگونگی بهره گیری از فضای سیاسی تازه و نیز مسائل دیگر مورد توجه جمع قرار گرفت. آقای عبدخدایی که آدم بسیار سخنوری ست آن شب از فدائیان اسلام و به خصوص از شهید مجتبی نواب صفوی گفت. به تعبیر شیخ وحدت صحبت های شیرینی داشت. و از خودش هم مفصّل صحبت نمود. همین صحبت هایی که هر از گاهی در تلویزیون تکرار می کند.

یکی از صحبت هایی که شیخ وحدت یادش مانده که آن شب شده و بیشتر وقت جلسه را گرفته بود، همان کتاب معروف توحید آشوری بود. ( در قسمت های پیشین این آقای آشوری را معرفی کردم به آنجا مراجعه کنید ). آقای ربانی املشی و آقای حجتی کرمانی در نقد این کتاب مفصّل برای آقای مهدوی کنی صحبت کردند.

پیشتر از اینها در قم نیز علما علیه ی محتوای این کتاب موضعگیری کرده بودند خصوصا آیة الله علی خزعلی که وحدت می گوید در مسجد امام حسن عسکری قم روبروی ضلع شمال شرقی حرم مطهر حضرت معصومه (س) یک سخنرانی تندی علیه ی این کتاب کرده بود.

شیخ یادآوری کرد به دامنه که یک بار در همین مغازه ی آقای حسینی دوست امیر زهتاپچی و وحدت و حلقه ی واسط مبارزین در بازار و خیابان ناصر خسرو تهران، این آقای آشوری را دیده بود که اتفاقا با او بر سر همین کتاب و مواضع و مخالفت های علما صحبت کرده بود. آشوری در آن روز نزد شیخ وحدت، از مواضعی که علما علیه ی او و محتوای کتابش گرفته بودند، خیلی ابراز ناراحتی کرده بود. بگذرم از این ... .

باز در پنج شنبه ای دیگر شیخ وحدت راهی تهران منزل امیر می شود و این بار با یک شخص مبارز مخفی دیگر به نام سلمان مواجه می شود و با او و امیر وارد بحث سیاست تا عالم ذَر و مباحث دیگر می گردد و رفیق هم نیز. که مفصّل است و معمایی و ... تا بعد... که با سلمان و امیر و وحدت باز می گردد دامنه.


سرگذشت شیخ (58)


به نام خدا. قسمت 58. شیخ وحدت باز در یک پنجشنبه جمعه ی دیگر  سال خفقان 56 را به تهران نزد امیر زهتاپچی می رود. امیر هم با خیلی مرتبط بود و هم خیلی ها توی خونه ی امیر رفت و آمد داشتند. شیخ نزدیکی های غروب رسید خونه ی امیر. در زد و خود امیر آمد دم در. راهنمایی شد به همان اتاق طبقه ی بالایی که معمولا آنجا می رفت. وارد شد. دید یک جوانی آنجا نشسته است. یک پیراهن آستین کوتاه چهارخونه ای تنش است. قد نسبتاً بلند و بدن ورزیده ای داشت. حدود بیست و یک و دو سالش بود. ریش پروفسوری گذاشته بود. چشم آبی و مو بور بود. شیخ وحدت وارد شد و سلام کرد. او پا شد و جواب سلام را داد و به وحدت دست داد و بعد هر دو نشستند.

اندکی بعد امیر وارد شد و وحدت را به او و او را به وحدت معرفی نمود. گفت ایشان آقای وحدت اند و از رفقای قدیمی ما. و به وحدت رو کرد و گفت : آقا سلمان دوست خوب ما. آن شب بر هر سه شب خوشی بود. مباحث فراوانی از عقیدتی و قرآنی گرفته تا سیاسی و امنیتی مورد کنکاش و تبادل قرار گرفت.

سلمان اولین بحثش را که آن شب مطرح کرده بود، مساله ی عالَم ذَر بود. این بحث را برای این طرح نمود چون امیر به او گفته بود آقای وحدت تسلّط زیادی بر آیات قرآن دارد. وحدت و سلمان روی همین مبنا، تا پاسی از شب روی موضوع عالم ذر بحث کردند و نظر مرحوم علامه طباطبایی را شیخ آنجا بیان نمود. و نیز این که بعضی ها معتقد بودند این آیه ی  شریفه یعنی آیه ی 172 اعراف در باره ی عالم ذر است :

إِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِن بَنِی آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ قَالُواْ بَلَى شَهِدْنَا أَن تَقُولُواْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ إِنَّا کُنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِینَ.یعنی هنگامى را که پروردگارت از پشت فرزندان آدم ذرّیه ی آنان را برگرفت و ایشان را بر خودشان گواه ساخت که آیا پروردگار شما نیستم گفتند چرا گواهى دادیم تا مبادا روز قیامت بگویید ما از این [امر] غافل بودیم

 دامنه بیفزاید برای مزید دانش تان که علامه طباطبائی می فرمایند : عالم ذَر روح این عالم است که آن را عالم غیب نیز می گویند ... هر موجودی دو وجه دارد وجه الی الله که زمان و تدریج در آن راه ندارد و وجه بغیره که در آن تدریج و زمان ( با مقایسه ی موجودات به یکدیگر ) راه دارد. بگذرم.

آن شب را شیخ و سلمان و امیر تا بعد از ظهر روز جمعه با هم بودند و گرم بحث و نظر. و عصر آن روز این و سلمان دوتایی حرکت کردند به سوی قم. همین دیدار اتفاقی موجب شد این دو با هم دوست و رفیقی صمیمی شوند. با قراری که گذاشتند بار دیگر در زمان دیگر سلمان و وحدت از قم از پل آهنچی که هنوز نیز محلی ست برای سواری های مسافرکش شخصی تهران - قم، سوار یک ماشینی شدند و به خونه ی امیر رفتند.

دوستی سلمان و وحدت ادامه داشت تا این که پس از مدتی همدیگر گم کردند. شیخ از امیر زهتاپچی  هم سراغ سلمان را می گرفت، امیر هم اظهار بی اطلاعی می کرد. شیخ دغدغه داشت نکنه دستگیر شده باشد و یا سر به نیستش کردند و یا در عملیاتی کشته شد یا خودش عمدا مخفی شده و آفتابی نمی شه؟

معمولا آن زمان میان مبارزین رسم بوده و توافقی نانوشته که هیچ وقت از همدیگر اطلاع کامل نداشته باشند تا اگر یکی لو رفت اطلاعات اضافی اش به نحوی توسط ساواک کشف نشود. در حد بسیار جزئی از هم باخبر بودند. حتی کسی آدرس خونه و دوستان دیگرش و نام حقیقی و سایر اطلاعات شخصی اش را به کسی نمی گفت و طرف مقابل هم سعی نمی کرد چیزی از این امور بپرسد.

حجة الاسلام سلمان صفوی

حجة الاسلام والمسلمی سیدسلمان صفوی

شیخ هم فقط می دانست او نام سلمان را بر خود گذاشته و لهجه ای اصفهانی دارد. همین. اما این که او کجا زندگی می کند و خونه اش کجاست و اسم و رسم واقعی اش چیست را طبق فرمول مبارزه از او و هیچ کس نمی پرسید.

دیدن دو مبارز در دفعه ی بعدی فقط با قرار قبلی امکان پذیر بود. ارتباطات امروزین را نگاه نکن که انفجار اطلاعات شکل گرفت و جهان دهکده ی جهانی شده است و با کسر ثانیه ای همه از هم باخبرند و حتی به هم سرَک می کشند. آری سلمان و وحدت که مدتی با هم در خانه ی امیر رفیق و انیس شدند، یکدیگر را گم کردند و وحدت فقط در حقش دعا می کرد هر کجا هست خدا نگه دار و محافظش باشد و از سلمان فقط خاطراتی خوش در ذهنش باقی ماند. و این گم گشتگی گذشت و گذشت تا این که بعد از پیروزی انقلاب، باز وحدت و سلمان ... بماند تا بعد.

بیفزایم شخصیت سلمان را در داستان سرگذشت شیخ، مدّ نظر داشته باشید که دامنه در زمانش مطرحش می سازد و می گوید او کیست و چه کرده است و او و شیخ وحدت کی و چگونه باز هم به هم رسیده اند و  چه ها گذشت؟ و نیز کجاست او حالا و این روزا !؟

سرگذشت شیخ (59)


به نام خدا. قسمت 59 . عصر یکی از پنج شنیه های سال پر التهاب 1356 شیخ وحدت باز نیز طبق روال رفت پیش امیر زهتاپچی. وارد خونه شد دید فردی ناشناس آنجاست. به نام آقای جعفری که نامی مستعار بود. سر صحبت که باز شد فهمید او یک قزوینی ست. چون از لهجه اش و نیز از حرف قافش که گاف تلفّظ می کرد، مشخص بود. یکی دو ساعتی آنجا بود . بعد رفت. امیر هم بدرقه اش کرد تا دم در بیرون خونه. شیخ وحدت طبق معمول از امیر نمی پرسید این آقا چیکاره است برای چی اینجاست. اسمش چیه؟ چرا که این سوالات در روزگار مبارزه سوالات بی جا بود. هر کس به قدر خودش، خودش را معرفی می کرد. و اگر فرد ساکت می ماند کسی نمی پرسید.

سوال بی جا در عصر مبارزه خود ایجاد سوال می کرد و در طرف مقابل شک و تردید می آفرید. و نیز نشانه ی ناپختگی یا گاف دادن بود و حتی شبهه نفوذی بودن فرد را برملا می ساخت. علتش این است که سوال و پرسش های یک مبارز از فرد مقابل چه مبارز و چه مشکوک، از علائم اطلاعات گیری و تخلیه است. و این در رسم مبارزه شیوه ای ناپسند بود. خوب آن آقا رفت و شیخ و امیر به کار همیشگی شان مشغول شدند یعنی قرآن و نهج البلاغه. (دو کتاب مهم مبارزه با ستم و بیداد و نیز ترویج رسم و داد ).

تا وقت شام این درس ادامه داشت. سفره پهن شد و شام را تناول کردند. بعد از شام کمی نشستند و بعد وقت خواب فرا رسید. معمولا شب ها را اگر فردی خاص در جمع شان نبود، زود می خوابیدند. وحدت توی اتاقش در طبقه ی بالا و امیر رفت در اتاقش در طبقه ی پایین پیش زن و بچه هاش. وحدت برق را خاموش کرد و گرفت که بخوابد. اما خوابش نبرد و احساس کرد که برخلاف معمول آن شب، امیر برق اتاق پایین را خاموش نکرده است. چون انعکاس نورش از داخل حیاط پیدا بود. در حالی که همیشه همزمان این و وحدت خاموشی می زدند. وحدت همینطور در فکر فرو رفته بود و ساعت از 12 شب نیز گذشته بود، امیر زهتاپچی وارد اتاق شیخ شد. وحدت در رختخوابش بیدار بود هنوز. دید امیر اضطراب دارد و بعد رفت سمت تراس اتاق. به قول دارابکلایی ها دَربن یا درون ( به کسر واو ) یعنی زیر در و نزدیک و کنار در.

امیر در تراس را باز  کرد و به وحدت اشاره زد بیا اینجا. وحدت رفت. آرام به شیخ گفت اگر یک وقتی مامورین رژیم ریختند توی خونه شما سریع از این تراس برو روی دیوار همسایه و از آنجا بپّر روی تراس همسایه. این همسایه از خویشان ما هستند و الان خونه نیستند و خیالت راحت باشد. علت چی بود این نقشه کشیده شد؟

علتش این بود که امیر در دل شب برای وحدت فاش ساخت و گفت این آقای جعفری که اینجا بودند یک ماموریتی داشت باید همین امشب با ماشین من به شهرستانی می رفت و این ساعت باز می گشت. او هنوز برخلاف انتظار و موعد قرار یعنی 12 شب، بازنگشت که خبر ماموریت و سوئیچ ماشین را بیاورد.

به خاطر همین من امشب نخوابیدم و منتظر اون بودم. الان یک ساعتی از قرار مان گذشته است و او نیامد. پس احتمالات مختلفی وجود دارد. یکی اش این است که شاید ماشین توراه خراب شده باشد. ولی احتمال قوی ترش شاید این باشد توسط ساواک دستگیر شده باشد. پس اگر او را دستگیر کرده باشند دیر یا زور مامورین حتما می ریزند اینجا. زیرا ناچار است بگوید ماشین مال کیست. امیر برای وحدت این نقشه ی نجات و فرار را کشید و موضوع را دقیق فاش ساخت و  رفت پایین پیش زن و بچه هاش.

شیخ وحدت هم بعد از رفتن امیر به پایین، مجددا لباسش را پوشید و کفشش را گذاشت روی تراس و با همان لباس بیرونی با حالت آماده باش رفت رختخواب اما خواب بی خواب چون کاملا منتظر است که چی می شود. شاید دوساعتی طول کشید که دید امیر باز آمد بالا و وارد اتاقش شد. منتهی این بار با چهره ی خندان. گفت به خیر گذشت. جعفری بازگشت. سپس وحدت با وحدت خاطر و انبساط ذهن و ابتهاج روح! گرفت خوابید و فرار هم بی فرار.

شیخ به دامنه می گوید: واقعا خدا در آن روزگار دلمان را محکم کرده بود... تا بعد... که شیخ وحدت باز به مشهد می کوچد و پس از سه ماه ماندن درآن شهر مقدس و دور از مرکز، باز به سمت ساری و قم حرکت می کند که در حین آمدن به ساری چند کیلومتر بعد از جنگل گلستان... عکس ها محرم پارسال 1392 نشست حلقه ی تکیه ی دارابکلا با شیخ وحدت با بحث های آزاد دینی.

حلقۀ تکیه دارابکلا

 

سرگذشت شیخ (60)


به نام خدا. قسمت 60. شیخ وحدت حالا سرآغاز تابستان سال 1357 باز برای حفظ امنیت و فریب دادن ساواک با خانواده به مشهد کوچ کرد. یادآوری کنم که از سوی ساواک، شیخ وحدت به عنوان یک عنصر انقلابی فراری ضد رژیم از کشور ممنوع الخروج گردید که شیخ وحدت بعدا" اسناد آن را با چشم خود در کتاب خاطرات آیت الله سیدکاظم نورمفیدی هم دید. دامنه تصویر این سند ساواک علیه ی شیخ وحدت را در موقع خود منعکس می کند.

او این بار اثاث منزلش در قم را با خود به مشهد نبرد. رفتند همان خونه ی آن پیرزن و پیرمردی که آنها به این زن مومن و با محبت بی بی خطاب می کردند. یک اتاق مجهز به ملزومات را این بی بی خوش مرام به آنها داد. این آخرین سفر شیخ به مشهد تا پیروزی انقلاب اسلامی بود. صبح زود روز 17 شهریور این سال آنها از مشهد به قصد ساری و سپس قم بلیط گرفتند و با اتوبوس راهی ساری شدند. نزدیکی های ساعت 2 بعد از ظهر از جنگل گلستان رد شدند و چند کیلومتر این سوتر رادیوی اتوبوس در اخبار ساعت 14 خبری از اوضاع تهران، البته به صورت سربسته پخش کرد. شیخ همان جا حدس زد و فهمید که باید یک خبرهای مهم و فاجعه آمیزی در تهران اتفاق افتاده باشد.

ساری که رسیدند بلافاصله رفت پیش رفقای سیاسی و نزدیکش یعنی مرحوم سید محمد منافی. آقای حسین روزبهی  و آقای امیر دلدار. در جمع این سه تن، آنها خبرهای کامل قتل عام مردم در میدان ژاله ی تهران در روز 17 شهریور را به شیخ وحدت دادند. شیخ وحدت هم با کسب اطلاع از این اقدام شوم رژیم و با تالّماتی روحی عجیب، بی هیچ معطلی زن و بچه هایش را اول در امان خدا و سپس خاندان ما و جناب آقای قربابعلی هادوی گذاشت و حرکت کرد به سوی تهران و صاف رفت خونه ی امیر زهتاپچی . در زد. امیر آمد دم در. چهره ی امیر را که دید، وحشت کرد.

چهره ای درهم آمیخته. چشمانی به گودی فرو رفته. روحیه ای بشدّت غمگین شده. حتی کمرش تا حدی زیاد خمیده شده. امیر با وضع و حال وقتی وحدت را دید، وی را با شوقی وصف ناپذیر در آغوشش کشید و شروع کرد به گریه. گریه. گریه. لَختی چنین طی کردند و دوتایی رفتند اتاق بالا که امیر آن را برای همیشه ی آن ایام تیره و تار و فرار، در اختیار شیخ وحدت گذاشته بود که این شیخ مبارز در به در ، در مرکز ایران هم یک کَهف و پناهی داشته باشد. امیر شروع کرد فضای وحشتناک میدان ژاله را برای شیخ شرح کردن. چون خود امیر در آن روز آنجا بود و در تظاهرات شرکت ملموس و فعالی داشت. گفت: " آقای وحدت من با چشمان خودم دیدم این جلّادان شاه با این تیربارهایی که قد فشنگ شان ده سانتی متره، مردم را به رگبار بسته بودند و قتل عام صورت دادند و مردم با بدنی خونین مثل برگ درخت به زمین می ریختند و خون تمام میدان را گرفته بود کسی نبود به داد این مردم برسد " .

این را گفت و کمی مکث کرد و آه سردی کشید و ناراحتی اش تشدید شد و با ندای خاص خطاب کرد به شیخ وحدت این را گفت که آن روزها خیلی ها در انتخاب این مشی  و یا ردّ آن کنکاش و حتی مخاصمه می کردند. یعنی امیر زهتاپچی این مشی را به شیخ گفت، با حدّت تمام گفت : "آقای وحدت با این وضعیت آیا جزء مبارزه ی مسلّحانه راهی هم وجود دارد؟ ".

امیر خشمگین شده بود و سر آخر این را گفت :"ما باید اینها ( عوامل رژیم) را بکشیم. ما نمی توانیم بی تفاوت از کنار اینها بگذریم ". 

شیخ وحدت در جواب امیر گفت: "شما فکر می کنید که اگر ما سلاح بگیریم کشتار آنها قطع می شود؟ یا این که در افکار عمومی دنیا، آنها برای کشتار خودشان توجیه پیدا می کنند و می گویند سلاح در برابر سلاح؟ اما امروز دست رژیم خالی ست. دیر یا زود در افکار عمومی مفتضح خواهند شد و نمی توانن این وضعیت را ادامه بدهند. راه درست همان است که آیت الله خمینی می گوید که ما با دست خالی بر اینها پیروز خواهیم شد".


دامنه یادش افتاده به سخن مهم شهید مصطفی (طلبه ی عارف الی الله) معاون شهیدحسین خرّازی فرمانده لشکر سپاه امام حسین(ع) استان اصفهان که در باره ی عاقبت جنگ گفته بود : "تن علیه ی تانک پیروز می شود" و شد هم. آری امیر زهتاپچی و شیخ ابوطالب وحدت آن روز تاریخی یعنی یک روز پس از قتل عام 17 شهریور میدان ژاله (که حالا گردیده میدان شهدای 17 شهریور)، با هم این مشاوره و تبادلات فکری را کردند و از هم خدا حافظی نمودند.

این آخرین دیدار این دو مبارز تا قبل از پیروزی انقلاب اسلامی بود. تا این که یک روز امیر زهتاپچی و شیخ وحدت همدیگر را... تا بعد. داستان امیر زهتاپچی دیگه بماند برای زمان خودش بعد از پیروزی انقلاب مردمی اسلامی ایران. خدا نگهدارتان. 

سرگذشت شیخ وحدت 41 تا 50

به نام خدا


سرگذشت شیخ وحدت (41)


این قطعه ی زندگی سال 1351 شیخ وحدت، که بعد از آزادی از زندان ساری ست و رفتنش به مشهد  و سپس در ماه رمضان همان سال آمدنش به  آمل، ناگفته ماند که خاطره ای شوقی و دردی هر دو، درش است. اولی از نوع دردی ست که در سه ماه دوره ی نامزدی اش با دختر جناب آقای هادوی، دو نامه میان شان رد و بدل شد. اما یکی از این نامه ها را در مدرسه ی نواب مشهد، بازش کردند و پاکت خالی به او تحویل دادند! نامه هایی سیاسی هم نبود. تبادل عادی وضع همدیگر بود در دوره ی خاص زندگی نامزدی. ولی چون می دانستند شیخ یک طلبه ی سیاسی ضد رژیم است، امورش را آن عده ی خاص نظام شاهی، کنترل می کردند.

دامنه می گوید : کُنترلیست ها همیشه هستند و سرَک می کشن به این و آن زندگی خصوصی آن و این. دومی اش شوقی ست. چون ماه رمضان است مطابیه ای خوش و ذوق است این نقل. ماه رمضان آن سال یعنی 1352، شیخ از مشهد مستقیم رفت آمل، برای تبلیغ دین و آئین. در یک روستایی به نام زنگی کلا. دهه سوم ماه رمضان که رسید، یک طلبه ای آمد مسجد زنگی کلا، که شیخ وحدت در آن منبر می رفت. او به شیخ  گفت: آقا این نزدیک ها یک آقایی را دیدم که خیلی به شما شبیه است. وحدت به ذهنش رسید، نکنه پدر باشد!؟ فردا غروب، شیخ وحدت حرکت کرد به سمت آن روستا. رسید و دید، آری، آری، درسته، پدر است... بیست روز کنار هم و مجاور هم بودند، ولی بی خبر از هم. آن شب مردم آن روستایی که پدر آنجا منبر می رفت و نماز اقامه می نمود، از شیخ وحدت خواستند نماز جماعت را ایشان بخوانید. پیش از افطار، نماز جماعت می خواندند آن روستا. وحدت، نماز جماعت اقامه کرد، خیلی سریع و بی معطلی و اطاله گی. بعد از اجرای نماز، مردم خیلی خوشحال آمدند پیشش، و با رضایت تامّ و تمام از این که شیخ وحدت با دهان روزه، این جور نماز اجرا و احیاء کرد، به او گفتند: چقدر خوب شد آقا، این پدر شما، پدر ما را در می آورد! از بس نماز را طول می داد!!!

عد نیز فردا شب، شیخ را دعوت کردند و گفتند: شما زنگی کلا منبرت را تمام کردی بیا اینجا، ما منتظر می مانیم برای ما هم منبر برین. من، یعنی دامنه البته حدس قریب به یقینم اینه که پدرمان، برای آن مردم، خیلی منبر سختی می رفتند! نگران یعنی چیزی نزدیک به فلسفه و درس های خاص منظومه ی حکیم سبزواری! را شرح می کردند که مردم برای خلاصی از منبر سنگینش! رو به شیخ وحدت آورده بودند که منبری ساده و روان می رفت.

شیخ وحدت هم بلاخره، دهه ی آخر ماه رمضان را به تعبیر خودش به کمک پدر رفت. و پدر در زیر منبرش، استراحت و نیز احساسی راحت می کرد. خدا بیامرزدش. البته شیخ هم تصدیق کرد که پدر، کیف هم می کرد. بعد از ماه رمضان هر دو، از دو روستا زنگی کلا و آنجا، برگشتند دارابکلا. که پس از آن بود که پدر برای شیخ عروسی کرد و جشنی ساده گرفت، که پیشتر گفتم. اما در خرم آباد چه گذشت را بزودی پی می گیرم. این حاشه ای بر متن بود. پوزش از انفصال و انقطاع. 238 .


سرگذشت شیخ (42)


به نام خدا. قسمت 42 . صبحگاه نیروهای پادگان تیپ خرم آباد که تمام شد، شیخ وحدت شون را که 60 نفر بودند، آوردند توی حیاط ردیف کردند که تقسیم شان کنند. از خوانندگان عزیز می طلبم به ریز این دو سه قسمت که می آورم، دقیق شوید که در پسش، نکاتی نهفته است که بسیار آموزنده و در عین حال تلخ و شیرین است هر دو. حتی چند حکمت خداوندی و دست آشکار حضرت متعال، در تعیین سرنوشت شیخ وحدت و فرار حتمی الوقوعش، دیده می شود بارز، اینجاها. افسری آمد در جمع شان و روبرو ایستاد و خطاب کرد : کی بلده سلمانی بکنه؟ یکی دست بالا برد و گفت : من. افسر او را از جمع جدا کرد. سپس پرسید کی خطش خوبه؟ یکی دست بالا کرد و شیخ وحدت هم دست بالا گرفت. افسر دو برگه با خودکار از همراه خود خواست. یکی را به آن فرد داد و یکی را هم به شیخ. گفت : توی این کاغذ چیزی بنویسید. شیخ اینو نوشت :

نا بُرده رنج، گنج میسّر نمی شود

مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد

شیخ با خطی نَسخ این بیت را نوشت. گرچه تحریری عربی ست، اما معمولا آدمها دوستش دارند. هر دو، خط نوشته ی خود را دادند به افسر. افسر خط شیخ را پذیرفت. و از میان جمع صداش کرد و جدا. شیخ وحدت به همراه افسر حرکت کرد به سمت دفترش که به آن قسمت می گفتند گروهان شناسایی تیپ پیاده ی خرم آباد. پس شیخ وحدت افتاد در قلب تیپ.

افسر شیخ را برد داخل دفترش. به یک سربازی که دیپلم منقضی خدمت بود و رئیس دفترش، گفت شیوه ی دفتر داری را به او بیاموز. او هم به شیخ آنچه نیاز دفترداری بود، آموخت. آقای تقوی دامغانی آن طلبه ی سیاسی رفیق شیخ وحدت هم، افتاد در گروهان دیگر. یک هفته را شیخ توی دفتر فرمانده گروهان شناسایی به آموختن دفترداری پرداخت. و همه چیز را یاد گرفت. اما او در درونش، به هیچ وجه به این فکر نیست که اینجا تثبیت شود و بماند. رفت توی نقشه ی فرار تاریخی اش. توی هفته ی اول شروع کرد به شناسایی خروج و ورود پادگان. ساعات رفت و آمدها. و درک جغرافیای شهر و موقعیت پادگان و هر چه که او را در فرارش یاری می رساند. پس الحق در گروهان شناسایی افتاد او.

در ساعات فراغت هم، او و تقوی دامغانی با هم در محیط پادگان می گشتند. البته شیخ به هیچ وجه نقشه ی فرارش را به احدی نمی گفت، حتی به این آقای تقوی دامغانی. هفته ی دوم که شیخ در گروهان شناسایی  خود تثبیت شده بود، اولین مرحله ی نقشه ی فرارش را پیاده کرد. بی آنکه هیچ کسی بو ببرد. به اتفاق تقوی دامغانی یک مرخصی ساعتی 5 ساعته گرفتند و رفتند بیرون پادگان. شیخ در داخل شهر در ذهنش، به شهرشناسی پرداخت. اما او چون یک آدم سیاسی حرفه ای بود، از قبل کسب اطلاع کرده بود که مرحوم شهید آیه الله سید اسدالله مدنی را از گنبد کاووس (که شیخ وحدت به اتفاق شهید هاشمی نژاد و محی الدین غفاری در آن شهر هم، به زیارت این مرد بزرگ انقلابی وارسته رفته بود ) منتقل کردند این شهر. یعنی تبعید در خرم آباد. حالا شیخ وحدت این مرخصی ساعتی را تبدیل کرد به دیدار و زیارت آن آیة الله مشهور و اهل مبارزه با طاغوت و شاه و شاهی. که متاسفانه این شخصیت محبوب مردمی بعد از انقلاب خیلی زود توسط سازمان رذل و تروریستی منافقین در محراب نماز جمعه ی تبریز ترور شد و به فیض عظمای شهادت نائل گردید.

حالا شیخ وحدت اینجا در شهر غریب می رود به زیارت شهید آیة الله مدنی. دامنه تاکید دارد کار خدا و دست خدا را ببیند، هم اینجا، و هم در عملیات فرار شیخ در همین روزها. از همان داخل پادگان، شیخ با تقوی قرار گذاشت که این مرخصی برای این باشد که به زیارت آیة الله مدنی نائل شویم. و شدند. اول رفتند توی بازار شهر. بعد مسجد جامع آنجا و سپس کمی گشت در خیابان ها تا فضای شهر دست شیخ بیاد. ساعت 10 و نیم صبح مسیر شان را با حساب و کتاب، تغییر دادند به سمت منزل تبعیدی مرحوم شهید آیة الله سید اسدالله مدنی. که خیلی ها آن زمان جرات هم نمی کردند، به نزدیکی های این خانه ی عالم انقلابی مبارز زجر کشیده ی در تبعید و مرتّب در معرض شناسایی و جاسوسی  جواسیس رژیم، حتی نزدیک شوند. اما این شیخ و همراهش تقوی با آن که سرباز طلبه ی سیاسی بودند از هر ریسکی پرهیز کردند و رفتند زیارتش. که آن زمان دلی رستمی و عزمی آرشی می خواست.

رسیدند دم در آیة الله مدنی. در زدند. خود آن حضرت آمدند دم در. در را به روی شان باز نمودند. وحدت شون سلامی عاشقانه کردند به آن بزرگ مرد. و ایشان هم علیکی عارفانه گرفتند. گفتند : بفرمایید. وحدت و تقوی وارد اتاقش شدند. شهید مدنی رفتند قبا پوشیدند و عمامه بر سر گذاشتند و آمدند پیش این دو سرباز گمنام طلبه ی سیاسی نشستند. شیخ وحدت شون خودشون را  معرفی کردند پیش آقا. اینکه چی بر سرشان آمد. از قم و اوین و چهل دختر و پادگان خرم آباد آنچه ضروری بود نزدش گفتند. و آن قیام فیضیه و دستگیری در 17 خرداد را شرح کردند.

و بعد هم، از اشتیاق خود پرده برداشتند و شیخ وحدت به آیة الله مدنی گفت : چون شنیده بودیم شما در این شهر تشریف دارین، در اولین فرصت آمدیم به زیارت شما نائل شدیم. آیة الله مدنی خیلی تحویلشان گرفتند. و بعدش به آنها دلداری دادند و اینو گفتند : این سربازی یک چیز خوبی ست. ما شانس نداشتیم که یکی پیدا بشه ما را ورزیده کند و به ما مفت و مجانی تیراندازی یاد بده. کاملا سخنی روحیه بخش و حساب شده و حتی گرا دهنده و خط و خطوط بخش. از جزئیات این دیدار سرنوشت ساز و شیرین در زندگی شیخ وحدت، عبور می کنم و فقط یک مورد را که شیخ به زیبایی نقلش کرد را می آورم. شیخ وحدت، همیشه یک قرآن با قطع کوچک در جیبش بود. و دائم آن را مطالعه ی منظم و هدفمند می نمود و مانوس آن بود. بی جهت نیست که امروزه او یک قرآن شناس است و در حال نوشتن تفسیر الفرید.

بگذرم فعلا" به این هم می رسیم بعدا". حال اینجا و در این زمان که به زیارت شهید مدنی نائل آمده بود، شیخ وحدت در آن مطالعات منظم هر روزه اش، به این آیه ی سوره یوسف رسیده بود و داشت بر روی آن تدبّر می کرد. آیه ی 23 سوره ی کریمه یوسف : ...قالَ مَعاذَ اللهِ اِنَّهُ رَبّی اَحسَنَ مَثوایَ اِنَّهُ لایُفلِحُ الظّالِمونَ. یعنی : یوسف گفت : پناه بر خدا، حقیقت این است که پروردگار من جایگاه مرا نیکو داشته است. ( و من فرمان او را مخالفت نمی کنم ) قطعا" ستمکاران ظفرمند نمی شوند.

شیخ وحدت همین قسمت قرمز رنگ آیه را از شهید مدنی پرسش کرد و از ایشان توضیح خواست که چرا با این که اَفلَحَ به باب اِفعال رفته است، متعدّی نیست؟ یعنی به جای این که بگوید: اِنّه لایفلح الظالمین، می گوید انّه لایفلح الظالمون؟ آیة الله مدنی در جواب شیخ وحدت فرمودند : این همزه باب اِفعال در این آیه ی مورد سوال، برای تاکید است نه برای تعدّی.

پس از این بحث قرآن شناختی و کاملا طلبگی، وحدت و تقوی پیش شهید مدنی چای خوردند و کمی نشستند و نزدیک ظهر از ایشان خداحافظی نمودند و از محضر شریف آن آیة الله محبوب و مبارز، خارج شدند. چون ایشان برای اقامه ی نماز می رفتند به مسجدشان نماز جماعت برگزار می کردند. هفته ی دوم سربازی در پادگان خرم آباد فرا رسید. یک خاطره ی خندان هم بگم از شیخ. آن سربازی که خود را سلمانی معرفی کرده بود، در اتاق اصلاحش مستقر شده بود. روزی شیخ وحدت در حیاط پادگان قدم می زد، دید یک سرکار استواری آن سرباز سلمانی را صدا می کند و می گوید بیا سرم را اصلاح کن. او آمد. استوار روی صندلی نشست و کلاهش را برداشت و سرش را سپرد به دست استاد سلمانی. و تاکید اکید کرد که خوب اصلاحش کن.

سرباز سلمانی هم ماشین یک را گذاشت بر سر استوار و از دم، موهاش را زد و کچل و صاف و صوف کرد. یعنی حسابی ناقصش نمود. استوار هم دادی زد بر سرش و گفت تو ناقصم کردی. چرا اینطوری صاف کردی؟ آری معلوم گشته بود اون سرباز که آن روز دست بالا گرفت که سلمانی بلدم، فقط ماشین شخم زدنش را از بَر بود! نه اصلاح را. دامنه بیفزاید که آخه اصلاح!! کار هر کس که نیست. رسم و بلدیّت می خواهد و ذوق و حوصله و استواری و کیاست.

15روز از حضور شیخ وحدت در پادگان گذشت هفته سوم آغاز شد. آن سرباز دیپلم منقضی که دفتر دار بود و شیخ وحدت پیشش دفتر داری آموخته بود، خدمتش به انتها رسید و رفت مرخصی آخر خدمت. حالا دفتر فرمانده شناسایی تماما افتاد در اختیار شیخ وحدت. اینجا به بعد را باز خیلی دقت کنید. چون فرار شیخ از همین نقطه، نطفه می گیرد. یک روز شیخ نمازظهر وعصرش را خواند و ناهارش را خورد و رفت در آسایشگاه اش بخوابد.

چون در پادگان از ناهار به بعد تا ساعت 2 بعد ظهر، استراحت می کردند. وحدت دراز کشید روی تخت آسایشگاه گروهان شناسایی اش. دید به هیچ وجه خوابش نمی برد. کاَنَّه یک نیروی درونی به او گفت پاشو برو دفتر. برخاست. با شوق و خوف هر دو، رفت دفتر. حالا کل کلید دفتر دستشه. چون اون سربازه رفت مرخصی پایان خدمتش.درِ دفتر را باز کرد. مستقیم طبق همان نیروی درونی، رفت پشت میز فرمانده گروهان شناسایی اش. کشوی او را کشید. دید یک برگه ی مستطیل شکل دمِ کشو است. برگه را برداشت و به متنش نگاهی انداخت. دید بر بالای آن درج شده است : تلگراف محرمانه.

و در آن این چنین آمده است : " به فرموده : 10 پرسنل جدید به همراه استوار لشکری، از ساعت 1500 ( یعنی سه بعد از ظهر ) همین روز، به بخش جایگزینی انتقال یابند. تا در ساعت 900 ( یعنی نه صبح ) روز بعد، به شیراز اعزام گردند و از آنجا به دماوند فرستاده شوند" شیخ وحدت با شمّ تیز سیاسی اش، بطور آنا" فهمید این 10 پرسنل جدید، یعنی همین سربازان که از چهل دختر آورده شدند. و واژه ی دماوند هم اسم مستعار و رمز ظُفار کشور عمان است.

بی درنگ، برگه ی محرمانه را گذاشت جاش و کشوی میز فرمانده را بست. و همان لحظه تصمیم گرفت، آن فرارش را که عزمش همیشه در ذهنش بود، پیاده کند. دست برد به جیبش، آن قرآن همیشه همراهش را در آورد و استخاره گرفت. ( استخاره یعنی  راه خیر را از خدا خواستن ). این آیه ی عظیم و پرمعنا و تکان دهنده، براش آمد. آیه 46 سوره مبارکه ی حِجر: اُدخُلوها بسلام آمِنین. یعنی: با سلامت و ایمنی داخل آنها شوید.

خط شیخ وحدت در حین مصاحبه ام با وی

شیخ وحدت حالا دیگر فرمان فرارش را از قرآن همیشه بر جیب سمت قلبش، گرفت. بلادرنگ، از تنگستان پادگان، راهی برای رهایی جست. و دست به کار فریبنده و فریبا شد. که هر دو، هم فریب و هم فریبایی در جای خود، از هنرهای انسان های مومن و موقن است. تا بعد... که دامنه آن فرار را به احسن وجه می آورد. بسی مهیّج و مَهیب است فرارش. و فراوان پیچش دارد آن.


