به قلم حجةالاسلام دکتر باقر طالبی دارابی. بیاد پدر و در وصف پدر بزرگ ! امروز (26 دی 1397) دوازدهمین سالروز رحلت پدرم حجه الاسلام و المسلمین شیخ علی اکبر طالبی دارابی فرزند آخوند ملا علی است؛روحانی ساده و ذاکر اهل بیت علیهم السلام روضه خوانی امام حسین ع به جانش وصل بود.
او
پسر آخوند ملا علی (ره ) یک روحانی باصفا بود . پیران روستای ما که آنها
نیز سالها پیش که من نوجوان بودم از دنیا رفتند ،ما نوادگان آخوند ملا علی
میگفتند شما باید از اخلاق و رفتار و گشاده رویی و سخاوت پدر بزرگتان درس
بگیرید آخوند ملا علی یعنی پدر بزرگ ما یک روحانی صافدل بود که با کشاورزی
و آسیاب بانی ارتزاق میکرد و به گفته همان پیران خدا بیامرز روستامان
وقتی پایان روضه خوانی پولی به او میدادند ،همانجا میان فقرا تقسیم میکرد.
ملا علی نجاری زبر دست نیز بود که بیش از صد سال پیش تکیه ای با چوب جنگل در روستای ما ساخته بود که به زیبایی و هنر چشمگیر و درخشان و زبانزد بود. مردم روستا برای قدردانی و احترام ملا علی او را بعد از فوتش در داخل تکیه دفن کردند تا گرامی اش بدارند . اما این اواخر برای ساخت یک حسینیه یا تکیه بزرگ و پر زرق و برق،استخوانهای آن مرحوم را در هنگام خاک برداری بیرون کشیدند و حرمت نگه نداشتند اگر چه آن استخوانها را بار دیگر در جای خود در زیر زمین تکیه جدید در خاک کردند.
پدرم مرحومم نسبت به نام و یاد آخوند ملا علی حساس بود و سنگ قبری بر دیواره تکیه قبلی نهاده بود که اینک از نصب همان سنگ نیز دریغ کردند و روحانیت روستای ما نیز سکوت کرد و هیچ نگفت! حتی در همان تکیه سخنرانان از برخی روحانیون نسل بعدی که البته شایسته یادآوری هستند،یاد میکنند اما حتی یک کلمه از مدفون در همان تکیه یاد نمیکنند !
اگر
امروز از کتاب "حاج آخوند " نوشته عطالله مهاجرانی بسیار سخن گفته میشود ،
باید بیاد داشت امثال حاج اخوند و آخوند ملا علی و دیگرانی از این دست
بسیار بودند و روحانیت امروز بسیار محرومیت میکشد از فقدان این قبیل
روحانیون مردمی . گاهی نام و یاد این قبیل روحانیون توسط نسل بعدی روحانیت
به دلایلی حذف شد!
خدا پدر و مادرم و آخوند ملا علی و همه رفتگان را بیامرزد .
باقر طالبی دارابی
تهران، ایرانمهر
۱۳۹۷/۱۰/۲۶.
به نام خدا
سلسله مباحث روحانیت دارابکلا
یکی دیگر از روحانیون دارابکلا مرحوم شیخ محمدحسن طالبی ست. شاید او را نشناسید. چون کمتر از وی در محافل و مجالس یاد شده است. حال آن که نام دیگران را به وفور یاد می کنند و علمای گذشته را به فراموشی می سُپارند.
منزل آن مرحوم ابتدای ببخیل بود کمی جلوتر از منزل روانشاد یوسف رزاقی. درست در بیخ کوچۀ کبل آخوند به سمت قنات پشون. فامیل و همسایۀ پدربزرگم کبل آخوند ملاعلی طالبی ست. پدر مرحومه مشهدی خدیجه طالبی ست (مشهور به مَش خجّه). شیخ محمدحسن که در گویش عامّه «شخ مَمدَسِن» تلفظ می شود از روضه خوانان مشهور دارابکلا بود. صدایی بَم و بلندی داشت.
یکی از روحانیون که او را درک کرده است برای من تعریف می کرد نوجوان که بود یک بار صدای روضۀ او را در تکیۀ بالا، بدون بلندگو و ابزار صوتی، از چندصد متر دورتر شنیده بود و این بخوبی می رساند که او از نعمت غُرّش صدا برخوردار بود.
من اگر اشتباه نکنم کوچک که بودم به همراه پدرم داخل اتاقش رفته بودم. مریض بود و در بستر افتاده.. . همین مقدار یادم می آید.
برای آن روحانی روضه خوان صلوات و فاتحه ای نثار می کنم و به روحش درودی وافر می فرستم. ان شاء الله مشاهیر و مفاخر روستای مان را از یادها نبریم و تبعیض قائل نشویم زیرا اینان همگی بخشی از تاریخ، فرهنگ و گذشتۀ پُررونق مان هستند.
کوچۀ پدربزرگم کبل آخوند ملاعلی طالبی. آن روبرو سرازیری قنات پشون. سمت راست محل خونۀ پدربزرگم که اینک منزل سیداسماعیل ترمی ست. سمت چپ خانه سرای مرحوم شیخ محمدحسن طالبی دارابی. خرداد 1395. عکاس: جناب یک دوست
سمت راست خانه سرای مرحوم شیخ محمدحسن طالبی دارابی
به قلم دامنه
شام غریبان تکیۀ دارابکلا. دامنه. سال 1392. ارائۀ متن دربارۀ شخصیت زینب کبرا سلام الله علیها. عکاس: حسینعلی رمضانی
به نام خدا. از سلسله مباحث دارابکلا و عمومیات2 امروز می پردازم به دعانویسان روستای دارابکلا از شهرستان میاندورود مازندران مابین ساری و نکا.
روستای دارابکلا به علت مذهبی بودن بالا و وجود چندین خاندان آخوند و مُلا در قدیم و سپس تأسیس حوزۀ علمیه و پروریده شدن قریب 150 روحانی و عُلقه های دینی و سنت های محترم، دعانویسی در آن شیوع داشته و دارد و شاید هم خواهد داشت.
أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ وَیَجْعَلُکُمْ خُلَفَاءَ الْأَرْضِ أَإِلَهٌ مَعَ اللَّهِ قَلِیلًا مَا تَذَکَّرُونَ. (نمل/62)
از جمله دعانویسان دارابکلا که محل رجوع و باورهای محلی، منطقه ای و حتی کشوری اند این خاندان اند که سال های سال برای رفع حاجات مشروعه و دفع بلاها و آسیب ها مورد توجه عموم بودند که بدون ترتّب و یا اولویت و تفضّل و برتری دادن، بر حسب ذهنم در زیر فهرست می کنم:
بقیه را در ذهن ندارم که بگویم. شاید هم، همین هفت خاندان باشد. اگر افزوده ای داشت، بعداً خواهم افزود.
مرحوم آیة الله العظمی بهجت: هر کلمه ای از هر کسی شنیدید، دنبال این بروید که آیا این صحیح است، تامّ است، مطابق با عقل و دین هست، یا نه؟
به قلم دامنه
به نام خدا. در سلسله مباحث دارابکلا و روحانیت، امروز در روزهای دهۀ فجر، به معرفی برادر گرامی و ارزشمندمشیخ حیدر طالبی دارابی می پردازم.
