نویسنده: ابراهیم طالبی دارابی دامنه
به نام خدا. در دو روز گذشته در ستون روزانهام، در بارهی دو کتاب خاطرات مرحوم منتظری و آقای نورمفیدی متنی نوشتم. اینک یادم افتاده گریزی بزنم به یک سند و یک خاطره به آن دو متن:
اول: خاطرهی پدرم با مرحوم منتظری
دههی سی بود. مرحوم پدرم در حوزهی علمیه قم بود؛ به همراه و همحُجره با طلبههای آن زمان دارابکلا که بعدها از روحانیون و عالمان شاخص محل و حومه و منطقه شدند، مانند مرحومان: حاجآقادارابکلایی، حاجسید رضی شفیعی، شیخ روحالله حبیبی، حاجشیخ احمد آفاقی، حاجسید باقر سجادی. حاجشیخ عبدالله دارابی.
پدرم یک روز برای امتحان شفاهی به همراه شیخ روحالله حبیبی، پیش آقای منتظری رفتند. آقای منتظری در آن وقت، هم معتمد آیتالله العظمی بروجردی مرجع عام شیعیان بود و هم مُمتحن حوزه، که از طلاب امتحان میگرفت. پدرم وقتی نزدش امتحان داد، آقای منتظری خندید و با لهجهی غبیظ نجفآبادی گفت تو اول برو ادبیات فارسی را یاد بگیر!
(پدرم متولد ۱۳۰۷ بود، آقای منتظری متولد ۱۳۰۱) . پدرم و شیخ روحالله تا همین اواخر، هر وقت با هم شوخی میکردند ازین خاطره با منتظری، یاد میکردند و حسابی میخندیدند. بگذرم.
از راست: مرحومان: شیخ روحالله حبیبی و پدرم شیخ علیاکبر طالبی. بازنشر دامنه
دوم: سند ممنوعالخروجها
در همان خاطرات آیتالله سیدکاظم نورمفیدی (ص ۳۱۵) سندی از ساواک درج است که لیست طلبهها و روحانیون ممنوعالخروج آمده است. نمیخواهم مفصل بدان بپردازم، فقط خواستم گفتهباشم کسانی در داخل کشور -که از بُغض به جمهوری اسلامی، دستبهدامنِ شاه و حتی حُبّ به رضاشاه شدهاند و مدعیاند آن دو، خادم بودند و دموکراتیک! عمل میکردند- بدانند بلایی که آن دو پسروپدر، بر سرِ این مملکت آوردند فراتر و فاجعهآمیزتر از آن چیزیست که در مُخیّلهی خود میپرورانند.
خاطرات
آیتالله نورمفیدی بود؛ چاپ اولش، ۱۳۸۶. ایشان در آن کتاب گفتهبود در
گرگان در عصر شاه، علمای شاخص مروّج امام خمینی نبودند، او هم در لفّافه از
ایشان یاد میکرد زیرا جوّ گرگان بهگونهای بود اگر کسی صراحتاً وارد
مباحث نهضت اسلامی میشد عذرش را میخواستند.
در این سند -که در سال ۲۵۳۵ شاهنشاهی (=۱۳۵۵ هجری خورشیدی) توسط رئیس بخش ۳۱۲ ساواک امضاء شده است- علاوه بر نام آقای نورمفیدی در ردیف ۱۰، نام اخویام شیخ وحدت نیز در ردیف ۱ درج است با اسم اصلیاش: ابوطالب طالبی.
حاشیه: هم اسم شیخ وحدت کنار نام نورمفیدی در سند ساواک در یک لیست بود، هم اینکه در دههی ۷۰ شیخ وحدت برای تدریس در حوزهی علمیهی آقای نورمفیدی گرگان، کنار او بودند چندسال. هنوز نیز -با آنکه یکی در قم و دیگری در گرگان است- باهم رفیقاند و در ربط و ارتباط.
نکته: محمدرضا شاه آنسان مثلاً باستانگرا بود که تاریخ هجرت پیامبر (ص) را در ایران تغییر دادهبود و به جای آن به تاریخ هخامنشی متوسل شد تا مثلاً به خیال خام، ایران را از اسلام جدا کند. گرچه برخی از روحانیون شاخص آن زمان ایران او را «تنها شاه شیعه» میدانستند و امام خمینی را -برای نهضتی که علیهی شاه آغاز و برپا کرده بودند- سرزنش و شماتت شدید میکردند. بگذرم.
به قلم حجتالاسلام محمدجواد غلامی دارابی: به نام خدا. روز هفتم محرم. دوستان ارجمند سلام. وقت بر شما خوش ، طاعات و عبادات مقبول درگاه حق تعالی ، در اون سالهای ابتدایی طلبگی به رسم هر ساله دارابکلایی ها روز هفتم ماه محرم به روستای زیبای مرسم جهت عزاداری رفتم، یادم میاد وقتی وارد مسجد مُرسم شدم مرحوم حاج شیخ علیاکبر آقای طالبی پدر آقا ابراهیم و آقا باقر رو دیدم. بعد از سلام و احوال پرسی گفت: منتظر روضه خوانم اما دیر کرده نمیدونم چیکار کنم؟
حجت الاسلام غلامی دارابی
بعد از چند لحظه با لبخند رو کرد به من گفت؛ " آق شیخ محمد شیطُن لینگه بشکن امروز بو روضه بخون". من که ترسیده بودم گفتم حاج آقا من دو سه ساله طلبه شدم و فقط در حد فعل و فاعل و مبتدا و خبر میدونم ضمن اینکه لباس روحانی ندارم، اما یک پیشنهاد دارم گفت: بگو چیکار کنم؟ آخه من برا منبر امروز آماده نیستم، گفتم با توجه به اینکه مخاطبین شما امروز متفاوت با شب ها هستند، خودتون برید منبر و خلاصه ای از مطالب هفت شب گذشته رو بیان کنید.
حاج اقا پیشنهاد منو پذیرفت و رفت منبر. اتفاقا اون روز منبرشون خیلی خوب از آب درآمد. و وقتی از منبر پایین اومدند حضار از ایشون تشکر قدردانی کردند. منم رفتم خدمتتشون گفتم حاج آقا خیلی خوب بود. در همون حال مرحوم حجت الاسلام حاج آقای سجادی که وسط منبر وارد مسجد شده بود اومد کنار ما و رو کرد به حاج آقا طالبی گفت؛ "عَم قلی ضَب منبری بِیه احسنت"، در ادامه گفت: پاکت این منبر با منه؛ حاج اقا گفت: این پاکت را باید بدی به آق شیخ محمد، چون منبر من با پیشنهاد او بود. آقای سجادی یک نگاهی به من کرد و گفت، "خا چیشی خوندنی تِه؟" گفتم : مُغنی البیب ،بعد با سخاوت تمام دو تا پاکت پُر و پیمون درآورد یکی به حاج آقا و دیگری به من داد. حاج آقا ظاهراً خیلی گرسنه اش شده بود رو کرد به آقای سجادی گفت: حالا بریم ناهار بخوریم که بدجور اِما رِه وشنا بَیه . یاد و نام هر دو مرحوم را با ذکر صلوات گرامی می دارم.
به قلم حجةالاسلام دکتر باقر طالبی دارابی. بیاد پدر و در وصف پدر بزرگ ! امروز (26 دی 1397) دوازدهمین سالروز رحلت پدرم حجه الاسلام و المسلمین شیخ علی اکبر طالبی دارابی فرزند آخوند ملا علی است؛روحانی ساده و ذاکر اهل بیت علیهم السلام روضه خوانی امام حسین ع به جانش وصل بود.