سرگذشت شیخ (43)


به نام خدا. قسمت 43 . کشف اعزام رمزی به ظُفار عمان، شیخ را به واکنش سریع کشاند. و چون رئیس دفتر فرمانده گروهان شناسایی بود، برگه های مرخصی داخل شهری دستش بود. فوری برگه ی مرخصی را درآورد و خود، برای خود مرخصی نوشت. از ساعت 1400 تا 1950 یعنی 2 تا 7 و نیم شب. ساعتی معمول را نوشت تا کسی شک نکند. مُهر گروهان شناسایی را زد زیر برگه. ساعت 1 و نیم شد. از حُسن اتفاق، در همین لحظه ی مهم فرار، یک افسر وظیفه ای از قم به نام برقعی، که با شیخ مراورده داشت آنجا، و در گروهان شناسایی بود، آمد دفتر پیش شیخ وحدت.

برگه ی مرخصی را داد به او که امضاء کند. او هم بی تردید امضاء نمود. شیخ تشکر کرد ازش و برگه را گرفت و جهید بیرون دفتر. آمد به آسایشگاه اش. لباس کار را از تن کَند و لباس نظامی را بر تن کرد. و ساعت 2 رفت به یک بخش دیگه ای از پادگان، که یک سرهنگ باید برگه اش را امضاء می کرد. رفت آنجا. برگه را داد به سرباز آنجا. سرباز برگه را برد پیش سرهنگ. یک ربع ساعت طول کشید. وحدت رفت توی تشویش. بلاخره برگشت و دید امضاء اش کرد. خروج شیخ وحدت با این برگه دو امضایی بلامانع و کامل شد. رفت دم در اطلاعات پادگان. برگه را نشان داد و ثبتش کردند و گفتند مشکلی نیست.

شیخ از پادگان آمد بیرون. اولین قدم فرارش در بیرون پادگان رقم خورد. در وردی پادگان، با خیابان منتهی به داخل شهر، چیزی حدود 15 متری فاصله داشت. آمد سر خیابان و منتظر ماشین ماند. طولی نکشید که ماشین تاکسی رسید. زیرکی کرد شیخ و به تاکسی گفت فلان جا. یک جایی دوری را گفت، که  از پادگان به دور باشد.

تا ساعت 3 عصر بلاخره وحدت خود را از محوطه ی پادگان دور کرد. یعنی درست همان ساعتی که آن 10 سرباز فراخوانده شدند برای اعزام به ظفار. شیخ رفت توی بازار پرجمعیت مرکز شهر. اولین کارش این بود که برای خود تیشرت و کتانی و پیراهن و شلوار و یک کیف بخرد. رفت و گشت و گشت و گشت، با پولی کمی که داشت، همه ی اینها را خرید. ساعت شد 4 عصر. دیگه نمی داند در پادگان چه خبره؟ شیخ رفت به سوی این تز سیاسی اش. ردّ گم کنی. پس بلادرنگ گشت و گشت و حمامی عمومی یافت. و رفت برای استحمام. رفت توش.

دید، جز او و حمومچی! هیچکی نیست. بر وزن روزنامه چی و یا قلمچی! لباس نظامی اش را درآورد ریخت! توی کیف. پوتین را فرو کرد به اون سوراخ زیر رختکن که جاکفشی بود. رفت داخل حمام. حسابی نشست و خود را شست. پاک و پاک شد. بی اضطراب. آمد بیرون و رفت رختکن. مثل یک دسته ی گُل. لباسی که خریده بود را پوشید. چنان تغییر یافته بود، که گویی شده بود یک آدم جدید. حمومچی خیال کرد او کسی غیر از آن سربازه! و در همین بند و خیالش ماند تا شیخ پولش را داد و از حمامش مخفیانه دورخیز کرد و دور دور شد. پوتین را در همان سوراخی گذاشت، تا ردّی بر خود نگذارد.

دید ساعت 5 است و هوا خیلی تاریک. آبان ماه، آن هم در شهر خرم آباد، که در حصار کوه های بلند اطرافه، خیلی زود، روز شب می شه و غروب به تاریکی می زنه زود. در این لحظه، وحدت رفت به آنجایی که یک بار دیگر با تقوی دامغانی رفته بود. یعنی پیش مرحوم شهید آیة الله سید اسدالله مدنی. چون نمی دانست چکار کند؟ پس عزم کرد از آیة الله مدنی کسب تکلیف و مشورت کند. یعنی صراحتا فرارش را با ایشان در میان گذارد. اول رفت مسجدی که شهید مدنی آنجا نماز جماعت اقامه می نمود. وحدت به نماز جماعت رسید و اقتدا کرد.

اما در یافت که امام جماعت شهید مدنی نیست. یک شیخی جای ایشان نماز گزارد. پس از پایان نماز، شیخ وحدت رفت پیش امام جماعت جایگزین شهید مدنی. در محراب نشسته بود. سلام کرد و از او پرسید : حاج آقا چرا نیامدند؟ گفت :حاج آقا را امروز دستگیر کردند و از شهر بردند. وحدت با شنیدن خبر دستگیری آیة الله شهید مدنی، درنگ را جایز ندانست و بلافاصله از مسجد خارج شد. چون فورا دریافت آنجا ناامن است و تحت نظر. مسجد سر خیابان بود. سریع تاکسی گرفت و رفت مسجد جامع شهر که مدرسه علمیه اش داخل آن بود.

چیزی شبیه مدرسه مصطفی خان ساری. رفت توی حیاط مسجد. نماز جماعت پایان گرفته بود. منتظر ماند تا امام جماعت از داخل مسجد بیرون بیاید. دید روحانی امام جماعت که یک پیرمردی بود، وارد صحن مسجد و مدرسه شد. رفت سراغش. سلام کرد و به او گفت : من یک طلبه هستم. به اجبار آوردنمن به سربازی. امروز ناچار شدم که فرار کنم. آیا اجازه می فرمایی امشب مهمان شما شوم؟ او در پاسخ گفت : من به شما توصیه می کنم که برگردی به پادگان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!



دامنه بیفزاید این آقای شیخ یا شام نداشته یا از رژیم هراس داشته و یا ... بقیه ی حدسیات و معادلات را شماها بگید! نه مثل نظریه ی حدس و ابطال های کارل ریموند پوپر. وحدت بی آن که خشمی گیرد بر وجودش، به او گفت : بسیار سپاسگذارم!

آن امام جماعت شیخ را تنها گذاشت و رفت و رفت و رفت. و این وحدت حسابی به وحدت رسید و به تنهایی. وحدت وسط حیاط تاریک و نیم سوی مدرسه مسجد، که هر دوی این مکان به یک طریقی خانه ی اصلی طلبه هاست، تک و تنها و بی کس و یار ماند. دامنه یادش افتاد به صحنه ی فیلم تنها شدن حضرت مسلم بن عقیل (س) بی هیچ قیاسی. شیخ ناگهان دید فقط در یک گوشه ی این صحن مدرسه ی مسجد جامع مرکزی شهر خرم آباد، یک کورسویی پیداست. رفت و نزدیکش شد. دید، حجره ی یک طلبه ای ست و برقش روشن. و درش باز. نزدیک تر شد. دید، یک نفر در آن مشغول نماز است. نگاهی به او انداخت و فهمید جوانی ست که تیپش به طلبگی می خورد. روی سکّوی جلوی حجره نشست، تا نمازش تمام شود. تمام که شد، وحدت پاشد و رفت دم درش. سلام کرد و اجازه ی ورود خواست. داد.

رفت داخل. وحدت خودش را معرفی کرد. و گفت: می شود امشب را من اینجا مهمان شما شوم؟ آن طلبه در جواب گفت : والله این شهر امروز آرام نیست. اصلا شهر امن نیست. از بعد از ظهر تا الان چندین بار مامورین ریختند اینجا و همه جا را گشتند. و این حجره اصلا جای امنی نیست که شما بخواهی بمونی. وحدت گفت: پس اگر بخوام این وقت شب از شهر خارج شوم باید چکار کنم؟

او گفت : سر همین خیابان جنب مسجد، تاکسی بگیر بگو گاراژ بروجرد. و این خیابان مستقیم می ره گاراژ بروجرد. وحدت راهنمایی طلبه را عینا" پیاده کرد. تاکسی رسید و سوار شد و حرکت کرد به سمت گاراژ بروجرد. راننده کمی بعد ترمز کرد و به شیخ گفت رسیدیم به گاراژ بروجرد و این روبرو هم گاراژه. شیخ نگاه کرد دید گاراژ سمت چپش است. نگاه کرد به سمت راست خیابان، با تعجب تمام دید در مُنتهی الیه ی خیابان تعدای زیادی ماشین ارتش ردیف شدند و سربازان فراوانی ایستاده و صف کشیده اند.

شیخ سیاسی فراری، یک لحظه تردید کرد که از تاکسی پیاده شود یا نه؟ حالا شیخ، در تاریکی گوشه ی شهر، و در درون همان تاکسی، هم دستگیری شهید مدنی، هم فضای پلیسی داخل آن مسجد مدرسه، هم این صفوف سربازهای ارتش و هم نهایتا فرار خود را، یکجا به ذهنش فرو برده و به یک ندای درونی اش رسیده و با همه وجودش و نیازش و امنیتش و آینده اش به خدا گفت : خدایا کمکم کن. ادامه ی سرگذشت تا بعد...

پس تا اینجا در یک روز داغ سیاسی هم شیخ وحدت فرار کرد و هم شهید مدنی که در تبعید بود دستگیر شد و هم شهر به محاصره سربازان درآمد. این سه تلاقی دیگر چه حکمتی ست، خدا می داند.


سرگذشت شیخ (44)


به نام خدا. قسمت 44 . آری شیخ از تاکسی پیاده نشده به خدا پناه برد و گفت : خدایا کمکم کن. و از تاکسی پرید پایین. دست خدا باز حاضر شد. قبل از این که تاکسی حرکت کند، دید یک مینی بوسی که از یک شهری دیگر داشت از خرم آباد رد می شد، جلوی شیخ وحدت سرعتش را کم کرد و راننده اش، سرش را از شیشه آورد بیرون و صدا زد : بروجرد بروجرد بروجرد. شیخ دست بالا گرفت. مینی بوس ایستاد. وحدت از سمت راننده و از جلوی مینی بوس پیچید و سوار شد. تا سربازان به صف کشیده ی روبرو او را نبینند. ماشین میان او و سربازان حائل شده بود.

رفت ردیف سوم پشت راننده نشست. همان لحظه تعمّدا خود را به خواب زد. تا اگر سربازان آمدند داخل مینی بوس بازدیدی انجام دهند، فکر کنند او از شهری دور آمده و در خواب فرو رفته است. چون این مسیر، مسیری سربالایی بود، نیم ساعتی به طول انجامید تا مینی بوس از محدوده ی شهر خرم آباد رد شود. ساعت از هشت شب گذشته بود و او از حصار سربازان رد شد و به آسانی و به لطف خدا گریخت. و حالا خیالش راحت گردید. تقریبا تا حدی آسوده شد و از ترس دژبان رها. و فراری را که بی قرارش بود، عملا تحقق بخشید. شیخ فرار کرد و رفت.

شیخ در این بُرش نقل سرگذشتش به من گفت : " این جاها، جاهایی بوده است که من جزء خدا، هیچ کس را نداشتم. و این از الطاف خدا بود که مرا با خودش آشنا ساخت. " مینی بوس دو ساعتی طول کشید تا رسید به سه راهی بروجرد، اراک، خرم آباد. وحدت به اتفاق دو سه نفر دیگر از ماشین پیاده شد. آن چند نفر می خواستند برند، اراک. و  کمی بعد زودتر از شیخ سوار ماشینی شدند و رفتند. شیخ حالا در دل شب و سرمای سوزناک سه راهی بروجرد، تک و تنها ایستاد تا ماشینی برسد و سوارش شود و به مقصدش که قم است، برسد. این سه راهی بروجرد، شبیه جاده ی سه راه اسلام آباد به دارابکلاست. یعنی شهر بروجرد با جاده اصلی قم اراک، چیزی حدود شش کیلومتر در فاصله است.

شیخ دو ساعت و شاید بیشتر، آنجا منتظر ماند. هوا بشدت سرد شد و او لباسی گرم هم بر تن ندارد. از سوز سرما می لرزد. ساعت از 12 شب گذشت و ناگهان یک اتوبوس سر رسید. درست کنار شیخ ترمز زد. چند نفر از داخلش پیاده شدند که بروند بروجرد. وحدت به راننده گفت : قم؟ راننده گفت بیا بالا. رفت بالا و ماشین پر از مسافر بود. در انتهای اتوبوس جای همان مسافرین بروجرد برای خود جایی گرفت و نشست و با چشمانی باز و بیدار بعد از سه ساعت طی مسیر، ساعت نزدیک چهار صبح رسید به پل آهنچی کنار حرم مطهر حضرت معصومه (س) قم.

با دلی آرام و قلبی برقرار از فراری که ترتیب داد، پیاده شد. از اینجا به بعد، زندگی مخفی بشدت پرحادثه شیخ وحدت آغاز می شود که در رُمان اسم این فصل را گذاشتم. یادش رسید به آن آیه 46 سوره مبارکه ی حِجر که در استخاره اش، به روی او افتتاح شده بود تا به انقطاع برسد. اُدخُلوها بسَلامٍ آمِنین. کیف را گذاشت دوشش و از دور و بر مسجد اعظم، خود را رساند به حرم. از سه راه موزه رد شد و آمد جلوی درب صحن اتابکی سمت خیابان ارم.

سلام داد و زیارت کرد و حضرت را گرامی داشت. سپس دید کنار همین درب اتابکی حرم، دارند فِرنی درست می کردند. سردی تنش اشتهایش را به فرنی تشدید ساخت. کاسه ای از آن فرنی داغ، برای خود خرید و خورد و حسابی گرم افتاد. در زیر عکس این مکان های خاص را که شیخ آنجا توقفی داشت، گذاشتم. اگر برای مان مقدور بود به اتفاق شیخ می رفتیم چهل دختر و خرم آباد، موضوع را مصوّر هم می کردیم. اما در قم چنین کردیم به اتفاق هم. حرکت کرد به سمت گذر خان. از گوشه ی مدرسه ی خان که اینک نامش مرحوم آیة الله بروجردی ست، و در آن درس و بحث و رفقایی داشت، گذشت، چرا که از همان حرم، عزم کرده بود برود منزل مرحوم آیة الله سید محمود دهسرخی.

که در قسمت های پیشین گفته بودم درِ خانه اش، شبانه روز، به روی مردم، خصوصا طلاب باز بود. از کوچه های تنگ و باریک و تاریک، ولی آشنا و ملموس و انیس گذرخان، عبور کرد و رسید به مسجد فاطمیه (س) که مرحوم آیة الله محمد تقی بهجت فومنی، در آن سه وقت نماز می گزارد. روبروی این مسجد، حمامی عمومی داشت. دید درش بازه. به ذهنش رسید ابتدا برود حمام و بعد راهی کوی دوست یعنی منزل دهسُرخی شود. رفت حمام.

دید غیر از او، افرادی دیگر هم در حمام اند. داخل حمام که شد، دید چندین نفر نه برای شستشو که برای خواب آنجا لَمیده اند. او هم معطل نکرد و دوش گرفت و صابونی به تن رنجورش زد و گرفت کف داغ حمام، صاف خُسبید. حتی من حین مصاحبه، پرسیدمش خوابی سرسری بود آنجا؟ گفت : نه. از فرط خستگی به خوابی عمیق فرو رفته بودم. سه ساعتی در کف داغ حمام داغ تر خوابید. سپس بیدار گردید و نمازش را همان درون حمام خواند. و لباسش را  پوشید و آمد بیرون. دید، هوا روشن شده است. صاف رفت پیش آیة الله دهسرخی. رسید آنجا. دید در منزل بازه. وارد شد. دید آقا یعنی آیة الله سید محمود دهسرخی آنجا در گوشه ی اتاقش نشسته است.


سلام کرد و آیة الله، اول شیخ را نشناخت. آخه با این هیبت شیخ را ندیده بود. ریشش زده. لباسش شخصی شده. سر و وضع اش از غم روزگار به چهره ای مکدّر و سوخته در آمده بود و ظاهری کاملا تغییر یافته، پیدا کرده بود. نشست پیشش. خود را معرفی کرد. او به محضی که دریافت، این فرد ناشناس همان شیخ وحدت آشنا و رفیق اوست، به گرمی در آغوشش گرفت و خیلی خوشآمد گفت. و فرمود : خیلی خوش آمدی. خیلی وقت است شما را زیارت نکردم. شیخ وحدت هم مختصری از وقایعی که بر سرش رفت را براش بازگو کرد. و نیز این لحظات آخر فرارش را. آقای دهسرخی سریع گفت : یک چیزی بخور و خسته ای و برو اتاق بخواب. وحدت نیز خورد و بعد گرفت خوابید. تا بعد.


سرگذشت شیخ (45)


به نام خدا. قسمت 45  : تا اینجا گفته بودم که شیخ وحدت مختصری از وقایعی را که پس از دستگیری و زندان و پادگان و فرار بر سرش رفت، برای مرحوم آیة الله دهسرخی که شیخ در بی کسی ترین لحظه های زندگی سیاسی اش به خانه اش ( عکس زیر که خرداد ماه امسال برای مستند سازی با شیخ وحدت به آنجا رفتیم ) پناه آورده بود، بازگو کرد. آقای دهسرخی سریع گفت : یک چیزی بخور و خسته ای و برو اتاق بخواب. وحدت نیز خورد و بعد گرفت خوابید. از اینجا به بعد شیخ وحدت زندگی مخفی اش آغاز می شود تا 12 بهمن سال 1357 که امام خمینی از نوفل لوشاتوی پاریس به بهشت زهرای تهران ( یعنی مدینه ی فاضله ی شهدای انقلاب و دفاع مقدس ) وارد می شود.

آری، شیخ وحدت برای این که چهره ای تازه برای خود ایجاد کند و قیافه اش تغییر کند، و کمی نیز موی سرش بلندتر شود و همچنین نقشه های جدید زندگی مخفی اش را به درستی ترسیم و بررسی کند، تا یک هفته در منزل امن و امان این مرد بزرگ و کریم ماند. سپس با چهره ای کاملا غیر آخوندی، و با احتیاط رفت خونه ی پسر عمه ی بزرگوارمان حجت الاسلام والمسلمین آسید جواد شفیعی. معروف به آق شفیع.

در اینجا نیز دو سه روزی پیش این عمه زاده و دوست صمیمی اش مخفی شد. بعد کم کم آماده شد برای سفر به نکا تا زن و بچه هاش را برگرداند قم. و چنین کرد. آمد نکا ولی برای حفظ امنیت به دارابکلا پا نگذاشت با اینکه فرزندش محدّثه در غیابش مُرد و غریبانه دفن شد.

داستان شیخ را از اینجا به بعد بطور تفصیلی و منظم ادامه خواهیم داد تا این دالان بسیار تودرتوی سرگذشت وی یعنی دالان زندگی مخفی و دربدری را که چیزی در حدود 3 سال و نیم است، به آغاز پیروزی انقلاب اسلامی وصل کنیم. و از آنجا به بعد فصل بعدی زندگی اش را مرور نماییم. یعنی دوره ی مسولیت ها و کارهای شیخ وحدت در آغازین سال های پس از انقلاب را. تا بعد خدا نگه دار. 324.

سرگذشت شیخ (46)


به نام خدا. قسمت 46. شیخ بعد از 8 روز مخفی شدن در قم، اواخر آبان 1354 رفت نکا. بعد از چند روز، از نکا رفت ساری سراغ دوستان سیاسی اش. اولین کسی را که دیدار کرد مرحوم سید محمد منافی بود. رئیس بیناد شهید مازندران. چند روز خونه ی او ماند یعنی در واقع مخفی شد. مرحوم منافی فروشگاه بزّازی داشت.

همانجا شیخ در مغازه اش پارچه ای برای کت و شلواری خود برگزید و به اتفاق منافی بردند پیش یکی از رفقاش یعنی مرحوم یوسفی که در بازار پشت مسجد جامع ساری، خیاطی داشت. خیلی سریع دو روزه براش دوخت و شیخ هم آن  لباسی را که از خرم آباد خریده بود، از تن به در کرد و این کت شلوار شیک را پوشید. و به گفته ی خودشان تا 3 سال و نیم یعنی پیروزی انقلاب آن را به تن داشت.

شیخ وحدت با لباس شخصی در ایام فرار

شیخ سراغ آقای حسین روزبهی را از منافی گرفت که به دیدارش رود. منافی گفت روزبهی از آموزش و پرورش ساری انتقالی گرفت و به قم رفت و در آنجا هم تدریس می کند و هم به درس حوزوی مشغول گردیده است. چند روز بعد شیخ وحدت با همین کت و شلوار تازه دوخته شده ی شیک، رفت به ملاقات آیة الله عبدالله نظری.

آیة الله خیلی از شیخ استقبال به عمل آورد. شیخ قضایای دستگیری و زندان و فرارش را برای ایشان شرح داد. ایشان به وحدت  تاکید نمود هر وقت آمدید ساری حتما بیا پیشم. در آن دیدار به شیخ مبلغ بسیار زیادی کمک کرد تا زندگی مخفی شیخ از مشکلات معیشتی از هم نپاشد. 3000 تومان داد. و شیخ وحدت تاکید کرد به دامنه که حمایت مالی آن دیدار و حمایت های فراوان متوالی دیگرش در طول سالهای فرار خیلی از مشکلاتش را مرتفع ساخت. و این را نیز گفت که: واقعا کمک و حمایت های آیة الله نظری جانانه بود. بعد از 5 روز دیدارهای مخفی در ساری، به نکا بازگشت.

از طریق اطلاع مخفیانه ای که به پدر و مادر در دارابکلا دادند، والدین به نکا رفتند و شیخ را دیدار کردند. شیخ سپس باز به تنهایی به قم بازگشت تا خونه ای اجاره کند که همسر و تنها فرزند آن سالش را به قم آورد. (چون محدثّه در اوج غربت مُرده بود ). حالا او یعنی شیخ وحدت، شش ماهی ست که از جوّ و اوضاع قم بی خبر است. دست به تحرکاتی می زند تا هم بر اوضاع زمانه مسلط شود و هم دوستانش را پیدا کند.

چند روزی گشت و گشت تا آقای حسین روزبهی را پیدا کند. علاوه بر آن جمعی 7 نفره از جوان های ساری که از دوستداران آقای نظری بودند و برای طلبه شدن به قم آمدند را نیز پیدا نمود. افرادی مثل آقایان پزشکی و جهاندار و همچنین رفیق صمیمی اش امیر دلدار و...

این هفت تن در نبش کوچه الوندیه چهار مردان قم خونه ای اجاره کرده بودند که شیخ وحدت در این مدت پیش اینها و نیز منزل آقای روزبهی و دو رفیق دیگرش حجت الاسلام آل هاشم و حجت الاسلام اسماعیل شریفی، در رفت و آمد بود تا لو نرود. در خونه ی آن جمع 7 تن جوانان طلبه ی ساروی، داماد آیة الله نظری یعنی حجت الاسلام مرحوم اسحاقی می آمد تدریس می نمود. آقای روزبهی نیز به همین منزل می آمد و نزد اسحاقی درس حوزوی می آموخت. به لطف خدا از هیمن نقطه، این دو دوست بسی صمیمی یعنی وحدت و روزبهی در آن اوج تنهایی و دربدری همدیگر را می یابند.

روزی در میان جمع همین رفقای سیاسی، بحث تهیه ی یک خونه ی اجاره ای با امنیت بالا برای شیخ وحدت پیش آمد. آل هاشم که در کوچه ای در منطقه ی قم نو مقابل حرم و آن سوی پل حجتیه، می نشست، گفت در کوچه اش، خونه ای سراغ دارد. آن اتاق را برای شیخ اجاره کردند و شیخ برای اثاث کشی تدبیری اندیشدید. چون خود به لحاظ امنیتی نمی توانست به آن خونه ی قبل از دستگیری اش در کوی الوندیه برود. ممکن بود شناسایی شود و در کمینش باشند. به این 7 رفیق طلبه ی ساروی موضوع را گفت و آنها نیز با اشتیاق تمام رفتند آن اثاث جمع شده ی آن منزل را به این خونه ی قم نو (کوچه ی سوهان خودکار) منتقل کردند.

شیخ اساسا در هر جمعی که جلب توجه می کرد، ورود نمی کرد تا شناسایی نشود. رفتار هایش بسیار احتیاط آمیز بود در طول این سه سال و اندی. وقتی از خونه ی اجاره ای مطمئن شد، بلافاصله برگشت ساری. ابتدا به اتفاق یکی از دوستان نزدیکش آقای قدرت واثقی که یک ماشین ژیان داشت، بصورت مخفی و احتیاط آمیز و رعایت نکات امنیتی به دارابکلا آمد. به مدت 20 دقیقه با پدر و مادر و خواهران و برادران دیدار کرد و فورا" به نکا رفت و با زن و بچه اش به قم بازگشت. حالا اواسط آذر سال 1354 است. در همان خونه ی جدیدش شروع کرد به تدریس دروس حوزه برای دوستان از جمله آقای  آل هاشم و... .

در طول این ایام به این سه جا بیشتر نمی توانست برود: یکی خونه ی آقای حسین  روزبهی. دوم خونه ی آقای آل هاشم. و سوم هم خونه ی آن جمع صمیمی  7 طلبه ی ساروی . یک ماه در این خونه ی جدید ماند. دید امنیت آن در حد بالا نیست. تصمیم گرفت خونه اش را به دور دست ترین نقطه ی قم منتقل کند تا کسی شک نکند او یک روحانی ست. چون  گفتم که همچنان لباس شخصی ست تا پیروزی انقلاب. اما شیخ دریافت، تردد طلبه ها در این کوچه خیلی زیاد است. خونه ای در خیابات تهران قم با 250 تومان پرداخت ماهانه اجاره کرد. دربست و امن.

از مردی مطمئن به نام آقای برازنده. تا تابستان 1355 در این خونه ماند. من به همراه مرحوم پدرم به این خونه ی دو طبقه ی زیرزمین دار رفته بودم همان سال. کتاب رِمان خرمگس را آنجا روی میز مطالعه اش دیده بودم و کمی خواندم و ... . شیخ تابستان قم را ترک می کند و به اتفاق همسر و فرزندش به مشهد کوچ می کند. شیخ در می یابد زندگی مخفی در مشهد آسان تر از قم است. در مشهد مسائلی ست که می آورم. عکس مشهد : شیخ وحدت در دوره ی فرار با همان کت و شلوار که ذکر کردم.

سرگذشت شیخ (47)


به نام خدا. قسمت 47. شیخ وحدت تابستان سال 55 را با امنیت در مشهد طی کرد. و با ارزیابی خود از اوضاع آن شهر، به این نتیجه ی اطمینان بخش رسید که برای دور ماندن از تعقیب و دستگیر شدن، مدتی در مشهد مقیم شود. چون امنیت مشهد بیشتر از شهر قم بود که بشدت مورد نظر ساواک بود. بنابراین گشت و گشت و در پایین خیابان مشهد یعنی خیابان فعلی مصلی، کوچه ی حسن قلی خونه ای یک اتاقه در طبقه ی دوم اجاره کرد.

شیخ در مشهد باز به لطف حضرت باری تعالی، دو رفیق دانشجوی مبارز و انقلابی را که با شیخ وحدت انیس و مرتبط بودند، پیداکرد. یکی آقای حسین احمدیان که دانشجوی پزشکی بود و دیگری دانشجوی اهل اصفهان به نام آقا رضا... . شیخ و این دو چهره ی سیاسی در مشهد با هم رفت و آمد برقرار کردند.

آنها در خیابان تهران مشهد خانه ای اجاره کرده بودند و برای شیخ یکی از جاهای امن به حساب می آمد. شیخ و آنها با هم بحث های سیاسی و قرآنی داشتند. وحدت همچنین در این مدت در مشهد با رعایت احتیاط ابتدا به دیدار مرحوم آیة الله دهِشت رفت و با وی ملاقات کرد. آقای دهشت در جریان مبارزه  شیخ بود. وحدت هر از گاهی در درس وی در مسجد اِبدال خان شرکت می جست. وی برای لو نرفتن، هرگز در هیچ شرائطی نمی توانست به صورت مرتب در درس کسی شرکت کند. تابعد... 331 .

سرگذشت شیخ (48)


به نام خدا. قسمت 48 . شیخ وحدت قبل از آن که تابستان سال 55 به مشهد کوچ کند، مرتّب در پی این بود در قم روحانی شهید سید احمد نبوی رفیق مبارزش را پیدا کند. رفت کوچه ی عشقعلی منزل مرحوم  آیة الله منتظری، دید نیست. چون نبوی تحت تعقیب ساواک قرار گرفته بود و آنجا را ترک نموده بود. دیگر هیچ سراغی از او نبود. بلاخره در آن وا انفسای دیکتاتوری شاه، شیخ دست از تلاش بر نداشت و بعد از چندی، رفت سراغ پسر عموی سید احمد نبوی، که در منطقه ی نیروگاه قم خونه داشت. در زد. پسر عموی نبوی آمد دم در.

شیخ با او صحبت کرد و سراغ نبوی را گرفت. گفت او تحت تعقیب است و اصلا معلوم نیست کجاست. شیخ اصرار کرد که من حتما باید او را ببینم. و شیخ البته فهمید پسر عمو از او باخبر است ولی نمی خواهد نشانی او را بدهد. به هر حال یک اشاره ای کرد که آری او گاه گاهی می آید و یک سلام و علیکی می کند و نمی دانم اما کجا می رود و الان کجاست. شیخ گفت پس اگر این بار آمد او را دیدی به ایشان بگو وحدت می خواهد شما را ببیند.

شیخ هر هفته یک بار به سراغ همین پسر عموی نبوی می رفت تا این که یک روزی ترتیبی داده شد که این دو مبارز سیاسی فراری تحت تعقیب ساواک، همدیگر را در جایی ملاقات کنند. قرار گذاشتند فلان ساعت، در فلان روز و در فلان جای خیابانی در قم همدیگر را در آغوش کشند. معمولا در قرارهای مبارزین سیاسی هر دو نفر موظف بودند سر موعد مقرّر در قرارگاه حاضر شوند اگر 5 تا 10 دقیقه هر یک ار طرفین دیر می کرد، دیگری موظف بود صحنه را حتما ترک کند. اما این دو رفیق پس از مدتی دوری و غیاب از هم، در نقطه ی قرار، همدیگر را به خوبی یافتند و بغل کردند و بوسیدند و حسابی خوشحال گردیدند.

شهید سید احمد نبوی که همان گونه که می دانید فرمانده ی سپاه قم و ری شده بود بعد از انقلاب، با تاکید فراوان به شیخ وحدت گفت اصلا مصلحت نیست در قم بمانی و همین نظر و ارزیابی های قبلی شیخ، موجب شد به مشهد کوچ کند. اما آن دو قرار گذاشتند فردا بعد از ظهر به کاشان بروند.

نبوی هر سال در دهه ی محرم و ماه رمضان در قمصر کاشان منبر می رفت و آنجا آشنایان زیادی داشت. در مسیر رفتن به کاشان، شیخ وحدت دریافت که به قمصر می روند. چون نبوی برای امنیت مقصد را پوشیده نگه داشت. بلاخره به قمصر رفتند و 24 ساعت ماندند و با این که فصل گلاب گیری نبود اما به باغ و کارگاه گلاب گیری رفتند و تماشا کردند و همان جاها و در منزل آن آشنا، به بحث و تحلیل و بررسی اوضاع پرداختند.

در این دوره شرائط به گونه ای شده بود که رژیم در اوج اختناق و دیکتاتوری بود تا اواسط سال 56 که فضای باز سیاسی مطرح شد. شیخ می گوید این ملاقات مفیدی بود و دل هر دوی شان با این دیدار و سفر مهم به قمصر باز شده بود. یکی از چیزهایی که در این ملاقات شهید نبوی به شیخ وحدت گفت این بود که هر وقت به ساری سفر کردی به قائم شهر مغازه ی پدر خانمم برو پیغامی را به او برسان. شیخ پذیرفت و گفت بزودی سفری به ساری خواهد نمود. چ

آن دو از قمصر بازگشتند به قم و در قم از همدیگر وداع کردند و جدا شدند و دیگر هم همدیگر نیافتند تا 22 بهمن 1357 یعنی پس از پیروزی انقلاب اسلامی. چون که شیخ وحدت پس از چندی فهمید نیوی در یکی از خیابان های تهران توسط ساواک دستگیر و محاکمه و به یک سال حبس در  زندان محکوم شد. روزی از روزهای همان سال، شیخ به ساری سفر کرد و در مسیرش به قائم شهر رفت و سراغ پدرخانم شهید حجت الاسلام والمسلمین سیداحمد نبوی چاشمی. پیغام آن مبارز را به ایشان رساند.

سپس از همان جا تصمیم گرفت به در خونه ی حجت الاسلام والمسلمین شیخ محسن مقدسی رفیق مبارز دیگرش برود که با هم در 17 خرداد 54 در مدرسه فیضیه دستگیر شده بودند و او هم اینک در این موقعی که شیخ به قائم شهر رفته است در زندان اوین است. رفت و در زد. یک خانمی آمد دم در. سلام کرد و خود را معرفی نمود و گفت من مدتی ست از محسن هیچ خبری ندارم که وضعیتش چطوره. آمدم بپرسم که چه خبری از او دارید؟ گفت محسن به 5 سال حبس در زندان اوین محکوم شد و پدرش ماهی یک بار با او ملاقات می کند. گفت اگر  این بار یاد پدر ماند، در ملاقاتش سلامم را حتما به محسن برساند. حالا در همین اوضاع بد و سخت سال 55 است که شیخ به مشهد کوچ می کند.

چون این شهر به دلایل متعدد از قم که بسیار نزدیک تهران است و بسی سیاسی ست، امن تر است. در مشهد همان گونه که گفتم شیخ وحدت به خونه ی حسین احمدیان و آقا رضا.... اصفهانی می رفت و با هم بحث های مختلف سیاسی و قرآنی داشتند. شیخ هفته ای دو سه بار به آن خونه می رفت. تصریح کنم آقای دکتر حسین احمدیان اهل ساری ست و آقا رضا... اهل اصفهان. در دوره ی دانشجویی فاز مطالعاتی و علایق رضا مباحث قرآنی بود و فاز مطالعاتی احمدیان، مسائل تاریخ سیاسی ایران.

بطوری که به گفته ی شیخ وحدت او هم اینک نیز با آن که یک پزشک است، فردی  آگاه و مسلط به تاریخ سیاسی ایران است. شیخ وحدت هم اینک نیز با دکتر حسین احمدیان در ساری در ارتباط است و با هم جلسات و نشست های سیاسی  و قرآنی و دینی متعددی دارند با جمع آقای حسین روزبهی و سایر رفقاش. بگذرم. آری شیخ به آن خونه ی این دو دانشجوی مبارز و سیاسی رفت و آمد داشت. تا این که یه روزی ساعت سه و نیم بعد از ظهر سال 1355 آقای حسین احمدیان آمد دم در خونه ی شیخ وحدت. در زد. شیخ خودش رفت دم در. دید احمدیان است.

طبق قرار شیخ یک ساعت بعد باید می رفت خونه ی آنها برای نشست و دیدار و مباحثات. به وحدت گفت امروز خونه ی ما نیا. خونه ی ما دیگر امن نیست. امروز صبح مامورین ساواک ریختند توی خونه و تمام وسائل و اسباب و اثاثیه و حتی توالت و همه ی جاها را گشتند و همه چیز را بهم ریختند و از ما سوال و جواب کردند. درود به شجاعت و مردانگی دکتر احمدیان که شیخ را از اوضاع با خبر کرده بود... شیخ وحدت هم  از آنجا به بعد... تا بعد. عکس دوم شهید سید احمد نبوی. روحش شاد و صلوات. 333 .

سرگذشت شیخ (49)


به نام خدا. قسمت 49 . از همان لحظه ی خبر رسانی آقای احمدیان، شیخ وحدت ارتباط با آن خونه را به لحاظ رعایت امنیت آن دو دانشجو و خود قطع نمود. داستان این دو دانشجو فعلا به کنار. بریم سر دو موضوع مهم و یک خاطره ی شیرین که به نحوی از امتیازات دارابکلا محسوب می شود. در مشهد یکی از کسانی که شیخ با او در ارتباط بود، دوست پیشین وی حجت الاسلام والمسلمین آسید ضیاء میر عمادی اَرایی ست.