حیدر، فرزند پنجم والدین مان، مرحومان حجة الاسلام حاج شیخ علی اکبر طالبی و حاجیه مُلا زهرا آفاقی دارابی ست؛ که پنج سال از من _که هفتمین فرزند خانواده ی مان هستم_ بزرگتر است.
آقاحیدر دورۀ قرآن آموزی را در مکتبخانه پدر و مادرمان طی کرد. بعد در دهۀ 50 نزد آیة الله صادقی در شهرستان نکا رفت و بیش از یک سال ماند و تلمّذ نمود.
سپس به مدرسۀ علمیۀ امام صادق (ع) دارابکلا برگشت و طلبۀ حوزه ی دارابکلا شد و با حُجج اسلام: شهید سیدجواد شفیعی دارابی، شیخ محمد نجفی. شیخ مهدی رمضانی دارابی. شیخ اسماعیل بابویه دارابی. شیخ خلیل طالبی دارابی همدرس و هم حُجره و همدروه و همبحث شد.
سپس به مدرسۀ آیة الله حاج شیخ عبدالله نظری (خادم الشّریعه) یعنی مدرسۀ سعادتیه ی ساری رفت که به مدیریت مرحوم آیة الله سیدموسی صالحی (داماد آیة الله نظری) اداره می شد. حیدر در این مدرسه حجره گرفت و به صورت شبانه روزی در آن حضور داشت.
بعد به سربازی رفت و در تهران گارد جاویدان خدمت می کرد که انقلاب رخ داد و او هم به فرمان امام خمینی _رهبر کبیر انقلاب اسلامی_ از پادگان فرار کرد. مردم تهران با هدیۀ لباس مبدّل شخصی به سربازان از جمله به حیدر به سربازان در این حرکت اطاعت آمیز از امام امت مدد می رساندد و حیدر هم از همین لباس پوششی، به دارابکلا فرار کرد.
مدتی بعد انقلاب پیروز شد و حیدر طلبگی را ادامه نداد و به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ساری در آمد. مدتی در سپاه گذشت و بر اثر رویدادی تلخ، حالش دگرگون شد. صحنه ی اعدامی های آن ایام خاص اول انقلاب را با چشمش در صحنۀ پستش دید و ... که من بگذرم از این.
مدتی بعد با پیشنهاد مرحوم پدرم از نظامی گری بیرون آمد و به جهاد سازندگی مازندران رفت و چند سال در آنجا ماند... دو بار هم به جبهه رفت.
شیخ حیدر زمانی که من در تابستان 1361 به مدت چهار ماه متوالی در جبهه ی غرب یعنی مریوان بودم، دچار آسیب و عارضه شد و من از آن کاملاً بی خبر بودم... که بگذرم.
حیدر در سال 1366 ازدواج کرد و سه فرزند دارد و نیز یک عروس سادات بسیار نجیب از حسین آباد استخر پشت دارد و همچنین یک داماد بسیار خوب به نام آرمان از قائم شهر که هنوز وقت عروسی شان فرا نرسیده است. حیدر بزودی صاحب نوۀ پسری هم می شود ان شاء الله تعالی.
شیخ حیدر هم اینک، بی هیچ حقوق و دریافتی از هیچ جایی، با کمال عزت و آرامش، و بی هیچ عاری، از طریق مهارت های شخصی و تجربی اش و با دسترنج خویش، رزق و روزی اش را با همت و سخت کوشی تأمین می کند. و الحمدلله در صحت و سلامتی و تلاش و عشق به فرزندانش است. و هنوز نیز عشق به طلبگی، درونش موج می زند خصوصاً به درس شیرین صرف و نحو عربی.
باخبرم که حیدر چند سالی ست از طریق نوار مدرّس افغانی صرف و نحو را گوش می کند. و نیز با نوار (هدفون) تفسیر قرآن مهندس عیدالعلی بازرگان (فرزند مرحوم مهندس مهدی بازرگان) را با عشق و علاقه گوش می کند و حتی نکته هایی را برای من پیامک می کند.
من با حسّ دوری و دلتنگی و آه و درد این پست را به قلم آوردم. با نهایت پوزش.
(دامنه دارابکلا)
عکس اول آقاحیدر طالبی دارابی (اخوی دامنه) 1362. عکاس: سیدعلی اصغر
عکس دوم سمت راست: عیسی. یوسف. دامنه. سیدعلی اصغر. حیدر. سال 1365
به قلم دامنه
به نام خدا. از جناب یک دوست بسیار بسیار ممنونم این عکس خاله عزیزم را به من هدیه کردند. این پست را به زبانِ همۀ خویشاوندانم و اقوامم می نویسم برای عشقم به خاله ی بسیار مهربان و رئوف و ساده دل و مؤمنه. وقت کسی را ضایع نمی سازم.
او، خالۀ مان مرحومه ربابه طالبی دارابی ست. او کیست؟ او نوۀ پسری پدربزرگ مان مرحوم کبل آخوند ملاعلی ست. او عموزادۀ مان نیز هست. فرزند عموی مان مرحوم شیخ محمد طالبی ست. خواهرِ مادرمان ملازهرا آفاقی ست. از ناحیۀ مادری. مادر او و مادرمان، مرحومه سیده زینب صالحی ست. (نوادۀ مرحوم آیة الله آق میرصالح صالحی). بلاخره او از هر دو ناحیۀ پدری و مادری یک آخوندزاده است. و فرزندان دختر و پسر بسیار شایسته ای به یادگار گذاشته است که به همگی آنان درود وافر می فرستم.
او 25 سال پیش پس از سالها زحمت، به رحمت خدا پیوست. مظهر درستی و راستی بود. روحت شاد ای خالۀ خندان و خوش قلب و مهربان ما.
خالۀ مان مرحومه ربابه طالبی دارابی فرزند عموی مان مرحوم شیخ محمد طالبی
به قلم دامنه
به نام خدا. این عمه ی مان است. یک زن نمونه و بسیار رئوف دارابکلا. وقتی مراسم سوم پدرم در 28 دی 1385 تمام شد، غروب، این خواهر دلدارش به دیار معبود شتافت و ما هم به عظمت وجودش، تا پایان سومش در بیت عمه جمع شدیم تا او را به دلیل تأکیدات پدرمان، مثل همیشه در اولویت قرار داده باشیم. او برای ما پدرِ ثانی بود. او کیست؟
خیلی از محلی ها او را به حُسن خُلق و مظهر خیر و بخشش می شناسند و من از بسط و شرحش درمی گذرم؛ اما برای جاویدان نامش، یک پارۀ حیات طیّبه اش را برمی شمارم تا روی آن تأمّل شود. و آن این است که او از هر سو در حلقه و امتداد روحانیت بود که واقعاً استثناست:
باز هم مثل آن روز که در مراسم سومش متنی در مسجد ارائه کرده بودم این عبارت نماز میّت را «اللَّهُمَّ إِنَّا لَا نَعْلَمُ مِنْهُ إِلَّا خَیْرا» برای عمه ام گواهی داده بودم: الان هم برای او تکرار می کنم: «اللَّهُمَّ إِنَّا لَا نَعْلَمُ مِنْهُ إِلَّا خَیْرا» (خدایا! ما جز خیر و خوبی از او ندیدهایم!). خدا رحمتت کند ای زنی که مراقب فقر و نداری های ما بودی. درود عمه. درود.