او
پسر آخوند ملا علی (ره ) یک روحانی باصفا بود . پیران روستای ما که آنها
نیز سالها پیش که من نوجوان بودم از دنیا رفتند ،ما نوادگان آخوند ملا علی
میگفتند شما باید از اخلاق و رفتار و گشاده رویی و سخاوت پدر بزرگتان درس
بگیرید آخوند ملا علی یعنی پدر بزرگ ما یک روحانی صافدل بود که با کشاورزی
و آسیاب بانی ارتزاق میکرد و به گفته همان پیران خدا بیامرز روستامان
وقتی پایان روضه خوانی پولی به او میدادند ،همانجا میان فقرا تقسیم میکرد.
ملا علی نجاری زبر دست نیز بود که بیش از صد سال پیش تکیه ای با چوب جنگل در روستای ما ساخته بود که به زیبایی و هنر چشمگیر و درخشان و زبانزد بود. مردم روستا برای قدردانی و احترام ملا علی او را بعد از فوتش در داخل تکیه دفن کردند تا گرامی اش بدارند . اما این اواخر برای ساخت یک حسینیه یا تکیه بزرگ و پر زرق و برق،استخوانهای آن مرحوم را در هنگام خاک برداری بیرون کشیدند و حرمت نگه نداشتند اگر چه آن استخوانها را بار دیگر در جای خود در زیر زمین تکیه جدید در خاک کردند.
پدرم مرحومم نسبت به نام و یاد آخوند ملا علی حساس بود و سنگ قبری بر دیواره تکیه قبلی نهاده بود که اینک از نصب همان سنگ نیز دریغ کردند و روحانیت روستای ما نیز سکوت کرد و هیچ نگفت! حتی در همان تکیه سخنرانان از برخی روحانیون نسل بعدی که البته شایسته یادآوری هستند،یاد میکنند اما حتی یک کلمه از مدفون در همان تکیه یاد نمیکنند !
اگر
امروز از کتاب "حاج آخوند " نوشته عطالله مهاجرانی بسیار سخن گفته میشود ،
باید بیاد داشت امثال حاج اخوند و آخوند ملا علی و دیگرانی از این دست
بسیار بودند و روحانیت امروز بسیار محرومیت میکشد از فقدان این قبیل
روحانیون مردمی . گاهی نام و یاد این قبیل روحانیون توسط نسل بعدی روحانیت
به دلایلی حذف شد!
خدا پدر و مادرم و آخوند ملا علی و همه رفتگان را بیامرزد .
باقر طالبی دارابی
تهران، ایرانمهر
۱۳۹۷/۱۰/۲۶.
شیخ موسی آفاقی
1086
به نام خدا. در ادامۀ سلسله مباحث معرفی مختصر روحانیت دارابکلا، به شیخ موسی آفاقی می پردازم. شیخ موسی آفاقی دائی ماست. فرزند مرحوم شیخ باقر آفاقی. قبلاً در 4 تیر 1395، در وبلاگ (زندگینامۀ دامنه: اینجا) وقتی «مادرم مُلا زهرا آفاقی کیست؟» را نوشته و منتشر کرده بودم، شجرۀ جدّ مادری ام را مفصّل آورده ام که تکرار نمی کنم.
بین مادرم و دائی موسی، رابطۀ عاطفی شدیدی برقرار بود. آنچنان دلبستۀ هم، که اگر بگویم یک روح در دو کالبَد بودند، بیراهه نرفتم. در نوجوانی آن دو برادر و خواهر، پدرشان شیخ باقر درگذشت. موسی به طلبگی در قم رفت و زهرا با پدرمان شیخ علی اکبر طالبی ازدواج کرد.
موسی در دهۀ 30 به همراه پدرم، شیخ احمد آفاقی، شیخ روح الله حبیبی، آق سیدرضی شفیعی، حاج آق علی شفیعی، سیدباقر سجادی و سید مهدی دارابی در حوزۀ علمیۀ قم طلبگی می خواندند و کنار هم در یک حجره می زیستند
دورۀ پر تب و تاب مبارزۀ سیدمجتبی نواب صفوی (طلبۀ جوان و پرشور که پیشرو شده بود و از مراجع پیش افتاده بود و خود به مبارزات می پرداخت که داستان دارد و نیار به بحث و فخص) فضای آرام قم نیز به هم ریخت و طلبه ها از هر سو، تحث فشار بودند. در همین گیرودار و شلوغی اوضاع، دائی مان شیخ موسی در قم ناپدید شد و از همان زمان تا همین امروز که این متن را می نویسم، از وی هیچ اطلاعی در دست نیست.
پدر و مادرمان. روح تان شاد ای ابوَین محبوب و دلسوزمان
مادرم که دلدادۀ موسی بود، تا آخرین لحظات عمرش (بیستم فروردین 1394) همیشه در غم عظیم برادرش موسی، در حالت انتظارِ برادر، و دیدار روی سرخ و سفیدش، زندگی نمود و با همین فراق و جدایی، دار فانی را ترک نمود. مادر همیشه از خاطراتش با برادرش با ما سخن می گفت و حسّ عجیبی به او داشت و برای درد دوری اش، مریض احوال و بسترنشین شده بود.
همۀ همدوره ای های طلبگی دائی موسای مان، به رحمت خدا پیوستند و از شیخ موسی همچنان هیچ خبری نشد. سالهای دوری، یکی آمده بود پیش پدر و مادرم گفته بود در یوسف آباد تهران (بالاتر از مرکز شهر) او را دیده است. پیگیری کردیم، دیدیم واقعیت ندارد. بگذرم که سرنوشت این شیخ از شیوخ و طلاب دارابکلا، همچنان در ابهام است و ما موسی را نه زنده و نه مرده می دانیم. یعنی به لحاظ شرعی یقین نداریم که آیا ایشان هنوز حیات دارند یا ممات.
به قلم دامنه
به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در ادامۀ «آنچه بر دامنه گذشت» به سه رویداد دیگر زندگی ام یکی در مسجد اعظم قم و دو دیگر در مدرسۀ سورک و سپس ادامه اش در دارابکلا می پردازم:
عیدنوروز سال 1357 مثل نوروز 56 پدرم ما را بصورت جمعی و خانوادگی به قم بُرد. تمام صبح ها به اتفاق اخوی ام باقر، به حرم می رفتیم و ظهر برمی گشتیم. یکی از همین روزها دیدیم مسجد اعظم اجتماع عظیمی ست. کف صحن، میان جمعیت انبوه نشستیم و به سخنرانی یک روحانی انقلابی (= به نظرم می گفتند آقای گلسرخی ست) گوش فرادادیم. بسیارمهیّج و کوبنده علیۀ رژیم شاه سخن می گفت. ناگهان دیدیم هلی کوپتر _که می گفتند از تهران اعزام شد_ بالای سرمان ظاهر شد و در یک نقطه در آسمان، در فاصلۀ بسیارنزدیک کاملاً ایستاد و از جمعیت عکسبرداری کرد و چند مانور داد و برگشت و پس از مدتی گردش رفت.
برای من این روز، روز مهمی بود. چون با آن که نوجوان بودم، هم در یک تجمّع عظیم ضدرژیم بصورت خودجوش شرکت جسته بودم. هم هوش و ذهنم به محیط بازتر شده بود و هم برای من زیبایی و هیجان داشت که به عنوان یک بچه روستا، در شهر مهمی چون قم به تماشای هلی کوپتری می پرداختم که مردم انقلابی با اشاره به آن فریاد می زدند و شعار ضدشاه سرمی دادند. این رویداد همچنان در ذهن و خاطرم تازگی دارد و آن روزهای داغ سیاسی و مبارزاتی مردم، مرا به عنوان یک نوجوان چندگام پیش انداخته بود.