او هم ازدواج کرده بود و در دورترین قسمت خیابان طبرسی در کوچه پس کوچه ای خونه ای خریده بود. وحدت به خونه ی او هم که در امنیت بود می رفت. وی با این که یک چهره ی سیاسی بود، یک جنبه ی غیر سیاسی هم داشت که همین موجب می شد شیخ در مراوده ی با او احساس ناامنی نکند. چون شیخ از فردای فرار از پادگان خرم آباد، برای حفظ امنیت، فقط و فقط با تعدای خاص از افراد در رفت و آمد بود. آن جنبه ی غیر سیاسی آقای میرعمادی این بود که او یکی از اعضای فعال انجمن حجّتیه بود و عضو انجمن هم متعهد می شد در کارهای سیاسی وارد نشود.

همین ویژگی باعث شد شیخ دغدغه ای در دوستی و آمد و شد با او نداشته باشد. در واقع یک پوششی برای او بود تا مامورین ساواک به شیخ مشکوک نشوند. و یا اگر دستگیر هم می شد، رژیم فکر می کرد او عضو انجمن حجتیه است و برای حکومت خطری نمی آفریند. شیخ با میرعمادی برنامه ی درسی هم می چینند که کتاب مهم مطوّل را پیش آقای حجت هاشمی خراسانی درس بگیرند.

این استاد مبرّز مشهد هم می پذیرد و هر روز ساعت 7 صبح در  منزلش برای این دو تدریس بر پا می کند، آنچنان جانانه و جدی که گویی برای 50 شاگرد دارد درس می دهد. ( قابل توجه ی برخی معلمان امروزین). شیخ وحدت این درس آقای حجت را بسیار موثر توصیف می کند و در همین مصاحبه با دامنه، از سر شوق و ارادت، برای سلامتی این استادش که خیلی از او تعریف می کند، دعایی نیز نمود. شیخ برای رفتن به درس مطول، همیشه از کوچه پس کوچه های مشهد می رفت. وی در طول دوره ی فرار، هیچ گاه در هیچ نوع کاری از خیابان رفت و آمد نمی کرد، کوچه پس کوچه را طی می کرد تا چنانچه تعقب و گریزی شکل گرفت، بتواند مخفی شود و به آسانی بگریزد.

حالا آن یک خاطره ی خوب که بالا وعده کردم از شیخ وحدت در منزل آسید ضیاء میر عمادی. شیخ یک شب رفته بود خونه ی اقای سید ضیاء میرعمادی. دید یک پیر مردی آنجا نشسته است. با ورود شیخ وحدت او از جای برخاست و میرعمادی ایشان را به شیخ معرفی کرد و گفت ایشون پدرم هستند. با هم روبوسی کردند و نشستند. بعد از چندی ایشان از شیخ پرسید خودتون را معرفی کنید. وحدت گفت : من اهل مازندرانم. شهر ساری. روستای دارابکلا. تا گفت روستای دارابکلا پدر میرعمادی گفت : اِه شما داراکلایی هستین؟ پسر کی هستین؟

شیخ گفت : پسر آشیخ علی اکبر طالبی. او گفت : ما در بچگی طلبه بودیم و در مدرسه ی رضا خان ساری درس می خواندیم. آنجا یک آقایی بود که آدم بسیار محترم و ملایی بود و برای ما درس می گفت. بعد نمی دانم او را چیزی مسموم خوراندند و مسموم شدند و از دنیا رفتند. اسمش آشیخ باقر آفاقی بود. وحدت گفت : این آشیخ باقر آفاقی پدر بزرگ ماست از طرف مادر.

ایشان به محض شنیدن این نسبت فامیلی شیخ با آشیخ باقر آفاقی مجددا" شیخ وحدت را در آغوش گرفت و بسیار اظهار خوشحالی کرد و گفت خیلی افتخاره که شما با پسرم رفیق هستید. بعد همین پیرمرد روشن ضمیر شروع کرد یک فصل مُشبعی از سجایای اخلاقی آشیخ باقر آفاقی را ذکر کردن. اینکه بسیار ملا و باسواد و بسیار فردی محترم و متواضع بود و ... . بگذرم. فقط اشاره کنم.


این مرحوم آشیخ باقر آفاقی پدربزرگ مادری ما، عموی مرحوم حجت الاسلام والمسلمین آشیخ احمد آفاقی از روحانیان خدوم و سرشناس و بافضل دارابکلاست. الان هم قبر آن دو کنار هم است. یعنی پشت دیوار ضلع شمالی  امام زاده باقر دارابکلا. و خود مرحوم شیخ احمد آفاقی وصیت کرده بود او را کنار عموی فاضلش آشیخ باقر دفنش کنند.

یاد این هر دو روحانی محل مان جاویدان باد. اضافه کنم مادرم یک برادر روحانی هم داشت به نام شیخ موسی آفاقی که در دوره ی قیام نواب صفوی سر به نیست شد و هنوز هم مادرم در انتظار دیدن روی بسی زیبا و سرخ و سفید اوست. اما... . بگذرم. یاد آورم که در همین اوضاع فرزند سوم شیخ وحدت هم البته در مشهد متولد می شود به نام محسن. اما آن موضوع مهم دیگر : یکی دیگر از کسانی که شیخ وحدت با او در مشهد مرتبط بود و به خونه اش می رفت و بحث و تبادل دیدگاه داشت، یک روحانی بود به نام آقای آشوری بود. این قسمت را خوب دقت کنید. بسی مهم است.

شیخ می گوید وی چهره ای سیاسی و مبارز بود. افکارش سوسیالیستی بود. وحدت می گوید گاهی از او درخواست می کرد کتاب هایی برای مطالعه معرفی کند، معمولا کتاب های مارکسیستی را آدرس می داد. شیخ یک بار از او پرسید برای خودسازی باید چه کار کرد؟ او بی شوخی و به جدّ گفت : بهترین کار برای خودسازی این است که آدم برود کارخانه به عنوان یک کارگر کار کند. او کتابی نوشته بود در قطع جیبی و بسیار معروف شده بود کتابش به نام توحید آشوری.

علمای قم مثل آیة الله خزعلی بدجوری علیه ی او و کتابش موضع گرفته بودند. شیخ وحدت می گوید آشوری بر سر مواضع خود پس از انقلاب نیز باقی ماند و با جمهوری اسلامی بدجوری زاویه داشت و تقریبا از نظر فکری او و شیخ علی اکبر گودرزی ( رئیس گروه تروریستی فرقان ) قرابت فکری زیادی با هم داشتند.

وحدت اشاره کرد او بخاطر مواضع و تندروی هایی که داشت از سوی دادگاه انقلاب دستگیر و محاکمه و اعدام شد. تا بعد. عکس از دامنه. عکس دوم شیخ وحدت سال 1362 است منزل مرحوم پدرم. عکس سوم دوره ی نوجوانی فرزند شیخ است احسان . 335 .


سرگذشت شیخ (50)


به نام خدا. قسمت 50 . شیخ وحدت در دوره ی فرار و مبارزه ی مخفی چند بار به دارابکلا آمده بود. همیشه در موقع شب و به مدت کمتر از یک ربع ساعت و یا  20 دقیقه پیش والدین بیشتر نمی ماند. معمولا هم با دوستش آقای قدرت واثقی که ژیان داشت و معلم بود، می آمد. وی در دارابکلا چهار نفر مورد اعتمادش بودند که معمولا با ماشین اینها اثاثیه اش را به قم یا مشهد منتقل می ساخت. یکی آقای سید مصطفی دارابی. دیگری آقای  اکبر چلویی.

یکی دیگر آقای عباسعلی قلی زاده و نیز آقای علی کارگر. مثلا" یک بار در اوج همین سال های سخت مبارزه اثاث منزلش در مشهد را با آقای عباسعلی قلی زاده برد به قم. نیز با آقای سید مصطفی دارابی اثاث منزل قم را منتقل کرد به مشهد. در همین مسافرت مخفی با ماشین آقا مصطفی دارابی، وی در فاضل آباد یا علی آباد کتول توقف کرد و رفت پادگان به ملاقات آقای اصغر مهاجر که سرباز آنجا بود.

بعدها اصغر مهاجر در باره ی همین ملاقات به شیخ وحدت گفت، آقا مصطفی وقتی آمد پادگان به وی گفته بود؛ شیخ وحدت توی ماشین است و دارم ایشان را می برم مشهد. با اینکه اکبر چلویی و علی کارگر هم ماشین داشتند آن سالها، ولی وحدت در ذهنش نمانده آیا با این دو نفر هم مسافرتی کرده یا نه.

از این حاشیه ی مهم بگذرم. اما یک مطلب مهم را شرح کنم. شیخ وحدت در طول چند باری که شب ها می آمد منزل پدر در دارابکلا، در یکی از آن سفرهای شبانه به محل، یک شب را تا صبح در منزل پدر ماند و آن هم شبی دراز ماه رمضان در زمستان 1355 بود.

آن شب شیخ وحدت در منزل پدر منتظر ماند تا مراسم مسجد پایان گیرد تا با دو تن از روحانی های محل دیدار کند. بلاخره آن شب رفت پیش دو نفر از روحانیون محل. یکی پیش مرحوم حجت الاسلام والمسلمین شیخ روح الله حبیبی. و دیگری یک آقایی دیگر. پیش مرحوم حبیبی با هم نشستند و قدری در باره ی اوضاع مملکت صحبت کردند. آقای حبیبی بسیار نگران بود برای شیخ وحدت. به شیخ گفت " می خواهی چی کار کنی با این وضعیت؟ آخه چند سال می خواهی صبر کنی؟ این اصلا غیر قابل تحمل است. " همه ی اینها را از روی دلسوزی و تسلّی خاطر به شیخ وحدت می گفت.

وحدت تنها یک جواب به مرحوم حبیبی داد و آن این بود :

در نومیدی بسی امید است

پایان شب سیه سپید است

اَلیسَ الصّبحُ بقریبٍ . این ملاقات البته پس از ملاقات اول با آن آقا بود. اما ملاقات نخست. بعد از پایان مراسم در دل شیخ وحدت رفت منزل‌ آن آقا. در زد. یکی آمد دم در. در را باز کرد. وحدت وارد شد. دید از قبل سه نفر دیگر هم آمدند پیش آن آقا و گرم صحبت هستند. یعنی  آقای ... . آقای ... و آقای ... .

شیخ وحدت وارد اتاق شد. سلام کرد ولی فهمید آن آقا خیلی سرد جواب سلامش را داد. ولی وحدت نشست و با آن سه نفر دیگر احوال پرسی کرد اما خود آن روحانی چند لحظه ای نگذشت که از جای خود برخاست و مجلس را ترک نمود و وارد اندرونی منزلش شد. وحدت قصدش از دیدار با آن آقا این بود که چون ایشان چهره ی مقبول مردمی اند با او اوضاع را بررسی کند. آن آقا که اتاق را ترک کرد شیخ خیال کرد رفت چای یا پذیرایی را ترتیب دهد. ده دقیقه گذشت نیامد.

یک ربع شد، دید نه، خبری نیست. نیم ساعت طی شد، دید او نیامد. دیگه فهمید اساسا خبری از برگشتش نیست. همه ی آن جمع فهمیدند که آن آقا دیگر بر نمی گردد. شیخ هم با نهایت تاسّف، منزلش را ترک نمود. شیخ وحدت همچنین برای دامنه نقل کرده که همین آقا در یک موردی تعبیرشان در باره ی امام خمینی این بود که خمینی یک صوفی ست! نظیر همان تلقی که آن آخوند قم نسبت به امام خمینی داشت. یعنی آن قضیه مشهور و دردآور که فرزند امام آقا مصطفی خمینی از کاسه ای آب خورد، او آن کاسه ی آب را آب کشید و گفت نجس است چون پدرش خمینی، فلسفه می گوید.

از این هم بگذرم. اما نحوه ی خروج شیخ وحدت در آن شب از دارابکلا به ساری و سپس به مشهد داستانی مهم دارد که می گویم مفصلا. ولی اینجا سر بسته بگویم آن شب شیخ نتوانست با آن چهار معتمد خود که ماشین داشتند، همآهنگ کند و مجبور شد با یکی دیگر از افراد محلی به پیشنهاد پدردم به ساری برود... گرچه به هرحال صبح زود با همان محلی  دربستی به ساری رفت، ولی کار شیخ به گزارش دادن به ساواک می رسد که شیخ بعد از ... تا بعد. خدا نگه دار.

دامنه. نوروز 1394. منزل پدر و مادر

سرگذشت شیخ وحدت 31 تا 40

به نام خدا


سرگذشت شیخ وحدت (31)


تا اینجا گفتم که، شیخ وحدت تابستان سال 1353 از مشهد به عزم مقیم شدن در قم، اثاثیه منزلش و خانواده اش را با مینی بوس آورد دارابکلا. خودش در محل نماند و برای دیدار و کسب آموزش در ایام داغ تابستان، نزد آیة الله نظری در ورسک رفت و تا پایان دوره ی تابستانه، در درس حوزه ی علمیه ی ایشان و نیز تدریس به برخی رفقا، در ورسک ماند. با سررسیدن تابستان و درس و بحث ورسک، و آغاز ماه مهر، ماه درس و دانش و مستی و هستی، اسباب و اثاثیه اش را که از مشهد آورده بود دارابکلا، جمع نمود و با همسرش به قم برگشت.

او در منزلی در الوندیه ی خیابان چهار مردان قم (خیابان انقلاب فعلی) مستاجر شد و سُکنی گزید. از قضای روزگار و دست خدا و به صورت اتفاق میمون و خجسته، این خانه متعلق بود به اخوی آقای حجت الاسلام اسحاقی داماد آیة الله نظری. عجیبه واقعاً.

مرحوم حجت الاسلام والمسلمین اسحاقی، بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، در سوریه، متصدی یکی از مدارس علوم دینی گردید که در اثر یک تصادف خونین، جان سپُرد و به دیار باقی شتافت. شیخ وحدت با این مرحوم، در همان روستای ورسک دوست شده بود. شیخ وحدت در این خونه ی الوندیه که یادش، برای او جاویدان مانده است تا سال 1354 می ماند. که بعد در قیام طلاب مدرسه فیضیه قم یعنی 17 خرداد 1354 توسط رژیم شاه آن هم با سرکوب وحشیانه و خونین، به همراه تعدادی زیادی از طلاب انقلابی و مبارز و شجاع و در خط نهضت امام خمینی، خصوصا به همراه رفیق مهم و محوری اش جناب حجت الاسلام آشیخ محسن مقدسی، دستگیر می شود و به زندان اوین برده می شود. که به‌ آن قضایای بسیار پررویداد و دارای نکته های فراوان، در آینده ای نزدیک خواهم پرداخت. سند ساواک در دستگیری شیخ وحدت و بقیه طلاب را نیز، در زیر منعکس نمودم که آدرس خونه الوندیه در آن مندرج است.


سرگذشت شیخ (32)


به نام خدا. قسمت 32. شیخ وحدت در مصاحبه ی دیشبش از خونه ی الوندیه ی قم، که او را به خاطرات عدیده اش بُرد، نکاتی بر زبان آورد که ذکرش، سُکرتی ست برای اهل دریافت. پدر آقای اسحاقی صاحب خانه، یک روحانی بود. زمانی که برای تحصیل می آمد قم، به صورت مجرّدی می آمد و زن و بچه هاش را با خود نمی آورد. او در قم یک همسر غیر دائم گرفت و از این همسرش یک پسر به دنیا آمد که برادر ناتنی مرحوم حجت الاسلام اسحاقی ( داماد آیة الله نظری ) بود. و هم اینک هر سه این اسامی که ذکر شد همگی مرحوم شدند.

این خونه خصوصیاتی داشت. وارد آن که می شدی، وسطش یک راهرویی داشت که به حیاط خونه می رفت. طرفین راهرو، یک سمتش 2 اتاق داشت گه آقای اسحاقی با زن و بچه اش می نشست. شیخ با شدّت و حدّت به من می گوید : خانم این اسحاقی، زنی بسیار متدیّن بود. و قالی بافی می کرد. اسحاقی هم در بیرون در یک جایی مشغول بود که شیخ نمی داند چه کاری بود. طرف دیگر راهرو هم یک اتاق " L " مانندی بود 5 در 4، که شیخ وحدت آن را به ماهی 150 تومان اجاره نمود.

وسط اتاق یک پرده ای سفید آویخته بودند و مثلا دو قسمتش نمودند :یک سمتش که سوی حیاط بود را پذیرایی و سمت مجاورش را زنانه کردند. بیرون اتاق هم یک فضای یک متر در دو متری بود که آشپزخانه شان به حساب می آمد. خود آقای حجت الاسلام اسحاقی ( داماد آیة الله نظری ) در جایی دیگر قم سُکنی داشت و به درس مشغول بود. شیخ وحدت که در ورسک با آقایان نبوی و محمود تبار و روزبهی رفیق شده بود.

حالا در این سال یعنی پاییز 1353 روابط میان او و آقایان نبوی و محمودتبار صمیمی تر و متراکم  و قوی تر برقرار شد. چون این دو طلبه ی حوزه ی قم بودند و بعد از تابستان از ورسک به قم برگشتند. هر دوی آنها نیز غیر متاهل بودند و در مدرسه ی مرحوم آیة الله مرعشی نجفی در خیابان ارم، حجره داشتند. این دو پیش دو نفر درس می خواندند: یکی از درس های شان توی مدرسه ی آیة الله مرعشی نجفی و داخل مَدرَس این مدرسه برگزار می شد، توسط یکی از بزرگانی که از نجف به ایران رانده شده بودند و جزء مُسفّرین بودند. یعنی کسانی که رژیم بعثی عراق آنها را به اجبار از نجف به ایران کوچاند. سفر اختیاری مسافرت است. اما سفر زوری و اجباری تَسفیر است.

این آیة الله یی که درس می گفت از نظر شیخ وحدت آدم جالبی بود. او هر روز در منزلش، زیارت عاشورا برگزار می کرد و آن صد لعن زیارت عاشورا را در بیرون و در وقت های مناسب و مقتضی، با تسبیحی که در دست داشت، بجا می آورد. درس دیگر آقایان نبوی و محمودتبار نیز در منزل یکی از آقایان به نام مرحوم آیة الله آشیخ حسن تهرانی بود.

آقای تهرانی یکی از هم بحث های آیة الله آشیخ محمد مومن قمی ( عضو فقهای شورای نگهبان ) بود. شیخ وحدت یادش است که یکی از آن روزها که نزد آیة الله تهرانی درس می گرفتند به اتفاق استادشان و نبوی و محمودتبار به دیدن آقای مومن رفتند. مساله از این قرار بود که آن روز آقای مومن که در تبعید بسر می برد، به قم آمده بود و رژیم می خواست محل تبعیدش را عوض کند و وی را بفرستد به جایی دیگر و دورتر. توی همین مسیر آقای مومن، آمده بود قم منزلش. برای فقط یک شب یا چند ساعتی. که در همین فرصت بدست آمده، شیخ وحدت با آیة الله تهرانی و آن دو رفیقش رفتند دیدار آیة الله مومن که یک روحانی مبارز و در نهضت امام خمینی بود. آیة الله تهرانی خونه ای داشت در پشت بازار قم، که به باغ پنبه معروف بود. دامنه بیفزاید که قم یا پنبه زار بود. یا جو زار. و یا انارستان. و یا سوهان شهر.

و نیز عالِم زار که همین آخری این شهر حضرت معصومه ( سلام الله علیها ) را گلزار نمود. دامنه از این حاشیه می گذرد. بله. آقای تهرانی در باغ پنبه قم خونه داشت. و در نزدیکی خونه اش مسجدی داشت که ایشان نماز مغرب و عشاء را آنجا به جماعت برگزار می کرد. شیخ وحدت علاوه بر آن درس صبح که پیش آن عالم نجفی در مدرسه ی نجفی می گرفت، درس دیگرش را اینجا یعنی خونه ی آیة الله تهرانی که تدرُّس داشت برای طلابش، می آموخت.

شیخ وحدت این رفاقت با نبوی و محمدتبار را که در ورسک انعقاد یافت، اتفاق نمی داند! بلکه دست خدا بر دست خود می داند. ظرافت های مهم و درس آموز این نکته ی شیخ وحدت بماند در پست 33. این از این پست. تا بعد ببینیم چی پیش می آد. اما یک ناگفته ی موخّره را اینجا مناسب است که بگویم.

شیخ وحدت نوروز امسال یعنی جمعه 15 فروردین 1393 به ملاقات آشیخ مهدی مومنی در منزلش ساری رفت. او برایش خاطره ای نقل کرد. که شیخ وحدت در یادش نمانده بود. گفت : وقتی تو عکس شاه را در مغازه ی آقای اکبر چلویی در دارابکلا پاره کردی، در یک جمعی تو را مواخذه کردند. که چرا تو عکس شاه را جر دادی و جسارت کردی؟ و تو ( یعنی شیخ وحدت ) به آنها جواب دادی : لَکُم دینُکم وَ  لِیَ دینِ . ( آیه ی آخر سوره کافرون ) یعنی دین شما از آنِ خودتان، و دینِ من از آنِ خودم. شیخ مهدی مومنی وقتی این قضیه را شنید به آن فرد معترض در آن نشست مواخذه، گفت : شیخ وحدت عجب جواب دندان شکنی داده است. و برای دانستن ماجرای پاره عکس شاه توسط شیخ وحدت که در قسمت 16 سرگذشتش در تاریخ 5 اردیبهشت 1393 آورده ام. 211 .

سرگذشت شیخ (33)


به نام خدا. قسمت 33 . درسی که شیخ وحدت با آن دو عالم بزرگوار (نجفی و تهرانی) داشتند از پاییز 1353 تا 15 خرداد 1354 ادامه پیدا کرد. شیخ تاکید می کند که : خداوند یکی یکی، مهره ها را دارد درست می کند که اگر این گونه نبود هیچ معلوم نمی شد سرنوشتم  چی می شد؟ حالا شیخ وحدت از میانه ی این دو سال می گوید. یعنی از پاییز 1353 تا 15 خرداد 1354 ، شیخ یک طلبه ای ست که از مشهد به قم بازگشته. شهریه ای ندارد. هیچ درآمدی دیگری هم نیست که با آن زندگی اش را جلو برَد. در حالی که ماهی 150 تومان اجاره می دهد. مخارج خونه و خانواده هم که مضاف است بر دوشش.

حالا اینجا در خونه ی الوندیه ی قم، دومین فرزندش هم در راه است. پیشتر از این، در اواخر تابستان سال 1352 که از مشهد برای گذراندن گرمای مشهد به دارابکلا آمده بودند، اولین فرزندش به نام معصومه در همین محل مان دارابکلا به دنیا آمد. دومین فرزندش که محدّثه نام گرفته بود، در همین خونه ی الوندیه به دنیا آمد. همان دختری که در قسمت دوم سرگذشت شیخ وحدت ( متن 93 دامنه ) در تاریخ 16 بهمن 1392 آوردم که در غیاب و دستگیری پدر، در دارابکلا مرد و دفن گردید.

زمانی که موعد وضع حمل محدّثه رسید، خانم اسحاقی رفت ماما آورد. ماما که وارد شد، شیخ وحدت خونه را ترک کرد و مستقیم رفت حرم، جلوی صحن اتابکی. دم در حضرت ایستاد. آنجا که ضریح از بیرون پیداست. با حضرت گفت و گو کرد و خطاب نمود : بی بی ، جانب مهمانت را داشته باش. سپس رفت مدرسه فیضیه. گوشه ای نشست و مشغول ذکر و فکر و اینها شد. تا یک ساعت ماند و بعد پا شد و رفت خونه. که گفتند فارغ شد و بچه با سلامتی به دنیا آمد.

از بعد از ازدواج شیخ وحدت، معمولا یکی از خواهران مان با او زندگی می کردند. مثلا سال اول در مشهد طیّیه با آنها بود. سال دوم در آن خونه ی رهنی مشهد، فاطمه همراه شان بود و این سال در همین اولوندیه ی قم مجددا"  طیّبه حضور داشت. همسر جناب دکتر فضلی انقلابی روشن و جانباز بزرگ جنگ. ما در منزل، این خواهرمان را شیخ طیّبه و یا آفتاب صدا می کنیم. شیخ وحدت از این بچه اش محدّثه، نکاتی را به دامنه گفت. گفت، این بچه انصافا بسیار زیبا بود.

هرکس این بچه را می دید، بچه جلب توجه اش نمود. بچه هم سالم بود. تا این که یک روزی از روزهای بهار سال 1354 خانم وحدت و خواهرمان طیّبه، می خواستند بچه را ببرند حرم. محدثه را مادرش و معصومه را طیبه بغل گرفتند. از خونه آمدند بیرون. از کوچه که داشتند می گذشتند، به یک جمعی از زنان قمی که دم در همسایه نسته بودند، برخوردند.

یک رسمی زنان قمی دارند ( هنوز هم باقی ست و بر قرار ) که غروب ها، دم در خونه ی یکی از همسایه ها، چند تا چند تا جمع می شوند و می نشینند و گپ و گفت می کنند. یکی از این خانم ها، تا این بچه را در بغل خانم وحدت دید، با یک حالتی دستانش را بالا برد و کوبید به زانوهاش و با شگفتی گفت: چه بچه ی قشنگی!! کار بچه تمام شد.

با همین چشم زدن. از آن لحظه به بعد، بچه سلامتی خود را از دست داد. شیخ وحدت گفت من نمی خواهم موضوع این چشم زدن را، شرعی بکنم و بگویم چنین و چنان شد. ( حتی من گفتم آیه ی معروف چشم زدن و ان یکاد الذین ... یعنی آیه 51 سوره ی مبارکه ی قلم رادر این جا مستند کنم ؟ گفت نه. من دارم یک واقعه فقط نقل می کنم. ) آری، این جوری که مادر محدثه می گوید محدثه زمانی که در دارابکلا از دنیا می رود، چشمانش ترکیده بود و زردابه از آن چکیده می شد. کیفیت زندگی در الوندیه قم به گونه ای بود که شیخ مجبور شد این مسائل زیر را مطرح کند. ابتدا این عبارت معروف را در دفتر مصاحبه ام نوشت : لبلیة اِذا عَمَّت طابَت: یعنی رویدادهای تلخ، وقتی فراگیر باشد برای آدمی گوارا خواهد شد.

مشکلاتی که بر شیخ گذشت، اختصاص به او نداشت، بسیاری ار طلبه ها در آن شرائط زمانی، کمابیش یکسانی زندگی می کردند. و اکثر آنها با فقر دست و پنجه نرم می کردند. اما برای شیخ وحدت به طوری بود، که گاهی اتفاق می افتاد که خانمش، برای این که همسایه از وضعیت شان مطلع نشود، مثلا نزدیک ظهر دیگ را آب می کرد و روی اجاق گاز می گذاشت که اونا فکر کنند او مشغول غذا پختن است.

در حالی که غذایی در کار نبود. گاهی اگر اتفاق می افتاد که گوشتی بخرد و یک ته چینی بار می گذاشتند اون غذا آنقدر برای شان خوشمزه می شد که الان 40 سال از آن می گذرد هنوز طعم و مزّه ی آن در کام شان موجود است. آدم فقیر این جوری ست دیگه، تا یک غذایی خوب و خوش مزه می خورد در ذائقه اش می ماند. شیخ در زندگی 3 غذا هنوز در ذائقه اش مانده : یکی در مشهد که یک ماه چیزی نداشت بخورد در آغاز طلبگی اش که در حرم گوشواره ای را پیدا کرد و هدیه پنداشت از سوی آقا (ع) و بُرد فروخت و آن کباب را خورده بود. که در 9 اسفند 1392 در قسمت هفتم سرگذشت شیخ آوردم.

دومی همین ته چین گوشت در این خونه ی الوندیه. و سومی را که مربوط به سال 1361 است را گفت در موقع اش می گوید. زمستان سال 1353 زمستان بسیار سختی برای شیخ وحدت بود. او لباس گرم نداشت که بپوشد. شب ها برای درس می رفت منزل آیة الله تهرانی. ایشان از وضعیت شیخ در رنج بود. ولی به زبان نمی آورد.

تا این که بلاخره تحمل آیة الله تمام شد و مبلغ 200 تومان به آقای نبوی داد که برساند به شیخ وحدت که با آن لباس گرم تهیه کند. حالا سال 1353 که دارد به انتها می رسد، یک روز آیة الله تهرانی از شیخ پرسید شما اینجا شهریه هم می گیرید یا نه ؟ وحدت گفت نه. من همین امسال از مشهد آمدم قم. قبلا مشهد بودم و الان اینجا ثبت نام نکردم که شهریه بگیرم. آیة الله آقای تهرانی که یکی از مُمتحنین حوزه بود گفت من ان شاء الله ترتیبش را می دهم. باز نیز دست خدا در بزنگاه فقر و نیاز شدید در دست شیخ آمد.

چند روز بعد آیة الله تهرانی یک دو ورقه ی امتحانی از حوزه آورد خونه. گفت من اینجا ممتحن هستم و تو هم باید همین جا امتحان بدهی. سوالات و ورقه امتحان را داد به شیخ وحدت. وحدت گوشه ای نشست و رسمی امتحان داد. آقای تهرانی ساعت گرفت و یک ساعت بعد آزمون تمام شد. ورقه را گرفت و برد برای تصحیح. یکی دو ماه بعد، هم توی مدرسه ی فیضیه در یکی از اتاق هایی که اساتید امتحان شفاهی می گرفتند، ایشان، از وحدت امتحان شفاهی هم گرفت. و به این ترتیب اسم شیخ رفت توی لیست شهریه طلاب حوزه قم. که اگر وصل شدن این شهریه نبود، معلوم نبود در ایام دربدری و تنگدستی آتی، که بر سراسر زندگی وحدت جاری می گردد، چه بر سرش می آمد!؟

یواش یواش سال 1354 از راه رسید. محدثه دختر دوم شیخ وحدت حالا همچنان بیمار است. دیگر ماه خرداد، گرمای طاقت فرسای قم هم آمد. و این بچه تحمل گرما را نداشت. شیخ وحدت اما مستاصل نشد. در همین گیر و دار پدرمان که می دانست دیگر آخر درس حوزه است، تشریف آورد قم. حالا وحدت از این اتفاق ورود پدر به قمخوشحال گردید. وحدت تا پایان خرداد باید در قم می ماند. لذا پدر، تصمیم گرفت اینها، یعنی همسرش و بچه هاش و خواهرمان طیبه را، از این گرمای بی امان قم نجات دهد و بیارد دارابکلا. بلیطی گرفتند و از چهار راه بازار که آن وقت ها گاراژ قم در آن واقع بود، سوار اتوبوس شدند و همه شون با پدر  آمدند به دارابکلا.

این آخرین دیدار شیخ با دخترش محدثه بود. و آن چهره ی بیمار و بی رمق دخترش در پای اتوبوس درون گاراژ، تا همین الان که در مصاحبه برای من نقل می کرد از ذهن شیخ بیرون نرفت، که نرفت. اینها وقتی در مَعیّت پدرمان از قم کنده شدند و آمدند دارابکلا، شیخ خودش فارغ البال شد. و شاید هم برنامه ای محاسبه شده، داشت. و رفت دنبال کارهایی که علیه ی شاه می کرد و حتی خانواده هم بی خبر می ماندند.

دیگه رسیدیم به جایی که شیخ وحدت در 15 خرداد 1354 در قیام فیضیه که به سرکوب و ضد و خورد و دستگیری می انجامد، می شویم... که در پست بعدی به جزییات آن و ریز مسائل آن می پردازم. مثل نقش پدر آقای حجت الاسلام والمسلمین آشیخ مهدی کروبی در آن واقعه فیضیه و جلسات شبانه روزی شیخ وحدت و محسن مقدسی و شهید نبوی در منزل مرحوم آیة الله منتظری که آن زمان در زندان بود اما خونه ی ایشان، در اختیار حجت الاسلام والمسلمین شهید سید احمد نبوی از صمیمی ترین و سیاسی ترین رفیقان شیخ وحدت، بود. همان شهید نبوی معروف، که بعد از پیروی انقلاب فرمانده سپاه قم شد و در جبهه به شهادت رسید.. جزئیات این جلسات و ... تا بعد. 212 .


سرگذشت شیخ (34)


به نام خدا. قسمت 34. حال شیخ وحدت به آنچه که در دل مقصودش ساخته بود، مشغول می شود. تاکید دارد که هر جا خدا تنگ گرفت، حکمت بود و هر جا هم گشایشی آفرید، رحمت بود براش. و اتکال خالص به خدا را، شرط پاسخ قطعی از او می داند. و لذا معتقد است بارها آیه ی " اَمَّن یُجیبُ المُضطَرّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّو ءَ... یعنی آیه ی 62 سوره ی نمل را (یا کیست آن که به درمانده- آن گاه که وی را بخواند- پاسخ می دهد و گرفتاری او را برطرف می کند )

در زندگی اش لمس و تجربه کرده است. شیخ دو گونه رفیق داشت در طول حیات طلبگی اش. گونه ی کاملا درسی و غیر سیاسی اما بشدت درس خوان و باتقوا و محقق. و گونه ی کاملا سیاسی و درسی و دینی. با دسته ی نخست به علَن و آشکار در رفت و آمد بود. چه شب و چه روز. دائم در ملاء عام قدم می زدند. بحث درسی داشتند.

شام و ناهار تناول می نمودند. و همه هم به آسانی می فهمیدند که این چند تا، با هم انیس و در مراوده اند. و با دسته ی دوم بشدت مخفی و محاسبه شده و رمز و رازی در آمد و شد بود. حالا در این دوره، وقت آن رسیده زاویه ی دیگر زندگی اش باز بشه. او پس از فرستادن زن و بچه هایش به دارابکلا به همراه پدر، اسباب و اثاث منزلش را جمع و خونه را ترک نمود و رفت سراغ سه رفیق سیاسی و مبارزش.

شیخ محسن مقدسی،

مرحوم شیخ احمد محمدی که در مشهد با این دو رفیق شد.

و نیز شهید سید احمد نبوی.از نزدیکترین مبارزین به آیة الله منتظری. هر سه از برجستگان سپاه در بعد از انقلاب.

محمدی و نبوی را گفتم. و حجت الاسلام والمسلمین شیخ محسن مقدسی را حالا یک گوشه اش را می گویم. هم بند وحدت در زندان اوین. و یکی از مسولان برجسته مرکز تحقیقات سپاه. که هم اینک بازنشسته شد و در قائم شهر زندگی می کند. همچنان رفیقی بسی مهم برای شیخ وحدت با حفظ مراودت.

این دو یعنی محمدی و مقدسی مجرد بودند و در فیضیه حجره داشتند. وحدت که با مقدسی در حجره اش رفت و آمدهای سیاسی و تبادل های فکری داشت، این بار رفت در حجره شان ساکن شد. و از این طریق با سید احمد نبوی مرتبط می شوند و رفیق. روابط شیخ و مقدسی و نبوی آنچنان عمیق می شود که بیشتر زمان ها در جلسات سیاسی و فکری شبانه و روزانه با هم می نشستند و مفصل اوضاع کشور را رصد می کردند.

حالا کجا به بحث می نشستند؟ منزل مرحوم آیة الله حسینعلی منتظری در کوچه ی عشقعلی قم در چهارمردان. چرا آنجا؟ آقای منتظری در این زمان در زندان رژیم شاه بسر می برد، اما منزل خود را در اختیار حجت الاسلام والمسلمین شهید سید احمد نبوی همین رفیق وحدت و مقدسی قرار داد.


از قضا، به خاطر گرمای قم، زن و بچه های شهید نبوی هم به شمال رفته بودند. او اهل چاشم سمنان نزدیک شهمیرزاد بود. و منزل منتظری کاملا در اختیار این سه تن قرار گرفت. برنامه هر شب شان این بود : این سه به اتفاق هم اول در نماز جماعت مغرب و عشای مدرسه ی فیضه که به امامت مرحوم  آیة الله اراکی اقامه می شد، شرکت می کردند و از آنجا صاف می رفتند منزل آیة الله منتظری که پایگاه انقلاب بود برای شان. و تا دیر وقت می نشستند مسائل اجتماعی و سیاسی را به بحث می گذاشتند.