قبر مرحوم پدرم شیخ علی اکبر طالبی
خواهر و برادر. یعنی مرحومان پدرم و عمۀ عزیرمان. حاجیه رضیه طالبی. موقع حج پدرم. سال 1381. عکاس: دامنه
پست 2988 : به نام خدای آفریننده ی آدمی. پس از ذکر نیای مادری ام، امّا دو نیای پدری ام از نواحی مادربزرگم و پدربزرگم این گونه است:
الف: پدربزرگم مرحوم کبل آخوند مُلّاعلی طالبی دارابی، ابن مُلاحیدر، ابن ملاطالب، از همسر اولش _اُمّ لیلا_ سه فرزند داشت که شیخ محمد _عموی من_ از بزرگترین آن بود. شیخ محمد فقط 5 دختر داشت که عموزادگان من بودند و همگی به رحمت خدا پیوستند:
1- مرحومه فضّه (به معنی نقره و زر)، مادر آقای منصور شعبانی.
2- مرحومه فاطمه. همسر دوم مرحوم علی اکبر آهنگر دارابی؛ خادم الحسین تکیه بالای دارابکلا.
3- مرحومه لیلا. همسر مرحوم سید ابوطالب هاشمی دارابی. به عبارتی مادر آقایان مرحوم سیدحسین، سیدقاسم، سیدعلی اکبر، سیدعلی اصغر و ... .
4- مرحومه ربابه. مادر آقایان رمضان رمضانی، موسی و حسین و ... .
5- مرحومه آسیه. مادر آقایان جلیل محسنی و قاسم و محمد و ... .
ب: پس از فوت همسرش _اُمّ لیلا_ پدربزرگم با کبل فاطمه طالبی دارابی ازدواج کرد و از این همسرش _یعنی مادربزرگم_ سه فرزند داشت:
1- ابوطالب (عمویم)
2- مرحومه حاجیه رضیه عمه ام (همسر مرحوم حجة الاسلام حاج آقاعلی شفیعی دارابی)
3- مرحوم حجة الاسلام شیخ علی اکبر، پدرم.
اما خویشاوندان نزدیک و مَحارم مرحومه مادربزرگم کبل فاطمه طالبی دارابی این خانواده ها هستند که همگی از پایین محله ی دارابکلا هستند.
مادربزرگ ما دارای 4 برادر بود و جند برادرزاده و یک خواهر و چندخواهرزاده:
1- مرحوم حسین طالبی دارابی ساکن در پایین محله کنار درمانگاه (پدر مرحوم اکبر، مشهور به حسین خال اکبر)
2- مرحوم حاجی که پس از رفتن به حج، نامش را به نجف برگرداند، یعنی حاج نجف (داماد مرحوم حاج شعبان رمضانی)
3- مرحوم حاج صادق (پدر همسر آقای ابراهیم شهابی پسر عموی مادرم)
4- مرحوم حاج فغان که پشت مسجد پایین محله منزلش بود.
خواهرزادگان مادربزرگم عبارت اند از:
1- دخترخاله ی پدرم مرحومه حاجیه سلمه مادر آقایان سیدعلی اکبر و سیدعای اصغر موسوی دارابی پایین محله.
2- دخترخاله پدرم مرحومه حاجیه کلثوم همسر حاج باقر آهنگر دارابی
3- دخترخاله پدرم حاجیه صدریه همسر مرحوم حجة الاسلام شیخ روح الله حبیبی.
4- دخترخاله پدرم حاجیه ... (اسمش را فراموش کردم) همسر مرحوم حاج آقا سید نوربخش. به عبارتی مادر آقایان سیداسماعیل نوربخش و سیدعلی و سیدحسین و ... .
در قسمت 8 تبار خاندان طالبی های دارابکلا را بررسی و ترسیم می کنم. (این پست ها را اینجا زندگینامۀ دامنه هم می ذارم)
محل قبر پدربزرگم مرحوم کبل آخوند مُلّاعلی طالبی دارابی، ابن مُلاحیدر، ابن ملاطالب. (روضه خوان و مؤسّس و بنیانگذار اولین تکیه ی دارابکلا) در درون تکیه ی بالای دارابکلا. مابین منبر و درگاه ورودی. مماس راه پله به سمت داخل و پایین که با فلش نارنجی مشخص کردم) عکاس هر دو عکس جناب یک دوست. در 5 تیر 1395
محل قبر پدربزرگم مرحوم کبل آخوند مُلّاعلی طالبی دارابی، ابن مُلاحیدر، ابن ملاطالب. (روضه خوان و مؤسّس و بنیانگذار اولین تکیه ی دارابکلا) در درون تکیه ی بالای دارابکلا. مابین منبر و درگاه ورودی. مماس راه پله به سمت داخل و پایین که با فلش سبز مشخص کرده ام. بقیه ی عکس ها در اینجا
پست ۴ : به نام خدای آفریننده ی آدمی. از هر دو ناحیه ی پدری و مادری نسل و اَنساب من، به روحانیت و آخوند و عالِم دینی منتهی می شود. از شجره ی پدری ام، از هر دو سو فامیلی ام مشترک است، یعنی هم از نسل مادربزرگم _مرحومه کبل فاطمه طالبی دارابی_ طالبی دارابی ام و از نسل پدربزرگم _مرحوم کبل آخوند، ملُاعلی ابن ملاحیدر ابن ملاطالب_ طالبی دارابی ام. از این نظر مفتخرم اساسا" طالبی دارابی ریشه در اعماق و تبار و اَنسابم دارد.
پدرم بزرگم مرحوم کبل آخوند، ملُاعلی بن حیدر بن طالب مؤسّس و بنیانگذار اولین تکیه و نخستین مسجد جامع دارابکلا بودند. روحانی مشهور محل و منطقه بودند. در آخر نیز مردم مؤمن و متدیّن محل، به پاس منزلت و مقام معنوی و اشتهار ایشان، وی را در در سال 1307 هجری شمسی درون تکیه ای که خود ساخته بود _ همین تکیه ی تکیه پیش دارابکلا_ در مجاورت منبر دفن کردند. که چهار سال قبل در فروردین ماه 1391شمسی در حین حفاری تکیه برای نوسازی، اسکت شان هویدا و جمع آوری و طی کفن مجدد، در عمق سه متری همان قبر قبلی به خاک مجدد سپرده شدند. تصویر سند این موضوع _که به درخواست حاج محسن سجادی رئیس وقت شورای اسلامی محل، توسط من در قم نزد مراجع عظام پی گیری شرعی شد و فتوای حفظ حرمت گرفته بودم_ در این پست آمده است.
از ناحیه ی مادری هم از هر دو سوی نسل پدری و مادری ایشان، اجدادم عالِم و روحانی و از بزرگان و مشایخ شهیر بودند: پدربزرگ مادری ام مرحوم آقا شیخ باقر آفاقی دارابی ست که در مدرسه ی مسجد جامع ساری تدریس می کردند و می گویند توسط بهائی ها مسموم و مرحوم شدند.
پدربزرگ مادرم از ناحیه ی مادری نیز مرحوم آیة الله آقا میرصالح صالحی دارابی اند که عالم مشهور و متنفذ بودند و بنیانگذار نخستین مدرسه ی علمیه در دارابکلا بودند که بعدا" مرحوم آیة الله آقا دارابکلایی که از نجف بازمی گردند آن را نوسازی و راه اندازی مجدد می کنند. عکس شجره ی آیة الله آقامیرصالح در زیر به استناد دستنوشته ی حاج کبل سیدمحمد شفیعی دارابی از وبسایت مهندس محمد عبدی سنه کوهی در زیر آمده است. یاد همه ی این عُلما که مفاخر بزرگ دارابکلا هستند، گرامی باد.