رویداد دیگر آن بود، به گمانم در اواخر پاییز 1357 همین سالی که نوروزش را قم بودم، مبارزات مردم در سراسر ایران علیۀ رژیم چنان گسترده و ابعاد وسیع تری یافته بود که خبر دادند، مدارس کل کشور تعطیل شد. ما که به ارشادات معلم انقلابی آقای رمضان طالبی تحریک می شدیم به مدرسه نیاییم و به ساری برویم و در تظاهرات ضدرژیم شرکت کنیم، از تعطیلی مدرسه، بشدّت خوشحال شدیم و آن روز از مدرسۀ ابن سینای سورک زدیم بیرون و گویی از قفس تنگ و زندان وحشتناک رها شده بودیم. فقط بعد از پیروزی انقلاب، آن هم از اردیبهشت 1358 برای تکمیل دوره و سپس امتحانات آخرِ سال به مدرسه رفتیم و اتفاقاً آن سال قبول هم شدم و به کلاس بالاتر راه یافتم.
اما رویداد سوم بسیارتلخ این بود: نزدیکی های ساعت 7 صبح 12 اردیبهشت 1358 به سورک رسیدم. برای صبحانه به قهوه خانۀ مظاهری در نزدیکی های تکیۀ وسط محل رفتم. مثل همیشه چای شیرین با نون بربری (= شیرین دار) خوردم. در حین خوردن، اخبار رادیوی قهوه خانه به صدا درآمد و خبری تکان دهنده به این مضمون گفت استاد مرتضی مطهری دیشب ترور و به شهادت رسید. خیلی بر من روشن نبود، ولی اتفاقی بزرگ بود. قهوه خانه چی آقای مظاهری که آن زمان پیرمردی تندمَزاج بود و گویی هنوز حامی شاه باقی مانده بود، به گونه ای به این خبر واکنش نشان داده بود که من دیگر به قهوه خانه اش پانگذاشتم. حرف بدی زده بود. آن زمان ما جوان های انقلابی به چنین رفتارها و موضع گیریهایی که از سوی هر کسی سرمی زد، می گفتیم ضدانقلاب!
دیگر به سورک نرفتیم، چون مدرسۀ راهنمایی دارابکلا برای سال تحصیلی 1358 در محلّۀ انجیردلینگۀ پایین محلۀ دارابکلا افتتاح شده بود. و من هم دورۀ راهنمایی ام را در این مدرسه به پایان بردم و به دبیرستان 22 بهمن سورک راه یافتم. اما در این مدرسه مسائلی وجود دارد که در این خودنوشت زندگی ام برخی از آنها را که به گمانم ارزش نقل دارد، می نویسم.
در این مدرسه من و علی ملایی (حاج ابراهیم) مسئول انجمن اسلامی شدیم. برای مدرسه، به اتفاق رئیسش آقای محمد مؤتمن سورکی، نام شهید آیة الله مرتضی مطهری را برگزیدیم و تابلویی فلزی پایه دار تهیه کردیم و در جلوی پاسگاه دارابکلا نصب کردیم که برای مان این اقدام سیاسی، ارزش فوق العاده ای داشت و لذت می بردیم برای مدرسه ی مان نام مطهری را گذاشتیم. البته نام دکتر علی شریعتی را هم مدّ نظر داشتیم بگذاریم که با توجه به داغ بودن اتفاق شهادت مطهری در 12 اردیبهشت همین سال، نام مطهری مقدّم شد.
دوستان من در این ایام درمدرسۀ راهنمایی شهید مطهری (که بعدها در سال 61 به شهید سیروس اسماعیل زاده تغییر نام یافت) اینان بودند:
علی ملایی دارابی (حاج ابراهیم)، شهید عیسی ملایی دارابی، حسین آهنگر دارابی (کاظم)، خلیل آهنگر دارابی (رضا)، محمدرضا لاری (اوسایی)، محمود آهنگر (مُرسمی)، روانشاد یوسف رزاقی (که به علت شکسته شدن پایش مدتی طولانی خانه نشین بود و نزدیک امتحانات به مدرسه بازگشته بود)، حاج علی چلویی.
(در اینجا در وبلاگ دیگرم «زندگینامۀ دامنه» هم منتشر می شود)
سال 1358. روانشاد یوسف رزاقی. دامنه
از راست: حسن آهنگر دارابی. علی ملایی دارابی. روانشاد یوسف رزاقی. دامنه. علیرضا آهنگر دارابی. سال 13588. عروسی گالعلی ابراهیم، برادرِ موسی. عکس بالا هم دامنه. یوسف. علی ملایی سال 1363. فوتبال زمین تیرنگردی دارابکلا
به قلم دامنه
مادرم سلام. این پست 5080 دامنه است مادر محبوبم. با لَحن تو که قرآن می خواندی می گویم: بسم الله الرحمن الرحیم. کوتاه بگویم مادرم امروز که دومین سالگرد رحلت توست:
وقتی یوسف در 18 اسفند 1383 از میان مان با آن حادثۀ دلخراش و جگرسوز رفت، تو خیلی گریستی و آخ آخ نواختی و من به تو مادرِ همیشه مهربانم می گفتم غم یوسف دریایی از تلاطم در درونم ریخت.
دو سال بعد، وقتی پدر بسیارصمیمی مان در 26 دی 1385 به آخرت کوچ کرد، اشک های سنگین تو را بارها دیدیم. و باز به تو مادرِ همیشه رئوفم می گفتم غم رحلت پدر در مقایسه با غم فراقِ رفیق، اقیانوس های هستی ست به دریاها و دریاچه های گیتی. و غیاب پدر خیلی مرا فسُرد و ازم کاهید.
سه روز بعد از فوت پدر، در 29 دی 1385، عمۀ عزیزتر از جانِ مان حاجیه رضیه به ملکوت پرکشید، پروازی که بر او سبک بود و بر ما برادرزادگان او که دامن پروردِ بال گُستر مهربانش بودیم، سنگین و اشکین. عمه ای که برای مان عین پدر و مادر بود و وجودش منبع خیر. و تو مادرم بر او هم ناله و مویه کردی. و به تو مادر همیشه دوستِ من می گفتم سنگینی غم عمه عین غم باباست که هر دو دلدادۀ هم بودند و نمونۀ اعلای خواهر و برادر.
اما بیستم فروردین سال 1394 خودت ای مادر رنجدیده و زجرکشیده که مخزن بی انتهای مادری و منبع عظیم محبت و عشق و مهرورزی بودی، در مقابل چشمان مان آرام آرام، جان به جان آفرین رحمان و رحیم تسلیم نمودی. دیگر این بار نبودی که به تو بگویم و در گوش ات نجوا نمایم که اما غم درگذشت مادر، نه در حدّ دریای غم یوسف، نه در میزان اقیانوس غم پدر، و نه به میزان سنگینی فوت عمه است، که بگویم بالاتر و عظیم تر کهکشانی از درد افتراق و جدایی و دوری ست رحلت مادر. و از آن روز که تو را در قبر منوّرت نهادیم تا به امروز و هر روز تا زمان فرارسیدن مرگِ من، اثرات غمِ عجیبِ دوری و مظلومی و مهربانی تو در پوست و خون و مغزِ استخوانم، قلبم را می سوزاند، می جیزاند، می تپاند، می رُباید، می کاهد و دلم را می خراشد و می خراشد و می خراشد...
مادر مادر مادر، تو دیگه کی بودی که وقتی رفتی تازه همه فهمیدیم چه نعمت و کوثر کثیری بودی که تمامی نداری. پایان نداری. خاتمه نداری. چون که به اَتمّ کلام، از خوبان مهربان بودی و اَنیس قرآن و شیعۀ محزون و دلسپردۀ عترت آن. پس مادرم سلام.