شیخ وحدت تاکید کرد بنویسم آن سه در منزل آقای منتظری نوعا هر شب سه رادیو را گوش می کردند تا اخبار سیاسی را به دست بیاورند : یک : رادیو مونت کارلو. دو : رادیو بی بی سی. و سه : رادیو صوت الفلسطین. هر شب این سه منبع خبری را در آن سال یعنی 1354 مرور می کردند. شیخ می گوید یک روز شهید نبوی ( فرمانده سپاه قم ) توی منزل منتظری، فرش یک جایی از اتاق را  کنار زد. گفت : آقا ( یعنی منتظری ) به من سفارش کرد هر گاه کتابی و یا اعلامیه ای و یا سندی را خواستید مخفی کنید، توی این چاله کُرسی در کف این اتاق جاسازی کنید.



شهید سید احمد نبوی


جایی را نبوی به شیخ وحدت و مقدسی نشان داد، کف اتاق بود که قبلا برای کرسی چاله ای کنده بودند و آقای منتظری آن چاله را با چهار پایه ای استتار کرده بود و هم سطح کف ساخته بود و محل اختفای اسناد و اعلامیه ها علیه رژیم کرده بود. چون سید احمد نبوی از چهره های بسیار نزدیک آقای منتظری بود و آدمی بسیار زیرک و سیاسی به تمام معنا بود، خونه اش اساسا در اختیار او بود. این رفت و آمدهای شبانه ی این سه رفیق سیاسی، به این خونه ادامه یافت. خونه ای که در سال های دهه ی 50 کسی جرات نمی کرد از کنارش حتی رد گردد! شاه و شاه پرستان بدجوری بر کشور و مردم تسلط یافته و دیکتاتوری پیشه ساخته بودند. ولی این سهد رفیق، جلسات شان استمرار یافت آنجا، تا رسید به شب 15 خرداد 1354 که حکایت آن بسی مفصل است.

معمولا در مدرسه ی فیضیه همه سال از سال 1342 به بعد، 15 خرداد را تجلیل می کردند. وقتی نماز مغرب و عشاء با امامت آیة الله اراکی اقامه می شد، بعد از آن اعلام فاتحه می کردند و جزوه ی قرآن توزیع می نمودند و مراسم در جوی آرام در آن خفقان برگزار می گردید. اما در این سال که شیخ وحدت هم حاضر است، مقداری تفاوت دارد. یعنی چه تفاوت دارد؟ یعنی این تفاوت که شیخ وحدت خود شاهد و ناظرش می باشد و برای نخستین بار دارد آن را نقلش می کند، که در این سال 1354، قبل از آن که 15 خرداد فرا برسد، از چند روز قبل آقای شیخ احمد کروبی پدر حجت الاسلام والمسلمین آشیخ مهدی کروبی، که فردی بسیار ضد رژیم بود و حامی و عضو نهضت امام خمینی و خود نیز یک روحانی شجاع و بصیر و انقلابی بود، هر روز بعد از ظهرها می آمد، در ایوان شرق مدرسه ی فیضیه می نشست و طلبه ها اطرافش جمع می شدند و او شروع می کرد به صحبت کردن علیه شاه و ... و طرح مسائل نهضت امام و انقلاب. از شخصیت های انقلاب یاد می کرد و در راس همه از امام خمینی می گفت.


کروبی و شیخ وحدت. 1360. ساری


شیخ وحدت با تاکید می گوید که تقریبا این نشست های روشنگرانه و افشا گرانه و صریح پدر آقای کروبی، زمینه ای شد که مراسم 15 خرداد این سال، یک رنگ و بوی دیگری بگیرد. رنگ و بوی سیاسی و انقلابی گری. فلذا در شب 15 خرداد زمینه ها مهیا بود. همان مراسم سالهای قبل تکرار شد بعد از نماز آقای اراکی. منتهی با جنب و جوش دیگری. تعدادی از گرداندگان این مراسم شعارهای هدایت شده ای را مطرح کردند. شنونده های زیادی در مجلس حضور داشتند. به گونه ای که بعد از خواندن جزوه ی قرآن، جمعیت برخاستند و فریاد بر آوردند و شعارهایی ضد رژیم سردادند. یک تظاهرات مفصّلی توی مدرسه ی فیضیه به راه افتاده بود. آن شب تا دیر وقت داخل مدرسه فیضیه پُر از رفت و آمد بود. و جنب و جوش و بحث و مناظره و از این قبیل چیزها دائر بود.

این شب به پایان رسید. و شیخ وحدت و شیخ محسن مقدسی به حجره شان برگشتند و تا کله ی سحر نشستند در داخل حجره، بحث کردند. همه ی حجره ها گفت و گو بود. فردا که 15 خردا باشد، فرا رسید. جوّ همچنان آرام است. درهای فیضیه هم همچنان باز است. اما بیرون فیضیه پلیس حضور داشت. و تا اینجا، کاری به کسی نداشت. کلاغ های رژیم هم  البته بیکار نماندند و به تهران اطلاع دادند و سرکوب گران ضد شورش که یک گاردی وحشتناک بودند، بعد به قم سرازیر می شوند که نقل و تحلیل داستان آن با شیخ وحدت در نشست دیگر. و قسمتی دیگر.

اما همانطوری که گفتم شیخ وحدت دو گونه رفیق داشت. سیاسی ها و غیرسیاسی ها. با این زوایه ی مخفی سیاسی، او به خونه ی آیة الله منتظری و جلسات شبانه و قیام فیضیه منتهی شد که ادامه اش را وعده کردم قسمت بعدی بگویم.. اما از زاویه ای دیگر هم شیخ، به جاهایی و کسانی وصل بود که ذکر آن حاکی از چند جانبه بودن شخصیت دینی و فکری و سیاسی و درسی شیخ وحدت است.

این زاویه ی را هم به روی شما باز کنم و در قسمت آینده فیضیه را شرح می دهم که شما را به فیض اکمل برسانم. اما این زاویه ی غیر سیاسی. چنانچه پیشتر نوشتم، از رفقای شیخ وحدت دو نفرشان نبوی اند. هر دو هم از چاشم سمنان نزدیک شهمیرزاد و مهدی شهر. هر دو روحانی. حجت الاسلام والمسلمین. یکی آسید حسن نبوی و دیگری آسید احمد نبوی. فامیل دور هم. سید احمد، کاملا سیاسی و از نزدیک ترین فرد به آیة الله منتظری. سید حسن، کاملا چهره ی حوزوی و درسی و تحقیقی. احمد فرمانده سپاه قم شد و در عملیات والفجر 8 شهید شد. (عملیاتی که من و سید علی اصغر و  روان شاد یوسف و سید محمد اندیک نیز در آن حضور داشتیم ) و سید حسن همچنان در حوزه تدریس دارد و تحقیق. شیخ با سیداحمد نبوی به منتظری انیس شد و آگاه به  انقلابی گری و زندان رفتن هایش. و با سید حسن نبوی به مرحوم آیة الله سید محمود دِهسُرخی وصل گردید. این آقای سید حسن نبوی به منزل آقای دهسرخی که یک عالم بزرگ و جذاب بود، رفت و آمد داشت. که شیخ وحدت نیز با او به ایشان متىصل شد. سید حسن نبوی آنچنان رابطه اش با دهسرخی زیاد شد، که شد داماد آیة الله دهسرخی. برای شناخت بیشتر شهید سید احمد نبوی اینجا را  و یا اینجا کلیک کنید.



قبر شهید سیداحمد نبوی. قم. گلزار. عکاس: دامنه

آیه الله سید حسن نبوی رفیق شیخ وحدت، الان در حوزه تدریس می کند. شیخ وحدت از این عالم دینی نقلی جذّاب دارد. گویی خیلی به او اُنس داشته است. از او تعاریف زیادی نمود. و در مجموع او را آدمی بسیار جالب و مردم دوست می دانست. در زندگی او چیزهایی ست، که نقلش مزه ی این رُمان است. می گوید دهسرخی اصفهانی اهل مبارکه، از علمای معاود نجف بود. ( معاودین عراقی کسانی اند که رژیم بعثی عراق آنها را به ایران برگرداند.

این واژه از عود می آید یعنی بازگشت )، ایشان خود برای شیخ وحدت نقل می کرد که در نجف یک خونه ی 40 متری داشتند و توی همان خونه، به مدت 10 سال با چهار پنج بچه زندگی کرد. وقتی هم برگشت به قم یعنی برگردانده شد به قم، با خود یک کتابخانه ی بسیار بزرگی را آورد. خونه اش هم، همان کوچه ی مسجد فاطمی محل نماز مرحوم آیة الله بهجت، بود. در ضلع شرقی حرم مطهر. شیخ با این آیة الله خیلی مراودت داشت. خصوصیت خونه ی او این بود که در خونه اش از صبح تا آخر شب باز بود. و هر کس هوس چای و خرما و غذا می کرد می رفت خونه اش. خود آقای دهسرخی در گوشه ای از اتاقش به تالیف کتابش مشغول بود. کتابی با عنوان : مِفتاح الکُتُب الَاربعة.



قم. منزل دهسرخی. عکاس» دامنه


یک میزی مخصوص داشت و کاری به کار این و آن که می آمدند می خوردند و می نشستند، نداشت. مهمانان خودشان سماور روشن می کردند و هر که هر چه دلش می خواست آنجا می خورد. ( آخ آخ آخ گویی جای برخی از رفقای دلیک دامنه خالی بود حسابی آنجا ) وقت ظهر هم سفره پهن می کردند و هر چی آن روز غذا پخت می کردند، می خوردند. گاهی می شد یک نفر تا یک ماه هم آنجا اُتراق می کرد و می ماند. حالا این خاطره ی زیری را بشنوید و غش بکنید! برای آشنایی بیشتر با این فقیه مردمی اینجا را حتما کلیک کنید. و دلیل باز بودن خونه اش بر روی مردم و طلبه ها را بدانید. الان را نگاه نکن که خونه ها چندین قفله و تصویری هم شدند! این خیلی جالبه : شیخ وحدت این اواخر، یعنی دو سال پیش ( 1391 ) رفت پیش آیة الله دهسرخی. قبل از اینکه مرحوم شوند. آنجا در منزلش این آیة الله ی با صفا و سخا، یک طلبه ای را نشان شیخ وحدت داد و گفت این طلبه شیرازی ست. اختلاف خانوادگی پیدا کرد با زنش. اومد خونه اش. الان دو ساله  که اینجاست!! تعجب!!. دامنه اینجا می گوید :  ای جانِ برار! تِه روی دور! خجالت تِه ره نیِمووهه ؟ از دامنه خوانان کسی نیست یه متلکی بپّرونه به این طلبه!؟ جالب توجه این که ، من یعنی دامنه هم، قبل از انقلاب به این خونه همراه پدرم رفتم و گندم بوداده و چای خوردم. و شاید هم ناهار. و هنوز هم یادمه. دهسرخی چهار پسر داشت که همگی الان طلبه اند به ترتیب و به نام های : سیدمحمد و سیدعلی و سیدباقر و سیدصادق. و چند دختر داشت که همگی شوهران شان طلبه اند. ماشاء الله. خدا رحمت کند آیة الله دهسرخی را. یکی از دامادهای آقای دهسرخی آقای آیة الله شیخ محمد سنَد بحرینی ست. و در نجف است و معروف و مشهور. از رهبران قیام علیه ی آل خلیفه ی کشور بحرین. 214 .

سرگذشت شیخ(35)

به نام خدا. قسمت 35 .  روز 15 خرداد 1354 درِ مدرسه ی فیضیه باز بود. ( فیضیه، درست وصل به ضلع شمالی حرم حضرت معصومه سلام الله علیها ست ) شیخ هم با محسن مقدسی رفتند بیرون گشتی زدند و خونه ی الوندیه اش را بازدیدی نمودند و نزدیک غروب برگشتند به مدرسه ی فیضیه. بنا بر منوال گذشته، با آیة الله اراکی نماز مغرب و عشاء را گُزاردند و می خواستند برند خونه ی آیة الله منتظری در کوچه ی عشقعلی  آن جلساتشان را با مقدسی و شهید سید احمد نبوی ادامه دهند. آقای اراکی بعد از اقامه ی نماز حرکت کرد به سمت بیرون مدرسه.

پشت سرش هم ، کل جمعیت که همگی طلبه بودند با سردادن شعارهای علیه ی رژیم، شروع کردند به فریاد و و اعتراض. آقای اراکی خطاب کرد به جمعیت معترض و گفت : مرگ مرگ مرگ نگین، بگین : زنده باد اسلام. به محض خروج آقای اراکی از در راهروی مدرسه فیضیه به سمت میدان آستانه ( که این راهرو آن زمان هنوز روباز بود نه سرپوشیده )، نیروهای امنیتی رژیم، حمله ور شدند که وارد مدرسه شوند، ولی جمعیت عظیم و پرانرژی طلاب درِ مدرسه را بر روی مامورین سرکوب گر رژیم بست.

همین وضعیت، باعث شد یک هیجانی بیش از شب قبل در میان پیدا شود. جمعی از طلبه ها برای مواظبت، دم آن در ماندند و بقیه برگشتند داخل مدرسه. و شروع کردند به شعار دادن با صدای بلند. به طوری که صدای جمعیت به بیرون هم می رفت. دیگر هیچ طلبه ای نمی توانست از مدرسه بیرون رود، چون بیرون پر از پلیس بود و دستگیر می شد. تا دیر وقت، توی صحن مدرسه دور می زدند و شعار می دادند.

شعاری که الان گفتنش مثل آب خوردن آسان است، ولی آن زمان جراتی به روحیه ی رستم دستان می طلبید. ساعت از 12 شب هم گذشت و طلبه ها برای احتیاط به داخل حجره ها نرفتند. همان فرش گلیم هایی را که جمع کرده بودند بعد از نماز جماعت آقای اراکی، دوباره پهن کردند و در دو سوی صحن مدرسه، روی گلیم ها دراز کشیدند و نمی خواستند بخوابند، چون احتمال حمله می دادند. آن شب را به احیاء پرداختند. شیخ وحدت هم که در صحنه حضوری فعال داشت، دقیق یادش مانده که این شعار را می دادند طلبه ها.

یک دسته از آن سوی حیاط مدرسه در آن دل شب به صورت سوالی می گفتند : بیداری؟ بیداری؟ و این سمتی ها می گفتند : بیداریم بیدارم از پهلوی بیزاریم. بعد هم، این سمتی ها از آن سمتی ها می پرسیدند : بیداری؟ بیداری؟ آنها جواب بیزاریم بیزاریم را تکرار می کردند. شب 16 خرداد به این صورت به صبح 16 خرداد رسید. این روز دیگه اوج اعتراضات و شعارها بود. روز که به نیمه ظهر رسید، جمعیت قابل توجهی از طلبه ها، پله های مدرسه را گرفتند و با شجاعت تمام رفتند پشت بام، آن قسمت شمالی مدرسه که مُشرف به رودخانه قم بود و مردم هم از آن سوی رودخانه، طلاب را می دیدند.

اینها علیه شاه و رژپم شعار می دادند و لُنگ های سرخ رنگ حمام شان را به عنوان نماد و پرچم قیام حسینی بلند می کردند. و به اهتزاز در می آوردند ( از این قسمت مدرسه فیضیه عکس گرفتم با راهنمایی شیخ وحدت در صبح روز جمعه 23 خرداد 1393 همزمان با نیمه شعبان که در زیر خواهی دید ). آری لنگ قرمز را به علامت پرچم سزخ امام حسین (ع) به مردم نشان می دادند که خرمقدسین آن زمان به قول امام خمینی، با وقاحت تمام می گفتند : 

این طلبه های قیام کننده ی مدرسه ی فیضیه طلبه هایی کمونیست هستند!! در همین حین بود که جمعیت طلبه ی درون مدرسه، متوجه شدند نیروهای امنیتی از بالای مناره ی حرم مشغول عکس برداری هستند. که از خیلی ها عکس انداختند و شناسایی شان کردند و همین سندی برای بازجویی های شان شده بود. شیخ وحدت این عکس برداری را از قبل متوجه شده بود و به دوستانش مثل مرحوم حسین غفاری ساروی، برادر محی الدین غفاری رفیق مشهد شیخ وحدت، و محسن مقدسی گفته بود. (عین صحنه را به اتفاق شیخ وحدت با حضور در آن قسمت مدرسه فیضیه، عکس گرفتم که در زیر خواهی دید).

وحدت آن سال از این قسمت حجره که می آمد بیرون، سرش را با یک پارچه ای می پوشاند تا شناسایی نشود. این روز هم، با همین شور و هیجان به شب رسید و در مدرسه نیز همچنان بسته ماند.

شب 17 خرداد تقریبا آرام بود. عُقدهای طلاب تقریبا خالی شده بود، منتهی در داخل حجره ها جَسته و گریخته، خبر می رسید که نیروهای رژیم، کاملا مدرسه را به محاصره در آوردند. و از تهران نیرو های ضدشورش درخواست کردند و آنها نیز به قم رسیدند. و همین خبر یک حالت انتظاری در بین طلبه ها پدید آورد. و دوتایی سه تایی می نشستند  و به بحث و تحلیل اوضاع و آینده می پرداختند. روز 17 خرداد فرا رسید. همان صبح از سمت درِ مدرسه ی دارالشّفاء که بیرون محوطه پیدا بود، جمعیت  متوجه شدند که نیروهای گارد ضد شورش وارد شدند. وضع روز 17 خرداد به همین صورت گذشت.

در حالیکه یک نوع التهابی در داخل مدرسه کاملا پیدا بود. دیگر موقع ظهر هر که هر چه داشت ناهار خورد. چون محاصره بود، بیرون هم نمی شد رفت و غذایی تهیه نمود. شیخ وحدت شخصا ساعت 3 و نیم عصر 17 خرداد از حجره اش آمد بیرون. و گوشه ی مدرسه ضلع شرقی مدرسه جلوی سکوی حجره ای نشست. (عکس را مستند کردم در زیر خواهی دید همان مکان را )


هوا آن روز بسیار داغ بود. وی داشت فکر می کرد. کاملا فضای مدرسه آرام بود. و طلبه ها یا توی حجره شان خواب بودند و یا مشغول فکر و ذکر و بحث و استراحت. توی این فضای ساکت مدرسه، شیخ وحدت یکباره صدای کلاغ را شنید که می گفت : غار غار غار...شبیه این بود براش، که گویی کلاغ دارد می گوید : مرگ مرگ مرگ...  وحدت بر این نظر است که اگر بتوان یک تعبیر درستی از آن فضای سکوت عصر روز 17 خرداد 1354 ترسیم نمود باید گفت آرامش قبل از طوفان بود. ( دامنه عکسی داشت از جنگل، که در آن آقا صفر در دستش روزنامه ی همشهریی را که همین تعبیر برای دهه فجر انقلاب اسلامی بکار رفته است و کامنتی را نیز در زیر پست قبلی سرگذشت وحدت فرستاده بود که این تعبیر را گفته بود. در زیر آوردم ).


مدرسۀ فیضیه

شیخ البته آن لحظه آنجا و نیز در روزهای دیگر این ایام، به یادش آمد که یک روزی احتمالا  10 یا 11 خرداد همین سال، در یک بعد از ظهری، نزدیک غروب، یک جوانی بلند قامت آمد در حجره ی محسن مقدسی. کفش ورزشی پاش بود. از شیخ وحدت و مقدسی پرسید شما از علی خاتمی خبری دارید؟ ( همان کسی که شیخ وحدت را در مدسه خان قم به آقای مهدی  پور ( نویسنده کتاب جزیره خضرا ) پیوند داد. او یعنی علی خاتمی دوست دوره ی طلبگی و مبارزاتی شیخ وحدت، الان  آیة الله  است و نماینده ی ولی فقیه  در استان زنجان و امام جمعه شهر زنجان. ( عکس در زیر مستند شد )

شیخ وحدت از آن جوان بلند قامت پرسید اسمت چیه؟ گفت : رضا بادپیما هستم. چهره ی او نشان می داد که آدمی سیاسی ست. و تا 50 درصد شیخ احتمال داد اسم مستعارش باشه رضا بادپیما. وحدت گفت نه ما از علی خاتمی خبری نداریم. او گفت خاتمی دستگیر شد و به سه سال زندان محکوم گردید. علی خاتمی در آن زمان در تهران مجلس وعظ و خطابه داشت و این رضا بادپیما از مستمعین او بود. حالا از کجا آدرس شیخ وحدت را گرفت، شیخ نمی داند. فقط همین قدر یادشه یه روز از روزهای منتهی به این قیام مدرسه فیضیه این مسئله براش رخ داده است.و این می توانست سطح هوشیاری شیخ وحدت را به عنوان یک مبارز ضد رژیم، حساس و بالا نگه دارد، و می داشت.


 

همۀ عکس ها در اینجا

چند روز پیش تر هم  زمانی که زن و بچه های شیخ وحدت به علت بیماری شدید دخترش محدّثه،  توسط پدرمان به دارابکلا گسیل شدند، او که بیش از 2 سال می شد که لباس نویی بر تن نداشت، پارچه ی پیراهنی و لبّاده ای خرید. اولی را داد به خیاطی صدف که مشهوره در خیابان چهار مردان روبروی گذر خان. و دومی را داد به عرب پور که معروفه و هنوز هم سیاسیون و برخی علما و مسئولین نظام پیش او سفارش دوخت می دهند در بلوار شهید محمد منتظری. دو پیراهن دوخته شده را از صدف گرفته بود و آورده بود همین حجره ی محسن مقدسی. که یکی از آن پیراهن ها، در همین زمان که به فکر عمیق فرو رفته که چه می شود بر تنشه.

شیخ جلوتر نیز منتظر بوده که بره  بلوار شهید منتظری، که آن وقت بلوار بهار نام داشته، لبّاده نو دوخته اش را نیز بگیره. ولی گویی این لبّاده دوست نداشته بیاد بر تن شیخ. یک رازی داشت که جور نشد شیخ به آن هم برسه. این لباده ی شیخ در آن خیاطی آنقدر موند و موند تا در دوره ی فرار روزی به آن می رسد. ولی باز نمی تواند بپوشد، چون لو می رفت. تا اینکه یه روزی خجسته، یعنی روز ورود امام خمینی به ایران در 12 بهمن 1357 شیخ وحدت این لباده را پوشید و رفت بهشت زهرا به استقبال امام خمینی. و از آنجا به بعد هم، بار دیگر لباس روحانی را که 4 سال دربدری نمی توانست بر تن کند، بر تن نمود. ریز این داستان، باشه در وقت آن.

حالا شیخ از فکر عمیقش بازگشت و دید ساعت به زمان غار غار کلاغ نزدیک می شود، حدود ساعت 4 و نیم عصر 17 خرداد بود که یک باره اوضاع مدرسه بهم خورد. و نیروهای گارد رژیم از روی مهمان خانه های اطراف مدرسه، خودشان را رساندند به پشت بام مدرسه. و از آنجا هم  وارد طبقه ی دوم مدرسه شدند و بی درنگ و با بی رحمانه ترین خشم و خشونت، شروع کردن به کوبیدن طلاب و ضرب و شتم و جرح و خون ریزی و دشنه دری. تعدادشان بسیار زیاد بود و کلاخود شیشه ای طلقی بر سر و صورت داشتند و با باتوم، بی هیچ ترحمی می زدند.

یک غوغایی در مدرسه پیدا شد. هر کس را نگاه می نمودی یا دستش شکسته بود. یا پاش. یا صورت و چشمش. و یا عمامه اش پاره و پوره شده بود و یا پیراهنش خونی و... دامنه می گوید : کجا هستند برخی روشنفکر مآب های پُز پُزی که همه چیز را انکار می کنند و خیال دارند هر انکاری، کمال فکری ست!! روحانی مبارز دیروز، باز هم روحانی انقلابی امروز است. هی سرکوفت نزن به دین و دینداری و آخوند منزّه و مبارز و سختی کشیده و روشنگر و وارسته.

دامنه باز  نیز بیفزاید: این زمان که طلاب مدرسه فیضیه قیام کردند،  امام خمینی رهبر نهضت اسلامی هنوز در نجف و در تبعید بود و اکثر رهبران نهضت یا در زندان و یا در حصر و تبعید بودند و قم از یک حامی انقلابی طلاب تهی!!! و خالی بود. جرات از همه ستانده شده بود. دیکتاتوری هم بَد بلیّه ای ست. ای دامنه، بس کن. هی نیفزا! برخی عطسه می آن! آری؛ طلبه ها را یکی یکی و از داخل حجره ها کشاندند بیرون و همه را هدایت کردند سمت راهروی خروجی مدرسه که در آن تنگ راهرو دو سویش مامورین باتوم بدست بودند و هرکس رد می شد با شدت تمام می زدند. باید بگویم شیخ وحدت آی از این کتک های رژیم در این روز وحشت و خشونت نوش جان و تن کرد! از هر سو می زدند.

دامنه اینجا یه چیز متلک بگوید تا دلش خنک شه: جان کیلویی یک قِران. و تَن مثقالی دو زار!!! شده بود آن روز. دیگه دامنه نمی افزایه چشم چشم. در بیرون مدرسه، تعداد زیادی بنز سواری پلیس بود و آژیر می کشیند و فضایی ترسناک می آفریدند و طلبه ها را که به بیرون مدرسه هدایت می شدند با هول و فشار و مشت و زور، سریع چهار تا چهار تا، سوار بنز می کردند  و با سرعت بالا می بردند به شهربانی سمت منطقه ی باجک قم.

دو ساعتی طول کشید که طلاب را با ضرب و جرح شدید جمع کردند و آوردند حیاط شهربانی قم. جای شهربانی هم تنگ. و  چه غوغا و بَلبوشی بود آنجا هم. یکی ناله می زد از زخمش. یکی فریاد می زد از خشمش. یکی داد می زد از پای مجروح اش. یکی همان لحظه تنگ شده بود دلش به خونه اش! این آخری را دامنه پَرُنده! چون خیلی از آخوند های امروزی در همه جا عزیز، آن روز،  کنار علّیه خانم شان بودند و با سیاست غریب!. دامنه خفقان بگیر دیگه. هی نگو. بد است. آخه میراث خواری همه جا بوده دیگه. چی می شه حالا یه آخوندی چهل بار بره حج و عمره؟ ها ؟ خوب می ره مردم را هدایت به راه راست بکنه! دامنه می گه : آن روز پس راه راست کدوم بود؟ نهضت یا عشرت؟

آن شب توی شهربانی جا نبود که بخوابند. دراز کشیدند و همه به هم تکیه دادند و به خواب ناز فرو رفتند. شیخ وحدت می گوید آی آن خواب آن شب مزّه کرد. مزّه کرد. (نوش جان) حسابی خوابشون برد با آن همه ضیق بودن جا. آن هم خوابی لذت بخش! همان شب البته جمعیت را دو دسته کردند. خیلی از زخمی ها را جدا کردند. و بقیه که زخم شان عادی بودند، همانجا ماندند. طلبه ها همه پابرهنه بودند ( همیشه پابرهنگان قیام می کنند و دیگران میراث می برند. باز دامنه دُم در آورد.) و لباس های ناکافی بر تن داشتند. همانجا به همه یک دمپایی دادند.

از فردا یعنی 18 خرداد 1354 در همان شهربانی قم شروع کردند به پرونده سازی و تکمیل اطلاعات اولیه فردی افراد، برای اعزام به تهران. این کار بازجویی و پرونده سازی سه روز در شهربانی قم به طول انجامید.ساعت 3 عصر روز 21 خرداد اتوبوس ها آمدند و ردیف شدند و طلاب را سوار کردند و بردند تهران. شیخ با حالتی خاص و چشمانی نیم بسته و باز و نگاهی به فراز و به لبانی به چونه آویزان و ابرویی کمان ساخته یا گره نموده  به دامنه با صدای آشنا می گوید : نزدیک غروب آفتاب بود که رسیدیم دم در زندان اوین  . و اینجا چشم بند زدند به چشمان شان و بردند داخل محیط زندان...تا بعد.. 217 .


سرگذشت شیخ (36)


به نام خدا. قسمت 36. صدها نفر طلبه ی فیضیه ی قم را چشم بند زده وارد حیاط زندان اوین و به ستون یک کردند و جلوی ساختمان مرکزی، آنها را بر زمین به صورت دو زانو خواباندند و سرهای شان بر زمین و به حال سجود تا 4 ساعت بی هیچ تحرک اضافه ای گذاشتند. شب شد و هوای اوین که در بلندی های شمال غزب تهران است، سرد شده بود و پاهای شان سِر شده بود. اگر کمی سرشان را تکان می دادند و بالا می آوردند، بشدت مورد برخورد قرار می گرفتند. چشم بند زده به همین حالت، کف زمین سرد اوین تا 12 شب ماندند و یکی یکی می بردند ثبت نام می کردند و یک پتو می دادند و وسائل دیگر. و بعد چشم بند زده، می بردند داخل بند زندان. تا نوبت به شیخ وحدت برسد، سه چهار ساعتی به طول انجامید. شیخ در همین حالت که بر زمین چسبانده بود، بی وضو و بی جهت قبله نماز مغرب و عشاء اش را با اشاره خواند. تقبل الله شیخ. وحدت را هم بردند داخل.

زندان اوین

چشم بندش را باز کردند. دو نفر ایستاده بودند و یک میز ویترین مانندی بود. وسائل ناچیزی تحویل می دادند با یک پتو. دو باره چشم بند زده، دستش را گرفتند و از درهای متعدد میله آهنی عبور دادند و بردند جایی از بندهای زندان که چند اتاق بزرگ کنار هم داشت، تحویل دادند. یعنی هدایت کردند به داخل اتاقی که گنجایش 15 نفر زندانی را داشت.

شیخ وارد اتاق 15 نفره شد. قسمت کم دید اتاق را برگزید و پتوش را پهن نمود و درازی کشید. او اولین نفر این اتاق بود، کمی بعد نفر دوم آمد. او هم کنار چپ وحدت، پتوش را پهن کرد. تا یواش یواش اتاق به 15 نفر طلبه افزون شد. وحدت و این نفر دومی که سمت چپش نشست، با هم رفیق شدند. خسته و کوفته بودند و همگی یک ساعتی خوابیدند. دیدند ساعت یک شب شام آوردند. یک طشت بزرگ پر از برنج و داخلش ریختند خورشت قیمه و همه ی 15 نفر یک جا آن را زدند به شکم. باز بعد از خوردن شام، گرفتند خوابیدند. شیخ هنگام نماز صبح برخاست و نماز گزارد و ساعت 7 صبح جنب و جوش آغاز شد. با این همه طلبه ای که دستگیر کردند، تمام بازجوها را بسیج کردند.

و بر اساس لیست اسامی را می خواندند و یکی یکی می بردند اتاق بازجویی. از همان اتاق 15 نفره چشم بند می زدند و مسیری طولانی را طی می کردند تا می رسیدند به سلول هایی که آن را اتاق بازجویی کرده بودند. وحدت می گوید از یک مسیر، چشم بسته می برند و از مسیری دیگر باز می گرداندند به اتاق 15 نفره. شیخ را نیز بردند به سلول یک در دو متر برای بازجویی. رو به دیوار نشاندند و گفتند منتظر بمانید. بعد از مدتی بازجو پشت به دیوار بر صندلی اش نشست. وسط شان یک میز حائل بود. کاغذی دو برگی و زیر دستی و خودکار داد و گفت اطلاعات خواسته شده را پر کن.

خود اظهاری در باره برخی مسائل مانند: بیوگرافی مختصر. پدر و مادر کی هستند و چه کاره اند؟ کجا طلبه شدی؟ و  دوستانت کی ها هستند؟ پاسخ هم باید دو کلمه ای می بود نه تفصیلی. این مرحله ی اول بازجویی تقریبا دو ساعت طول کشید. مجددا چشمش را چشم بند زدند و بردند به اتاق 15 نفره. دو چیز یکی مهم و سیاسی و دومی یک مورد با مزّه هم، در آن اتاق 15 نفره رخ داد: آن فرد دومی که در اتاق 15 نفره سمت چپ شیخ وحدت جای گرفت، طلبه ای به نام کیایی نژاد بود که با هم رفیق صمیمی شدند.

او اهل طالقان بود. زادگاه مرحوم آیة الله سید محمود طالقانی. کیائی نژاد فردی با اطلاع و سیاسی و زیرک بود. از مرحومین بزرگان انقلابی و مبارز آیة الله طالقانی، مهدی بازرگان، یدالله سحابی و دکتر علی شریعتی اطلاعات فراوانی داشت و این دو کنار هم، کارشان بحث و تبادل فکری در باره ی آنان و مسائل دینی سیاسی بود. او اولین دوست شیخ وحدت در داخل زندان اوین بود. نکته ی مزه دارش یا تلخش اینه که او با محیط زندان از قبل آشنا بود.

گویی بار چندمش بود که دستگیر شد. او به شیخ وحدت  همان شب گفت، اینها صبح می آند توی اتاق به هر فرد سیگاری، 2 نخ سیگار می دهند. شیخ هم سریع به چند نفر از هم اتاقی و مجاورین اش سپُرد فردا به مامور بگویید سیگاری هستید و براش هر کدام دو نخ سیگار سهمیه بگیرین. آنها چنین کردند و شیخ در زندان به لحاظ سیگار،  لُرد شده بود. و برخی سعی می کردند از او استقراض کنند این سیگار سرطان زای تیر بلای جگر و شُش و ریه و اِسبه کیک را ! دو سه روز طول کشید تا این فرم اولیه یعنی بازجویی مرحله ی نخست از همه ی طلاب اخذ شود. این کیائی نژاد زیرک هم در بازجویی خود را کیانی نژاد معرفی کرد. اما صد حیف که بازجو هم از او زیرک تر بود به او گفت تو نه کیانی نژاد هستی و نه کیانی. بلکه کیائی نژادی جناب! هفته ی دوم بازجویی فرا رسید. باز آمدند و چشم ها یکی یکی چشم بند زدند و این بار از جلوی سلول های شکنجه عبورشان دادند. در مسیر غوغا بود.

یکی کشیده و سیلی می خورد. یکی فریاد می زد. یکی شلاق می خورد. یکی داد و بیداد سر می داد. یکی هم با صدای نکره اش نعره می کشید و طلبه ها را شلاق می زد و فُحش می داد. شیخ وحدت را هم بردند روی صندلی در اتاق مخصوص بازجویی چشم بسته نشاندند. منتظر ماند تا بازجو برسد. بازجو، ساعتی بعد رسید. چشم شیخ را باز کردند. دید جلوی میزی بلند نشسته است و آن سوی میز بازجوست. او پشت به دیوار و شیخ رو به دیوارو پشت به در. همه ی آنچه را که در بازجویی مرحله ی اول به صورت دو کلمه ای پاسخ داد حالا از او خواست تفصیلی جواب دهد. بازجو هم مرتّب عکس هایی را که از مناره ی حرم حضرت معصومه (س) از محیط مدرسه ی فیضیه گرفته بودند و حجمش هم بسیار زیاد بود، زیر و رو می کرد. و آن ها را با چهره ی شیخ تطبیق می داد.

او نمی دانست شیخ وحدت همان روز در مدرسه ی فیضیه، وقتی داخل حیاط مدرسه این سو و آن سو می کرد با تدبیری که اندیشیده بود، سرش را با پارچه ای می پوشاند که شناسایی نشود! این عکس ها را آنقدر تکثیر کرده بودند که دست هر بازجو در همه ی اتاق های بازجویی بود.

یک نکته را البته دامنه بیفزاید اینجا : همیشه بدانید یک عنصر سیاسی خبره و زیرک، کسی ست که در همیشه ی عمر سیاسی اش، هر لحظه توانمندی بازجویی پس دادن را داشته باشد. و به سرعت و فراست تامّ، قادر باشد بازجو را با اطلاعات غلط و عادی و حاشیه ای و دورانداز و نقطه به نقطه بردن، به بیراهه بکشاند. نکته ی دامنه بس است. فضولی در کار است!

شیخ وحدت در آن فرم اولیه که پر کرده بود از همان دقایق نخست تصمیم گرفته بود هیچ یک از آن دسته دوست های سیاسی اش را به هیچ وجه نام نیاورد. بنا بر این، وی فقط و فقط دوستان غیر سیاسی و درسی را در فرم نام آورد که اصلا صبغه سیاسی نداشتند. تنها کسی که ناچار بود اسمش را بیاورد رفیقش محسن مقدسی بود که او هم با هم همین جا دستگیر شدند.