سند فتوایی که خودم با حضورم در دفتر آیة الله العظمی ناصر مکارم شیرازی در قم، در باره ی حفظ احترام و حُرمت قبر پدربزرگم مرحوم کبل آخوند، ملُاعلی بن حیدر بن طالب از آن مرجع عِظام تقلید در فروردین ماه 1391 گرفتم و همان زمان به آقا سید رسول هاشمی دارابی اطلاع دادم تا شورا و هیات اُمنای تکیه را در جریان قرار دهند تا نسبت مقام عالم دینی هیچ گونه هتک حُرمتی نشود و همه شرعیات این مساله به دقت و با عمل به شرائط وُرّاث _یعنی خاندان ما_ رعایت شود. عکاس سند: دامنه
در سمت راست این سند که به خط جناب حاج کبل سیدمحمد شفیعی دارابی نوشته شده است: «سیده مهتاب موسوی همسر آیة الله سید صالح صالحی، » ایشان یعنی آیه الله آق میرصالح صالحی دارابی، پدربزرگ مادری مادرم بودند که اولین حوزه ی علمیه دارابکلا را تاسیس می کنند که بعدا" مرحوم آیة الله آقا دارابکلایی آن را نوسازی می کنند. در پست 2420 اینجا این سند توسط مهندس عبدی مستند شده بود. عکاس سند: مهندس محمد عبدی سنه کوهی. آیه الله آقا میرصالح صالحی دارابی در امامزاده علی اکبر اوسا دارابکلا مدفون هستند. روحش شاد.
(وبلاگ: زندگینامۀ دامنه. اینجا)
پست 2483 : به قلم دامنه : به نام خدا. امروز 5شنبه 6 خرداد 1395 خورشیدی برابر با 19 شعبان المعظّم 1437 قمری به معرفی یکی از سادات گرانقدر و روحانی متّقی و وارسته حضرت حجة الاسلام والمسلمین حاج سیدجواد شفیعی دارابی می پردازم.
ایشان پسرعمّه ی بسیار عظیم القدر دامنه اند. از نسل دهه ی بیستم دارابکلا هستند. فرزند مرحوم حجة الاسلام حاج آقاعلی شفیعی دارابی و مرحومه عمه ام حاجیه کل رضیه طالبی دارابی (بنتِ مّلاعلی _مشهور به کبل آخوند_ پدربزرگم). به عبارتی اخوی آقاباقر و آقاصادق شفیعی دارابی.
حضرت حجة الاسلام والمسلمین حاج سیدجواد شفیعی دارابی دامادِ مرحوم کربلایی علی اکبر کارگر دارابی می باشند، به عبارتی حاجیه خانم فاطمه کارگر دارابی _همسر گرانقدر حاج آقاجواد شفیعی_ اخوی زاده ی مرحوم حاج محمود کارگر دارابی (شوهر خاله ی دامنه) می باشند. نیز برای تقریب ذهنی دامنه خوانان ارجمند، ایشان باجناق آسیدعلی اصغر شفیعی دارابی، و نیز به نحوی منتسب باجناق آقایان علی اکبر آهنگر دارابی و کل اسماعیل راستگو.
در همان ابتدا به درس و آموختن سوق داده شدند. پدربزرگ روحانی شان مرحوم آسیدمحمد، وی را بسیار گرامی می داشت و بر تحصیل علم و تهذیب نفش شان تاکیدی وافر داشتند. در دبستان دولتی دارابکلا هم کلاس شیخ وحدت و حجة الاسلام و المسلین شفیعی مازندرانی بودند و تا کلاس ششم نظام قدیم را خواندند و سپس به سفارش جدّ و نیز تاکید پدر و مادرشان به طلبگی رفتند.
نمی دانم آیا نزد مرحوم آیة الله آقادارابکلایی هم تلمّذ کردند یا نه، به هر حال به قم مهاجرت کردند و پس از چند سال تحصیل در حوزه علمیه قم و در مدرسه ی فیضیه، برای تقویت دروس و تهذیب به حوزه ی عظیم و محوری نجف اشرف هجرت کردند. و در آنجا چند سال زندگی و تحصیل نمودند. تا این که میان رژیم شاه و صدام تنش ایجاد شد و دولت دیکتاتور عراق بر اساس سیاست های ضد ایرانی، همه ی ایرانیان خصوصا" طلاب و روحانیون را به ایران بازگرداندند. و ایشان هم از همین معاودین بودند؛ یعنی عودت داده شدگان به کشور که مشهور بودند به طلّاب تعویدی.
بدین ترتیب پس از بازگشت اجباری به کشور، در قم و در خیابان چهارمردان سُکنی گزیدند و باز نیز به دروس حوزه ی قم نزد علما و مراجع بزرگ تعلیم یافتند. و تا آخرین مراحل دروس پیش از اجتهاد را بخوبی طی نمودند. ایشان از شاگردان خاص و نزدیک مرحوم آیة الله العظمی آشیخ جواد تبریزی بودند و با مرحوم آیة الله ملکوتی امام جمعه تبریز بسیار نزدیک و رفاقت و آمد و شد داشتند.
بیت این روحانی سادات جلیل القدر، در اوج خفقان ستم شاهی برای چند بار محل امن و پناهگاهی برای شیخ وحدت شده بود که پس از دستگیری قیام 1354 فیضیه و دوره ی سخت فرار و زندگی مخفی، آنجا پیش ایشان می رفتند و از تعقیب در امان می ماندند.
این روحانی بزرگوار و متقی از چند سال پیش در یکی از بخش های تحقیقاتی جامعه مدرسین حوزه علمیه قم مشغول اند و هم اینک نیز در آنجا هستند. نزد اغلب روحانیون محل، قم و خیل زیاد مردم قم محبوبیت دارند و مردم استخارات خود را از ایشان کسب می کنند بطوری که یک خط تلفن مخصوص استخارات برای تسهیل امور مردم در خانه ی شان راه اندازی کرده اند.
ایشان فردی منزّه، مستقل، باتقوا. اهل احتیاط های خاص شرعی، اذکار، تهجد و زیارات همیشگی و مخصوصه ی حضرت معصومه _ سلام الله علیها_ هستند. مردم برای احترام به جدّ و نیاکان ایشان، نزد این خاندان مراجعه می کنند و دعاهای شفا را _به علت اعتقاداتی که دارند_ از نزدشان تبرّک می کنند و به نوعی توسّل می جویند.
از دامادهای ایشان که همگی عالی و متدیّن اند، یکی روحانی اند؛ یعنی جناب حجة الاسلام والمسلمین آقامجتبی اکبری لالیمی _فرزند شهید حجة الاسلام والمسلمین اکبری از شهدای 72 تن سال 1360 سرچشمه تهران_ به دست سازمان ترویستی منافقین. بگذرم.