تدفین مرحوم مادرمان مُلازهرا آفاقی دارابی، آموزگار قرآن. پنج شنبه بیستم فروردین 1394. عکاس عکس راست: محمد آهنگر دارابی. مدیر وبلاگ «چترم خداست». عکاس عکس چپ و زیر: ام البنین دارابکلایی. مزار روستای دارابکلا
تکفین و وداع با مرحوم مادرمان. پنج شنبه بیستم فروردین 1394. غسّالخانۀ دارابکلا
همۀ عکس ها در: اینجا
به قلم دامنه
دامنه. 1358. دارابکلا
به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در ادامۀ «آنچه بر دامنه گذشت» این را بگویم آن سال ها یعنی اواسط دهۀ پنجاه، توی اتاق مان، لباس پدر را می پوشیدیم، عمّامه اش را بازمی کردیم و خودمان آن را تا می کردیم و می بستیم، بر سرمی گذاشتیم و روی کُرسی یا روی لحاف و یا روی چند مُتّکا، به منبر تمرینی می رفتیم، سخنرانی می کردیم، مصیبت هم می خواندیم. هم من. هم دو اخوی دیگرم حیدر و باقر.
مرحوم مادر، هم گوش می کردند و هم لبخند می زدند و هم ایرادهای منبرمان را می گرفتند. او، به داستان واقعۀ حماسه آفرین کربلا و زندگانی انبیا (ع) تسلّط داشت و از بَر بود و بر مصائب حضرت زینب کبرا _سلام الله علیها_ خیلی اشک می ریخت. اما تا مرحوم پدر در خونه حضور داشت، جرأت نمی کردیم البَسه و اثاث شخصی اش را دست بزنیم چه برسد به این که بر تن بکنیم و منبر برویم! چون او اساساً بآسانی تن به شوخی با هیچ کس نمی داد، با آن که رحیم ترین پدر نسبت به فرزندان بود و ماها را بی حد در دل دوست می داشت ولی ... بقیه اینجا
به قلم دامنه
به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در ادامۀ «آنچه بر دامنه گذشت»، می پردازم به اولین مسافرتم به قم. و آن تصمیمی بود که پدرم و حاج آقاعلی شفیعی (شوهرعمه ام) گرفته بودند. آن دو که در کنار هم، هم رفیق بودند و هم فامیل؛ و نیز پدرم به درخواست پدرِ حاج آقاعلی در دعانویسی کمک کارشان شده بودند، آن روزها بر این نظر رسیده بودند که هر سال در نوروز، دو خانوادۀ به صورت جمعی و دربستی به قم بروند. ما ذوق زده ترین روزهای خوش مان را با همان تصمیم قشنگ شان و عملی کردن جدّی آن، به مدت شش هفت سال پی در پی، تجربه کردیم.
دامنه. سال 1356. عکاسی ساری
از نوروز سال 1355 تا نوروز سال 1361، دو خانوادۀ ما و آنها هر سال با ماشین سید اسحاق حاتمی و یا با ماشین سید حسین شفیعی (حاج سید کاظم) به قم می آمدیم و دو هفته تعطیلات را کامل در قم بودیم.
هم پدرم و هم حاج آقاعلی شفیعی _که هر دو خود از روحانیان قدیمی محل بودند و در قم طلبگی خوانده بودند_ فرزندان شان را به طلبگی فرستاده بودند و هر دو روحانی شده بودند و در قم مقیم بودند.
آق شفیع فرزند حاج آقاعلی که مدتی در حوزۀ نجف بود، به دلیل اخراج ایرانی ها از عراق، به قم بازگشته بود. شیخ وحدت هم که در قیام طلاب در 17 خرداد 13544 در فیضیه دستگیر، زندانی و سپس فراری شده بود، به صورت مخفی و پوششی (گاه در مشهد و گاهی در قم) زندگی می کرد. و ما در نوروز سال 1355 که به قم آمده بودیم، این شیوه مخفی با لباس مبدل غیرروحانی وی را لمس کرده بودیم.
من همان سال بود که در کتابخانه اش رُمان سیاسی «خرمگس» را دیده و تورُّقش کرده بودم؛ ولی هیچ از آن نفهمیده بودم؛ حتی در تلفظ عنوانِ خرمگس، هم غلط می خواندم. یعنی می خواندم خرَم گِس! چون با آن سنّ نوجوانی تصوّرم این بوده که کتاب که نباید نامش مگس! یا خرمگس! باشد.
بر هر حال، بعدها که بزرگ تر شدم و با آثار سقرط حکیم آشنا، دریافتم او هم در آن عصر باستان، برای رسیدن به وضع مطلوب و مبارزه با وضع موجود جامعه ی خود، خود را «خرمگس» می خواند. مثل نام همینِ رُمان. یعنی سقراط، کارش را بیدارکردن خُفتگان می دانست. منِ دامنه، نمی دانم آیا او یعنی سقراط با وِزوز در گوش جوانان، بیدارگری می کرده یا با گاز و نیش بر شاهان! (در اینجا زندگینامۀ دامنه هم منتشر می شود).
پست 4788
ارسالی جناب یک دوست به تلگرام دامنه
سلام می کنم به پدر و مادرم و مرحوم حجة الاسلام سیدباقر سجادی
غروب پنجشنبه 19 اسفند 1395 اخوی ام دکتر شیخ باقر و سید محمد سجادی
به قلم دامنه
در دارابکلا، مردم به امور ماوراء و غیبی خیلی پایبندند. گاهی این اعتقاد از سرحدّ خرافه ها هم می گذرد. من خیلی یادم است که بسیاری می آمدند نزد مرحوم پدرم به زبان عامیانه می گفتند: شخ عمو اِتّا اَم وسّه کتاب لا بَهی. یعنی از پدرم که یک شیخ عادی بود و در میان محلی ها مشهور به شخ عمو، می گفتند برای مان حساب بگیر و سرنوشتم را ببین چی نوشته! و یا چرا گاو ما شیرش خشک شده و یا چرا جیکا در بینجسّون مان زیاد شده. یا چرا دخترم هنوز شی نکارده! بگذرم.
نمونه ای از کتاب دعانویسی
منظورم این است مردم وقتی مستأصل می شوند و یا در امر خیر و شرّی گیر کرده اند متوسّل به کتاب و دعا و حساب گرفتن می شوند. شخ عمو هم می گرفت و می نوشت و آنها هم چن کال مرغانه، یا سکّال انار و یا چندتومن پول یواشکی گوشه می گذاشتند و پرمی کشیدند می رفتند که مثلاً کتاب لا گرفت دردش را درمان شد!
ای، اغلب من با پدرم صمیمانه ولی جدّی جدّی کلنجار می رفتم چرا باورهای مردم را اصلاح نمی کنی و خرافه را رد نمی کنی. می گفت: هره هره بور ... هاکون تِه دل خانک بوووشه... وه تازه لسک واری مِه وسِه شاخ شونه کشنه. مردِم اعتقاد دارنه به من چه... . تا لغت بعدی در پست آتی. (دامنه دارابکلا)
به قلم دامنه
شام غریبان تکیۀ دارابکلا. دامنه. سال 1392. ارائۀ متن دربارۀ شخصیت زینب کبرا سلام الله علیها. عکاس: حسینعلی رمضانی
به نام خدا. از سلسله مباحث دارابکلا و عمومیات2 امروز می پردازم به دعانویسان روستای دارابکلا از شهرستان میاندورود مازندران مابین ساری و نکا.