بازجو ظاهرا هیچ عکسی از شیخ به دست نیاورد و دوستانش را نیز نتوانست شناسایی کند و فقط یک سوال محوری را از او مُصرانه می پرسید و آن این بود  توی این مجموعه ای که دستگیر شدید، تو با چه کسی مرتبط و دوست هستی؟ و یا چه کسانی از این جمع  را می شناسی؟ و نیز کی ها تو را می شناسند؟ شیخ گفت : من فقط محسن مقدسی را می شناسم و غیر او هیچ کس دیگه ای هم مرا نمی شناسد. دو ساعت و اندی این بازجویی دوم طول کشید. همه ی سوال و جواب ها شفاهی و غیر مکتوب بود. چشم بسته برگرداندنش به اتاق 15 نفره. و این روز هم به انتها رسید و شب شد. و زمان به هفته ی بعد زندان رسید. شیخ وحدت در همین مدت علاوه بر کیائی نژاد، با دو نفر طلبه ی مبارز دیگر هم دوست صمیمی شد. یکی مصطفی پاینده نجف آبادی. و دیگری سید ناصر موسوی نجف آبادی. که رفاقت با هر دوی شان همچنان استمرار یافته است. این دو روحانی هر دو از طرفداران مرحوم آیة الله حسینعلی منتظری بودند که در این زمان، او هم در زندان شاه بود. شیخ وحدت آقای موسوی نژاد را بعد از انقلاب زیاد در دفتر مرحوم آیة الله منتظری می دید. آقای مصطفی پاینده نیز که از زندان اوین آزاد شده بود از کشور فرار می کند و از راه پاکستان به نیروهای ابوشریف می پیوندد و از آنجا به لبنان می رود و به گروه ضد اسرائیلی شهید محمد منتظری ملحق می شود و بعد از انقلاب به ایران باز می گردد و  در دوره ای هم مدیر مدرسه علمیه امام محمد باقر (ع) از مجموعه مدارس چند گانه ی  آیة الله منتظری می شود. داستان این سه رفیق در زندان یعنی کیائی نژاد و پاینده و سید ناصر موسوی را بعدا پی می گیرم. مرحله ی سوم بازجویی در هفته بعدی زندان آغاز شد. باز مثل قبل چشم بسته و به همان ترتیب می برند اتاق بازجویی. شیخ وحدت را بر صندلی نشاندند و بازجو به محض این که چشم وحدت را باز کردند گفت : پس به ما هم دروغ می گویی؟ بعد با یک نگاه خاصی به شیخ، به او گفت تو با این قیافه ی روحانی که داری، اصلا فکر نمی کردم دروغ بلد باشی؟

شیخ گفت: من اصلا دروغ نگفتم. تمام آنچه نوشتم و گفتم همه راست راست است. بازجو سریع از جا پا شد و گفت چشمش را ببندید. بستند. گفت الان کسانی که تو را می شناسند پیدا خواهند شد. دست وحدت را گرفت و برد اتاق های بغلی که بازجوهایی دیگر داشتند از طلبه های دیگر بازجویی می کردند. خطاب کرد به آنها و گفت آیا این شخص را می شناسید؟ وحدت که چشمش بسته بود، فهمید که کسی جواب مثبتی نداد.

همین طور بُرد در اتاق دیگر و دیگر و دیگر...تا چند اتاق شیخ را کشاند و بُرد، ولی نتیجه ای نگرفت. خوشبختانه هیچ طلبه ای نگفت او را می شناسم. دامنه می افزاید درود به طلبه های صبور انقلابی که هرگز مثل تقی شهرام و مسعود رجوی جنایتکار جنگی، خائن به رفاقت و دین فروشی نشدند که رفیق همرزم شان را در نزد ساواک بفروشند و پیش جلاد لو دهند! دامنه آیا بَد افزود؟ شیخ وحدت را برگرداندند به همان اتاق بازجویی که بود. وی را نشاندند روی صندلی و خودش رفت. شاید بیش از یک ساعت طول کشید، و برگشت. وقتی هم که برگشت چیزی هم نگفت و شیخ را تحویل مامور داد و مثل قبل برگرداندند به اتاق 15 نفره شان. این شد سومین جلسه ی بازجویی. باز دو سه چهار روز گذشت و بازجویی چهارم فرارسید. به همان شکل آوردنش به اتاق بازجویی. این بار به صورت مکتوب بود و پاسخ های مفصل و تشریحی. در دو صفحه سوالات خاص به صورت س. ج تنظیم  شده بود. یکی از سولات مربوط به این بود شما در مدرسه ی فیضیه قم چکار می کردی؟

شیخ به صورت مفصل آن قضیه ی تنها شدن و مریضی فرزند و گسیل شان به دارابکلا و اثاث خونه ی الوندیه را جمع کرد و رفت مدرسه ی فیضیه پیش محسن مقدسی را نوشت. سوال بعدی این بود شما در این سه روزی ( 15 تا 17 خرداد 1354 که طلاب علیه ی رژیم قیام کردند ) در داخل مدرسه چه کارهایی کردی؟ وحدت همه آنچه شفاهی به او گفته بود را باز مفصلا مکتوب نمود. حتی یادش است که لغت اثاث خونه را به غلط  اساس نوشت. که بازجو به او بعدا گیر محترمانه داد و گفت ببین اثاث را اساس نوشتی. و وحدت عذرخواهی کرد.

دامنه بیفزاید : این بازجو های شاه! عجب سوادی داشتند؟ حتی غلط طلبه را می گرفتند! الان چی؟ بازجوها سواد دارند؟ البته که دارند اما برخی را نمی دانم که آیا دارند؟ و یا قندان پرت می کنند!؟ ها؟ چیه؟

دامنه نباید می افزود؟ شیخ وحدت یک بار هم در امتحانات آموزش و پرورش مشهد برای گرفتن مدرک ششم ابتدایی در درس املا، واژه ی اثاث را اساس نوشته بود و شده بود 19. او در مشهد 15 روز کلاس رفت و مدرک ششم نظام آموزش پرورش را با معدل 19 و چند صدم اخذ کرده بود.

آخرین سوال بازجو هم این بود که پرسید: اگر ثابت شود تو به مملکت خیانت کردی چه خواهی گفت؟ شیخ هم ماهرانه پاسخ داد : اگر ثابت شود من به مملکت خیانت کردم شما هر مجازاتی که دلتان می خواهد بر من روا دارید. آن قیام طلبه ها هم شرعا خیانت به مملکت نبود بلکه خدمت به مملکت بود.

شیخ پای ورقه ی بازجویی را امضا کرد و این آخرین بازجویی اش بود آنجا. شیخ را تحویل مامور زندان داد و او را رساندند به اتاق 15 نفره. سه چهار روز بعد با پایان یافتن بازجویی ها، پس از نزدیک سه هفته، آمدند نام هایی را خواندند و یکی یکی جدا کردند. و بردند طبقه ی اول. از جمله شیخ وحدت را.

در یک اتاقی که 12 نفر دیگر آنجا حضور داشتند، وی را نیز داخل شان کردند. اول همه را یکی یکی بردند در یک جایی کاملا لخت و عریان کردند و بدنشان را دقیق بازدید نمودند که زخمی یا جراحتی یا اثری از شکنجه نباشد. بعد از آن، تا سه روز دیگر در این طبقه بلاتکلیف، ماندند. تفکیکی کامل انجام دادند. همه را از هم دیگر جدا ساختند. چند روز بعد ساعت 4 عصر آمدند و اسامی را خواندند و آنها را از بند خلاص کردند و چشم ها را چشم بند زدند و سوار مینی بوس مانندی کردند و از حیاط زندان اوین خارج ساختند و چشم بندها را باز نمودند. و بی معطّلی و مستقیم آنها از جمله شیخ وحدت را بُردند میدان انقلاب فعلی خیابان گارگر جنوبی، ساختمان ژاندارمری کل.

از اینجا شیخ فهمید از زندان خلاص شده ولی باید به بدتر از زندان بروَد. اما کجاست آنجا؟ نزدیک غروب شده بود و باز 8 تا 8 تا جدا می کردند. بخشی زیادی از طلاب را کلا از زندان ازاد کردند. یک عده را نگه داشتند و محاکمه کنند و یک عده را هم به سربازی اعزام کردند. البته به جاهای مختلف در سراسر کشور روانه می کردند. زرنگی می کردند، همه و یا تعداد زیادی از طلبه ها را در یک شهر نمی بردند که باز مخاطره آمیز باشند. اول همان جا به شیخ وحدت شون، مقداری پول هزینه ی سفر دادند و لیست را فراهم کردند و سوار ماشین های نظامی چادردار ریو کردند و حرکت دادند به سمت شهرستان شاهرود.

حالا توی ماشین شیخ وحدت با سه تن دیگر از طلبه ها آشنا و رفیق می شود که داستان اینان و آن سه رفیق زندان بماند برای بعد که مفصل است. این سه طلبه ی روحانی که در ماشین نظامی، به همراه شیخ وحدت، به سمت شاهرود می رفتند و رفیق شیخ وحدت شدند، اینها بودند : آقای هادی قابل برادر مرحوم احمد قابل. ( هر دو برادر روحانی ) آقای عجمی جامخانه ای و همچنین  آقای مرادی نجف آبادی که همان زمان از طرفداران آیة الله منتظری بود. آری، ماشین به سمت شاهرود رفت. ولی... . 223 .

 

سرگذشت شیخ (37)

 

به نام خدا. قسمت 37 . شیخ با هفت طلبه دیگر با اسکورت دو گروهبان به سمت شاهرود حرکت کردند. حالا خونه ی الوندیه ی شیخ وحدت رو هوا، خانواده ی او بی خبر و در دارابکلا، دختر دومش محدثه مریض و بی بابا، و پدر و مادر و زن و اقوامش از او کاملا بی اطلاع. گفتم اینا هشت نفر طلبه اند که دارند بُرده می شوند به سوی شاهرود:

شیخ وحدت. هادی قابل. عجمی جامخانه ای. تقوی دامغانی. مرادی نجف آبادی. سه نفر دیگر را وحدت به یادش نمانده که کی ها بودند. این آقای حجت الاسلام والمسلمین مرادی نجف آبادی بعد از انقلاب، مُقسّم شهریه ی مرحوم آیة الله منتظری می شود. و اما این حجت الاسلام والمسلیمن آقای عجمی جامخانه ای. او و شیخ وحدت چند وقت پیش هم در خیابان صفاییه قم با همدیگر احوال پرسی داشتتند و بگو بخند.

شیخ وحدت خیلی از آقای عجمی تعریف می کند، می گوید او شخصی بسیار باتقوا، پایبند به ارزش های دینی، خوش قلب، خوش طینت و پاک است. رضایت شدید شیخ از جناب عجمی جامخانه ای برایم خیلی مهم است. از همین جا دامنه به او و همه ی جامخانه ای های متدین و ارزشمند که همسایه ی خوب دارابکلا هستند، سلامی از سر اخلاص و مَودّت می کند. غروب نزدیک به شب حرکت کردند. رژیم سعی داشت، شب حرکت دهد که کسی سر در نیاورد. رسیدند نزدیک سمنان و شهر ایوانکی. ماشین نظامی را نگه داشتند و نماز گزاردند و شام خوردند. آن دو گروهبان هم هشت چشمی اینها را مواظبت و نگهبانی می دادند.

شیخ وحدت به یک تصمیم بسیار خطرناک و مرگ آفرین رسید. که در فیلم های سینمایی جزء پلان های حساس و اضطرابی فیلم محسوب می شود. یعنی فرار. او از همان آغاز حرکت فکر فرار آمد به سرش. اینجا در ایوانکی، گویی کیخسرو شده بود! چون ایوانکی یعنی ایوان کَی. و کی پیشوند پادشاهی ست. لذا ایوانکی یعنی شهری یا ایوان بزرگی که کیخسرو و کیقباد آن را تعبیه نمودند. (مهندس محمد عبدی سنه کوهی اگر تحقیقی دارند به من بگن در باره ی این شهر تاریخی ).

شیخ اوضاع را ورانداز کرد که فرار کند. او اساسا خلاصی و زیر یوغ و یوق و بوق نبودن را بسی دوست دارد و حکمت زندگی اش می داند! او حالا در مسیر ایوانکی به دامغان نقشه اش را می خواهد پیاده کند. ماشین در حال حرکت است. ساعت از 11 شب هم گذشته است. همه ی طلبه ها کف ریوی نظامی چادردار ارتش، گرفتند صاف خوابیدند. دو گروهبان که مثلا آمدند این هشت طلبه را مواظب باشند و بپّان، خودشان به خواب عمیق فرو رفتند.

در هپروت سیر می کنند! یکی این سمت آخر ماشین و دیگری آن سمت آخرش. شیخ هم بغل یکی از اینها نشسته است و لمس نموده است که هر دو خوابند. برنامه ی فرارش را در ذهن نقشه کشی کرد با پرس و جوی ذهنی : الان دقیقا کجای دامغانیم؟ سرعت ماشین چند کیلومتر در ساعته؟ اگر بپّرم با این سرعت، پاهام می شکنه؟ اینجا که صحراست، گرگ و یوز و کفتار و کرکس نباشه؟ موقعیت دقیقش چیه؟ وقتی پریدم کجا پناه گیرم؟ آیا گروهبان ها با فرارم، از خواب می پّرند و تیر می اندازند؟ شیخ رفت توی ریسک و میسک ها..

حالا این نقشه کشی آنقدر محاسبات بر آن الصاق و پیوست شد، ماشین از شهر و دیار دامغان هم گذر کرد و ساعت 12 شب به بعد رسید نزدیک شاهرورد و کمی بعد از شاهرورد هم رد شد !!!. و شیخ هنور نپّرید و فرار نکرد. نقشه کشی را با بیداری اش استمرار می دهد و ماشین در جاده ی خاص قرار می گیرد... فعلا خدا حافظ. 226 .


سرگذشت شیخ (38)


به نام خدا. قسمت 38 . ساعت از یک شب هم گذشت و شیخ وحدت از پشت ماشین پرید اما نه در خیابان برای فرار که ریسک کرده بود، بلکه در میان پادگان چهل دختر. پادگانی معروف مابین آزادشهر استان گلستان و شاهرود در جاده ی جنگلی و کوهپایه ای خوش ییلاق. ( اسمش الان شده پادگان شهید پژوهنده ). هدایت شدند به سالنی بزرگ. افرادی از آنجا این هشت طلبه ی سیاسی را تحویل گرفتند و گفتند بخوابید تا صبح. خسته و کوفته، گرفتند خوابیدند.

نماز صبح را بیدار شدند و کمی بعد برای این 8 طلبه، حالا از شاهرود فرمانده ارشد و امیر منطقه آمد پادگان پیش شان. گویی از تهران دستور گرفته بود. خیلی محترمانه با آنها مواجه شد. برخوردش بسیار مودبانه و مهربانانه بود. برای اینها سخنانی گفت. 15 دقیقه نَرم صحبت کرد گفت : آمدن شما را به اینجا خوش آمد می گویم. به او گفته بودند این 8 تن طلبه ی سیاسی زندان اوین هستند. گفت ما آدمهای منطقی هستیم. اینطور نیست که حرف درست را نفهمیم. این پادگان، آموزشش الآن 20 روز است شروع شده، امیدوارم بر شما سخت نگذره اینجا. او صحبتش را کرد و رفت.

هشت طلبه را سوار ماشین کردند و بردند آن محوطه ای که سالن گروهان ها بود. هفت هشت تا ساختمان بزرگ داشت. اول بردندشان پیش یک سرگردی در دفتر کارش. صف کردندشان. سرگرد یک نگاه معناداری و یک وراندازی به 8 طلبه کرد و بعدش گفت : یک وقت فکر نکنید ما با شما بیگانه ایم. ما اهل نماز و نهج البلاغه ایم. و دست برد به کشوی میزش، کتاب نهج البلاغه را در آورد. می خواست به 8 طلبه ی علوم دینی و مبارز سیاسی بگوید که ما متدیّن و منطقی هستیم. ذهنیتی در آنها ایجاد نموده بودند که اینها مجبور بودند این سخن ها را پیش 8 طلبه بگویند.

شیخ وحدت یک خاطره خوشی هم از او می گوید و آن اینه که سرگرد با مطایبه ( شوخ و مزاح ) به جمع گفت : حقیقتا در میان شما 8 تن فقط این یکی ( اشاره به شیخ وحدت ) قیافه اش به طلبگی و روحانی می خورد. قیافه ی بقیه ی  شما اصلا به طلبگی نمی خورد. شیخ وحدت اساسا سرخ و سفید بود و زندان اوین هم به او ساخته بود. چون نه آفتابی نه بادی و نه کاری تن شان را نمی آزُرد.

حالا اینجا پیش سرگرد هم، هم لباس سفید تنشه و هم پوست سرخ و سفید بدنش. از پیش سرگرد مرخص شدند و تقسیم گردیدند میان 4 گروهان در حال آموزش. دو تا دو تا به چهار گروهان رفتند. شیخ وحدت و شیخ عجمی جامخانه ای با هم افتادند در یک گروهان. در گروهان شیخ وحدت دو تا سالن 75 نفره روبروی هم داشت. عجمی آن سوی سالن و او این سوی سالن. همان روز نخست آنها را فرستادند توی دسته ها که به صورت کوپه کوپه، در کوهپایه های صحرای پادگان چهل دختر می نشستند و مربیان نظامی که همگی گروهبان یا استوار بودند، آنها را تعلیم نظامی می دادند، خصوصا اسلحه شناسی و تفنگ شناختی را ! دامنه بگوید چرا ؟ چون که در این گونه حکومت ها همه چیز فقط و فقط از لوله ی تفنگ می گذرد. این طلبه ها هم، به این کوپه ها در زیر تابش  آفتاب داغ پیوستند. دیگه سایه ی حجره ی فیضیه در کار نبود و طبخ غذای طلبگی و گعده های ذوقی و نیز مباحثه های داغ تر از چایی طلبگی! اینجا هم دامنه افزود!. 

شیخ وحدت با همان لباس سفید آخوندی تازه دوخته ی خیاطی صدف خیابان چهار مردان قم، و دمپایی تحویلی شهربانی باجک قم، میان سربازان آموزشی که اکثرشان بی سواد! بودند، نشست، تا سرباز خمینی شود مخفیانه. چون آن سفر کرده به نجف یعنی خمینی بزرگ، با طعنه به شاه، با این مضمون گفته بود خیلی هم خوب شده طلبه ها را دستگیر کردند و بردند سربازی. حالا طلبه هم با جنگیدن و رزم و دفاع آشنا و انیس می شود.

یک هفته بی لباس نظامی فقط تفنگ یاد گرفتند و فشنگ. توی همین یک هفه شیخ وحدت حسابی پوست انداخت. سیاه شد و لاغر مَغ مغو را البته نمی دانم! با محیط پادگان آشنا شد و فکر فرار را باز در سرش پروراند و بازسازی کرد. دو دوست هم گرفت یکی تهرانی و یک همدانی. هر دو نمازی و مسجدی. آن همدانی یک دیپلم ردّی بود ولی کم از دانشجویان سیاسی فعال نداشت. کاملا با مسائل سیاسی آشنا بود و یک برادر افسر وظیفه داشت در پادگان خرم آباد. توی پادگان بچه ها صحبت می کردند که یک سرکار استوار است مسئولیت این گروهان را بر عهده دارد و او الآن در مرخصی ست. این که الآن به جای اوست یک سرگروهبان گیلانی ست. وحدت می گوید این فرد گیلانی بسیار آدم بی خودی بود. چیزی حالیش نمی شد.

هارت و پورت داشت زیاد. کسی هم به او اعتنایی نمی کرد. ولی از اون سرگروهبانی که رفت مرخصی، خیلی سربازها تعریف می کردند از او. به اون می گفتند سرگروهبان اصفهانی. اهل خرم آباد بود، ولی می گفتنش اصفهانی. یک هفته بعد به شیخ وحدت و 7 طلبه ی همراه هم، لباس کامل نظامی دادند. در پایان هفته یعنی جمعه روزی، نوبت حمام گروهان 150 نفره ی اینها شد که همه را یکجا بردند دم در حمام عمومی پادگان نشاندند تا نوبشان برسد.

نوبت اینها که شد هجوم آوردند همه ی این تعداد، یکجا بصورت وحشیانه ریختند توی حمام. وحدت از شدت تعجب با معذرت شاخ! در آورد. این که وحشیانه ریختند، بماند پیشکش، متاسفانه لخت و عریان بی هیچ پوششی. نه لُنگی و نه شورتی و نه حتی برگه ی درختی! کف حمام را مثل مورچه پر کردند. با هیاهو و های و هوی های داخل حمام. برای شیخ این صحنه بسی شگفت انگیز بود. احساس می کرد گویی در این دنیا نیست. طلبه و این همه بی ریختی دیدن؟ طلبه و این همه لخت و پَتی رویت نمودن؟ چنان بُهت به وحدت دست داده بود که خیال می کرد انگار در کابوس بسر می برد. این همه بی فرهنگی؟ آن هم با این همه تعداد؟ او که لُخت و پَتی در عمرش ندیده بود. به سختی چشمش را بست و حمام کرد و تمام شد این صحنه. می گوید : این صحنه برای من یک رویداد تکان دهنده بود.

پایان هفته ی دوم بود که خبر دادند آن سرگروهبان، یعنی استوار اصفهانی از مرخصی آمد. این سرباز خیلی خوشحال شدند که اون اومد. می گفتند او یک مردی است. همان روز که او وارد شد، شیخ وحدت و عجمی جامخانه ای توی حیاط داشتند قدم می زدند. آن سرگروهبان توی دفتر کارش بود. یک سربازی را فرستاد توی حیاط و صدا زدند سرباز طالبی و سرباز عجمی، به دفتر. ( دامنه بیفزاید : سرباز طلبه طالبی و عجمی ). اینها هم رفتند دفتر. آن اصفهانی نگاهی به هر دو انداخت و گفت شما از کجا آمدید؟ چکاره اید؟ برای چی آمدید؟

شیخ وحدت و عجمی گفتند: ما طلبه هستیم محصّل علوم دینی قم هستیم. از زندان اوین ما را منتقل کردند اینجا. برای سربازی. او یعنی سرگروهبان اصفهانی وقتی اینو شنید زیر لب یک تبسّمی کرد. خوب قیافه های اینها را ورنداز کرد و گفت بفرمایید بیرون. این اصفهانی را دقیق شوید که مهم است. شیخ وحدت هنوز هم از او به نیکی یاد می کنه و با او داستان مهمی دارد که من بزودی می گم. یک روز نشسته بودند توی کوپه ای آموزش در صحرا. یکی از آموزش ها انقلاب سفید شاه بود. آن روز مربی آموزش یا حوصله نداشت و یا می خواست تست کند، به شیخ وحدت گفت سرباز طالبی تو بیا  این را تدریس کن. شیخ گفت من چه می دانم انقلاب سفید شاه یعنی چه!؟

اون مربی گفت : شما مگه در حوزه چی چی می خونین؟ فکر کرد آیا علما در درس خارج فقه و اصول، انقلاب شاه و ملت را تدریس می کنند؟ سرباز طالبی یعنی همین شیخ وحدت رُمان ما، سر باز زد از تدریس! او نمی خواست خودشو لو بده. یکی دیگه از جمع کوپه پا شد و انقلاب سفید را روسفید کرد! یک روز توی همین حیاط قدم می زد شیخ وحدت. یهو دید اه، یک آشنایی از دور داره می آد. قیافه اش بسی آشناست برای شیخ. نزدیک که شد دید آقای اسماعیل فرزانه است. این آقای فرزانه، یک طلبه ای بود از قم. از سال 48 به بعد با شیخ وحدت در مشهد رفیق شد.

طلبه ای بود انقلابی و با تحرّک و اهل مطالعه. آن وقت بیشتر گرایش به فدائیان اسلام داشت. دو سال تابستان را در همان مدرسه نواب مشهد سُکنی گزیده بود. این دو شیخ و فرزانه، خیلی با هم بودند. بعد او خود را قاچاقی به نجف رساند و نزد علمای نجف درس خواند. بعد از نجف بازگشت به مشهد. پیش شیخ وحدت خاطراتی از آن سفر نقل می کرد از بزرگان آنجا.

از جمله از مرحوم آیة الله بهلول مظهر مبارزه با کشف حجاب رضا خان در مسجد گوهر شاد ( او یک 48 ساعت بالای منبر ماند تا دستگیر نشود! ). مرحوم آیة الله دکتر صادقی صاحب تفسیر الفرقان ( مرجعی که در سال های اخیر فتواهای خاصی می داد در قم ). این اسماعیل فرزانه یک دفترچه ای داشت، از جیب در آورده بود و مزیّن به خط علمای بزرگ نجف بود. او می رفت نزدشان یک جمله ی یادگاری به خط خودشان اخذ می کرد. مثل دستخط از بهلول.

وحدت یادشه بهلول در آن دفترچه اش این خط را نوشته بود : سیگار نکشید! حالا، اینجا پس از چند سال، شیخ وحدت دید دوست مبارزش، از چند قدمی پادگان دارد از دور می آید.نزدیک شد. دید او یک سبیل بسی کلفت گذاشته مثل سبیل مارکسیستی. به گروه های الحادی می خورد این سبیل. آمد جلو. سلام علیکی کردند او و وحدت. احوال پرسی هم نمودند. جست و جویی نیز. اما وحدت دقیقا دریافت او، وی را مثل سابق تحویل و گرم نگرفت.


سردی شدید برخورد اسماعیل فرزانه ی طلبه ی فاضل انقلابی با شیخ وحدت موجب شد، شیخ دیگر سراغش نرود. او هم دیگر سراغ وحدت نیامد. تا بعد از انقلاب، که شیخ وحدت خبر دار شد او یعنی طلبه ی فاضل انقلابی باتحرک، مارکسیست شد و به سازمان چریک های فدائیان خلق ایران پیوست. و در غائله ی ترکمن صحرا در درگیری ها کشته شد.

وحدت اینجای مصاحبه آه سردی کشید و نگاهی عمیق به من نمود و این دعا ساده ولی عمیق را بر زباش جاری ساخت : خدا عاقبت همه ی ما را به خیر کند. ادامه ی شیرین و فکر و نقشه ی جدید فرار شیخ وحدت باشه برای قسمت بعدی رمان وحدت. التماس دعا. 229 .

سرگذشت شیخ (39)


به نام خدا. قسمت 39 . شیخ وحدت وقتی به پادگان چهل دختر رسیده بود، چند روز بعد نامه ای به خانمش که در این ایام، در دارابکلا بود و از شوهرش کاملا بی اطلاع، به آدرس فروشگاه پدرش در نکا نوشت. چون به آدرس دارابکلا اطمینانی نداشت. قضایای خود را به او اطلاع داد. و همین نامه، موجب شد برای نخستین بار برخی از اعضای خانواده های نسبی و سببی شیخ از دستگیری اش باخبر شوند. نوبت حمام هفته ی دوم شیخ وحدت شون فرا رسید. سرکار استوار آقای اصفهانی هم این بار از مرخصی برگشته بود. وحدت و چهار رفیق اهل اهل نماز و طهارتش، رفتتند پیش او. آن فضای غیر اخلاقی مشمئز کنننده ی حمام قبلی را، به او منتقل کردند و از او خواستند به آنها اجازه دهد حمام را بروند در روستایی که همجوار پادگان بود. اصفهانی هم مردانگی کرد و اجازه داد. این اصفهانی چه مرد با شرافتی بود.

از کجا معلوم او هم، به مثل شیخ نسبت به شاه می اندیشید! از آن پس، هر جمعه این چند رفیق می رفتند حمام روستا نه حمام لُخت و پَتی سکس پادگان که اول از همه حیا و آزرم در آن رَخت بر می بست و سپس رَخت از تن! شیخ در این فاصله، دست به موقعیت شناسی پادگان زد که فکر فرار را پیاده کند. از خیلی از سربازها برای شناخت محیط اطراف پادگان تحقیق به عمل آورد. اما همچنان تا اینجا، راه فرار را بر روی خویش بسته یافت.

پس ترجیح داد پس از استحمام باز آید به پادگان. او در حال و هوای درون خود بود. تقریبا سه هفته ای از این وضع گذشته بود، ناگهان دید یکی آمد خبر داد سرباز طالبی ملاقاتی دارد. وحدت در آن برهوت پادگان و دشت وسیع ذهنش، به حیرانی افتاد که کی باشد این شخص، که در دنیای بی خبری و غریبی او، به ملاقاتش آمده است؟ لباس نظامی اش را پوشید. پوتین نمی توانست بپوشد. پشت پایش زخم شده بود شدید. با دمپایی و بی جوراب، رفت دم در پادگان. از محل استقرارش در دل پادگان تا دم در، چیزی حدود 2 کیلومتر راه بود. پیاده خود را رساند به محل قرار. تا رسید به آن محل مسقّف ملاقات، با وَجد فراوان و نشاط بس عظیم دید، آن مرد طالب ملاقات ابوطالب، پدر است. درود پدر. فدای قبرت بابا.

اینجای نوشتن سرگذشت پسر ارشدت، که تو او را یک آیة الله فاضل می دانستی و بسی براش حُرمت قائل بودی، برات اشک ریختم بابا.

و امروز عکس بیمارستان ولی عصر قم تو را می گذارم دامنه، که آن ایام آخر زندگی سرشار از صمیمیت تو، من و وحدت و باقر مثل سربازان، شش ساعت شش ساعت پیش تو پُست می دادیم و نگهبانی و نگهداری. و این عکس تو ای پدر، مال آن شبی ست، که تو بابا خیلی با من خندیدی و بعد گرفتی خوابیدی و چهار روز بعد به حالی شدی که مجبور شدیم تو را ببریم محل، تا همه ی فرزندان و نوه هایت با تو وداع کنند و 8 صبح روز بعد در حالی که شیخ وحدت و خواهران بهتر از جان، در کنارت بودند، در آستانه ی ماه محرم که تو روضه ی آن را، آنچه که بلد بودی می خواندی، در اتاق نشیمن خود با ذکر آیات قرآن پسر ارشدت، به لقای حق رفتی. خدا بیامرزدت بابای خوب.


مرحوم پدرمان شیخ علی اکبر طالبی دارابی و مرحوم مادرمان ملازهرا آفاقی


معذرت، ای خوانندگان دامنه، که اوقات شریف شما را با این درد دلم با پدر، ضایع ساختم. دست خودم نبود. عشق به پدر، مرا حائر ساخته بود. او که در آن سالهای فقر و نداری، این چنین مظلومانه و مخفی می رفت چهل دختر، به ملاقات فرزند طلبه اش، که برای دین شناسی به حوزه رفته بود، ولی مبارزه با ظلم و استبداد را به طلبگی اش پیوند زده بود. حالا او دستگیر شد و زندانی. و پس از چند بازجویی به زور به سربازی برای حفظ همان رژیمی که با او اساسا در ستیز بود، برده شده بود. بگذرم که دامنه یک آن، رفت به هپروت! شیخ با شادمانی و شعف پدر را بغل کرد. پدر هم او را به سینه اش فشرد. پدر چشمش به پای پسرش افتاد. دید زخمی شدید پای پسرش را می آزارد. وحدت احساس کرد پدر چهره اش در هم ریخت و دگرگون شد. پس، سریع گفت پدر این چیزی نیست، سطحی ست. رُبع ساعتی ملاقات پدر و پسر به طول انجامید. شیخ وحدت اولین سوال مهم و ترجیحی اش را از پدر کرد. و آن این بود : پدر محدّثه چطوره؟ ( دختر دومش که از قم مریض شده بود ) پدر خیلی اینجا زیرکانه جواب داد. یعنی خیلی عادی به پسرش گفت : حالش خوبه. الحمدلله بهتر شده است. این جواب پدر، یک خبر پوششی بود زیرا او پیش پسر یک خبر حقیقی را پنهان نمود و آن این بود محدّثه دختر دوم شیخ وحدت در اوج بی کسی و بی پدری، در دارابکلا جان داده بود، و در قبرستان بالا، یعنی روبروی منزل مرحوم حاج سید ولی هاشمی دفن نیز. من این واقعه را در آغازین قسمت های داستان، یعنی در قسمت دوم در 16 بهمن 1392 در متن شماره ی 93 دامنه کمی شرح دادم. اینجا را اگر خواستید مرور کنید، کلیک کنید. پدر از وضع پا و سوخته شدن سر و صورت پسرش و از اینکه طلبه ی خود را در لباس نظامی رژیم به آن وضع و حال دید، خیلی خاطرش مکدّر شد. وحدت که ظرفیتی فوق العاده دارد، و من از این گنجایش عظیم وجودی اش مطلع ام، اوضاع را عادی کرد و لبخندی زد و خود را شاد و عادی نشان داد. ولی پدر از چیزی خبر دارد که شیخ هنوز بو هم نبُرده. یعنی مرگ زود هنگام دختر بسی زیبایش، محدّثه و کفن و دفن بسی غریبانه و پنهانی اش در روستای مان دارابکلا. شیخ وحدت دومین سوالش را از پدر کرد و حال مادر و خانمش و خواهران و برادرانش را جویا شد. پدر همه را خوب توصیف کرد. پدر به پسر گفت زیاد نمی تواند بماند، باید این همه راه را باز، تا شب نشده برگردد. از دارابکلا تا نکا و از آنجا تا آزادشهر و از آنجا تا چهل دختر، به صورت رفت و برگشت آن هم در آن زمان که وسائط نقلیه بسیار اندک بود، بسی سختی و صعوبت داشت. پدر پول جیبی داد به پسر سرباز طلبه اش! و خداحافظی کرد و خبر ناگفته ی مرگ دخترش را در آخرین دقایق هم به او نگفت و حرکت کرد به سوی دارابکلا. ماه بعدی فرا رسید و پدر بار دیگر به ملاقات پسر در چهل دختر رفت. باز مثل قبل خبر دادند سرباز طالبی ملاقاتی دارد. وحدت عین قبل دو کیلومتر راه طی کرد و رسید، دید باز نیز در دنیای بی کسی اش، این فقط پدر است که به سویش آمده است.

مادر هر چه می خواست، در دلِ پدرمان می گذاشت و او می برد سوی شیخش. چون او در بستر افتاده بود. شیخ و پدر در بر گرفتند همدیگر را. آغوش کشانی غیر قابل توصیف. پدرم هرگز نه به کسی بوس می داد، جزء به یاورش که او را ملّا زهرا صدا می کرد. نه هیچ گاه می گفت پسرم. فقط دِتر اما می گفت! نمی دانم آیا اینجا در غربت و تنهایی و دوری و دوره ی اجباری، پسرش را بوسید یا نه؟ من یادمه که فقط یک بار روان شاد یوسف علی رزاقی به زور از او یک بوسه بر گونه ی خود گرفت. آن هم من و سید علی اصغر از خنده غش کردیم در حیاط خونه ی مان. چون یک گونه ی یوسف را بوس داد ولی گونه ی بعدی یوسف را پُف کرد چیزی شبیه تُف! یوسف هم آی غش و ضعف کرده بود با فعل پدر.

در ملاقات دوم هم، شیخ وحدت اول از همه از پدر پرسید محدثه چطوره؟ پدر این بار دیگر نتوانست پوششی عمل کند. خبر را از نهان وجودش، به نهاد پسرش پرتاب کرد. گفت : محدّثه از دنیا رفت. من دیگر نمی توانم پنهان کنم. جزئیات را از من نپرس. شیخ وحدت در اینجای مصاحبه با من، دچار سَکت در کلام می شد. منقطع و بغض آلود حرف می زد. گفت : این خبر پدر بر من بسیار سنگین بود ولی پیش پدر خود را کنترل کردم.

او به پدر این جمله را گفت : ما به قضای الهی تن دادیم. ولی شیخ به من اظهار داشت برای نخستین بار در زندگی اش، پس از پایان ملاقات با پدر، رفت در گوشه ای از پادگان دور ار منظر و مراعی و چشم دیگران و در پیشگاه خدای ارحم الراحمین،خیلی اشک ریخت. او بلافاصله در حین مصاحیه، خود را ( در واقع من و دامنه خوانان را ) به سمت این جملات برد و گفت  : صبر داروی این حوادث است. بین صبر و جزع و فزع،  فرق است. درست است که مصیبت سنگین است ولی صبر برای همین مصیبت ها آفریده شد. گوشه ای اشک ریختن یعنی دوری از جزع و فزع. و لذا شیخ در گوشه ی پادگان آن هم رو به آسمان پناه گرفت و برای محدثه ی از دست رفته اش گریست و گریست و گریست. رفقا حتما یادشونه. تاسوعا سه سال پیش منزل اصغر آقای مهاجر. که از شیخ خواستیم جملاتی در مصائب سیدالشهداء بیان کنند.