از شرح حال جناب حجة الاسلام والمسلمین حاج سیدجواد شفیعی دارابی به همین مقدار بسنده می کنم. و برای این روحانی بزرگ محل و عمه زاده ی مهریان، محبوب و پرهیزگار و خوش اخلاق و اهل صله ی اَرحام که برای مرحوم دائی شان _ پدرم_ بسیار ارج و قرب قائل بودند، آرزوی سلامتی دارم و طالب هستم تا ما _دامنه و دامنه خوانان شریف_ را همیشه مشمول دعاهای مؤمنانه ی خویش سازند. بر ایشان همیشه درود و سلام. (منبع: دامنه داراب کلا. اینجا)
حجة الاسلام والمسلمین حاج سیدجواد شفیعی دارابی (مشهور به آقاسید شفیع) پسرعمّۀ دامنه. عکاس: سیدعلی اصغر
سال 1392 شب مراسم عقد پسرم عادل. قم. شیخ وحدت و حجة الاسلام والمسلمین آسیدجواد شفیعی دارابی. که خطبه ی عقد فرزندانم عارف و عادل را این دو خواندند. عکاس: حاج احمد آهنگر دارابی
از راست: حُجج اسلام شیخ علی مؤمنی دارابی(داماد مرحوم حاج آقاعلی شفیعی دارابی) و آسیدجواد شفیعی دارابی
سال 1366 دارابکلا. منزل مرحوم پدرم: از راست: حُجج اسلام: اخوی شیخ وحدت. مرحوم پدرم شیخ علی اکبر طالبی دارابی. آسیدجواد. آشیخ رضوی داماد مرحوم حجة الاسلام حاج آقاعلی شفیعی دارابی. دامنه و آقاحیدر.
حجة الاسلام والمسلمین حاج سیدجواد شفیعی دارابی (سیدشفیع)
1366
به نام خدا
سرگذشت شیخ وحدت (1)
(به در خواست جمعی از بزرگواران و قول قبلی ام در اجابت این کار، بزودی شرح حال سیاسی و فکری حجت الاسلام والمسلمین شیخ ابوطالب طالبی دارابی مشهور به شیخ وحدت (اخوی ارشد بنده) را در چندین قسمت به سبک تحلیلی و رُمانی برای شما دارابکلایی های عزیز و علاقه مندان مباحث تاریخی و سیاسی و نیز دوستدارانش خواهم نوشت. و البته از شیخ وحدت اجازه هم نگرفتم. و اندک اندک نیز، بقیه ی روحانیون فاضل و گرامی و بزرگوار دارابکلا را در دامنه، به قلم معرفی و تحلیل می برم. منتظر بمانید. و نقد و نظر هم دارید دریغ نکنید که دامنه استراتژی اش بر نظرات کامنت گذاران گرامی استوار است.
سرگذشت شیخ وحدت (2)
به نام خدا. قسمت 2 . رُمان سیاسی شیخ وحدت را در هفت دالان روایت می کنم، به گفته ی نظامی گنجوی:
درین دهلیزه ی تنگ آفریده
وجودی دارم از سنگ آفریده
مبنای روشی نوشته ی من، بَداهه نویسی یعنی ناگهان گویی ست. منبع من هم در این رُمان، مصاحبه ی رو در رو با شیخ وحدت است. یا الله. هفت دالان و دهلیز رُمان هم، اینهاست که بر مرور همه آن را در نوشته ای شسته و رُفته در معرض دید و داوری تان قرار می دهم. شیخ وحدت گر چه برادرم هست، اما او یک دارابکلایی و از مُفاخران محل است و دوستان و دوستداران فراوانی هم در دارابکلا دارد. لذا نقل داستان حکایت ها و حکمت های او، نقل از خود نیست، بلکه نوعی روایت از دارابکلاست :
دالان اول : تولد در تنگ غروبِ تنگه ی آخوند ملا علی معروف کبل آخوند. آباء و اجداد و شجره نسلی شیخ وحدت.
دالان دوم : سیری در مشهد و قم؛ عبور از زندگی سخت و معیشت صَعب.
دالان سوم : زندگی مبارزاتی و مخفی، و دربدری و فراری با چند چهره ی بدَلی و نام های استعاری به همراه انتشار عکس هایش با چهره های مخفی و پوششی برای نخستین بار در دامنه.
دالان چهارم : فعالیت های سیاسی و علمی و روشنگری دوره ی انقلاب اسلامی. آثار و نوشته ها و تدریس ها در مشهد و قم و ساری و گرگان. مانند ترجمه قرآن مجید و نوشتن تفسیر راهنما آیت الله اکبر هاشمی رفسنجانی.
دالان پنجم : دیدگاه های خاص معرفتی و سیاسی و دینی و قرآنی و عرفانی.
دالان ششم : اَسرار و حاشیه های زندگی سیاسی و انقلابی و دینی شیخ وحدت.
دالان هفتم : در جمع یاران و دوستان. و نیز در عمق نوشتن تفسیر قرآن او به نام الفرید.
در اینجا برای سرآغاز، به وسط رُمان من که فعلا در ذهنم خلَجان دارد، توجه کنید. در اوج خفقان ستم شاهی، شیخ وحدت با لباس و چهره ی مبدّل غیر روحانی و با نام های مرددّ و متعدد مانند: وحدت سمیعی. معزالدین وحدت. ابوطالب وحدت. علی شمعی و... شهر به شهر در رفت و آمد بوده تا باز نیز اسیر ساواک نشود. سالها از دیدن زن و فرزندان و پدر و مادر و خواهران و برادرانش دور بود.
سالی سخت و دیجور یعنی 1354 دختر بسی محبوبش محدّثه، در خونه ی مرحوم پدرم که با مادرش در کنار فرزند دیگرش معصومه و بعدها بعد از پیروزی انقلاب هم محسن (داماد مرحوم حجت الاسلام والمسلمین آشیخ روح الله حببیی) و احسان و عصمت مخفی زندگی می کردند و شیخ وحدت در زندان اوین بود و بعد فراری و در به دری، و ساواک همه جای ایران، در تعقیبش بود و نیز پاسگاه دارابکلا لحظه به لحظه به منزل ما می آمد و بر پدرم فشار می آورد و به تفیش منزل می پرداخت، این محدثّه مظلوم به سختی مریض شد. و ما نه می توانستیم محدثه به بیمارستانش ببریم و نه طاقت مرگش را داشتیم. چون با بردن به بیمارستان لو می رفتیم و ساواک، گرای مخفی شدن همسرش را می گرفت.
بعد از چندین روز دارو و درمان کردن و با طب سنّتی بحران مریضی اش را یواشکی مدیریت کردن، متاسّفانه محدثّه در جلوی چشمانمان مُرد. این روز تلخ را بعداً شرح می دهم. فقط بگویم من از همین قنات پشون که شرحش را در فرهنگ لغات دارابکلا برای تان گفتم، دو غورافتو آب پاک قنات آوردم تا پس از شستن و غسل و کفن محدثه، با عشق و علاقه ام بر سرش بریزم.
محدثه را در غیاب دردمندانه ی پدرش شیخ وحدت، و با گریه و زاری مخفی و بشدت ترسی و هراسی ماها، در داخل مجمع بزرگ غذا خوری قدیم، که روی لحاف کُرسی می گذاشتن، در همین حیاط مرحوم پدرمان شستیم و... و با تاکتیک و مخفی کاری خاصی، در دارابکلا دفن کردیم. می دانید کجا؟ نه در قبرستان عمومی امام زاده باقر، بلکه برای اینکه لُو نریم و اذیت نشیم از سوی ساواک و پاسگاه محل، در امام زاده داود، یعنی روبروی خونۀ مرحوم حاج سید ولی هاشمی بالای تپه، که الآنه خانه بهداشت است و دکل مخابرات نصب گردیده، دفنش کردیم. بی هیچ جیکی و مراسمی و داد و قالی و اعتراضی. فقط در عمق جان گریه می کردیم. هم برای معصومیت محدثه ی او و هم برای ندیدن ها و سختی های خود او یعنی شیخ وحدت.