روستای دارابکلا به علت مذهبی بودن بالا و وجود چندین خاندان آخوند و مُلا در قدیم و سپس تأسیس حوزۀ علمیه و پروریده شدن قریب 150 روحانی و عُلقه های دینی و سنت های محترم، دعانویسی در آن شیوع داشته و دارد و شاید هم خواهد داشت.
أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ وَیَجْعَلُکُمْ خُلَفَاءَ الْأَرْضِ أَإِلَهٌ مَعَ اللَّهِ قَلِیلًا مَا تَذَکَّرُونَ. (نمل/62)
از جمله دعانویسان دارابکلا که محل رجوع و باورهای محلی، منطقه ای و حتی کشوری اند این خاندان اند که سال های سال برای رفع حاجات مشروعه و دفع بلاها و آسیب ها مورد توجه عموم بودند که بدون ترتّب و یا اولویت و تفضّل و برتری دادن، بر حسب ذهنم در زیر فهرست می کنم:
بقیه را در ذهن ندارم که بگویم. شاید هم، همین هفت خاندان باشد. اگر افزوده ای داشت، بعداً خواهم افزود.
مرحوم آیة الله العظمی بهجت: هر کلمه ای از هر کسی شنیدید، دنبال این بروید که آیا این صحیح است، تامّ است، مطابق با عقل و دین هست، یا نه؟
قبر مرحوم مادرم ملا زهرا آفاقی دارابی فرزند مرحوم شیخ باقر آفاقی استاد حوزه علمیۀ مسجد جامع ساری و قبر مرحوم مادربزرگ مادری ام سیّده زینب صالحی دارابی از نوادۀ های مرحوم آیة الله آق میرصالح صالحی دارابی اولین بنیانگذار حوزۀ علمیه ی دارابکلا.
14 بهمن 1395. مزار دارابکلا. ارسالی جناب یک دوست به تلگرام دامنه. ممنونم ازت عموزاده ی بامحبتم که با این عکس در ایام دهۀ فجر و تولد حضرت زینب (س) دلشادم کرده ای
به قلم دامنه
به نام خدا. در سلسله مباحث دارابکلا و روحانیت، امروز در روزهای دهۀ فجر، به معرفی برادر گرامی و ارزشمندمشیخ حیدر طالبی دارابی می پردازم.
حیدر، فرزند پنجم والدین مان، مرحومان حجة الاسلام حاج شیخ علی اکبر طالبی و حاجیه مُلا زهرا آفاقی دارابی ست؛ که پنج سال از من _که هفتمین فرزند خانواده ی مان هستم_ بزرگتر است.
آقاحیدر دورۀ قرآن آموزی را در مکتبخانه پدر و مادرمان طی کرد. بعد در دهۀ 50 نزد آیة الله صادقی در شهرستان نکا رفت و بیش از یک سال ماند و تلمّذ نمود.
سپس به مدرسۀ علمیۀ امام صادق (ع) دارابکلا برگشت و طلبۀ حوزه ی دارابکلا شد و با حُجج اسلام: شهید سیدجواد شفیعی دارابی، شیخ محمد نجفی. شیخ مهدی رمضانی دارابی. شیخ اسماعیل بابویه دارابی. شیخ خلیل طالبی دارابی همدرس و هم حُجره و همدروه و همبحث شد.
سپس به مدرسۀ آیة الله حاج شیخ عبدالله نظری (خادم الشّریعه) یعنی مدرسۀ سعادتیه ی ساری رفت که به مدیریت مرحوم آیة الله سیدموسی صالحی (داماد آیة الله نظری) اداره می شد. حیدر در این مدرسه حجره گرفت و به صورت شبانه روزی در آن حضور داشت.
بعد به سربازی رفت و در تهران گارد جاویدان خدمت می کرد که انقلاب رخ داد و او هم به فرمان امام خمینی _رهبر کبیر انقلاب اسلامی_ از پادگان فرار کرد. مردم تهران با هدیۀ لباس مبدّل شخصی به سربازان از جمله به حیدر به سربازان در این حرکت اطاعت آمیز از امام امت مدد می رساندد و حیدر هم از همین لباس پوششی، به دارابکلا فرار کرد.
مدتی بعد انقلاب پیروز شد و حیدر طلبگی را ادامه نداد و به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ساری در آمد. مدتی در سپاه گذشت و بر اثر رویدادی تلخ، حالش دگرگون شد. صحنه ی اعدامی های آن ایام خاص اول انقلاب را با چشمش در صحنۀ پستش دید و ... که من بگذرم از این.
مدتی بعد با پیشنهاد مرحوم پدرم از نظامی گری بیرون آمد و به جهاد سازندگی مازندران رفت و چند سال در آنجا ماند... دو بار هم به جبهه رفت.
شیخ حیدر زمانی که من در تابستان 1361 به مدت چهار ماه متوالی در جبهه ی غرب یعنی مریوان بودم، دچار آسیب و عارضه شد و من از آن کاملاً بی خبر بودم... که بگذرم.
حیدر در سال 1366 ازدواج کرد و سه فرزند دارد و نیز یک عروس سادات بسیار نجیب از حسین آباد استخر پشت دارد و همچنین یک داماد بسیار خوب به نام آرمان از قائم شهر که هنوز وقت عروسی شان فرا نرسیده است. حیدر بزودی صاحب نوۀ پسری هم می شود ان شاء الله تعالی.
شیخ حیدر هم اینک، بی هیچ حقوق و دریافتی از هیچ جایی، با کمال عزت و آرامش، و بی هیچ عاری، از طریق مهارت های شخصی و تجربی اش و با دسترنج خویش، رزق و روزی اش را با همت و سخت کوشی تأمین می کند. و الحمدلله در صحت و سلامتی و تلاش و عشق به فرزندانش است. و هنوز نیز عشق به طلبگی، درونش موج می زند خصوصاً به درس شیرین صرف و نحو عربی.
باخبرم که حیدر چند سالی ست از طریق نوار مدرّس افغانی صرف و نحو را گوش می کند. و نیز با نوار (هدفون) تفسیر قرآن مهندس عیدالعلی بازرگان (فرزند مرحوم مهندس مهدی بازرگان) را با عشق و علاقه گوش می کند و حتی نکته هایی را برای من پیامک می کند.
من با حسّ دوری و دلتنگی و آه و درد این پست را به قلم آوردم. با نهایت پوزش.
(دامنه دارابکلا)
عکس اول آقاحیدر طالبی دارابی (اخوی دامنه) 1362. عکاس: سیدعلی اصغر
عکس دوم سمت راست: عیسی. یوسف. دامنه. سیدعلی اصغر. حیدر. سال 1365
به قلم دامنه
به نام خدا. از جناب یک دوست بسیار بسیار ممنونم این عکس خاله عزیزم را به من هدیه کردند. این پست را به زبانِ همۀ خویشاوندانم و اقوامم می نویسم برای عشقم به خاله ی بسیار مهربان و رئوف و ساده دل و مؤمنه. وقت کسی را ضایع نمی سازم.
او، خالۀ مان مرحومه ربابه طالبی دارابی ست. او کیست؟ او نوۀ پسری پدربزرگ مان مرحوم کبل آخوند ملاعلی ست. او عموزادۀ مان نیز هست. فرزند عموی مان مرحوم شیخ محمد طالبی ست. خواهرِ مادرمان ملازهرا آفاقی ست. از ناحیۀ مادری. مادر او و مادرمان، مرحومه سیده زینب صالحی ست. (نوادۀ مرحوم آیة الله آق میرصالح صالحی). بلاخره او از هر دو ناحیۀ پدری و مادری یک آخوندزاده است. و فرزندان دختر و پسر بسیار شایسته ای به یادگار گذاشته است که به همگی آنان درود وافر می فرستم.