شیخ شروع کرد به گپ عادی از حسین فاطمه (علیهما السلام ) اما کل جمع که از 25 نفر بیشتر بودیم، دیدیم که شیخ چگونه سخن خود را با گریه ی شدیدش آمیخت و همه ی جمع، برای مظلومیت های آقا امام حسین (ع) در دشت تفتیده ی کربلا به گریه آمدند. خصوصا گریه های بلند علیرضا که سید علی اصغر را به گریه ی نعره ای  مشهورش رساند. آری، شیخ یک بار هم در اوج غُربتش در گوشه ی پادگان، نزد فقط خدای خود، برای دخترش گریست. اما این گریه ی شهادت حسین و یاران عزیزش در آن روز تاسوعا کجا و آن گریستن بر دختر مظلومش کجا!؟ و شیخ با اصرار من که نکته ای در این باب یعنی حس و حال آن روزت بگویید، اِبا کرد و فقط این را گفت: اِنّ الامور مَرهونة باوقاتِها یعنی: هر کاری زمان خاص خودش را دارد.

پدر با این خبر ناگوارش با تنی خسته تر ار ملاقات قبل، همان راه آمده را بازطی کرد و رفت دارابکلا. حالا شیخ در دنیای دیگری قرار گرفته. هم دستگیری. هم زندان. هم سربازی. هم زن و دختر اولش در دوری. و هم خبر جدید مرگ دختر دومش با این همه مریضی و در به دری.

هم در روزهای داغ چهل دختر آموزش سربازی. در همین روزاها که خیلی از رویدادها بر او آوار شده بود ، و روزی از روزهای خاص، که متصدی امور نامه ها، نامه های رسیده را توزیع می کرد در یک جای خاص، یعنی نام صاحبان نامه را نام می برد بلند، اعلام نمود سرباز طالبی نامه داری. شیخ هم یادش آمده که روزهای نخست ورودش به پادگان، به همسرش نامه ای نگاشته. حالا هم، اون انتظار به سر آمده و حتما خانمش براش جوابی فرستاده؟ ذوق زده، در آن وا انفسای دوران سخت، که دریافته دخترش را از دست داده، بی آنکه لحظات آخر پِلک زدن هایش را دیده باشه، رفت جلو نامه را بگیره. گرفت. با اَسف خیلی خیلی شدید، دید پاکت نامه، باز است. و نامه هم توش نیست! با ناراحتی گفت : آقا این پاکت که خالی ست! شیخ به من گفت آن بنده ی خدا متصدی نامه ها هم نمی دانست که چیست؟

آری، بر شیخ معلوم گشت که حتی نامه اش را نیز می گیرند و کنترل می کنند و می خوانند آن آدم های خاص! این هم به نظر شما آیا برای یک دور افتاده از منزل و همسر و فرزند، کاری شاقّ و طاقت فرسا نیست؟ صد در صد هست؟ شیخ می گوید همین کار یک سال هم در مدرسه نواب مشهد براش اتفاق افتاد که نامه ی همسرش را در آن مدرسه نیز باز کردند و پاکت خالی به دستش دادند؟ این که کار آن آدم های خاص! است شکّ نکنید خوانندگان فرهیخته ی دامنه. بگذرم من. این غم هم بر شیخ بار شد و گذشت.

تا رسید ماه سوم در چهل دختر، که ملاقات مهم سوم پدر شکل گرفت. درود بر پدر که چه جُربزه ای داشت. اما پیش از شرح ملاقات سوم پدر، از شیخ خواستم آن حال خودش را در باره ی آن نامه ی پاکت خالی بگوید. گفت : خبر این جور چیزها خیلی راحت است، ولی نمی دانی که چه فشار شدیدی بر آدمی وارد می شود در آن حین. باز در کلامش سَکتی عمدی پدید آورد و چیزی از حسّ و حال زارش نگفت و فقط این شعر را با لحنی درشت برام گفت : مرد آن است که در کشاکش دَهر / سنگ زیرین آسیا باشد. پدر در ملاقات سوم با پسرش این بار با حجت الاسلام آقای عبادی جامخانه ای آمد به چهل دختر.

عبادی از منسوبان آقای عجمی بود. که بعدها می شود پدر خانم این عجمی جامخانه ای که با شیخ وحدت دستگیر شد و با هم افتادند در یک گروهان. خبر دادند سرباز طالبی و سرباز عجمی ملاقاتی دارند. این ملاقات را خیلی دقت کنید که شیخ وحدت یک بار دیگر نقشه فرارش را عملیاتی می کند در این حیث و بیس. هر دو لباس نظامی پوشیدند و 2 کیلومتر راه را باز طی کردند خسته و ناتوان اما با شوق فراوان رسیدند به دم در و آن اتاق بزرگ ملاقات. دیدند دو شیخ آمدند به ملاقاتشان. خیلی شادمان شدند. نشستند چهار شیخ، از چهار سوی جهان حرف و گپ هوا کردند.

شیخ وحدت برای نخستین بار با آقای شیخ عبادی آشنا می شود و خوشحال از زیارتش. وحدت می گوید دیگر مطمئن بود هر وقت ملاقاتی دارد فقط پدر است که به ملاقاتش می آید و اصل ملاقات، براش خیلی جاذبه داشت. این بار عبادی هم که اضافه شد، بیشتر خوش گذشت زیرا کمی با هم سخن گفتند. و این سخن گفتن و گپ زدن، دل را وا می کند. خصوصا دل سرباز طلبه ی را که به زور آنجاست و هر روز در پی اجرای فکر فرار. و این آدم را مضطرب و ناآرام نگه می دارد. ملاقات تمام شد و پدر و عبادی رفتند که برن دارابکلا و جامخانه.

باز پدر به پسر پول جیبی هم داده بود. چه پولی هم! ربع ساعت بعد سرکار استوار اصفهانی، وحدت و عجمی را صدا کرد و گفت لباسهاتونه بپوشین، پدرتان آنجا منتظر است و شما امشب با آنها برید شاهرود! شیخ و عجمی برگشتند پیش پدر و عبادی. پدر به شیخ گفت ما ماشین گیر نیاوردیم و غروب هم بود و برگشتیم پادگان و آمدیم دژبانی و زنگ زدیم به آقای اصفهانی موضوع را به او گفتیم و از او خواستیم چون ما امشب باید شاهرود بخوابیم تا فردا حرکت کنیم ساری، اجازه بدهد، شما دو تا هم، امشب پیش ما باشین و او هم قبول کرد. شیخ هر وقت سخن از سرکار استوار اصفهانی می شود، هم در درون خوشحاله و هم از او به نیکی می گه و هم جمله ی او واقعا یک مرد بود را با حدّت اظهار می دارد. آری می گوید او واقعا مرد بود که اجازه داد شب را به شاهرود برویم، پیش پدر باشیم.

از پادگان بیرون رفتن، آن هم یک شب در شاهرود برای شیخ خیلی مهم بود. او که هر روز در طول این دوره، مترصد بود از پادگان، یک، یک ساعتی بیرون بجهد، حالا فرصت را غنیمت شمرد و می خواهد فرار را بر قرار پیرور و فائق گرداند در معیت پدر. حالا شیخ وحدت یعنی سرباز طلبه طالبی! همراه پدر که نتوانست ماشین جور کند غروبِ پس از ملاقات، که به دارابکلا برود، می آید شاهرود و از پادگان می آد بیرون. همه ی شما می دانید که شیخ وحدت در زندگی سیاسی اش فرار می کند و تا پیروزی انقلاب یعنی سه سال و نیم مخفی می شود بلاخره؟ اما آیا به نظر شما و به حدس و گمان تان،

او اینجا در معیت پدر و از این فرصت تاریخی بهره می گیرد و فرارش را عملیاتی می کند؟ یا نه باز نقشه اش تبصره می خورد و دچار اما و اگرها و قید و بندهای اخلاقی و یا امنیتی می شود؟ می دانید از شاهرود تا مشهد هم چیزی حدود چهار ساعت راه است. فعلا او شب را همراه پدر و آقایان عجمی و عبادی رفته است شاهرود... ببینم آنجا چه نقشه ای پیاده می شود؟... تابعد. 230 .

سرگذشت شیخ (40)


به نام خدا. قسمت 40  . شیخ و عجمی و پدر و عبادی این چهار تن، که از عرض خیابانی در شاهرود داشتند می گذشتند، یک افسر وظیفه ی گروهان شیخ  وحدت شون، که بشدت با استوار اصفهانی ضدیّت داشت، آنها را می بیند. همین متغیّر مستقل، تمام فرضیه های فرار شیخ را مختل و باطل کرد. بگو چرا؟ برای این که، این شخص بدخواه و عنُق، می توانست زندگی سرکار استوار اصفهانی را تیره و حتی تباه کند. وحدت، فرار را فقط بخاطر حفظ حیثیت و زندگی یک مرد با وفا یعنی استوار اصفهانی، کنسل کرد و به مشهد یا جایی که در نظر گرفته بود نگریخت، بلکه شب را پیش پدر در شاهرود ماند و صبح خیلی زودتر از موعود، به پادگان برگشت. برگشتی رنجورانه ولی مردانه.

صبح خیلی زود آمد پادگان، تا کسی متعرّض به عِرض و آبروی استوار اصفهانی نشود. اصفهانی وقتی شیخ را دید که برگشته و خیلی هم زودتر از موعد آمده، تبسّمی زد و خوشحال گردید و وحدت هم به عینه دید، که شادمانی در چهره اش موج می زند. موضوع از این قرار بود که آن افسر وظیفه ی بدجنس، وقتی عجمی و وحدت را در شاهرود دیده بود، آمده بود این سرکار استوار اصفهانی را تهدید شدید کرده بود که چرا به این سرباز سیاسی طلبه، مرخصی دادی؟ چرا اجازه دادی از پادگان بیرون برن؟ 

اینا مطمئن باش، که دیگر بر نمی گردند. و من به حساب تو می رسم! اما مردانگی برگشت شیخ وحدت، در برابر مردانگی های متعدّد اصفهانی و محبت های او ، نقشه ی شوم این افسر کینه جو را نقش بر آب کرد. وحدت در مصاحبه اش به دامنه گفت : اگر غیر از اصفهانی هرکس دیگری بود، هرگز به پادگان بر نمی گشتم. ولی در وجود این شخص، یعنی اصفهانی، یک نوع مردانی یافته بودم که کاملا ناجوانمردانه بود، اگر با آن وضع فرار می کردم. چون فرارم، به حساب ایشان نوشته می شد و این رسم دین و اخلاق نبود که من فرار کنم، ولی یکی دیگر که خیلی هم انسانیّت سرش می شد و مردانگی و غیوری داشت، زندگی اش سیاه می گشت. او در قضیه ی حمام هم، به وحدت شون لطف نموده بود. حالا باز هم الطافش به شیخ وحدت در چند جای دیگر بروز می کند. وحدت حالا به میدان تیر می رسد و اردو، که آموزش از سه ماه گذشته بود و این دو کار مانده. دو بار به میدان تیر رفتند. خاطره ای خوش! از میدان تیر دارد. او به همراه بغل دستی هاش، شش تیر شلیک کرد به سیبل ( نشانه ).

رفتند سیبل را نگاه کردند که نمره بگیرن، دیدند سیبل وحدت 12 تیر خورده. افسر پرسید : تو مگه چند تا فشنگ داشتی؟ وحدت گفت : شش تا ( سه قِلق گیری و سه تا هدف ). افسر رفت سیبل بغل دستی شیخ را بررسی کرد، دید هیچ تیری به سیبل نخورده! آری، او بغل دستی شیخ، هر چه تیر در چله اش! داشته، به سیبل وحدت زده بود. نه وحدت نمره گرفت و نه آن سرباز محترم رشتی بغل دستی وحدت. من یعنی دامنه، از وحدت پرسیدم مگر آن جناب رشتی گرامی بغل دستی، شَت و پت بود؟ خندید ولی چیزی نگفت و حرفی نیفزود. و از سکوت شیخ، دامنه یقین کرد، که اون رشتی گرامی بغل دستی شیخ، پت بوده! از میدان تیر که برگشتند، سپس در موعد بعدی، به اردو رفتند.

10 کیلومتر دورتر از پادگان، به ستون 2 و با پای پیاده از کنار آن حمام روستا گذشتند و در محل اردو، مستقر شدند. چادرهای دو نفره نصب کردند. او و آن رفیق همدانی با هم افتادند. روزها آموزش سخت و شبها رزم شبانه. یک شب اختصاص داشت به ستاره شناسی. دُب اکبر و اصغر و جُدی. آن شب، شیخ وحدت به یاد استاد و رفیقش آیة الله آقا ضیاء آملی افتاد که در پشت بام مدرسه ی خیرات خان مشهد، به او درس قبله شناسی و جهت یابی یاد داده بود. همان آقا ضیاء، که آمد دارابکلا منزل ما و پول عروسی شیخ را داد. که در قسمت دهم سرگذشت،  آن را مفصّل شرح کردم.

توی مسیر اردو رفتن، حجم بار بر کول شیخ وحدت، سنگین و حجیم بود. و همین مرد بزرگ پادگان، یعنی آقای استوار اصفهانی، یک سرباز را مامور کرد بخشی از بار شیخ را بردوش بگیرد. و شیخ از محبت اصفهانی باز نیز خرسند شد. فرار نکرد فقط به خاطر شرف و مردی او. یک شب هم سربازها را در اردو، که هوا بسی سرد بود، بردند رزم شبانه. همین اصفهانی در گوشی به شیخ گفت : امشب هوا خیلی سرده و برای شما سخته. برید توی چادرتون بگیرید بخوابید. او و رفیقش همدانی رفتند حسابی تا صبح خوابیدند. مرحبا به این اصفهانی، که هوای یک طلبه ی دینی و سیاسی را در همه جای پادگان و اردو و مسیر 10 کیلومتری، داشت. من یقین دارم او همفکر شیخ وحدت بود ولی بروز نمی داد. یعنی ضد رژیم بود. از اردو که برگشتند پس از چند روز، دیگه کاری جز رژه رفتن از صبح تا غروب نداشتند.

تا سردوشی را گرفتند و تقسیم شدند به جای جای ایران. شیخ وحدت و طلبه ی دیگر همراهش یعنی تقوی دامغانی افتادند پادگان خرم آباد لرستان. همین شهر آقای اصفهانی. بیچاره آقای عجمی جامخانه ای افتاد عجب شیر آذربایجان. عجمی و عجب شیر؟ چقدر عجیبه! دو تا اتوبوس از خرم آباد رسیدند پادگان چهل دختر. شیخ حالا در درون ناراحت است. زیرا یک آدم سیاسی ست و او می دانست که در همین زمان تقسیم، تیپ خرم آباد در ظُفّار کشور عمان به سرکوب انقلاب مردم ظفار مشغول است. باز سرکار استوار اصفهانی به شیخ وفا و محبت می کند. دید شیخ خیلی ناراحت است.

برای این که شیخ را از نگرانی بدر کند، به او می گوید : من به دوستانم ( یعنی همین هایی که از پادگان خرم آباد آمدند چهل دختر، سربازان سهمیه ی خود را ببرند) سفارش کردم که هوای تو را آنجا داشته باشند که تو را به ظُفار نبرند. ساعت دو بعد از ظهر نیمه ی دوم مهر 1354 شیخ وحدت به همراه سایر سربازان سهمیه ی پادگان خرم آباد، از چهل دختر خداحافظی کردند و به سمت خرم آباد حرکت. از جاده ی سمنان و تهران عبور کردند.

شب بین راه نماز گزارده و شام خورده  و ساعت 2 یا 3 نیمه شب یعنی بامداد، رسیدند به خرم آباد. مستقیم برده شدند به پادگان. و در مرکزی به نام جایگزینی پیاده شدند. به سالنی هدایت شدند و هر کس تختی را گرفت و خوابید تا صبح. شیخ، نماز صبح را ادا کرد. شیخ خواست فرارش را حالا آغاز کند چون می گوید اگر مردانگی اصفهانی نبود، تا بحال فرار کرده بود. فقط حیثیت او برایش اهمیت دینی و شرعی و اخلاقی یافته بود و همین مانع بزرگ فرارش شد. ولی او حالا در این لحظه ها که قصد دارد عملیات فرارش را، در طول راه اجرا کند، راه فرار را از چهل دختر تا خرم آباد به خاطره احاطه ی شدید محافظان بشدت بسته می یابد.

اما شیخ وحدت یقین کنید به هر حال به همین زودی زود، فرار می کند. دیگه نزدیک شدیم به طرز فرار و چگونگی ورودش به فاز مخفی زندگی که بسیار پر رویداد است. تا بعد... که آیا شیخ وحدت به منطقه ی انقلاب زده ی ظفار کشور عمان برده می شود که مردم انقلابی عمان را بکُشد؟ و یا نه، قبل از اینکه به ظفار برده شود،  او فرار می کند؟ منتظر شما می مانم تا بگویم اوضاع از چه قراره. ولی سلام بر خرم آیاد که.

سرگذشت شیخ وحدت 21 تا 30

به نام خدا


سرگذشت شیخ وحدت (21)


حالا از قضاء خونه ی آن دختره، که عاشق شیخ وحدت شد، درست روبروی همین خونه ی سیدة فاطمه بود. شیخ وحدت هر بار که به نکا می رفت و منزل سیده فاطمه اُتراق می نمود، این دختره، ظرفی آب بر می گرفت و با دلی به جوش آمده، می آمد خونه ی سیده فاطمه آب می بُرد. طوری که دیگر همه ی همسایه ها هم  متوجه شدند که این دختره، قصدش آب نیست. آه است و آوازه. مقصدش ظرف نیست، ظرفیت و ظرافت است. زیرا و صد البته زیرا، که این کار آب بَری آبرو خری! هیچ گاه در روزهایی که شیخ وحدت نکا نبود، تکرار نمی کرد. هنگامه‌ها در هنگامه ی حضور هیجان هوا می کنند. نمی کنند!؟

آری؛  او به همه خصوصا سیده فاطمه، که زنی بسیار تیز و گویا و پرمغز بود و بسی نیز زیرک و هوشمند، فهماند که آب، بهانه ای ست برای بهاء. که شیخ جوان سرخ روی زیبای 20ساله ی مهیای زوج و تزویج، یعنی شیخ وحدت باشد. او که تا حالا روحش از عشق دختره که مخفی می داشت بی خبره. سیده فاطمه با درک و دریافت این گرا ها و گرایش ها، سعی نمود گره از کلاف عشق وا نماید.

روزی به شیخ وحدت صاف و پوست کنده گفت: این دختره گویی نسبت به شما میل دارد. سیده فاطمه (این جناب مهندس عبدی کار دستمان داد. در قسمت بیستم نظر حواله کرد برای اُناث سید ننویس و سیده بیآرای. حالا هی من باید یک گره کوچولو هم جلوی نام سید بذارم تا شما راحت الحلقوم بگید سیده. ای ای).

آری داشتم می گفتم که سیده فاطمه بارها پیش مادرم در محل می آمد و من خیلی دقیق یادم هست. حتی چندین بار به همراه مادرم به نکا خونه اش رفتم و با پسرش آقا حمید بازی هم می کردم. شوهرش مرد خوش سیما و خوش برخوردی بود و مهمان نوازی را حسابی بلد بود. در کارخانه ی... نکا کار می کرد. یادم است یک بار با پسرش حمید، رفتیم کارخانه پیشش. بگذرم.

شیخ وحدت در جواب جمله ی استفهامی سیده فاطمه، بی آنکه اشمئزازی بجوید، قاطع و بُرهانانه! گفت : این چیزها کلا زیاد اتفاق می افتد. توی دارابکلا هم این روحیه رواج داشت. که همه سرَک می کشیدند که کی، کی را می خواد. (یعنی شفت و شیفته اش، شیفت شب و روزش شده و کار و کِله ای جز دل و قلوه نداره!). و همین عشق های یک طرفه، برای شیخ وحدت زیاد رخ داد و برای او شاید بیشتر از بقیه بود. چون زیبا و سفید و سرخ و معمّم بود. ای ای آن وقت ها زن آخوند شدن یک نوع هجرت بزرگ به سوی دنیای دیگر و دیندار شدن و مثلا در رفاه و راحتی بودن، تلقی می شد.

این رویدادها در خود محل هم، برای شیخ وحدت بیشتر از سایرین رخ نمود ولی او جدی نمی گرفت. چند ماهی گذشت. چیزی که شیخ وحدت را از این عشق بی مقدمه ی آن دختره، منزجر می کرد و فراری اش می ساخت، این بود که دختره سر و وضع خوبی اصلا" نداشت. پوششی بسیار نامناسب داشت. مثل ساپورتی که الآن برخی مُدیسِین ها و برخی مانکَن های خیابان گرد می پوشند، او هم پوششش، چنین وضعی داشت. برای خانواده ی آنها این سر و وضع، زننده نبود؛ اما برای شیخ وحدت و  پدرمان که روحانی بودند و مادرمان که بسی حساس بود و آموزگار قرآن بود و آخوند زاده، اصلا تناسبی نداشت. حتی شیخ وحدت از شدت مخالفت پدرمان با این نوع تیپ ها، دقیق آگاهی توام با ترس و واهمه و اضطراب داشت.

یک مدتی که گذشت، شیخ وحدت فهمید و به او رسانده شد، که شدت عشق دختره بیشتر و شعله ی شیدایی اش تیزتر شد. به حدّی که خانواده ی دختره رسما به سیده فاطمه می گویند، تو واسطه شو و با فلانی یعنی شیخ وحدت صحبت کن و راضی اش نما. سیده فاطمه با پیغام و پسغام، به شیخ وحدت رساند که کاری فوری دارد با او. شیخ وحدت خود را به او رساند و از زبان سیده فاطمه ماجراها را شفاف تر شنید. (من اینجور جاها میدانی آزاد می خواهم که نوک قلم را تیز و عاشقانه کنم اما می ترسم شیخ وحدت ازم نارضی بشه. پس خیلی سرد و بی وجه شدم و نکته دیکته نمی کنم. دیکتاتوری را البته متنفرم ولی املا گویی را و تصیحیح بر وزن همان اصلاح را آی خوش دارم.) سیده فاطمه علنا موضوع را با او در میان گذاشت و گفت نظر مادر دختر و دختره این است که...متفکر

شیخ وحدت بشدت عصبانی شد و گفت این چطور می خواهد با یک آخوند وصلت کند!؟ در حالی که خودش اصلا" نه حجابی دارد و نه سر و وضع مناسبی؟ اصلا او چادر نمی داند چی است؟ و نهایتا به سیده فاطمه گفت  مناسب نیست اینجا ازدواج کند و رُک و صاف جواب ردّ به سیده فاطمه داد. هنگام ظهر شد و ناهار را پیش سیده فاطمه، خاله ی خدا بیامرزمان خورد و بعد از ظهر حرکت کرد به سمت دارابکلا. یعنی حسابی راهی شد به سوی محل.

و این زمانی ست که دیگر تابستان به انتها نزدیک شد و شیخ وحدت تا یک هفته ی بعد، دیگر باید آرام آرام خود را برساند به مشهد برای آغاز درس حوزه علمیه. خداحافظی کرد و گفت دیگر مصلحت نیست من بیام این طرف ها. او خداحافظی نمود و آمد دارابکلا.

شیخ وحدت که می آد دارابکلا، اونا یعنی خانواده ی دختره، می آند پیش سیده فاطمه که ببینند شیخ وحدت  در جواب آن پیغام مادر دختره، چی گفت؟ سیده فاطمه به آنها گفت شیخ وحدت نظر مخالف داد و رفت که بره مشهد. و دیگر هم نمی آد نکا. دختره می ره خونه سَمّ می خوره. آره سمّ. همینی که الآنه کاپیتانش نام گذاشتند و برگ و بِنه ی درختان مُثمر و غیر مُثمر را لب شُتری نمود در دارابکلا! آری او سمّ می خورد و خودکشی می کند. اونا متوجه می شن و دختره را می برن بیمارستان. معده اش را در آنجا تخیله می کنن و می گویند اگه کمی دیرتر می آوردینش، تا الان مُرده بود و به رحمت ایزدی پیوسته بود. با این زحمت و مرارتی! که کشیده بود! بعد دختره را می آرنش خونه.

اینها را بعدا برای شیخ وحدت نقل می کنن. دختره باز مجددا تهدید می کنه چرا نجاتم دادین؟ من خودم را بلاخره می کُشم. ( ای عجب. ای عجب! اُخ اُخ. من یعنی دامنه دستم بسته است و الّا آی اینجا مانور می دادم. ) پس از این واقعه و تهدید مجدد دختره، فضای ترس وحشت و اوهام و ایهام خونه ی دختره را فرا می گیره و مادر دختره دست به دامن سیده فاطمه می شود و نیز متوسل به او که کاری کن و دخترم را از مرگ و خودکشی دوباره، نجات ده. جان دخترم در خطره. ای سیده فاطمه. کمکم کن. تو خیری کن بفرست فلانی یعنی شیخ وحدت بیاد اینجا.

شیخ وحدت نقل می کند که ظاهرا" سیده فاطمه متقاعد می شود و یکی را می فرستد دارابکلا. یک تکّه کاغذ می نویسد و دست پیکش می دهد که برساند به دست شیخ وحدت. کاغذ نوشته به دست شیخ وحدت می رسد توسط آن پیک سیده فاطمه. در آن کاغذ نوشته شده بود : هر چه سریعتر بیا نکا... (مثل فیلم های جبّار سینگ شده انگاری.

این یکی را دیگه پراکندم بلاخره ). شیخ وحدت پاشد درجا رفت نکا نه البته برای نکاح. که برای نگاه و نگرش و نگریست و دفع گریست. برای گُریخت از غار و غَبنی که دختره آفرید. وارد خونه ی سید فاطمه شد. به قول ما خونه ی خاله ی ما شد. دید، مادر دختره آنجا نشسته است. لَختی بعد از سیده فاطمه پرسید این چیه برام نوشتید؟ آن تکه کاغذ پیک منظورشه. قضیه را مفصّل و مطوّل و مشرّح، شرح نمود. مثل سالن تشریح دانشجویان پزشکی که چشم آدمی از حدقه بیرون می زنه وقتی می بینه و می فهمه! و شیخ به گوش تیزش، گوش و هوش نمود.

بعد از شرح طُوال و دراماتیک سیده فاطمه، نوبت به مادر دختره رسید. شروع نکرد به گفتن و داستان سُرایی. نه. نه بلکه  آغاز نمود به گریستن و گریه و اشک ریختن . و از شرّ ماجرا گریختن. به گفته ی دقیق شیخ وحدت : " مادره، آی اشک می ریخت. آی اشک می ریخت. "

شیخ وحدت که فی المجلس لباس روحانی بر تن دارد و همه به او به دیده ی خاص دینی و اُبّهتی می نگرند، دید مادرش با چشمانی پر از اشک و رَشک، به چشم شیخ وحدت ذول زده می گوید : " جان دخترم در خطره آقا. جان او را نجات بده. من همین یک دختر را دارم. " شیخ وحدت صاف موند این وسط. خشکش زد. یعنی میان اشک و مَشک چه کاری کند؟ توی تحیّر شدید گیر کرد. از یک سو دختری بی حجاب و مو پریشان و از سوی دیگر مرگ و خودکشی و اِتلاف. شیخ وحدت عینا اینو به من گفت : در آن وضیعت بغرنج و بحرانی، اگه بگم به من چه؟ دختره ممکنه خودشو بکُشه. می خوام بگم موافقم، میل قلبی نیست. اصلا تناسب برقرار نیست. من کجا و او کجا. و واکنش پدر که سخت بر این امور سخت گیره کجا؟ "

شیخ وحدت یقین دارد که خودش به تنهای که نمی تواند این کار را به سرانجامش برساند و غائله را یه جورایی ختم به خیر کند، باید حتما پدر را در جریان بگذارد. او صددرصد ناراحت می شود. او یعنی پدرمان، سلیقه ی خاص و تفکر خاص خودش را دارد. چیزی حدود دو روز طول کشید تا شیخ وحدت به " وحدت نظر " برسد و جواب قاطع دهد.

آن دو روز را پیش سیده فاطمه ماند تا موضوع عشق یکطرفه و خودکشی یکدنده را حل یا منحل کند. بر سر دو راهی گیر می کند. اگه دختره خودش را بکشد، شیخ وحدت در آتش تحیّرش و شعله های هشدار بخش وجدانش، می سوزد. یعنی جواب وجدان را چی بگوید؟ اگر هم تن به ازدواج دهد اصلا هم نمی شود. نه تناسب است. نه تمایل است. نه جرئت است و نه مصلحت. او مخمصه ای به این گشادی و پرکلافی تا به حال در عمر کم 20 ساله اش ندیده است. چه کند که خدا را خوش آید و دچار عذاب وجدان و محاکمه ی روح و داوری نکوهشی و سرزنشی دین  و دانایی و طلبگی اش نشود؟ 

پیش خود زمزمه می کند : که مگر پدر با آن خصیصه ی خاص و خصوصیت و خصلت عامش، راضی می شود به این نون و ماست! در نهایت شیخ وحدت به این نظر ردّ ازدواج نائل آمد و رُک و بی دغدغه به آنها یعنی مادر دختره و سیده فاطمه که واسطه ی خیر و رفع بحران شده بود، گفت : " پدرم یقینا و مطمئنا به این ازدواج رضایت نمی دهد. " باز آنها به اصرار و مکرر می گفتند تو را خدا یک کاری کن. یعنی همان خودکشی دختره را در ذهن شیخ وحدت متجلی می ساختند که آری، خطر، بیخ خانه ی ما لانه نموده.

شیخ وحدت در اینجا متوسل به خدایش شد و با دلش به خدا عرضه نمود. عین جمله ی نقلی از مصاحبه ام با او  "خدایا یک راهی به من نشان بده." این راه حل سراغش رسید که دو طرف قضیه را یه جورایی به هم جمع کند. و خطر خودکشی دختره را رفع کند و خودش هم با خیالی جمعیت یافته به مشهد برگردد. یعنی واقعیت را درک کند و حلش نماید نه منحلش کند و ... به تصمیم کبرا  و عُظمی! رسید شیخ وحدت حالا.  یه راه حلی سرنوشت ساز. چیست آن؟ می گم شتاب نکن. به مادر دختره گفت ( در حضور و شاهدیّت سیده فاطمه) : برو از پدر دختر... بقیه در قسمت بعد.


سرگذشت شیخ (22)

 

به نام خدا. قسمت 22 . آری؛ شیخ وحدت برای حل مسئله وجدان و ممانعت از خطر خودکشی دو باره ی دختره و حفظ حریم و احترام و آبروی خانواده ی دختره به مادرش گفت : "برو از پدرش رضایت عقد موقّت را بگیر. د   تعجب   د".

( من، یعنی دامنه ای ای! قربان اسلام آسان گیر برم. ربّ یسّر و لا تعسّر سهّل علینا یا ربّ العالمین. این ذکر، دعا است. پر از راز و رمز و نیاز ، که رفیق آیه های قرآنه ). مادره رفت و ساعتی بعد به خونه ی سیده فاطمه صالحی برگشت و خبر رضایت پدر دختره را با رضایت و رشادت گفت. شیخ وحدت هم بلافاصله از سیده فاطمه خواست که بره یک جعبه شیرینی بخره. رفت خرید.

بعد پا شدند با حضور سیده فاطمه، رفتند خونه ی دختره. که گفتم خونه شون روبروی خونه ی همین سیده فاطمه گرامی مان بود، آن سوی خیابون. آن دختره چون سمّ خورده بود و دست به کاری وحشتناک انتحار یعنی خودکشی زده بود، در بستر افتاده بود و نمی توانست برپا شود و جست و خیزی کند و این مدت در برهوت و یا امیدش غوطه می خورد که سرنوشتش به کجا می انجامد؟ شیخ وحدت در حضور جمع حاضر،  به دختره گفت : "من شما را به مدت معینی به عقد خودم در می آورم و مَهرش هم 100 تومان است .مدت هم پنج (و با تردید شش) ماه است. تا ببینیم خدا  چی می خواهد. "

دختره خیلی خیلی خوشحال شد.

اصلا چنین انتظاری در مُخیّله اش نمی گنجید که شیخ وحدت یک همچو تصمیمی بگیرد.شیخ وحدت همانجا، در جا با رعایت شئون عرفی و حدود شرعی و مناسک آئینی و کسب رضایت رسمی پدر دختره (بدون در میان گذاشتن با پدر و مادرمان البته) خطبه ی صیغه ی عقد را در حضور خاله سیده فاطمه و مادر دختره و... جاری کرد. و آنها هم شیرینی را پخش نمودند. جای مرحوم ابوی مان بسی خالی اندر خالی بود تا... دختره هم حالا دیگه یواش یواش به صحّت رسید و از بستر برخاست و به زنده بودن و زندگی اش یقین یافت.

شیخ وحدت دو سه روز بعد، از آنها خداحافظی نمود و خود را نمی دانم شائقانه یا مایوسانه، ( نپرسیدم از ایشان ) به درس و بحث حوزه ی مشهد رساند. بقیه و دنباله و پیچیده و اوج و فرازهای داستان ( فرود ندارد فقط فرازه ) باشه در قسمت بیست و سوم. 

 

سرگذشت شیخ (23)

 

به نام خدا. قسمت 23. حالا اواسط سال 1351 است و شیخ وحدت نیز رهسپار مشهد شد و به درسش متمرکز گردید. در مورد این مقطع زمانی حضور او در مشهد بعد از ازدواج موقت، و درس حوزه و تغییر حجره و چند خاطره با استاد بزرگش آیه الله دهِشت که هفته پیش در مشهد درگذشت، یک پست بسیار مهم خواهم گذاشت.

اما بگذارید این دالان ازدواج و حواشی اش را کامل بگویم و با هم وارد دالان بعدی شویم. سیده فاطمه از ازدواج موقت شیخ وحدت با آن دختره، به نگرانی و تشویش رسید. و همین دلشورگی موجب شد او این موضوع را با پدرمان در میان بگذارد. و آمد دارابکلا خونه ی ما، در میان هم گذاشت. یعنی وساطت پدرمان برای برون رفت از عقد موقت و درون رفت ازداوج دائمی با همین دختره. پدر هم می ره نکا خونه ی دختره. که ببیند وضعیت شان چگونه است. وقتی پدر وضعیت دختره و خانواده را دید، بشدت مخالفت نمود. و جواب ردّ داد.

حالا شیخ وحدت مشهده. و روحش خبر نداره این پشت چه خبره براش. او البته از قبل موضوع پیشنهاد امیر زهتابچی، یعنی خونه ی آقای رَمَدانی را به مادرمان گفته بود. یک ندایی به ایشان داده بود خُفیا و خَفیّا. اما آن را تا آن زمان یه سیده فاطمه نگفته بود. مادر و پدر با هم مشورت می کنند و مادر آن موضوع خونه ی رمدانی را در میان می گذارد. و پدر هم می آد نکا پیش سیده فاطمه. قضیه ی خونه ی رمدانی را به او می گوید و ازش می خواد که بره خونه شان تحقیق به عمل آورَد. او هم قول می ده که بره.



مرحوم پدرمان حجة الاسلام شیخ علی اکبر طالبی دارابی. عکاس: دامنه


یک روز از روزای قشنگ و آرام، سیده فاطمه با ذوق و ولَع تمام، حرکت می کند که بره خونه ی آقای رمدانی. از منزلش بیرون آمد و همین خیابان آ... را به سمت شرق یعنی سوی شهر چند قدمی طی نمود و رسید به سه راهی. تا خواست مسیرش را به کوچه ی منزل آقای رمدانی عوض کند، دید درست کنار خونه ی آقای قربانعلی هادوی است.

حالا خونه ی رمدانی هم درست روبروی همین خونه ی هادوی البته در منتهی الیه یک کوچه ی دیگری است. ندای غیبی یا شوق درونی و یا تقدیر خاصی، نهاد او را به تلاطم و یا آرامش می کشاند و در خیالش به این تصمیم می رسه : چرا برم خونه ی آقای رمدانی! خوب، همینجا، خونه ی آقای قربانعلی هادوی هم یک دختر است. اینو می رم می بینم. به تدبیر یا به تقدیر، به کوچه نپیچید و رفت داخل خونه ی آقای هادوی به دخترشون پیچید که آری چنین است و چنان.