رُمان شیخ وحدت را تقریبا به این سبک و با این گونه اطلاعات خواهم نوشت. تا خشک و بی روح نباشد. نوشته پیشینی هم ندارم. از حافظه ام مدد می گیرم تا اهم مطالب را نقل کنم. سعی می کنم بهتر از امروز بنویسم. امروز پیش نیاز بحث بود و لذا با شتاب نگاشتم تا به وعده ام در دهه ی فجر عمل نموده باشم.
از شیخ وحدت هم فراوان اطلاعات دارم. گرچه او فردی مگوست اما من تا می توانستم کشفش کردم. البته تا حدی. ولی مبنای رُمان من بر اطلاعاتی ست که در مصاحبه هفتگی با وی حاصل می شود. تا نظر شما چی باشد؟ به لطف خدا دارم تیک دامنه را می زنم شرح حالش را پخش می کنم...پس دعا کنید بتوانم و بلد باشم چی بنویسم که تازه و حیاتی و مهم باشه براتون. و نگین این هم شده رُمان. 93 .
سرگذشت شیخ وحدت (3)
به نام خدا. قسمت 3 . او حجت الاسلام والمسلمین شیخ ابوطالب طالبی ست. معروف به شیخ وحدت. در آغاز دهه 30 یعنی سال 1330 در تنگه ی آخوند ملا علی خونه ی اولیّه مرحوم پدرم متولد شد. نامش بر گرفته از اجداد گذشته ی ماست. یعنی آخوند ملا طالب، پدر آخوند ملا حیدر، پدر آخوند ملا علی، پدر آشیخ علی اکبر، پدر شیخ ابوطالب طالبی دارابی، مشهور به شیخ وحدت. فعلا در ابتدای دالان برای آشنایی، چند عکس متفاوت را ببینید.
یکی در دوره مبارزه و زندگی سخت فراری و مخفی در هیبت و چهره های مبدل و اسم های مستعاری در سالهای 1352 تا 1357 است. که سرانجام در 22 بهمن سال 57 با خون هزاران شهید عزیز، آزادی مردم از یوغ ستم و رهایی اسلام از چنگِ اسلام منهای سیاست، تحقق پذیرفت. و چند عکس دیگه هم، در حیّاط مرحوم پدر در حیات مرحوم پدر. و جاهای مختلف. از اوسا صحرا تا سدّ سلیمان تنگه.
این متن را بزودی کامل می کنم. فعلا عکس ها را نگاه کنید که خود، بخوبی سخن می گویند. هزاران عکس از این نوع در آلبوم شخصی 50 ساله ام دارم. اگر طالبش بودین به مرور منتشر می کنم. همچنین عکسهای شیخ وحدت با لباس های مبدّل و با هیبت و چهره های مختلف در دوره زندگی مخفی هم چندین نمونه است، که به مرور پخش می کنم. به کفش شیخ وحدت در عکس اول که دوره مخفی و پنهانی اوست، نگاه کنید.
نکته ای است در آن. در دوره شاه ستمگر این جور چهره ها را ، اگر چنانچه گیوه یا کفش بند دار و یا کفش کتانی بپا داشتند، دستگیر می کردند. چون که داشتن کفش بندار و کتانی علامت انقلابی گری بود. و نیز علامتی برای فرار کردن از تعقیب و مراقبت ساواک. لذا شیخ وحدت برای ردّ گُم کردن ساواک تعمُدا" دمپایی صندل به پا می کرد و ریش را از تَه می تراشید، تا لو نرود. او در این دوره بسیار رنج آور و سخت زندگانی اش دست از درس نمی شست و در درس خارج فقه و اصول علمای برجسته و مراجع تقلید قم و نیز درس خاص عرفان علامه حسن حسن زاده ی آملی شرکت می نمود. شیخ وحدت از ناحیه ی مادری نیز تا چند نسل مانند اجداد پدری، که در بالا ذکر شده، آخوند زاده است. پدر بزرگ مادری او مرحوم آشیخ باقر آفاقی ست.(عموی مرحوم حجت الاسلام والمسلمین آشیخ احمد آفاقی).
آشیخ باقر آفاقی در مسجد جامع ساری تدریس می کرد. می گویند دارای فضل و تقوای بالا بوده و نقل می کنند که به او زهر و سَم دادند و کشتند. قبرش کنار قبر مرحوم آشیخ احمد آفاقی ست که وصیت نمود کنار عمویش یعنی پدر بزرگ مادری شیخ وحدت دفن گردد که گردید. شیخ وحدت در خانواده ای مذهبی و روحانی پرورش یافته. به عنوان اولین فرزند خانواده، بسیار محبوب خاندان بوده است. مادر او بانو زهرا آفاقی ست. عمو زاده ی مرحوم آشیخ احمد آفاقی. مادر شیخ وحدت، معلم قرآن بوده است و بسیاری از دختران دارابکلا نزد او قرآن فرا گرفته اند.
مرحوم پدرم، مادر حکیم و دانا و باسواد ما را " ملّا زهرا " صدا می کرد. او ماهی یک قرآن ختم و قرائت می کرد. الآنه مادرمان در بستر بیماری ست. اگه دعاش کنین ممنون تان می شوم. پدرش مرحوم حجت الاسلام والمسلمین آشیخ علی اکبر طالبی ست. فرزند آخوند ملا علی که بنیانگذار اولین تکیه دارابکلاست. و مدفن و قبرش نیز در همین تکیه دارابکلا است. که امسال توسط جناب حاج عبدالله مهاجر و مشارکت مردم دارابکلا نوسازی شده است. آخوند ملا علی دو همسر داشت. از همسر اولش دو فرزندش آخوند بودند : آخوند آشیخ محمد طالبی پدر بزرگ آسید علی اکبر هاشمی داماد خاندان ما. و دیگری آخوند آشیخ اسماعیل طالبی. آخوند ملا علی پدر بزرگ شیخ وحدت از همسر دوم نیز دو فرزند داشت:
یکی مرحوم پدرم یعنی آشیخ علی اکبر و دیگری بانو حاجیه رضیه همسر مرحوم حجت الاسلام والمسلمین آسید علی شفیعی پدر حجت الاسلام والمسلمین آسید جواد (آق شفیع) شفیعی. شیخ وحدت، دائی روحانی هم داشت به نام آشیخ موسی آفاقی که در دوره ی قیام خونین مرحوم سید مجتبی نواب صفوی مفقود شده و هنوز مادرم در انتظار آمدن برادرشه. از او تا کنون هیچ اطلاعی به دست نیامده. من او را شهیدی گمنام در دوره قیام نواب می دانم. که تا کنون نه اثری ازوست و نه قبری. این نظر شخصی من است. و مریضی طولانی مادرم علاوه بر رنج شکنجه ها و دربدری های شیخ وحدت، ناپدید شدن دائی ما یعنی تنها برادرش بوده و هنوز هم هست. نیز شیخ وحدت از ناحیه مادر بزرگ های مادری و پدری هم از این اقوام نسَب می برَد:
مادر بزرگ پدری او مرحوم فاطمه طالبی ست. خواهر مرحوم حسین خال طالبی پدر مرحوم اکبر طالبی پایین محله. نیز همسر مرحومان حجت الاسلام والمسلمین آشیخ روح الله حبیبی و حاج باقر آهنگری و سید موسوی مشهور به سید سنگری خاله زاده های مرحوم پدرم هستند. همچنین از ناحیه ی مادر بزرگ مادری شیخ وحدت به آخوند معروف و بزرگ دارابکلا آسید صالح صالحی پدر مرحوم آسید میرزاحسن صالحی و مرحوم آسید حسین صالحی منتسب است. یعنی مادرم از ناحیه مادری به صالحی ها نسَب دارد. یعنی به مرحوم آیة الله آق میرصالح صالحی اولین مؤسّس حوزۀ علمیۀ دارابکلا. مرحوم آمیرزا حسن و آسیدحسین و خواهرانشان ( یکی مرحوم سید فاطمه و دیگری مادر مرحوم شده ی جناب آقایان خلیل و عیسی و موسی درواری) همگی دائی زادگان مادرم هستند. بگذرم.