او 25 سال پیش پس از سالها زحمت، به رحمت خدا پیوست. مظهر درستی و راستی بود. روحت شاد ای خالۀ خندان و خوش قلب و مهربان ما.
خالۀ مان مرحومه ربابه طالبی دارابی فرزند عموی مان مرحوم شیخ محمد طالبی
به قلم دامنه
به نام خدا. این عمه ی مان است. یک زن نمونه و بسیار رئوف دارابکلا. وقتی مراسم سوم پدرم در 28 دی 1385 تمام شد، غروب، این خواهر دلدارش به دیار معبود شتافت و ما هم به عظمت وجودش، تا پایان سومش در بیت عمه جمع شدیم تا او را به دلیل تأکیدات پدرمان، مثل همیشه در اولویت قرار داده باشیم. او برای ما پدرِ ثانی بود. او کیست؟
خیلی از محلی ها او را به حُسن خُلق و مظهر خیر و بخشش می شناسند و من از بسط و شرحش درمی گذرم؛ اما برای جاویدان نامش، یک پارۀ حیات طیّبه اش را برمی شمارم تا روی آن تأمّل شود. و آن این است که او از هر سو در حلقه و امتداد روحانیت بود که واقعاً استثناست:
باز هم مثل آن روز که در مراسم سومش متنی در مسجد ارائه کرده بودم این عبارت نماز میّت را «اللَّهُمَّ إِنَّا لَا نَعْلَمُ مِنْهُ إِلَّا خَیْرا» برای عمه ام گواهی داده بودم: الان هم برای او تکرار می کنم: «اللَّهُمَّ إِنَّا لَا نَعْلَمُ مِنْهُ إِلَّا خَیْرا» (خدایا! ما جز خیر و خوبی از او ندیدهایم!). خدا رحمتت کند ای زنی که مراقب فقر و نداری های ما بودی. درود عمه. درود.
قبر مرحوم پدرم شیخ علی اکبر طالبی
خواهر و برادر. یعنی مرحومان پدرم و عمۀ عزیرمان. حاجیه رضیه طالبی. موقع حج پدرم. سال 1381. عکاس: دامنه
پست 4148 : به نام خدا. دیروز در پست 4139 اینجا، عکس هایی در اینجا گذاشته بودم که در دو عکس زیر چند نوجوان دارابکلایی حضور دارند. عکس بهمن 13655 است. حیاط تکیۀ بالای دارابکلا روز تشییع جنازۀ شهید حجة الاسلام سیدجواد شفیعی دارابی.
حال دقیق شدم یکی را شناختم؛ فامیل ارجمندمان حاج مسلم شهابی دارابی، که پشت سر مرحوم پدرم ایستاده است. حاج مسلم از نیکان محل ماست و از خوبان اجتماع. (برچسب: دارابکلا و چهره ها)
مرحوم پدرم و حاج مسلم شهابی پیراهن آبی
مرحوم پدرم و حاج مسلم شهابی (حاج خلیل)
به قلم محمدرضا رجبی دارابی
«بنام خداوند بی همتا. سلام و درود به شما جناب دامنه و دامنه خوانان گرامی. جناب آقای طالبی، شوهر عمه گرامی دهمین سالگشت ابوی گرامی مرحوم شیخ علی اکبر (شیخ عمو) را به شما و خانواده محترمتان تسلیت گفته و علو درجات برایشان مسئلت دارم.
مرحوم شیخ علی اکبر طالبی، معروف به شیخ عمو ،از همسایگان اینحانب بوده. همیشه گشاده روح و خندان بوده و معلم قرآن محله بوده. ازجمله روحانیون بوده که در کنار درس و خطابه در بستر حامعه بوده و همچنین در مسائل عمرانی و آبادانی کوشا بوده.
مردم اوسا و مرسم به وضوح می دانند در ساخت حمام و آب آشامیدنی و مرمّت امام زاده علی اکبر و راه سازی، بعنوان یک مسئول خدمتگزار برای مردم کار می کرد. به طبع آموزه های حوزوی ان زمان حوزه های علمیه، روحیه خدمتگزاری به مردم بودند و دغدغه اونها همین بوده که در کنار هدایت و راهنمای دینی به فکر آبادنی و فقر زدایی جامعه باشند.
خوشبختانه دو روحانی خدمتگزار که به عمل و عملکرد نشان دادند می توان در کنار درس و تبلیغ دینی، کارهای برای رفاه مردم انجام داد از محله حمام پیش دارابکلا بودند.مرحوم شیخ روح الله حبیبی و مرحوم شیخ علی اکبر طالبی.
یاد دارم که مرحوم شیخ عمو فوت نمودند غروب بود که پیش مرحوم سید علی اکبر حسینی بودیم که اون زمان در قید حیات بودند که یک جمله گفته بودند که در اون زمان قابل فهم برام نبود ولی بعدها، برام خیلی جالب و حکیمانه بود. به این مضمون:
«دو تا عالم در این محله داشتیم که روشنایی و رونق این محله بودند ولی روشنایی در این محله نداره و حالت سوت و کور میشه.»
جنب وجوشی که توی محله حموم پیش بوده، با درگذشت آن دو روحانی خدوم و مردمی از بین رفته. علو درجات برای این عزیران را خواستارم.
بنده هم از طرف خودم و خانواده ام دهمین سالگرد ابوی گرامی تون (شیخ عمو) را به شما و خانواده محترم تون تسلیت و برای ایشان علو درجات آرزوم می کنیم.خداوند پدر گرامی تان و مادر ارجمندتان را رحمت فرمایند.»
پاسخ دامنه : به نام خدا. سلام من هم به شما محمد، پسردائی گرامی خانوادۀ ما. متن تو را الان که نزدیک 10 صبح است خواندم و پست کردم و در حینِ خواندن خیلی گریه کردم و اشک ریختم. چون خیلی قلبی و صمیمی و بی ریا نوشتی. ممنونم ممنون.
بله درک می کنم چه می گویی از پدرم چون از یک محله برخاسته ایم و بزرگ شده ایم، آن هم محلّۀ ی قشنگ و مهربانِ حموم پیش دارابکلا که همه ی همسایگان آن واقعاً سایه ی هم اند. که من از شرح اش بگذرم و روزی این محله را خواهم نوشت که چگونه اند به هم.
از بکارگیری واژه ی خودمومی «شیخ عمو» برای پدرم ازت ممنونم. بله او به همین نام مشهور بود. در دل و زبان همۀ همسایه ها این گونه خطاب می شد و من صمیمی ترش می کنم و حرف یِ شیخ را کنار می ذارم به گویش محلی می گم: شخ عمو.
این از صمیمی ترین عکس های پدر و مادرمان است. ساده و بی آلایش و دلداده به هم. که هر وقت نگاه می کنم طاقت گریه نکردن را ندارم. آنها حتی یک اُف هم به ما نمی گفتند. عکاس این صحنه ی صمیمی اخوی ام شیخ باقر است که من از روی قاب دیوار اتاق آن دو والد و والدۀ عزیزتر از جان مان عکس انداختم.
فقط می دانم دو معلم قرآن بودند و آدابِ ایمان را در دل و جسم داشتند
به قلم سید علی اصغر شفیعی دارابی 70
«سلام لطفا پستش بفرمایید برای سالگشت مرد پدرمقام ،اصالت انس جان ،جاودانه یادفاداری،شایسته همسرباابعادهمه جانبه صبروشکیبایی،همواره درکنارانتظاردرتحمل مراتب زندگی به بلوغ شخصیت هم رسیده بود،مهربان مقام داشت ،بزرگترین درسی که من از ایشان گرفتم
۱_وفادایمی به همسر در هر شرایطی از زمان!