خونه ی رمدانی برای همیشه نادیده گرفته شد. چون سیده فاطمه از رفتن به آن سمت و سو چشم پوشید و مشامش همین خونه ی نزدیک خونه اش یعنی بیت هادوی را بویید. بی آنکه به شیخ وحدت گفته باشد یا با پدر و مادرمان در میان نهاده باشد یک نیروی او را کشاند به داخل خونه ی حاج قربانعلی هادوی شهمیرزادی. یکی از متمکّنین و بازاریان مذهبی و دینی نکا در امور ماشین آلات سبک و سنگین. داخل خونه که شد، بی محابا و بی مهابا رسما از دخترش برای شیخ وحدت خواستگاری نمود. شیخ وحدت را برای شان شرح کرد. بعدش گفت من آمدم ببینم نظر شما چیست؟

آنها هم یعنی خانواده  آن خونه، موضوع را با آقای هادوی صحبت کردند. ایشان گفت مانعی ندارد اگر خواستند بیایند، بیایند. او یعنی سیده فاطمه در واقع جواب مثبت را از آنها گرفت. و با شادمانی آمد به پدرمان اطلاع داد و گفت من رفتم خونه ی آقای هادوی برای شیخ وحدت جواب مثبت گرفتم. پدرمان هم قبول کرد. و یک روز سیده فاطمه یک شخصی به نام آقای مسلمی ( برادر حجت الاسلام آقای فردوسی داماد  مرحوم حاج مرتضی آهنگر دارابی ) را با موافقت پدرمان، می فرستد برای خواستگاری رسمی. آقای مسلمی می ره خواستگاری و آقای هادوی هم می گوید ما حرفی نداریم منتها شخص را یعنی شیخ وحدت را باید ببینیم. مسلمی می آد قضیه را به پدر منتقل می کنه.



پدر هم برای شیخ وحدت در مشهد نامه ای می نویسد که ما برای شما رفتیم خواستگاری دختر آقای قربانعلی هادوی. البته شیخ وحدت اینجا حاشیه زد که پدر در نامه اش نوشته بود هاتفی! در آن نامه، پدر به شیخ وحدت  امر نمود، بیاد محل. او هم بعد از چند روز از مشهد خودش را رساند محل. بعد شیخ وحدت می ره خونه سیده فاطمه. او هم تمامی قضایایی که گذشت را براش شرح می کنه. شیخ وحدت هم به او می گوید برید خونه ی آقای هاتفی! خواستگاری. که اینجا سیده فاطمه اصلاح می کنه و می گه هادوی نه هاتفی. پدر در تلفظ آن اشتباه داشت. قرار گذاشتند او بره خونه ی  هادوی یک وقتی بگیرند که شیخ وحدت بره آنجا و آنها وی را ببیند و حرفشون را بزنند. یک شب شیخ وحدت طبق قرار مقرر رفت آنجا. در حضور قربانعلی هادوی و عموی دختر آقای ناصر هادوی نشستند و حرفاشون را زدند. یکسری سولاتت رد و بدل شد و آشناییی ها کامل تر. بعد از حدود یک ساعت آنها گفتند از طرف ما مانعی نیست. شیخ وحدت تا اینجا هنوز دختر آقای هادوی را ندیده بود. لذا فی المجلس از سر شوق و هوش، پیشنهاد نمود "  یک جلسه ای بگذارید ما همدیگر را ببینیم. " آنها فکر می کردند شیخ وحدت از قبل دخترشان را دید. پس از این که دانستند چنین نیست، قبول کردند و یک روزی را معین نمودند، که شیخ وحدت دخترشان را خونه شان ببیند. یک روز شیخ وحدت به میعادگاهش رفت و دختر را دید و دختر هم او را. فوری، هم را پسندیدند. (ندید بدید!) آنها یعنی خاندان حاج قربانعلی هادوی، زندگی بسیار مرفّه ای داشتند و سرمایه دار محسوب می شدند. لذا شیخ وحدت در آن دیدار دو جانبه ی رویایی! رُک و صادقانه و هیچ فریب و حیلتی  به دختر آقای هادوی که در رفاه و دارایی بود، گفت : " زندگی با من از جهت مادی آسان نیست.

مادرمان ملازهرا آفاقی دارابی فرزند مرحوم شیخ باقر آفاقی مدرّس مدرسه علمیه ساری

من مجموع درآمدی که دارم را اگر بخش بر 12 بکنم به ماهی 200 تومان هم نمی رسد. شما از اول باید آگاهی داشته باشید که قدم در چه خانه ای می خواهی بگذاری. " دختر جناب قربانعلی هادوی در جواب پسر آقای حجت الاسلام شیخ علی اکبر طالبی دارابی گفت : "من هر چه پدر و مادر مصلحت بدانند، همان را قبول می کنم .‌"

دامنه می گوید ای ای. عجب! که این طور. جوابی از سر عفّت و حُرمت و تقوای نهاد و نهان. و البته خیلی کلیشه ای و فُرمال. مانند نوع جواب های همه ی دختر خانم های روزگاران. اینقدرو نگن پس چی بگن؟ اینم یه متلک. آخیش دلم ترکید از بس دست بسته شدم از سوی شیخ وحدت! مجموع این دیدار دوسویه دلربا شاید از 19 دقیقه هم تجاوز نکرد. (اَه چقدر کم!) بعدها که عروسی می کنن و این زن و شوی که می رند مشهد این خانم آقای وحدت یعنیسرکار عِلّیه انسیه هادوی شهمیرزادی در سینه صدر و فراخ و پر از راز شیخ وحدت پرده از یک رازی زیبا و مهیّج و بسی پنهان بر می دارد. حالا بمونه برای قسمت بعد. ها؟

چی خیال کردی. گرو گرفتن یعنی همین. منتظرش باشین. داستانی مهم است در روز مراسم عقد ازدواج در منزل حاج قربانعلی هادوی. البته این خانم گرامی و بسیار صبور شیخ وحدت که دارای روحیه ی مناسب زندگی با شیخ وحدت بوده و هست را، بعدا" در یک پست شرح می کنم.خانمی نجیب و با معرفت و انقلابی و با محبتی که در طول این 43 زندگی در ما خاندان طالبی، به من حتی یک تشر و تّوشر هم نکرد. یک اّخ و اّف نگفت. خصوصا که در دوره ی زندگی مخفی و فراری شیخ وحدت در دوره ی طاغوت صبوری های زائد الوصفی نمود . با اینکه فردی از خاندانی مرفّه و دارا بود. می گم بعد.

 

سرگذشت شیخ(24)

 

به نام خدا. قسمت 24 . حالا شیخ وحدت با نامه ای که پدر براش نوشت و بر او امر نمود که خودش را به محل برساند، خود را به زمان و مکان موعد رساند. اینجا دریافت که باید طبق فرمان پدر با دختر آقای هادوی ازدواج کند. آن خواستگاری و دیدار دوجانبه او و دختر هادوی و باقی مقدمات را در قسمت بیست و سوم آوردم. حالا شما را می برم روی روز مراسم عقدشان. شیخ وحدت در درون می سوزد. دلش به عاقبت و سرنوشت آن دختری ست که به خاطر خطر دفع خطر خودکشی با او عقدی موقت جاری نمود. از سر عاطفه و حفظ شئون آن دختره، بشدت نگران است که ازدواجش در خونه ی هادوی، باز به خودکشی مجددش نینجامد.

از طرفی دیگر دست  شیخ وحدت هم نیست تصمیمی خلاف رای پدر برگیرد. ( داغون می ساخت ). در حقیقت او در برابر یک عمل انجام شده مواجه شده است. نه راه پس دارد و نه راه پیش. و قدرتی هم ندارد که مانع از اقدام پدر شود. این نگرانی ها در همان روز عقد و پیش تر در شب خواستگاری ذهنش را آغُشت. اما یک چیز او را نوید می داد و آن این بود که وقتی پدرمان رفته بود خونه ی آن دختره که ببینه با شرائط خانواده ی ما تطبیق دارد یا نه؟ ( به بیان خودمونی به هم می خوریم یا نه؟ ) و پدر وقتی دید، از نوع و سبک آنها منزجر شد و بشدت به مخالفت برخاست که شیخ هرگز نباید با این دختره ازدواج بکنه، همین شاید دختره را دچار ذهنیت منفی کرده باشد و دیگر در قید شیخ و عشق او بند نباشه. همین، او را از دغدغه رهایی می داد. شیخ وحدت نمی خواست کاری که می کنه، عبث باشد.



خوشبختانه ( البته برای شیخ وحدت. نه اینجا، یعنی دامنه ) برای شیخ وحدت در روز مراسم عقد با دختر حاج قربانعلی هادوی، هویدا و مبرهن شد که نه فقط خطر خودکشی دوباره، آن دختره را تهدید نمی کنه، بلکه او با کاری که مرحوم پدرمان نمود، بشدت از عشقش برگشت و اساسا به فردی متنفر علیه شیخ وحدت مبدل شد. آن اینورژن ( وارونگی) عاشق و معشوقی حالا نه تنها عشق مجنون و لیلی نگردیده که کاملا به وارونگی منفی منتهی شده است.

دختره از عشق به شیخ وحدت به نفرت با وحدت رسید. شیخ وحدت از نفرتی که دختره به آن منتهی شد، به خیالی آسوده و آرام رسید. زیرا او اساسا خود را متناسب با آن دختره فرض نمی نمود از اول هم. صیغه هم فقط برای نجات جانش بود. همین. حالا در منزل آقای هادوی مراسم عقد که همان عروسی نیمه بند شیخ وحدت محسوب می شد، برپاست.

من یعنی دامنه، که آن روز هشت سالم بود و اتفاقا هشتم گروی نُه ام هم، نبود، آن روز دقیق یادمه. که خیلی هم زیرکی کردم داخل اتاق نرفتم و پیش مهمان ها دو زانو پهلو نزدم و یواشکی از حیاط سمت شرقی خونه ی هادوی، خودم را از لای درختان حیاط بزرگ منزلشان، به پشت حیاطشان، که گویی یک باغی با درختانی مثمر و زیبا بود رساندم که ببینیم این دختر هادوی که می خواد زن شیخ وحدت بشه کیه و چه شکلیه و کجاهه؟ دیدمش همان روز. همه داشتند پخت و پز می کردند پشت حیاط و او گوشه ی درختی، زیر سایه ی نوازنده ی آن، دست بر صورتش می چرخاند که دود ناشی از پخت و پز را از مشامش دور کنه که سر سفره ی عقد بتونه حسابی شیخش را بو کنه! من کوچولو موچولو رفتم تا آن انتهای شان... بگذرم که خاطرات من، ای خیلی خیلی هم مخاطراته.

آری؛ هنوز قلم امضاءها بر صفحه دفتر عقد خشک نشده و صدای آسمان شکافِ دو طرف عقد به انکشاف عروس و داماد منجر نشده و هلهله ی همه، هیجانی نشده، یهو به شیخ وحدت در اتاق عقد و البته پس از انعقاد رسمی و کامل عقد توسط مرحوم حجت الاسلام و المسلمین شیخ روح الله حبیبی، کسی به صورت درگوشی اطلاع داد ماموری از پاسگاه نکا دم در منزل هادوی منتظر اوست!!  تعجب آن هم درست در روز عروسی عقدگونه، و حتی درست سر سفره ی عقد، و حتی در میان آن همه آدم و خدم و حشم!

شیخ وحدت باید توسط مامور پاسگاه نکا برده شود به پاسگاه. اااالبته که محترمانه و عزت مندانه و با اختیار خود نه به زور و فوری و نه با هیاهو و ها بیی ها بیی! شیخ وحدت از بدو دانستن خبر حضور فرستاده ی پاسگاه نکا در دم در خونه ی آقای هادوی، ذهنش خطور کرد که مساله، مساله ای سیاسی ست و او لو رفته. چون همین خانواده ی هادوی هم فهمیده بودند که شیخ وحدت یک روحانی ضد شاه است. و با این علم و با وجود این به او زن دادند. و شیخ وحدت هم مطمئن شد که آمدند به واسطه سابقه ی مبارزاتی اش او را دستگیر کنند.

شیخ وحدت در معیّت آقای هادوی پدر خانمش ، با خیالی حالا آرام و مطمئن نه خام و مضطرب، با ماشین ایشان، رفت پاسگاه نکا. بعد از عقد نکاح. و این بار دائم و دائم. آن هم وسط مراسم عقد و عروسی و شیرینی خواری!. بقیه سرگذشت شیخ بمونه در ساعات آتی و البته آنی... فیلمی شده این ها. هندی های شعله شاز کجایید؟؟؟ می گم این داستان مطوّل و دالانی و پیچ در پیچ را . دقیق و بی منجلیق. و منجلیق تو می دانی چیه. معرّب منجنیق فارسی ست.

 

سرگذشت شیخ (25)

 

به نام خدا. قسمت 25 . اول یک پرانتزی باز کنم و بگم مراسم روز عقد و عروسی شیخ وحدت، با حضور 5 روحانی آقایان مرحومان آیة الله آقا دارابکلایی، آیة الله گِلوردی، حجت الاسلام والمسلمین شیخ روح الله حبیبی و حجت السلام و المسلمین شیخ علی اکبر طالبی ( پدرمان ) و خود شیخ وحدت، خطبه ی عقد ازدواج خوانده و جاری شد. مرحوم آیة الله آقا دارابکلایی وکیل شیخ وحدت شد و از طرف او صیغه ی عقد را خواند و آیة الله گِلوردی رئیس حوزه علمیه نکا هم، وکیل همسر شیخ وحدت شد و...

مراسم زنانه در منزل آقای قربانعلی هادوی بود و مجلس مردانه نیز، در ساختمان مجاورش، یعنی منزل آقای ناصر هادوی برادر قربانعلی، عموی عروس منعقد شد. وقتی مرحوم آقای شیخ روح الله حبیبی پس از ثبت و درج و امضاء، دفتر عقد ازدواج را از اتاق عقد جمع کرد و از آنجا رفت به ساختمان مجاور (منزل ناصر هادوی)، و در مراسم مردان حضور یافت، شیخ وحدت با ماشین پدرخانمش آقای هادوی و با با حضور وی از وسط مجلس نیمه تمام جشن، رفت پاسگاه. حالا شیخ وحدت هنوز نمی داند چرا به پاسگاه فراخونده شد؟ فقط مطمئن است به لحاظ سیاسی لو رفته است.

اما وقتی به پاسگاه می رسد در می یابد که مسئله گویی چیز دیگری ست! رئیس پاسگاه نکا با حفظ احترام به شیخ وحدت که لباس روحانی به تن داشت، گفت : یک خانمی اینجا، علیه ی شما شکایتی کرده و مدعی ست همسر اول شماست. آری، عشق که روزی به صیغه ی موقت شش ماهه منتهی شده بود، حالا خود عشق اینورژن شده و گردیده نفرت و شکایت. که به داغ و داروغه و درفش و پاسگاه و بازپرسی و نمی دانم چی چی منجر شد که بهتره بگم منزجر و منفجر شد. شیخ وحدت گفت : کی هست این؟ رئیس پاسگاه گفت : فلانی ست. همان دختره.

شیخ وحدت گفت : امروز روز عقد و عروسی منه. الآن که من از مجلس عقد به اینجا فرا خوانده شدم، درست نیست بازجویی پس بدم. امروز هم پنج شنبه است، پرونده را بگذارد برای روز شنبه. اون هم موافقت کرد. و شیخ وحدت به همراه آقای هادوی برگشت به مراسم که پایان گرفت.

توی همین دو روز شیخ وحدت خونه ی پدر خانمش ماند. خانواده ی آن دختره با مشاوره یا تحریک یکی که ظاهرا آنها را توجیه نمود، فهمیدند این ادعا که همسر اول هستم چیزی را و جرمی  را اثبات نمی سازه و بی اثره،  و به تنبیه شیخ وحدت نمی انجامد. باید لااقل یک ادعایی بکنن که قابلیت این را داشته باشه که او را بازداشت کنند.  و تنها چیزی هم که برای آنها در بازداشت شیخ وحدت اثر می گذارد همان ادعایی ست که روز شنبه در پاسگاه نکا در آن ادعا نامه پُر نمودند. وحدت، شنبه رفت پاسگاه.

رئیس پاسگاه به شیخ وحدت گفت : این خانم ( همان دختره ) مدعی ست که  " تجاوز به عُنف انجام شده. " شیخ وحدت وقتی این کلمه را شنید پوزخندی زد و به رئیس پاسگاه گفت : تو را به خدا، این، به من می آد؟ رئیس پاسگاه چون در مقام داوری قرار ندارد باید بازجویی کند و پرونده تشکیل دهد و بفرستد دادسرا. شیخ وحدت در درون دچار تضاد شده. از یک سو دلش به خطر خودکشی دختره است و از سوی دیگر وجدانش راحت شد که انتحار دختره، منتفی ست و به جای عشق، نفرت حاکم شد در او. لذا به وجدان درونش گفت : هر چه بادا باد. پرونده تشکیل شد و همان شنبه او و آنها را فرستادند دادسرای بهشهر.

شیخ وحدت به همراه عموی خانمش آقای ناصر هادوی و برادر خانمش مرحوم حیدر هادوی با ماشین عمو ناصر رفتند دادسرای بهشهر. در دادسرا بازجویی ها ادامه یافت و شیخ وحدت هم چیزی نداشت که بگوید و از خودش دفاع کند. لذا باید برای او قرار بازداشت صادر می کردند، که کردند. شیخ وحدت رفت زندان .

زندان بهشهر. اما قبل از اینکه وارد منطقه ی زندان شود، توی همان ماشین عمو ناصر به برادرخانمش مرحوم حیدر گفت : لباس هایت را در بیار. اواخر تابستان 1351 بود. حیدر شلوار و پیراهنش را در آورد. وحدت هم لباس روحانی اش را در درون ماشین درآورد و  لا کرد و پیچید و داد دست حیدر. و لباس های حیدر را به تن کرد و با این لباس خود را به زندان رساند تا خدشه ای به لباس روحانی وارد نشود. به عمو ناصر و حیدر گفت، شما برید. آنها رفتند. و  او خودش راس ساعت دو و نیم بعد از ظهر شنبه تیر ماه 1351 وارد زندان بهشهر شد. مستقیم او را بردند داخل سلمانی زندان. موی سر و صورت را کوتاه کردند. اول به یک اتاق عمومی زندان که معمولا برای زندانیان تازه وارد در نظر می گیرند،  برده شد. تا جای دائمی اش با موافقت سایر زندانیان در اتاق های مشخص تعیین گردید.

رفت در اتاقی که 10 نفر در آن زندانی بودند. زندان بهشهر به توصیف شیخ وحدت چیزی شبیه یک خونه ی بزرگ و دارای پنج شش اتاق بود. وقتی فرداش در حیاط کوجک زندان داشت گشت می زد دید یکی یکی زندانیان دورش را گرفتند و هی سوال می پرسند که کی هستی؟ کجایی هستی؟ جُرمت چیه؟ این اتاق ده نفره یک رئیس و سر گروهی داشت که آدم جالبی بود روستایی بود از اطراف ساری. به او می گفتند قادیکلایی. قدی کوتاه داشت و فردی با تحرّک بود. جرمش گنج کنی یود. تا فهمید وحدت روحانی ست فوری به همه حالی کرد که ...

و یک جایی در کنار خودش در آن اتاق بزرگ که او حکومت می کرد برای شیخ وحدت آماده کرد و گفت شما جایت اینجا کنار منه. حالا شیخ وحدت نه فقط شد روحانی آن اتاق که یواش یواش شده روحانی زندان. هر کس هر سوال شرعی و دینی داشت با او در میان می گذاشت. آنها وقتی نوع جواب های شیخ وحدت را شنیدند در یافتند که با یک شخصیتی روبرو هستند.

لذا با او احترام ویژه می کردند. شیخ وحدت هم شروع کرد در طول این ایام زندانیان را به مسائل دینی و مبتلابه شرعی خودشان آشنا کردن. شیخ وحدت به من در حین مصاحبه این نمونه را ذکر کرد. گفت در اتاق شان یک کامل مردی بود به نام ... ( اسمش را شیخ وحدت نگفت ) اهل رستم کلاه بود. دارای سابقه ی سیاسی بود و یکی از هوداران یا اعضای حزب توده. کشاورزی بود بسیار مطّلع و پخته. این هم وقتی با شیخ وحدت هم صحبت شد و بحث و گفت و گو کردند، یواش یواش به شیخ وحدت نزدیک شد.

بطوری که بعدا جزء دور و بری شیخ وحدت شد در زندان. او یعنی شیخ وحدت گویی به زندان رفت برای یک سفر تبلیغی دینی! این فرد حزب توده، آرام آرام با طرح مباحث دینی توسط شیخ وحدت، یک مقداری از گرایش قبلی اش به سمت دین و  خدا و نماز کشانده شد و در اواخر حتی می خواست نماز هم بخواند. یعنی به شیخ گفت می خواهم از این پس نماز بخوانم. شیخ وحدت بعد از زندان هم یک بار رفته بود رستم کلاه به دیدارش. هم ملاقات و هم تاثیر گذاری و...

شیخ وحدت یک ماه در زندان بهشهر ماند  و سپس پرونده اش به دادسرای ساری منتقل شد و 10 روز هم در زندان ساری ماند و بعدش... می گم چی شد و به چی و کجا انجامید. آن فرد قادیکلایی سرگروه آن اتاق ده نفر که در کار گنج و این جور چیزا بود، از اول در میان زندانیان خودشو فردی متقی، اهل دل، خطّ دان، آگاه به رمز و اسرار و نیز مسلط به علم جَفر و حروف و این جور امور غریبه معرفی کرد و بسیار بر زندانیان مسلط بود.

یک روز گفت من یک نوع خطی بلدم که هیچ کس نمی تواند آن را بخواند. الفبای آن با فارسی فرق می کند.  روی صفحه ای یک سطر از آن خط را نوشت. داد دست افراد اتاق. گشت و گشت و گشت، کسی نتوانست سر در بیاورد. رسید به دست شیخ وحدت. دقیق متن را خواندش. او یعنی گنج کن قادیکلایی داشت شاخ در می آورد. خیلی تعجب کرد. شیخ وحدت به افراد اتاق گفت این خط را می گن خط شجَری. یعنی خط درختی. یک خط عمودی می کشن و دو سوی سمت راست و چپش را با اعداد پر می کنن و بر اساس ابجد کشفش می کنن. توضیح  بیشتر این خط هم اینم البته بمونه...

شیخ وحدت در مشهد یک دوستی داشت روحانی به نام ذاکری که این علوم را پیش او آموخت. و دفتری هم برای آن نوشت که متاسفانه پس از دستگیری اش در مدرسه فیضیه قم در 17 خرداد سال 1354 مرحوم پدرم از ترس ساواک و احتمال بازدید منزل ما در دارابکلا،  آن دفتر حاوی این علم را اَِمحاء کرد.

شیخ وحدت چون این علم را بلد بود، در زندان  نزد زندانیان برای سرگرمی شان یک سوالاتی معمایی طرح می کرد که هیچ کس نمی تونست جوابی براش بیابد. با این کار شیخ وحدت اون گنج کن قادیکلایی که به شیخ وحدت خیلی احترام می گذاشت، کاملا خلع سلاح شد.

دیگر از آن پس، زندانیان به شیخ وحدت احترام بیشتری می گذاشتند. به عبارتی به او اعتماد و اعتقاد یافته بودند و همه ی مشکلات شان پیشش مطرح می نمودند. در واقع به گفته ی وحدت، او در زندان بسیار راحت بود و حتی احساس می کرد دارد یک سفر تبلیغی را به انجام می رساند. اما از بیرون یعنی از سه خونه ی درگیر در این ماجرا بی خبر بود. خونه ما. خونه اونا. و خونه هادوی و عروس.

تا اینکه مرحوم حاج شیخ روح الله حبیبی با تلاش های مکررش و نیز مرحوم پدرمان با زحمات فراوانش این موضوع را ختم به خیر کردند. مرحوم حبیبی به هر حال با کوشش های بی دریغش، خانوداه ی محترم آن دختره را متقاعد کرد که دست از شکایت بکشند و کشیدند. البته با تامین هزینه توسط پدرمان. آن خانواده، با اصل وساطت مرحوم شیخ روح الله حبیبی مشروط بر اینکه اگر پولی در ازای دست شستن از شکایت بگیرند، موافقت کردند. پدرمان مِلک پدری اش یعنی مرحوم آخوند ملا علی را فروخت و شیخ وحدت را درست در روز 13 رجب سال 1351 از زندان ساری ( که این اواخر از بهشهر به آنجا آورده شده بود) آزاد کرد.

پدران همیشه به آزادی و حرّیت فرزندان و مادران به نجابت و پاکدامنی شان شائق اند. وشیخ وحدت این گونه از زندان و آن شکایت و نفرت خلاصی یافت و به امورش یعنی درس و تاهّل و علوم  و تدریس، دست یافت. حالا شیخ وحدت قراره برای نخستین بار با زنش و با ورود به دنیای متاهلی اش به مشهد برود. این هم داستانی دارد که در قسمت 26 آن را می شکافم. به ذرّه و زیر ذره بینه. برخی از عزیزان می دانند که چرا  اساسا به این دالان سرگذشت شیخ وحدت پرداختم . و چرا حالا این را اینگونه کامل و پشت سر هم نوشتم و منتشر کردم.

سه دلیل اصلی دارد. یک کامل و سریع و پشت سر هم نوشتم و انتشار دادم چون که این موضوع وپژه بود و ممکن بود مثلا کسی در داوری به غلط یا گناه و یا توهین و تهمت و نیز پیش داوری برسد. دوم هم اینکه این موضوع بعدا در سال 1361 به بعد جریانی می شود علیه شیخ وحدت با اسکورت هجمه های سیاسی و شب نامه های متعدد. که من همه ی آن اسناد و افراد را در بایگانی شخصی ام، محافظت شده، نگه داری کردم و وقتی سرگذشت شیخ وحدت به سال 1361 و 1362 رسید از آن عکس می گیرم و در دامنه با دستخط حقیقی نویسندگان آن شب نامه ها، نشان می دهم. و دلیل  سوم هم این است که شیخ وحدت تاکید کرد بر من که: "بی سانسور سرگذشتم را منتشر کن."

در قسمت 26 به چگونگی رفتن شیخ وحدت به مشهد و آنچه در اطراف آن وجود دارد را خواهم نوشت. با پورش و احترام به آن خانواده ی دختره و عذر خواهی از محضر شما خوانندگان که سرتان را به درد آوردم با پخش فسمت های پی در پی.

 

سرگذشت شیخ (26)

 

به نام خدا. قسمت 26 . حالا پائیز 1351 است. شیخ وحدت اثاثیه ی عروسی را جمع می کنه و به اتفاق خانمش سرکار عِلیه انسیه هادوی شهمیرزادی عزم رفتن به مشهد می کند. مشهد نه فقط خانه ای ندارد، که حتی پول رهن منزل را نیز ندارد. اما با امید به فلسفه ی دست خدا بر سر بنده اش، و توکْل به الله و توسل به ائمه علیهم السلام، تمامی اسباب و اثاثیه را بر بام و درون مینی بوس پدرخانمش که در اجاره ی یک راننده ای بود، می چیند و به اتفاق همسرش و عمه و زن عموی همسرش راهی دیار رئافت، مشهدِ امام رضای رئوف (ع) می شود.

البته در همین سرآغاز زندگی اش، کار را با سوء استفاده شروع نکرد و با اینکه ماشین متعلق بود به پدرخانمش اما به رسم دین و هویت ذاتی درونی اش، 250 تومان کرایه هم داد. رسید به مشهد. صاف رفت در یک مسافرخانه. کل اثاث را در یک اتاق جاسازی کرد و یک اتاق هم برای خود و سه همراهش گرفت.

سپس، دو روز در مشهد گشت و گشت و گشت، تا توانست یک خونه ای در خیابان تهران نزدیک فلکه ی " z " پیدا کند. دو اتاق آن منزل را اجاره کرد و رفت اثاثیه ی عروس را از مسافرخانه به آن منزل منتقل نمود. دو ماه بعد به دلیل دوری راه و فاصله ی زیاد خونه به مدرسه و درسش آن را عوض کرد و خونه ای در نزدیکی حرم و حوزه، یعنی کوچه ی ضیاء جلوتر از بازار حاج آقا جان سمت خیابان طبرسی اجاره کرد. شش ماه در این خونه ماند تا اواخر سال 1352. زندگی بسیار سختی را در دوره ی آغاز تاهّلش داشت. توی همین خونه ی کوچه ی ضیاء 100 تومان اجاره می داد.

در حالی که تمام شهریه ای که می گرفت از 120 تومان تجاوز نمی کرد. گاهی اتفاق می افتاد توی خونه هیچ چیزی برای خوردن نداشتند که بپزند. برای ثبت و اطلاع دو مورد را می آورم. یک بار یادش می آد از فرط گرسنگی به عجز آمده بودند. گشت و گشت، دید فقط گوشه ی منزلش نون خشک هایی که جمع کرده بودند، موجود است. که معمولا خانم ها جمع می کنند که بفروشند به نون خشکی ها. نون خشک ها را آورد سر سفره اش.

باز دید چیزی نیست که بتونه با آن، این نون خشک را نرم کنه و بخوره. نه مربّایی. نه شیری. نه ماستی و نه دوغی حتی. تنها چیزی که یافت در خونه اش، سرکه بود. آری سرکه! نون خشکیده ی  شاید هم به کپک آمده را، که  این واژه ی کپک افزوده ی من است )  تِرید کرد در سرکه. ( رب ها به ترید می گن: ثرید).

کمی شکَر به آن افزود و خورد. مدتی بعد حالش بهم خورد و دچار تهوع شد. در اینجای مصاحبه، من ازش پرسیدم : بیمارستان هم رفتی؟ به احسن وجه و با صدایی خاص، گفت  : " من پول نون و ماست را نداشتم که بخرم، تا چه رسد به بیمارستان! " یک بار دیگر هم خانمش که حالا آغاز زندگی شان باهم است، به او گفت : "ما توی خونه هیچ چیزی نداریم که ناهار درست کنم. "نه برنجی دارند. نه آشی که بپزند. و نه خورشتی دست و پا کنند. و نه حتی باز نانی که ترید کنند. خانمش از او خواست ظهر که می آیی خونه، یک چیزی تهیه کن.

شیخ وحدت آن روز برای دفع این فقر و سدّ جوع، رفت مدرسه ی خیرات خان. پشت غذا خوری حرم. تا یک کسی را پیدا کند و پولی ازش قرض نماید. آقای آشیخ مهدی مومنی را دید آنجا. آقای مومنی تازه از مازندران برگشته بود. حدود ساعت 10 صبح بود. شیخ وحدت هی خودشو آماده می ساخت که به او بگوید یه پولی بهم قرض بده اما روش نمی شد که نمی شد. این دو اونقدر نشستند و گپ زدند و به حاشیه ها رفتند، که ظهر! شد. باز هم روش نشد بگه. با هم حرکت کردند به سمت خونه. یعنی کوچه ی ضیاء. اتفاقا هر دو مسیرشان یکی و خونه ی شان در کوچه ی ضیاء بود. با فاصله هایی از هم. در انتهای بازار حاج آقا جان، آنان رسیدند به یک سه راهی. که اینها را از هم جدا می ساخت. از هم خداحافظی کردند و جدا شدند.

پشت به پشت هم، هر یک سوی منزلش. یک چند قدمی که از هم فاصله گرفتند، آقای مومنی برگشت و شیخ وحدت را صدا کرد. وحدت به سرعت نور ( افزوده نمکین منه و شاید بی مورد!) برگشت و گفت : ها؟ بله؟ چیه؟ مومنی گفت : " والله من که داشتم از دارابکلا برمیگشتم به مشهد، مادرت یک 15 تومان پولی برای شما فرستاد. لطفا با من بیایید. من همراه نیاوردم، خونه گذاشتم. " شیخ وحدت با او رفت دَم درش.

مومنی وارد شد و برگشت و 15 تومان مادرمان را داد به شیخ وحدت. که حالا خانمش منتظره امروز، تا او از بیرون غذایی تهیه کنه و خونه از بی چیزی و نداری پُر و پُر شده! و حسابی پَر پَر گردیده! شیخ خیلی خوشحال برگشت سمت خونه. اول رفت با پول مادر، غذایی تهیه کرد و بعد رفت سوی منزل و آداب ورود به منزل.

من اینجا بیفزایم که اساسا " مادرها " کانون فداکاری اند. سرچشمه ی دِهِش ها هستند. حتی معتقدم مفهوم " فداکاری " یکی از فرزندان مادرها ست. مادرها،  فداکاری را، دقیق معنا و هجی کردند. پس فدای هر چه مادرها. آن 15 تومان مادرمان، پول نبود، هویت بخشی نامرئی به فرزندش بود. هدیه به تو مادر این شکلک پر معنا : بای بای ..

حالا میان این همه نداری ها که آزمایشی ست از نوع سنّت ابتلاء خداوندی، برای آبدیدگی مومنین، او  یعنی شیخ وحدت در همین گیر و بیر، یک خبر بسیار ناگواری را می شنود و بشدت این رویداد خطرآفرین  او را می آزُرَد. اما پیش از شرح این خبر بسی ناگوار، بگذارید آن رازی را که در قسمت های قبل گفتم که خانمِ شیخ وحدت از آن برای شیخ وحدت پرده برداشت را بگم. تا گریزی هم به فَحوای عشق مخفی و عفیف و نهانی و محافظت شده و خود نگه دار زده باشم.

اما برای اینکه دراز نویسی نشه این راز و آن خبر و رویداد مهم را در قسمت بیست و هفتم منتشر می کنم. البته من همیشه شائقم متنی کامل ولو طولانی بنویسم اما ممکنه بر ذوق برخی از خواننده  های بسی گرامی دامنه، منطبق نباشه و کوتاه نویسی ولو ناقص را ترجیح دهند بر بلند نویسی اما کامل. تا بعد با یک راز و یک رویداد خبرساز.

 

سرگذشت شیخ (27)

 

به نام خدا. قسمت 27 . آن رازی که همسر شیخ وحدت پس از عروسی و مدتی بعد در مشهد برای او برملا کرد و روح شیخ که خوبه ارواح جنّ هم از آن مطّلع نبود، این بود، که این خانم تازه به مشهد رسیده به او گفت : " یک روزی از روزا، من تو را در همان خیابانی که خونه ما در آنه دیدم. همان در نگاه نخست، تو در دلم نشستی. " به به. به به. زن داداش!

عجب عشق پرشوری داشتی و از آن هم  پُر زورتر عجب سرّ مگویی و عفیفی داشتی که آن را تا ازداوجت، نه به شیخ وحدت گفته بودی و نه به هیچ کی. پس، یه روزی تو هم به او، دل سپرده بودی؟ و تدبیر بشر کاری برات نکرد و اما تقدیر خدا به سراغت آمد و عشق  پاک و نگفته و در نهان گذاشته ی تو را، در سر سفره ی عقد، در نهاد شیخِ تو، گذاشته. آفرین. آفرین.

خانمش در ادامه به او گفت : "بعدها که سید فاطمه آمده بود خونه ی ما برای تو  خواستگاری کنه، و گفت آن طرف، یک شخص روحانی ست، من توی دلم به خودم گفتم خدا کنه این روحانی که سیده فاطمه می گه، همونی باشه که من اونو یه روزی در خیابان خونه ی مان دیدم. "و افزود : " اون روزی هم که تو آمدی با هم نشستیم و دیدار دوجانبه با اجازه ی پدرم در خونه مون نمودیم، تا تو را دیدم فهمیدم تو همونی هستی که من می خواستمت. "

فقط منِ دامنه در اینجا،  اِن قُلتم اینه : ای ای! تحلیل شیخ وحدت از این عشق درونی و ازدواج اتفاقی با خانمش که داستان کش دارش را مفصل گفتم، این است : " تقدیر خداوند، غالب شد بر تدبیر بنده. " و این عبارت بسی آموزنده را بر خطش بر دفتر مصاحبه ام نگاشت : العَبدُ یُدَبّرُ و اللهُ یُقَدِّرُ یعنی اینکه : کار بنده تدبیر و عاقبت اندیشی ست و کار خدا تقدیر و اندازه گیری. سیکل و پیچ کار را ببینید :

اول: شیخ وحدت با امیر زهتابچی رفیق می شه و با او سفرها می کنه و زهتابچی در یه سفری به او پیشنهاد می کنه خونه ی آقای رَمَدانی نکا را.

دوم : پدر می فرستد برای خونه ی آقای رمدانی.

سوم : بر سر راه شیخ وحدت اون فرد، از سر عشق نه فریب، سدّ می شه و آن قضایا رخ می کنه.

چهارم : سید فاطمه حرکت کرد که بره منزل رمدانی اما عمدا" و ارتکازا" ( ارتکازی یعنی در ذهن به چیزی تکیه زدن ) خودش نرفت خونه ی رمدانی، و به جاش، رفت خونه ی آقای قربانعلی هادوی، بی هیچ پیش زمینه ای و همآهنگی یی.

پنجم : آن عشقِ باز و عیان شده و هیاهو کننده، در بازی و مواجهه ی نهانی و راز و رمزی با آن عشق نهفته و در امان مانده ی دختر جناب هادوی و به تقدیر پرودگار عالمیان و آدمیان، می بازد و عفت بر نفرت (البته دست آن فرد نبود بلکه تقدیر این را آفرید) چیره می شود. و این فرمولی ست که به قول معروف : بندگان تدبیر می کنند، ولی خدا در سر موعد، تقدیر می نماید.