شیخ وحدت چهار خواهر و سه برادر دارد. طاهره و فاطمه و طیّبه و کلثوم. نیز جناب آشیخ حیدر و آشیخ باقر و ابراهیم که من باشم. در باره برادر مظلومم آشیخ حیدر باید بگویم او یک طلبه در حوزه علمیه سعادتیه ساری و حوزه مرحوم آقا در دارابکلا بوده است. بعد به سربازی رفت و به فرمان امام از پادگان لویزان تهران فرار کرده و عضو رسمی سپاه پاسداران ساری شده. اما دو صحنه اعدام کردن ها در اوایل انقلاب! و نیز دیدن فیلم سینمایی گاو که در آن کسی را زنده زنده دفن می کنن بر ذهن او اثری ناهمساق گذاشته و دچار آسیبی شده که همه شما از آن باخبرید.
این را شرح می دم در دل همین رُمان شیخ وحدت. شیخ وحدت دارای همسری صبور و باسواد و از خانواده ای مشهور است یعنی جناب حاج قربانعلی هادوی شهمیرزادی. وی 5 فرزند دارد که در قسمت دوم گفتم که یکی به نام محدّثه در اوج دربدری او با مظلومیت مّرد. چهار فرزند باقیمانده اش معصومه و محسن و احسان و عصمت اند. به نظر می رسد شجره نامه ی شیخ وحدت مُکفی باشه.
اگه باز مجهولاتی بوده بعدا یا خودم یا با درخواست شما خوانندگان عزیز دارابکلایی و اصلاحیه های لازم به آن می افزایم. تا بعد که در قسمت چهارم وارد دالان دهلیز دوم می شوم. متذکر شوم در تمام قسمت ها عکس های شیخ وحدت را مُنضم می کنم. البته اگر احساس می کنید انتشار عکس ها ضروری ست. کَسل کننده نیست. دامنه همواره منتظر نظرات شماست. التماس دعا. 100 .
سرگذشت شیخ وحدت (4)
به نام خدا. قسمت 4 . او یعنی ابوطالب، پس از تولدش، دُردانه خاندان کَبل آخوند شد. کودکی بود بسی زیبا و سفید و سرخ رو. همه می کوشیدند خصوصا مادر بزرگم تا او را کوله کنند. کودکی 6 ساله اش مثل دنیای کودکانه همه به بازی های زمانه اش گذشت؛ بازی هایی فقیرانه هر روستازاده ی محروم از امکانات و اسباب. مانند بازی های:
آغوزبازی. الماس دلماس. هِشتل. تله و صید خصوصا تیکا و اَویا. رزین زنی. پول بازی (سکّه بر دیوار زدن و پرتابش به سکّه رقیب در زمین و وجب نزدیک و اخذ پول رقیب). لنگه بازی. انار قلعت نپار سازی. خصوصا ماهیگیری در دره دله. چون ما بچه محله دره پیشیم.
وی در 6 سالگی به دبستان دارابکلا رفت. که به مدیریت آقای اسدی با نظم و دیسیپلین شدید پیش می رفت تا کلاس ششم را خواند. البته پیشتر و یا همزمان نزد استا مراد معلم مشهور قرآن محل هم درس می آموخت. شیخ وحدت در دبستان زبان زد همه شد. هم درسش عالی بود و هم خطش. استعدادی فوق العاده داشت و ذهنی سرشار. مدیر اسدی او را دقیق می شناخت و امور دفتری کلاس را بر عهده او می نهاد.
ناگهان در فکر و ذهن و ذُکر وجودی شیخ وحدت این جرقه مشتعل شد که کلاس براش ناچیزه و باید طلبه علوم دینی بشه. مادر گرامی ام نقل می کنه روح طلبه شدن را چند تن از بزرگان محل در درون شیخ وحدت دمیدند. و او را تهییج و مهیا نمودند کلاس را واگذارد و به طلبگی مشغول شود. چون می گفتند باید راه آخوند ملا علی، پدر بزرگم امتداد یابد. از جمله این بزرگان مرحوم حاج میرزهادی دارابی (پدر مرحوم حجت الاسلام والمسلمین آسید مهدی و نیز آق مصطفی دارابی ) بوده که شیخ وحدت را تحریک نموده، طلبگی را انتخاب کنه. و این همان قَبسات یعنی شعله نور بوده که شیخ وحدت در روحش دیده. قبسات را حضرت موسی نبی خدا (ع) در کوه طور دیده و به الواح رسیده. و ما هر یک قبسات درون داریم که ... بگذرم از این.
مرحوم پدرم، سخت مخالف طلبه شدن شیخ وحدت بود. او در تنگنای زندگی خود، که فقری همه گیرانه زمانه بوده، به کورسوی دکتر و مهندس و شاغل دولتی شدن شیخ وحدت چشم امید و طمع مادیات ضروری دوخته بود. حالا داستان تراژدیک طلبه شدن شیخ وحدت را نقل می کنم که با چه وضع و هیجانی رفت به جهان طلبگی... منتظر بمانید در همین متن اضافه می کنم. بسی زیبا و درد ناکه و من بی سانسور شرحش می کنم. فعلا چند عکس را نیز ببینید:
دنباله اش را در زیر عکس ها نوشتم. آری، ابوطالب با دبستان و کلاس اقناع نشد و کلاس و معلمان و دوستان و خانه و بازی و هر آنچه داشت و حتی نازپرودگی را وداع کرد. و در ذهنش به آسمان طلبگی پرواز نمود. رفقای جون جونی او در دوره ی دبستان و بیرون دبستان از جمله اصغر رنجبر (صمیمی ترین دوستش و هنوز هم من این عشقش را به اصغر آقای رنجبر در شیخ وحدت حس می کنم) محمد علی قاسمی. مرحوم هادی صباغ پدر آسیدادریس. آق شفیع پسر عمه. حسینعلی رمضانی داماد خاندان ما. سید حسن شفیعی مرحوم سید میرمیر و جلیل محسنی و... بودند که من بقیه را بعدا اضافه می کنم.
رفیق اصلی و شبانه روزی اش اصغر رنجبر بوده و هنوزم بسی به هم دلداده اند. پدرم شب هنگام فهمید او درس را رها کرد و می خواهد طلبه شود. همان اول رفت سراغ آخرین تدبیر همه! یعنی کُتک و فلَک. که برای آدم های خیلی خیلی جدید آخرین راه حلّ هم نیست، چه رسد به اینکه اولین راهکار مرحوم پدرم باشه. آی دِه بزن.