۲_احترام صمیمانه ودوستی عمیق به اهل خانه و فرزندان
۳_گرایش بسیار زیاد به خدمت بمردم
۴_پیگیرکاروحساسیت خاص به موضوعی که باید به سرانجام برساند
مواردی بودند که درخونش زندگی می کردند
امازیباوخوش تیپ بود
اهل تمیزی ونظافت بود
برای شوروشوق درخانه، خانه داری میکرد
باورکنیدهمسرش فرهیخته بودآنقدربرای این مقام ودرجه ارزش قائل بود،که از فرزندانش هم انتظاراهل علم بودن را داشته ... که الحمدالله فرزندانش هم برای رسیدن به این باور توسعه کم نگذاشتندومراتب توانگری درک و اندیشه را به اوج رساندند... یادش گرامی باد»
پاسخ دامنه : به نام خدا. سلام من به رفیق. ابتداء ممنون _که در بارۀ پدرم شیخ علی اکبر طالبی دارابی که دیروز دهمین سال وفاتش بود_ اظهار نظر شد. چند نکته در مفاد متن هست که من چند جمله پاسخ می گویم:
1- تعبیر به «پدرمقام» حاکی از این است که نویسنده دقیقاً با پدرم خیلی دَمخور و دوست و همسخن بود و پدرم نیز متقابلاً چنین بود.
2- در مورد همسرداری مرحوم پدرم که در متن به صراحت و با رِفق و محبت، بیان شد. باید بگویم حقیقتاً مرحوم پدرمان در این بخش از کم نظیران بود. که در عکس هایی برای پدر و مادرم پست کردم که در زیر لینکش را می نویسم، کاملا گویاست.
3- در مورد خدمت به مردم هم باید تصدیق کنم با جان و دل به مردمی که به کمک وی در امور عام المنفه حساب می کردم با همه ی توش و توانش پیگیری می کرد. مثل: آب چشمۀ ببخیل. برق و آب و جاده و تکیه و مدرسه و مسجد و حمام و امور عمومی مردم روستای مرسم. حمام سنه کوه. ترمیم و حفاظت و حصارکشی امام زاده علی اکبر اوسا. مسجد سه راه. و ... که اگر لیست کنم زیاد می شود.
برای یادآوری خودم و اقوام و خاندان مان و احیاناً هر کس که خواست به ارادۀ خود مشاهده کند، عکس هایی متنوع از پدر و مادرم در اینجا گذاشتم که از آلبوم اختصاصی ام است. (یرچسب: سیدعلی اصغر)
پدر و مادرمان. تهران. 1383. زمانی که تهران ساکن بودم. بقیۀ عکس ها: اینجا
به قلم دامنه
به نام خدا. امروز به لحاظ سال شمسی دهمین سال وفات مرحوم پدرمان حجة الاسلام شیخ علی اکبر طالبی دارابی فرزند مرحوم کبل آخوند مِلّاعلی ست.
پدرمان، ساعت 8 و 28 دقیقهٔ صبح 26 دی ماه 1385 یعنی دو روز مانده به ماه محرم آن سال، درگذشت و ما هم یادآوری سال های درگذشتش را به تأکید خودش و عشقش به امام حسین (ع) و روضه خوانی ساده و بی آلایشش، در دهۀ محرم می گیریم و ماه قمری را ملاک گرفته ایم.
با این وجود، ضمن طلبِ علوّ درجات برای همۀ درگذشتگان روستای دارابکلا، بر روح والدین عزیزتر از جانم، صلوات و فاتحه نثار می کنم و یادشان را در دامنه و دلم گرامی می دارم.
برای من دو گوهر و دو رئوفی بودند که هر چه به آن دو می اندیشم حسرت و دوری و دلتنگی شان، قلبم را بسختی می فشارد و روحم را بتمامه می آزارد و جسمم را به فراخور می کاهد.
قدر پدر و مادرتان را تا هست، بدانید بدانید بدانید؛ که مقام و ارج و منزلتشان بعد از توحید، قرار دارد و خداوند متعال بر قداست و احترام آنان در قرآن، فراوان تأکید ساخته است و حتی کمتر از اُف گفتن بر آنان را نهی نموده است.
پدرم. قم. 1371. عکاس: دامنه. مرحوم مادرم مُلازهرا آفاقی و من. 1379. قم. منزل
عاصم. مادرم، پدرم. عادل. قم. 1376. عکاس: دامنه. آنان، سالی چند بار به قم می آمدند
به قلم دامنه
به نام خدای آفرینندۀ آدمی. شبی که حمّام مرا گرفت!. کلاس اول دبستان، چند چیز بر من جلوۀ خاصّی داشته و یک اتفاق خطرناک نیز هنوز هم بر ذهن و نهادم باقی مانده است. این پست ضمن آنکه مجموعه زندگینامۀ دامنه است، به نحوی تاریخ عمومی اجتماعی دارابکلا و سلسله خاطرات دامنه هم محسوب می شود.
یکی آن که آن سال در آخر دهۀ 40، دارابکلا هم سرسبزتر بود و هم سرد و برف و بارانی تر. هر دانش آموز موظّف بود هر روز یک شاخه هیزم خشک برای بخاری گرمایشی مدرسه بیاورد. نه نفت بود و نه سوختی دیگر. من یادم است برای ما زنگ تفریح بدترین لحظات مدرسه بود. چون باید کلاس را ترک می کردی و بیرون یخ می زدی. همه لاستیکی کلوشِ پاره پوره (=کفش) به پا داشتیم که با کم ترین سرما، پا را منجمد می کرد. پا هم (=قلب دوم انسان) وقتی سرد شود همه جای بدن بُرودت می گیرد.
دوم آن که من در نیمکت جلوی کلاس بودم. همیشه اول از همه مورد پرسش معلم قرار می گرفتم. به همین دلیل همیشه پیشاپیش درسم را مرور می کردم. کنار من دو همکلاسی خوبم بودند: مهران دباغیان و خلیل طالبی دارابی (مرحوم گتی ببخیل) که هر سه ی مان در درس خوش استعداد بودیم.
سوم آن که برای من یک اتفاق خطرناکی افتاده بود که یک روز یا بیشتر به مدرسه نیامدم و بر من خیلی سخت گذشت. و آن این بود: مرحوم پدرم آن سال_ زمستان 13499 من و برادرم شیخ باقر را نیمه شب یا دَم دَمای سحر به حمّام عمومی قدیمی کنار چاه هفت روز _مجاور منزل اُستا نظر سلیمانی سوچلمائی_ برده بود. پدرم هیچ گاه ما را تا زمانی که در دبستان بودیم به تنهایی به حمام نمی فرستاد. خود، ما را استحمام می کرد. مثل حالا نبود که هر کس در خانه اش حمام داشته باشد. یک مُعضلی بود این حمام عمومی. که اغلب کَل بود (= یعنی تعطیل بود؛ یا آب نداشت یا سوخت) و یاد سرد و کم آب و پرجمعیت و گاه هم بسیار چندش آور.
آن سال متصدّی حمام عمومی مردانه ی دارابکلا، مرحوم حاج عبدالله شاه علی بود. پدر آقایان حاج پرویز و آقامحمود شاه علی. فردی بسیار منظّم و در کار خود بسیار جدّی و شوخ طبع و گرم و مردمی و دوست داشتنی. ایشان از سر دلسوزی به حال مردم، در گوشه ی داخل حمام یک آتش ذغالی حجیمی بپا کرده بود تا فضای حمام بخوبی گرم بیفتد. به حدی بود که تقریباً یک پهنه ی نشیمن حمام را فراگرفته بود.