و این تقدیر در زندگی شیخ وحدت متجلی شد. به تحلیل و تعلیل و اظهار شخص او. و اما آن خبر ناگواری که در مشهد به گوش شیخ وحدت رسید و دلش را خَراشید، چیه؟ آن اینه. توی همین سال 1352 که حالا شیخ وحدت هم در زیّ طلبگی ست و هم زیر بارمسولیت زن و زن داری. و در زاویه ی انواعی از فعالیت، خاصه و خواسته، مبارزه با ستم شاهی، خبری ناراحت کننده شنید که بشدت هم، این خبر او را آزُرد.

و آن این بود که : دوست بسی صمیمی و مبارز قهارش امیر زهتابچی توسط ساواک دستگیر شد و پس از بازجویی و تشکیل دادگاه کذایی شاهنشاه پهلوی! به دو سال حبس در زندان قصر تهران محکوم شد. امیر در بدترین وضع زندگی شیخ وحدت، حالا به جای سفر و حضر با  او ، جبرا" و قَسرا باید در قصر باشد! نه قصری از اَقصار شاهانه، که در شکنجه گاه ساواک شاه. آری؛  از سوی رژیم بر حذر شد و بر کنج ویرانه ی زندان محصور و محبوس گردید.


در قسمت های پیشین، این امیر زهتابچی را گفتم که کیست و چگونه با شیخ وحدت شد رفیق. شیخ وحدت در این مصاحبه از حس و حالش نسبت به آن دستگیری اش گفت که قابل نقل نیست. من یعنی دامنه، اینجا بیفزایم که کاش بشر علمی تاسیس کند. یعنی در واقع کشف کند که وقتی کسی چیزی می نویسد به همراه آن حس و حال نیز به همراه قیل و قال منتقل می شد. آری همه ی علوم در سینه ی طبیعت خداداد نهفته شد توسط خدای متعال،  و کافی ست، بشر با جدّ و جهدش آن را منکشف سازد. و این نوعی عشق بازی در حریم رُبوبی ست. بگذرم. قاطی کردم و خَلط مطلب نمودم. از استطراد بحث، پوزش!

به گفته ی شیخ وحدت امیر زهتابچی از اواخر سال 1351 فعالیت های مخفی علیه رژیم را هم علنی کرد و هم افزون. او توی هر شهری هم که می رفت اگر مناسبتی پیش می آمد مثلا اَعیاد و وَفَیاتی یا محرمی یا صفری می بود، با اینکه خودش روحانی نبود به منبر هم می رفت. بارک الله امیر ! تبارک الله ! زهتابچی! چون امیر  فردی روحیه دار، زرنگ، زیرک، مبارز، و دانا و مطّلع بود و وظیفه اش می دانست دست به افشاگری و روشنگری علیه نظام استبدای و فاسدشده ی شاه بزند. و می زد بی هیچ ترس و واهمه ای. او یک عبائی بر دوش می گذاشت و منبر را وسیله ی تبلیغی علیه رژیم می ساخت.

آن بالا بالاهای منبر هم نمی رفت، همان پله ی دو و سوم می نشست. او آیا مگه می توانست بر عرشه ی منبر رود که ویژه ی روحانیون است!؟ کی جرات دارد همین حالا هم بره بر آن عرشه!؟ ولی امیر، به خاطر مبارزاتش جسوری می کرد و لااقل تا پله های نزدیک به عرشه ی منبر می رفت. او در رستم کلا در حضور شیخ وحدت و مرحوم آیة الله ایازی به منبر رفت. جالب اینکه این امیر زهتابچی مردی با ویژگی  های منحصر به فرد، روزی به دارابکلا هم آمد و به منبر هم رفت و حرفاش را در جمع مردم دارابکلا در تکیه زد. شاید الان کسانی از محلی ها باشند که منبر رفتن امیر زهتابچی در دارابکلا یادشون باشد. به هرحال این امیر به منبر می رفت و مبارزه را علنی ساخت و علنی هم علیه شاه و در مذمّت رژیم دیکتاتوری سخنرانی می کرد. خوب، پیدا بود که این فعالیت علنی و روشن دیری نخواهید پایید که طرف را دستگیر کنند و کردند.

به هر حال امیر در سال 1352 زندانی شد و شیخ وحدت بی رفیق. و این سال، سال سختی بود بر شیخ وحدت. حالا نیمه ی دوم سال 1352 است و پدرمان آمد مشهد پیشش. وضع سخت اجاره ای اش را می دانست و حالا با چشمش دید و لَمسید. 1400 تومان با خود پول آورد و داد به شیخ وحدت و گفت : " با این پول اگه بشه خونه رهن کنی بهتره. تا اینکه اجاره بدی که برات سخته. " ای فدای قبر تو بابا قلب .

وحدت، با دیدن پدر و پول پدر! بسی هم خوشحال شد و رفت گشت و گشت تا در طرف های دریادل مشهد، یک اتاقی را رهن کرد. خونه های دربست در وُسع این نوع طلاب با درآمد ناچیز نبود. به جای دربست، خونه های درباز بود. یعنی به چند نفر از خانواده ها رهن و اجاره داده می شد. که این خود برای خود مکافاتی داشت.بگذرم.آری با 1400 تومان مرحوم پدرمان، اتاقی رهن کرد تا دیگر اجاره بهاء ندهد و یا کمتر بدهد و پولی بماند تا بخور نمیری نمایند او و زنش. تا تابستان 1353 در این خانه ی منطقه ی دریادل مشهد ماند. شیخ خودش در وسط مصاحبه به یاد مرحوم پدر یک مکثی توام با حسرت کشید و به زیبایی هر چه تمام تر به من گفت :‌ " خیلی راحت شده بودم با این پول پدر. " از سال 1353 به بعد دیگه حضور شیخ وحدت در مشهد کم کم رو به پایان می رسد.

و او این بار تصمیم می گیرد هجرت دوباره ای را به قم آغاز کند. هجرتی به قم مرکز حوزه های علمیه ایران و جهان اسلام، که حالا در آن سن و سال 23 سالگی برای شیخ وحدت حوادثی سرنوشت سازتر و  پر خیز و تاب تر می آفریند. که اندک اندک به همه ی آنها می رسم. و با طیب خاطر و شوق وافر می نویسم و منتشرش می کنم. کاری که گویا خواننده های خود را به حدّ لازم خود، یافته است. البته از دوره ی حضور شیخ وحدت در مشهد، چند مسئله ی دیگر و مهمی هم باقی مانده، که در قسمت های آینده، به صورت هفته ای دو بار خواهم آورد. مبعث حضرت ختمی مرتبت مبارک یادآوری : از قسمت بیستم تا این قسمت، یعنی بیست و هفتم ، دالان چهارم سرگذشت شیخ وحدت بود. که ضرورتا" و مصلحتا" به صورت پشت سر هم نوشتم و منتشرش ساختم. معذرت از تصدیع و مزاحمت پی در پی این چند روز. حتما مرا ببخشید ای دامنه خوانان معزّز و محترم.

 

سرگذشت شیخ (28)

 

به نام خدا. قسمت 28 . اول یک پرانتزی باز کنم و بگم، یک جمله ی معترضه ای  که در سر آغاز قسمت بیست و پنجم سرگذشت شیخ وحدت باز نمودم و توضیحی در مورد مراسم روز عقد و عروسی اش و در مورد خواندن خطبه ی عقد توسط مرحوم آیة الله آقا دارابکلایی و آیة الله گِلوردی رئیس حوزه علمیه نکا افزودم را، مشاهده فرمایید. یعنی سه پاراگراف آغازین آن را.

چنانچه می دانید، شیخ وحدت در طبقه ی فوقانی مدرسه ی نواب و در آن حجره ی تنگ و تاریک سکونت داشت. روزی از روزها، یک سال پیش از ازداوج شیخ وحدت، یک طلبه ی قوچانی در مدرسه ی نواب، رفیقش شد و از او خواست از آن حجره ی تنگ و تاریک نزدیک پشت بام، بیاد حجره ی بزرگش، که درست بالای سردر ورودی مدرسه بود. شیخ وحدت هم قبول کرده بود همان سال، از آن حجره ی کوچکش آمد به این حجره بزرگ و دلواز و خوش مناظر. و شد هم حجره ی او. او یعنی طلبه ی قوچانی بعدها به ورزش رزمی و بدن سازی علاقمند شد و گویی همه ی توش و توانش را برای آن می گذاشت و از طلبگی فقط اسمی براش باقی مانده بود.

تا او بود آقای مبین مدیر سخت گیر مدرسه نواب زورش نمی رسید، این حجره را از آن طلبه ی قوچانی بازپس گیرد. او که زن گرفت و از حجره رفت و شیخ وحدت در آن تنها و مجرد ماند، حالا آقای مبین پیرمرد محترم و فاضل مدرسه، ولی بشدت سخت گیر، به شیخ وحدت گفت : من این حجره را لازم دارم. شما برو بگرد توی همین مدرسه نواب ،یک حجره ی دیگری برای خودت پیدا کن. شیخ وحدت هم قبول کرد. چون مثل آن طلبه ی قوچانی، آن روحیه را هم نداشت که جلوی یک مدیر محترم و باشخصیت، ولی در عین حال، بشدت سخت گیر بایستد. اخلاق طلبگی اش نیز، به او توان جسارت را نمی داد.

شیخ وحدت چند روز متوالی گشت، ولی حجره ی خالی در نواب نیافت. او، یعنی آقای مبین، هم هر وقت شیخ وحدت را می دید به رخش می کشید: ها؟ چی شد؟ پیدا کردی؟ از بسّ این آقای مبین، به روی شیخ وحدت سبز می شد و به یادش می آورد که چی شد؟ دیگه شیخ وحدت شرمنده شد و ناامید  و به او گفت : باشه ببینم می تونم در مدارس دیگر مشهد حجره ای پیدا کنم. شیخ وحدت طبق معمول که همیشه برای خیلی امورش هی می گشت و می گشت و می گشت! این بار هم، با تن خسته و روحی خسته تر، ولی چشم به خدا داشته و دل به حرم امام رضا (ع) سپرده، رفت دنبال پیداکردن حجره. با توسّلاتی که کرد، و راز و نیازهایی که با خداش نمود، بلاخره حجره ای در مدرسه ی جعفریه مرحوم آیة الله غلامحسین تبریزی پیدا کرد. مدیر آنجا آقای گرائیلی بود. به او  گفت :

من یک حجره ی خالی اینجا شناسایی کردم آیا اجازه می فرمایی به من، بیام مدسه ی شما؟ آقای گرائیلی هم موافقت نمود و گفت بیا. شیخ وحدت هم فی الفور، اثاث کشی نمود و از نواب، آمد جعفریه. و از جعفریه بود که با امیر زهتابچی مسافرت دومش را کرد و او، وی را به سمت خیر تزویج  و سوی شادی ازدواج کشاند و آن داستان های متعدد اتفاق افتاد که من در 8 قسمت متوالی آن رویدادهای تلخ و شیرین را از فصل مربوط به دالان ازدواج رُمان، عبور دادم.  این مدرسه ی جعفریه یک مدرسه نُقلی و خلوت و جمع و جوری بود بر خلاف مدرسه ی نواب که خیلی عظیم و محوری بود. و نیز در نزدیک حرم، پشت حمام و آن مسجد تاریخی نزدیک بازار فرش فروشان و نزدیکی های مدرسه سلیمان خان. حالا این مدرسه مال مرحوم  آیه الله غلامحسین تبریزی ست.

او همانی ست که من در یکی از قسمت هاس سلسه مباحث لیف روح، قسمت سی ام از کراماتش یک نمونه را نقل کردم. همونی که پاسبان رضا شاه به عمامه اش جسارت کرد او گفت بایست. پاسبان درجا در کف خیابان گویی خشکش زد! از جمله کسانی که در این مدرسه ی جدید شیخ وحدت درس می خواند حجت الاسلام آقای عباسعلی بهاری بود. (نماینده اسبق مردم ساری در مجلس شورای اسلامی ).

توی این مدرسه شیخ وحدت معمولا تنها بود و متمرکز به درس و بحث و مبارزات. از این دوره ی حضورش در مدرسه ی جعفریه، که تا بعد از ازدواجش به طول انجامید، دو سه نکته از سرگذشتش قابل نقل است. که یک موردش این است. او در این دوره، صبح ها می رفت درس رسائل در منزل مرحوم آیة الله مجتهدی ( برادر آیه الله سیستانی ). و بعد از ظهرها هم می رفت درس مکاسب مرحوم آیة الله آشیخ رضا دِهِشت. که توی پایین خیابان که الان نواب صفوی نامگذاری شده، مشجد اِبدال خان تدریس می نمود.

پنج شنبه ها در درس تجزیه و ترکیب ایشان شرکت می کرد. و شیخ وحدت در همین ایام هم زمان که سه درس می گیرد، چند درس حوزوی را نیز خود تدریس می کند. عکس های هر دو استاد را در زیر گذاشتم. چون آیه الله آشیخ رضا دِهِشت دو هفته ی قبل به رحمت ایزدی پیوست و روحش شاد باشد، شیخ وحدت بسیار بر من تاکید نمود، دو خاطره از آن مرحوم را حتما در سرگذشت نامه اش منعکس کنم. و آن دو خاطره این است. تذکر : برای دانستن 25 نفر از استاد های مهم  17 درس مهم شیخ وحدت، خصوصا در درس هشتم که سه استاد دید ازجمله مرحوم دِهِشت .


خاطره اول :


شیخ وحدت اول کمی این شخصیت انقلابی و فاضل و استاد اخلاق حوزه را برایم تعریف کرد. گفت : " عالم دین، آدم انقلابی، مهذّب و باتقوا و مربّی اخلاقی طلبه ها بود. " من در طول عمرم کمتر دیدم که شیخ وحدت این همه از یک شخصیتی تعریف بکنه. قاعده ی فکری اش همیشه این گونه بوده. اما گویی نسبت به آیة الله دهشت حالتی استثناء دارد. و با شور و شعَف از او تعریف می کند. خدا رحمتش کناد. من هم که  اخیرا در مشهد بودم در 13 رجب، ویژه نامه ی مراسم تجلیل آیة الله دهشت را آنجا تهیه نمودم و همانجا خواندم. (رجوع کنید به  منبع : روزنامه قدس 20 اردیبهشت 1393 صفحه 11 ).

شیخ وحدت این را از آن آیة الله گفت که بسی مهم و سرنوشت ساز است، برای ماها که از داشتن معلم اخلاق حضوری محروم هستیم. گفت ایشان معمولا در درس خود یک روایتی را هم من باب تذکرات اخلاقی به طلبه ها نقل می کردند و با زبان و بیان موثر آن را شرح می نمودند.

یکی از روایت هایی که خیلی در شیخ وحدت اثر کرد و به نقل خودش " در ذهنش حکّ " گردیده تا الان، این روایت است و آن عینا مثل زیر در دفتر یادداشت مصاحبه ام نگاشت : " در بحارالانوار از امام صادق علیه السلام نقل شده  که فرمود:


الّدینارُ داءُ الّدین و العالِمُ طبیبُ الدین فاذا رَایتُمُ الطبیبَ یَجُرُّ الداءَ اِلی نفسه فَاتّهِموه و اعلموا اَنَّه غیرُ صالح لکُم.


دینار دردِ دین و عالمِ دینی طبیب دین است. هر زمان دیدید که طبیب دین، ( عالم دین ) درد دین را به سوی خود می کشد، وی را متّهم کنید و بدانید که او شایستگی برای شما را ندارد. "

انصافا" چندین بار روایت را بخوانید ببینید جزء با آب طلا می شه این سخن امام صادق (ع) را بر کتیبه ای نگاشت و در معرض دید همه ی علما و آدمها گذاشت!!؟؟ با اشتیاق این را چند بار بخوانید. درد در روایت فوق معنی و مفهوم مرَض و آفت و آسیب می دهد. عالم دینی درد دین را به سوی خود می کشد یعنی دینار زده! و دنیازده و پول و مقام پرست شده است. شیخ هم خیلی با اراده این را تعمدا" نقل کرد و خیلی بر او ماندگار شده. و متن کامل آن را در دفتر یادداشت مصاحبه ام نگاشت. ( صحنه ی نوشتنش  را با گرفتن عکس مستند کردم که در قسمت های دیگر منعکس می کنم.)


خاطره دوم :


اما خاطره دوم این است آیة الله دهِشت در کلاس تجزیه و ترکیب معمولا جمله یا آیه ای را بر می گزید که پیام های انقلابی داشته باشد. آن هم آن زمان که مرگ بر شاه گفتن به آسانی  بعد از انقلاب نبود، پر می سوزاندند، اگه می شنیدند!. در دوران زندگی مخفی و مبارزاتی شیخ وحدت هم ، این آیة الله دهشت یکی از کسانی بود که شیخ وحدت با او مراوده داشت. وحدت با لباس شخصی در درسش حاضر می شد و او از اوضاع شیخ باخبر بود.

یک روز آقای دهشت این آیات را برگزید. آیه های 146 تا 148 آل عمران. آیه ای که مومنان و مسلمانان رابه مقاومت و ایستادگی دعوت می کند. ایستادگی در دوره ای که مرگ بر شاه گفتن، معونه داشت فراوان.  آیه ها و ترجمه اش این است : 

وَ کَأَیِّن مِّن نَّبِیٍّ قَاتَلَ مَعَهُ رِبِّیُّونَ کَثِیرٌ فَمَا وَ هَنُواْ لِمَا أَصَابَهُمْ فِی سَبِیلِ اللّهِ وَ مَا ضَعُفُواْ وَمَا اسْتَکَانُواْ وَ اللّهُ یُحِبُّ الصَّابِرِینَ وَ مَا کَانَ قَوْلَهُمْ إِلاَّ أَن قَالُواْ ربَّنَا اغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَ إِسْرَافَنَا فِی أَمْرِنَا وَ ثَبِّتْ أَقْدَامَنَا و انصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ فَآتَاهُمُ اللّهُ ثَوَابَ الدُّنْیَا وَ حُسْنَ ثَوَابِ الآخِرَةِ وَ اللّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ.

و چه بسیار پیامبرانى که همراه او توده‏ هاى انبوه کارزار کردند و در برابر آنچه در راه خدا بدیشان رسید سستى نورزیدند و ناتوان نشدند و تسلیم [دشمن] نگردیدند و خداوند شکیبایان را دوست دارد. و سخن آنان جز این نبود که گفتند پروردگارا گناهان ما و زیاده ‏روى ما در کارمان را بر ما ببخش و گام هاى ما را استوار دار و ما را بر گروه کافران یارى ده. پس خداوند پاداش این دنیا و پاداش نیک آخرت را به آنان عطا کرد و خداوند نیکوکاران را دوست دارد. عکس آقای آیه الله سید محمود مجتهدی.


سرگذشت شیخ (29)

 

به نام خدا. قسمت 29. سال 1352 است و آن درس رفتن ها و تدریس کردن های شیخ وحدت در مشهد همچنان بر روال معمولش، ساری و جاری ست. یکی از درس هایی که شیخ وحدت می گفت، مختصرالمعانی بود. چندین نفری هستند که الان حتما یادشان مانده که پیش شیخ وحدت درس آموختند و هنوز نیز به او می رسند " استاد " خطابش می کنند. نام نمی برم چون شیخ نه فقط مرا از نام بردن منع نمود که حتی برخی از نام های آنان را نیز بر من فاش ننمود! و اما یکی از کسانی که شاگرد شیخ وحدت بود، آقای سید حسن آل هاشم بود. که به یک رفیق بسیار مهم برای شیخ وحدت تبدیل می شود. و یک روزی هم در سر بزنگاه برای من! ( توضیحش باشه برای وقتش ).

او یعنی شیخ وحدت توی حجره ی مدرسه ی عباسقلی خان خیابان شهید نواب صفوی جنب حرم، برای آل هاشم درس می گفت. مختصرالمعانی را. تاکنون دانسته شد، چند تن از چهره های مهم در طول طلبگی و مبارزاتی با شیخ وحدت رفیق شدند. مثل محی الدین غفاری، امیر زهتابچی و همین طلبه یعنی سید حسن آل هاشم. و نیز محسن مقدسی، حسین روزبهی و... که متعاقبا" داستان چگونگی رفاقت و رویدادهای اطراف همه ی آنها خواهد آمد.

چون این رفقای شیخ وحدت، گویی یک شبکه ای برای خود درست کرده بودند تا هم درس و رشدشان را تقویت کنند و هم مبارزات خود را سر و سامان دهند. و رفاقت های آنها هنوز هم مستدام و محکم و باانگیزه باقی مانده است و همچنان هدفدار. حالا این سید حسن آل هاشم که در مشهد، و در سال 1352 پیش شیخ وحدت درس می گرفت، کیست؟ و چگونه به هم رسیدند و رفیق شدند؟

فعلا همین مقدار را بدانید که او یعنی حجت الاسلام والمسلمین سید حسن آل هاشم بعد از انقلاب، و در دوره ی حیات  امام خمینی، مدتی مدید فرمانده سپاه گرگان و مدتی هم فرمانده سپاه قائم شهر بود. و بقیه اشتغالاتش در زیر می آید. یک تابستانی که به گمان شیخ وحدت سال 1349 باشد، شیخ وحدت رفت ساری مدرسه ی مصطفی خان. که تحت رهبری مرحوم  آیت الله سید رضی شفیعی دارابی ( از افتخارات محل ما ) اداره می شد.

مدرسه ی مصطفی خان، مانند مسجد جامع ساری وسط حیاطش یک برآمدگی وسیع دارد. که تابستان به دلیل گرمای شدید و شرجی هوا هم بر روی آن نماز می گزاردند و هم شب ها آنجا بیتوته می نمودند و گپ و مباحثه انجام می دادند. این برآمدگی از سطح زمین به نظر می رسد 70 سانتی متری ارتفاع دارد. یه روزی تشریف ببرید آنجا، و هر دو مکان تاریخی و دیدنی ساری را ببینید. کمی تکان بخوردید و به جنب و جوش بیفتید که خواب و خوراک آدم را به هیچ کجا نمی بره، جزء کُما! برای اطلاعات بیشتر از چگونگی ساخت و بنیانگذار مدرسه ی مصطفی خان به وب سایت دوست گرامی ام جناب مهندس محمد عبدی سنه کوهی به این نشانی اینجا مراجعه کنید که تحقیق عالمانه ای بر روی این موضوع همراه با تصویر انجام داده است.

شیخ وحدت آن شب تابستان، در آنجا بر روی برآمدگی مدرسه مصطفی خان نشسته بود. دید یک طلبه ی کوتاه قدی آمد و سلام کرد. وحدت جواب سلامش را داد. او کنار شیخ نشست. کمی و اَندی بعد، از شیخ پرسید: شما اسم و فامیلی تان چیه؟ کجا درس می خوانی؟ شیخ وحدت گفت :من ابوطالب طالبی ام. محل درسم مشهد است و مدرسه ام مدرسه ی  نوابّ.

او گفت : تو طالبی نیستی، تو " احمدی " هستی. وحدت گفت : احمدی کیه؟ من طالبی ام. او باز سمج شد و گفت :  نه نیستی. تو احمدی هستی. ( دامنه می گوید : عجب!  با تلفظ کَشش )

وحدت گفت : حالا احمدی کیه تو این قدر اصرار داری من احمدی ام؟ گفت : احمدی اَرایی. (روستای اَرا نزدیک روستای کَلکنار کیاسر است ).

شیخ وحدت گفت : این احمدی که می گی، من او را می شناسم. او هم مدرسه ی نواب مشهده. او عینک دارد. من ندارم. من دارابکلایی هستم، همشهری حاج آقا شفیعی (مرحوم آسید رضی شفیعی رئیس همین مدرسه منظوره ). بلاخره شیخ وحدت توانست اون طلبه  را قانع کند ابوطالب طالبی ست نه احمدی اَرایی.

قیافه ی این دو در این گفت و شنود بر ذهن هر دو حکّ شد و نقش بست. آنها از هم جدا شدند. تا سال بعد، که این طلبه ی مدرسه مصطفی خان، آمد مشهد به عنوان طلبه ی حوزه مشهد. این دو در مشهد همدیگر را در یک مدرسه ای ( کدام مدرسه؟ در ذهن شیخ، باقی نمانده‌ ) همدیگر را می بینند. می شناسند و بجا می آورند. او کسی جزء سید حسن آل هاشم نبود. کسی که برای همیشه، می شه رفیق صمیمی و یار مبارزاتی شیخ وحدت.

حالا در سال 1352 او یعنی آل هاشم یک حجره ای دارد در مدرسه عباسقلی خان. و می شه شاگرد شیخ وحدت. شیخ وحدت چون اینجا رفت و آمد می کرد و به او درس می داد روزی دید در حجره ی  او دو روحانی جوان، از قم آمدند و آنجا نشسته اند. آقای آل هاشم این دو طلبه ی قم را به شیخ معرفی کرد. گفت یکی از اینها آقای محسن مقدسی ست و آن دیگری هم آقای احمد محمدی. هر دو از قائم شهر. حالا همین دیدار اتفاقی، به یک دوستی چهار جانبه بدَل می شود و آنها می شوند رفیق و همراه و همفکر هم. و هر چهارتن هم انقلابی اند و هم درگیر مبارزات با رژیم.

داستان آنان باشد برای قسمت های آتی سرگذشت. فقط در این قسمت بگم حجت الاسلام و المسلمین آقای احمد محمدی بعد از انقلاب مسوول سیاسی عقیدتی سپاه می شود و در سفری، بر اثر تصادف جان می سپُرَد. و حجت الاسلام والمسلمین آقای محسن مقدسی نیز به اتفاق شیخ وحدت در قیام 17 خرداد 1354 فیضه قم با هم دستگیر می شوند و با هم برده می شن به زندان اوین که باقی ماجراهای این دو، که بسی هم پیچیده و جذاب و معمایی ست، بماند برای بعد. یعنی رویدادهای سال 1354 زندگی شیخ وحدت. که اندک اندک به آن نزدیک داریم می شیم....که مفصل و با اشتیاق آن را خواهم نوشت. راستی این را هم بگم که آقای سید حسن آل هاشم بعدها از سپاه بیرون آمد و نیز در دوره ی ریاست جمهوری سید محمد خاتمی، شد شهردار شهر ری و الان نیز در تهران به به کاری اهتمام ورزیده که خیلی ها با آن به نان و معاش شان مشغول اند.


سرگذشت شیخ(30)

 

به نام خدا. قسمت 30 . شیخ وحدت در سال 1353 دیگر به این تصمیم سرنوشت ساز می رسد، که مشهد را به عزم مقیم شدن در قم ترک کند. تابستان همان سال از همان مشهد با آشنایی در ساری به نام ماجانی، صاحب مینی بوس همآهنگ می کند و او به مشهد می رود و اثاثیه ی شیخ وحدت را به همان سبکی که بعد از ازدواج به مشهد برده بود، در مینی بوسش می چیند و یکراست هم اثاث و هم شیخ و همسرش را می آورد خونه ی پدرمان، دارابکلا تخلیه و پیاده می کند.

شیخ وحدت اما خود در دارابکلا نماند و آن سال را به همراه آیة الله شیخ عبدالله نظری از علمای بزرگ و مشهور حال مازندران، رفت به ورسک. جایی جلوتر پل سفید و دوآب سوادکوه در دامنه ی کوه، درست رو در روی پل تاریخی ورسک گردنه ی گدوگ. با چشم اندازی نیکو و آب و هوایی خنک و دور از شرجی و سوز جلگه ی دارابکلای مینو. آقای نظری، تابستان ها طلاب مدرسه ی رضا خان ( سعادتیه ) خود در خیابان نادر (جمهوری اسلامی ) ساری را برای ادامه ی تحصیلشان، به دلیل همین هوای خنک و مساعد می آورد ورسک.


آیة الله عبدالله نظری


حالا ابتدا به دو خاطره از سلسله فقرهای شیخ وحدت بپردازم و سپس به زمینه های آشنا شدن شیخ وحدت با آیة الله نظری اشاره کنم و آنگاه وارد شرح و بسط برخی از مسائل این سفر شیخ وحدت گردم. یک بار در مشهد از شدت فقر و نیاز، این شیخ آغشته به فقر و مشکلات، مجبور شد یکی از کتاب هایی که بسیار به آن مراجعه می کرد را بفروشد تا تامین معاش منزل کند. یعنی فرهنگ عمید دو جلدی بسیار زیبا و قشنگش را به 12 تومان فروخت. به چه کسی فروخت را هم به من گفت، اما تاکید نمود این را تحفّظ نمایم. و نمودم.

باری دیگر نیز ناچار شد در یکی از روزهای سخت فقر و فلاکتش، البته در دوره ی زندگی فرار و مخفی اش، کتاب های کفایة الاصول و عروة الوثقی را به 52 تومان بفروشد. نفروخت که تفریح کند و زیاده طلبی! نه. فروخت که عزّتش را حفظ کند و زندگی درسی و معاشی اش را طی نماید و به معادش برسد. زادِ معاد در اکثر مواقع، به عزت نفس و تقوا نیاز دارد. نه دریوزگی و طمّاعی و از این کِش برو و از آن قرض بگیر و به هیچ کی پس نده.

آری، نم پس ندادن را باید از سوی برخی ها لمس کنی تا بفهمی کتاب فروختن و زندگی را چرخاندن یعنی چی؟ بگذرم، دامنه، یک لحظه دور ور داشت و غاطی پاتی کرد! خریدار این کتاب را نیز، به من گفت ذکر نشود. هر دو خریدار این معامله ی میان فقر و غنا، هم اینک در قید حیات مبارک هستند. اما زمینه های آشنایی شیخ با آیة الله نظری خادم الشریعة. از مفاخر بزرگ ساری و مازندران.

شیخ وحدت نخستین بار آقای نظری را در مشهد و در تشییع جنازه ی مرحوم آیة اللة کوهستانی دید. توی صحن اسماعیل طلای حرم. یعنی صحن انقلاب فعلی. جنازه را آورده بودند به صحن و آیة الله نظری با یک وضعیت خاصی جلوی عزاداران حرکت می کرد و بسیار نگران و ناراحت و پریشان. عمامه اش را هم تحت الحنک (یعنی نیم متر یا بیشترش را باز می کنند و می ذارن دور گردن. در اقامه ی نماز جماعت نیز بر امام استحباب دارد که چنین کند خصوصا نماز میّت). و جمعیت هم پشت سر آقای نظری حرکت می کردند و عزاداری.

من نیز در سالی که آیة الله گلپایگانی در قم مرحوم شده بودند (اوایل دهه ی هفتاد) آیة الله نظری را در مسجد چهار مردان قم، به همراه مرحوم پدرم، به همین حالتی که شیخ وحدت در تشییع آقای کوهستانی دید، دیدم. زمینه دیگر آشنایی شیخ وحدت به سالی باز می گردد که او روزی به منزل آیة الله نظری در ساری رفت. در زد.

آقای نظری خودشان آمدند دم در. وحدت را راهنمایی کرد به اتاق خودش. بعد از چند لحظه خودش وارد شد به آن اتاق. وحدت خود را معرفی کرد. پرسید: کجا درس می خوانی؟ گفت : مشهد. پرسید : چند ساله درس می خوانی؟ اساتیدت کیا هستند؟ وحدت هم جواب گفت. در ادامه ی همین دیدار شیخ وحدت از آقای نظری سوالی پرسید. پرسید این روایت که که می گوید : ما عُبدَ اللهُ بِمِثلِ البَداءِ معنایش چیست؟

آیة الله، توضیح بسیار مفصّل و عالمانه و مسلّطی داد. من در دامنه و در سلسله بحث های لیف روح، در قسمت بیست و سوم، در ششم بهمن 1392، این موضوع مهم و خیلی اثر گذار " بَداء " در زندگی معنوی انسان را شرحی مختصر دادم و خیلی هم استقبال شده بود و کامنت های مناسبی هم به آن پست مهم رسیده بود. اینجا را کلیک کنید و بَداء را مرور کنید.

شیخ وحدت فهمید که ایشان بسیار پرحافظه، قوی و با معلومات است. و بر من تاکید کرد که این نصحیت آقای نظری در آن دیدار تاریخی اش را برای خوانندگان نقل کنم. و آن این نصیحت بود که به شیخ وحدت نمود : گفت ما دو وظیفه داریم. وظیفه ی اول این است که کسب علم کنیم و مستغنی گردیم. بعد از آن نوبت به وظیفه ی دوم مان می رسد و آن این است که به ترویج آن معلومات بین مردم بپردازیم. یعنی این نصیحت : اَلاَخذ ثُمّ النَّشر. اول گرفتن، آنگاه گسترانیدن.

آن دیدار و جلسه میان شیخ و آیة الله خاتمه یافت و به خدا حافظی منجر شد. که در این حین آقای نظری از شیخ پرسید : کی می خواهی برگردی مشهد؟ وحدت گفت فلان روز. گفت: قبل از اینکه آن روز، بری مشهد، حتما بیا پیشم. آن روز رفتن شیخ به مشهد که فرا رسید، رفت پیشش. آقا نظری خیلی گرم گرفت و توصیه و تاکید کرد هر وقت آمدی شمال بیا پیشم. او از طلبه های فاضل خوشش می آمد و تحسین می نمود. هنگام وداع و خداحافظی، آقای نظری، مقداری پول را که هزینه سفر شیخ را تامین می ساخت، داد به شیخ وحدت.

حالا برگردیم به سال 1353  که شیخ، اثاثش را آورد دارابکلا و خودش رفت ورسک نزد آیة الله نظری، که تابستان ها آنجا مستقر می شد با طلاب مدرسه اش. در صدر کلام گفته ام که شیخ وحدت رفت ورسک. و در ورسک پدیده ای مهم به لطف پروردگار و دست حضرت حق، برای او پدید می آید. او در سفر تاریخی چندین روزه اش به ورسک، با سه تن آشنا می شود که بعد می شوند انیس و مانوس هم.

1- طلبه ای به نام سید حسن نبوی

2- طلبه ای به نام محمودتبار

3- یک چهره ی بسیار مهم و سیاسی و از زندان سیاسی رژیم شاه برگشته و شیفته ی آشناشدن به مباحث حوزه، به نام  حسین روزبهی (دوست همچنان بسیار صمیمی و نزدیک و انقلابی و سیاسی شیخ وحدت و نماینده دوره ی ششم مجلس شورای اسلامی مردم شهرستان ساری. مفسّر نهج البلاغه و معلم انقلابی دوره طاغوت و بنیانگذار و رئیس دانشگاه غیر انتفاعی .... ساری ).

در ورسک شیخ وحدت و حسین روزبهی رفیق می شوند و همراه. آشنا می شوند و از سرگذشت هم آگاه. او از خود می گوید و این از خود. و در این رفق و رفاقت شیخ وحدت در می یابد که حسین روزبهی یک سیاسی ضد رژیم است و تازگی ها از دوره ی محکومیت زندان سیاسی اش آزاد شد و آمده ورسک پیش آیة الله نظری. نه اینکه آقای حسین روزبهی (با نام مستعار بهزادی در دوره ی مبارزه علیه ی رژیم شاهنشاهی  طلبه شود و یا طلبه بوده است. نه. آمده ورسک، که با علوم دینی و دروس حوزوی آشنا بشود. و درسش را به جان و دل و مغزش بسپارد. و شیخ وحدت یعنی حجت الاسلام والمسلمین ابوطالب طالبی دارابی یکی از شیوخ مهم و انقلابی و ضد شاه، روستای بزرگ و دارالمومنین و شاخص منطقه، یعنی دارابکلا ؛

حالا اینجا، در ورسک سرد و کوهستانی و یخی، می شود استادِ درس های حوزوی دینیِ آقای حسین روزبهی، انقلابی از محبوس و زندان سیاسی آزاده شده ی ساری.

این استاد و شاگرد برای خود داستان مفصلی دارند. که در ادامه ی داستان خواهد آمد. از روزی که در ورسک به هم رسیدند، تا روزی که روزبهی هم به دنبال هجرت مجدد شیخ وحدت به قم، او هم می رود به قم و آنجا مقیم می شود. که بعدا" مفصلا" می آید. حالا پاییز سال 1353 از راه رسید و ورسک ماندن به پایان رسید و شیخ اسباب و اثاثیه اش را بر می بندد و رهسپار دیار قم می شود و در الوندیه ی چهار مردان مسقر..  عکس ها همه در اینجا و اینجا


 

دامنه: نویسنده و روای سرگذشت شیخ