پدرم یکی یکی ما را تَنمال کشید (=کیسه ی چرک کردن). می خواست لیف کند که ناگهان اخوی ام باقر بر کف حمام افتاد. سریع او را به بیرون برد و تا برگردد من هم از گاز منو اُکسید کربُن ذغال برافتادم و نزدیک بود هلاک و از این دنیا خلاص شوم که پدرم سر رسید و فوری بغلم کرد و به بیرون رختکَن برد. همه جمع شدند و بلاخره ما را فوری نجات دادند. از جزئیات و ریز ریز آن رخداد خطرناک بگذرم که وقت را نگیرم.
در واقع با این واقعه خواستم در این بخش از زندگینامه ام، سختی های گذشتگان و کمبودهای روستا را نیز بر یاد آوردم تا تأکیدی نموده باشم بر این که قدر نعمت ها و رشدیافتگی ها و امکانت و رفاه این عصر را پاس و سپاس بداریم. همین. (در اینجا زندگینامۀ دامنه هم منتشر می شود)
1364. مرحوم پدرم حجة الاسلام حاج شیخ علی اکبر طالبی دارابی (ابن کبل آخوند مُلاعلی) عکاس: دامنه
به قلم حجة الاسلام مالک رجبی دارابی
«سلام آقا ابراهیم شریف. متن های دامنه را مطالعه می کنم. برایم جالب است. مرحوم پدر شما خیلی مقام بالایی داشته وبرای ما مجهول بود چو ن با جوانان و نوجوانان و شاگردانش درارتباط بود.
بیشترین سفارش امامان ما این بود که با جوانان و نوجوانان و کودکان ارتباط سالم داشته باشید و آ نها را بسوی خدا گرایش بدهید. خدا رحمت کند پدر شما را که با این حرکت قلب امامان را خوشحال کرد و آن جوانان و نوجوانان را بسوی خدا و قرآن گرایش داد. التماس دعا»
پاسخ دامنه : به نام خدا. سلام من هم به شما جناب حجة الاسلام شیخ مالک دوست فاضل و ارجمند دامنه. خیلی خیلی بزرگواری کردی که با خواندن پست های دامنه از جمله پست 3365 یعنی «آنچه بر دامنه گذشت 13» یادی از مرحوم پدرم کردی و این گونه خدا بیامرزش دادی. من بشدّت به کسانی که بر والدین من حتی یک صلواتی هدیه کنند احساس اشک انگیز پیدا می کنم و بغض شادمانی و شعَف گلویم را می فشاد.
مرحوم مادرم نیز در بخش دختران مکتبخانه را پیش می برد و آموزگار قرآن تعداد زیادی از دختران دارابکلا و اوسا و مُرسم بود. اتفاقا" من بیشتر نزد مادرم قرآن درس می گرفتم و درس پیش می دادم به سبک شمرده شمرده ی هوالفتاح العلیم. بسم الله الرحمن الرحیم.
به قلم دامنه
به نام خدای آفرینندۀ آدمی. هر گاه قرآن آموز در مکتبخانۀ مرحوم پدرم به سورۀ ۹۱ الشّمس _جزء 30_ (یعنی وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا، سوگند به خورشید و تابندگى اش، وَالْقَمَرِ إِذَا تَلَاهَا، سوگند به ماه، چون پى [خورشید] روَد)؛ می رسید باید یک تِلا _خروس محلّی_ برای پدرم هدیه می آورد!
حال آن که معنای تَلَاهَا در آیۀ 2 این سوره، هیچ ربطی به خروس و تلای محلی نداشت! این تَلَاهَا به معنی در پی خورشید رفتن ماه است یعنی چرخش ماه به دور خورشید.
ولی در مکتبخانه، رسیدن به این واژگان مقدس إِذَا تَلَاهَا، در پیِ تلا و خروس رفتن و برای رئیس مکتبخانه هدیه آوردن معنا داشت! که البته با ذوق و شوق و رضایت قلبی والدین قرآن آموز همراه بود، زیرا رسیدن بچه اش به این بخش عَمّ جزء، نوعی غرور و جشن و سرور داشت!
سه مُبصر بسیارجدی داشت مکتبخانۀ مرحوم پدرم و سه جای نشیمن خاصّ، سه مبصر اینان بودند:
1- علی بابویه دارابی (نجّار ببخیل)
2- مرحوم باقر طالبی دارابی (مرحوم ابوالقاسم ببخیل)
3- عبدالله رمضانی دارابی (زکریا رمضان بالامحله)
سه جای نشیمن اینجاها بود:
اتاق اول خونۀ مان که بخش بیرونی خونۀ مان بود که اتاق پشتی اش بخش اندرونی،
گوشۀ دالون در انتهای سکّوی سمت غربی (آن خونۀ مان دو سکوی شرقی و غربی داشت)
و داخل تلوار روباز _تالار_ که محلی برای کارهای بیرونی منزل بود.
من بخوبی یادم است که پدرم با لباس آخوندی و بدون عمّامه گذاشتن به سرش، در کُنج اتاق، دَمِ درِ خروجی غربی به سمت دالون می نشست و افراد پس از زنگ صبحگاهی از در شرقی اتاق به داخل می آمدند و گوش تا گوش می نشستند و به نوبت یکی یکی می رفتند پیشش زانو می زدند درس پیش می دادند، اگر درس قبل را بلد و مسلط بود، درس جدید می گرفت، اگر نبود یا باید جریمه می شد و یا تنبیه.
برخی از بس تنبل و بازیگوش و _شاید هم کورذهن! بودند_ اصلا" هیچی یاد نمی گرفتند. که پدرم مجبور بود اینان و نیز خاطیان را یا فلک کند و یا وارونه به سقف وسط اتاق کلاس در مقابل چشمان قرآن آموزان، آویزان.
وقتی هم کسی را آویزان می کرد خیلی جدّی جدّی تنبیه اش می کرد و طرف تا مدتی باید در این وضع می ماند و سایرین درس عبرت! می گرفتند.
این خاطره بسیار شنیدنی ست که یک روز یکی از قرآن آموزان آفتابۀ مسّی قیمتی! را انداخت توی چاه مُستراح خونۀ مان. پدرم بشدّت عصبانی شد و به فکر چاره! افتاد و همه را در حیاط به خط کرد و گشت و گشت یکی را که خیلی لاغر و نحیف بود _که از قضا فامیل مان هم بود و اخلاقا" درست نیست که اسمش را اینجا بیارم_ برگزید و بر کمرش ریسمان بست و به کمک مُبصران و همهمۀ حاضران او را آرام آرام و با حیرت ماها، به داخل چاه مستراح فرستاد و آفتابه را نجات! داد.
چه کارهای خطیری می کرد این مرحوم پدرم! این قضیه به یک داستان پرجنجال ختم می شود که اینجا مجال شرحش نیست. با پدرم خیلی زیاد و انبوه خاطره دارم که نقلش سخت است که من فقط در میان خواص مان آن را به صورت تئاتری! اجرا می کنم و حسابی هم استقبال می گردد.
آری؛ با زنگ صبحگاه همه ورود می کردند به مکتبخانه و هیچ کس حق نداشت تا خوردنِ زنگ خروج در ظهرگاه، به خانه اش برگردد. با به صدادرآمدن زنگ خروج در ظهرگاه _پس از ادای نماز جماعت ظهر و عصر_ در حیاط بزرگ خونۀ مان به سه ستونِ ببخیل، پایین محله و بالامحله ردیف می شدند و به نوبت و حضور و غیاب مجدد به خونه ها بازمی گشتند.
من که الآن دارم روایت می کنم به همان حسّ و حال کودکی و نوجوانی ام و خاطرات زیبای آن موقع بازمی گردم و ذهنم با بوی آن ایام یک مرورگر فعال می شود.