شیخ وحدت هم هی الفرار. هی الفرار. کجا؟ با پای بی بُد و کلوش (تساپه لینگ) بر روی برف زمستان دوید و دوید و از چشم پدر و مادر گریان، گریان گُم شد و رفت و رفت و رفت و در تلوار مرحوم حاج شعبون رمضانی. پدر جناب آق میرزعلی. تلواری با سقف تخته پوش و کاشِم زده، ( همین خزه ی سبزینه بر تنه ی درختان که می بنده ) در گوشه ی رودخانه قنات پشون؛ که حالا در سیل سال 82 شده خود رودخانه.
شیخ وحدت نفس زنان و ترسان و لرزان، آنجا در تاریکی و کنار رَمه و لَمه و توتم و پَیلَم و گَزنه و موره جا خورد. و از تشنگی و گرسنگی مثل بید به خود می لرزید. ولی عشقش به دین و علوم دینی گرمش می داشت. یک شبانه روز در تلوار، پنهانی، نهانی پیشه ساخت. که رسم طلبگی را ترسیم کند.
همه، در هیجان و نالان و تعقیب او بودند، خاصّه مادر بسی محبوب و عزیزم، که مفقودی برادرش شیخ موسی را در ذهن و قلبش، تجربه داشت، حالا فقدان شیخ وحدت هم به آن افزوده شد. ابوطالب را که مخفی شده بود نیافتند که نیافتند. فرداش خبردار شدند که ابوطالب در تلواره. پدرم روزها در منزل عمه ام کنار آسیدعلی شفیعی دعا می نگاشت. خواهرم طاهره برای شیخ وحدت کمی نان و چکمه ی پاره پوره و پینه بزه بُرد. و بقیه ماجرا...که جلو تر می گم.
شیخ وحدت می دانست که پدرم، اگر او را بیابد، که هرگز نیافت؛ مثلا می کُشد. پس حیله کرد و جاش را که خواهرم فهمیده بود، ماهرانه عوض کرد. و این بار رفت در کاه دانی طویله ی ( کالوم دِله ) مرحوم حاج اصغر بابویه نجّار ببخیل. که انباز یعنی شریک (دارابکلایی ها می گن ور همباز یا اَنباز ) ما بود در کشاورزی، مخفی شد و دلهره اش تشدید که چه کنه کشته و مرده و له لورده ی پدر خشمگین نشه و.... این حاج اصغرنجّار مشهور یعنی همین پدر خانم دوست گرامی ام جناب احمد آقا بابویه، معلم و مدیر محترم محل مان.
شیخ وحدت، در آن طویله، بوی گند و مشمئز کننده ی طویله و وزوز مگس ها و صوت پشول و نوای چوک را مدتی در زیر کاه و کَمل و آخور و نعلدانی و واش و جو و سبوس و بپیسّه پوش تحمل کرد. تا به ریح و ریحانه و طعم و رایحه ی خوش طلبگی وصال یابد. حالا را نبین، همه در ناز و تنعّم و کرشمه هم نمی رن تا آدم شوند. یعنی طلبه گردند.
این کاه دونی طویله را در قسمت پنجم شرح حال می گم. که شیخ وحدت در مغازه آسید آقا صباغ عموی آسیدادریس که آن زمان در منزل همین اصغر نجار و مرحوم ذکریا تقی اکبر ( پدر حجت الاسلام آشیخ مهدی رمضانی داماد حاج مصطفی دارابی) دکّان خوار و بار فروشی داشت، به مدت یک هفته مخفیانه زندگی کرد. و این رُمان، به درازگویی نیاز داره. مرا ببخشید از اطاله ی رُمان. فقط بگم شیخ وحدت به هر حال ماهرانه و زیرکانه بی آنکه هیچ که بدانه، سر از حوزه علمیه مشهد درآورد.
و من این تلوار و طویله و مغازه را به تحلیل سیر و سلوک و سِلک شیخ وحدت در مشهد و سپس قم و اوین و دربدری و فراری ها و پولتیک های مبارزاتی اش، به نحو احسن، تحویل و تاویل و تفسیر و معاشه دقیقی خواهم نمود. اینم بی سانسور که گفتم می گم.
پس شیخ وحدت با چاووشی و پول جیبی و ولیمه و هورا کشان به طلبگی نرفت با عشقش رفت. بازم می گم چی چی بر سر شیخ وحدت دارابکلا آمده. موافق هستین با این سبک ساده و صمیمی که الآنه گفتم؟ بداهه وار می نویسم. یعنی ناگهانی گویی. بی هیچ چرک نویسی. یا بر روی کاغذی. نه. فقط و فقط، من و ذهن و عشق و شماها شیفتگان با هم این متن را فوری و بی دغدغه می نویسیم 106 .
سرگذشت شیخ وحدت (5)
به نام خدا. قسمت 5 . فعلا" در همین ابتدا چند عکس را ببینید تا در آتی و نیز آنی، دنباله ی چگونگی فرار شیخ وحدت به سوی طلبگی را رُمان گونه بَر برسم. عکس سوم شیخ وحدت، در لباس مُبدّل دوره مبارزات ستم شاهی ست. او با اینکه معَمم بوده اما مجبور می بود تا استتار پیشه کند و لباس غیر روحانی بر پوشد. بقیه عکس ها را شما می دانید. متن رُمان را منتظر بمانید که این قسمت بسی زیبا و مهمه.
شیخ وحدت پیش از آنکه به دبستان برود، در مکتب خانه، نزد اُستا مُراد قرآن و عمّ جزء و قال الفقیر و موش و گربه عُبید ذاکانی را تلمّذ نمود. (تلمّذ که بلدین. اصطلاحی رایج در حوزه دینی ست. یعنی شاگردی و درس آموختن). در تکیه اسبق دارابکلا که توسط مرحوم آخوند ملا علی پدر بزرگ مان تاسیس شده بود، اتاقی جداگانه داشت که مکتب خانه محل بود. این هم پیوند تکیه با دانش دینی. وقتی آموزش دبستانی در دارابکلا راه اندازی شد، برخی از شاگردان استا مراد به کلاس جدید رفتند. اما شیخ وحدت تا مدتی از این کار امتناع نمود و ترجیح داد نزد اسا مراد تعلیماتش را کامل تر کند. اما بلاخره روزی تصمیم گرفت به دبستان برود. هنوز تا آن وقت، ساختمان دبستان در دارابکلا ساخته نشده بود.
در بالا محله، منزل مرحوم حجت الاسلام والمسلمین آشیخ عبدالله دارابی سه اتاق داشت که اولین مدرسه کلاسیک محل محسوب می شد. شیخ وحدت آزمون ورودی داد و به عنوان دانش آموز کلاس سوم پذیرفته شد. مدیر مدسه آقای صالحیان یزدی بود و معلم آن آقای اسدی ساروی. کلاس ها در اتاق سه گانه آشیخ عبدالله دارابی به صورت مخلوطی بود. کلاس های اول و دوم و سوم در یه اتاق و سوم و چهارم در اتاق دیگر. اتاق وسطی منزل هم، دفتر مدرسه بود.
شیخ وحدت سال چهارم دبستان را در مکانی که هم اکنون درمانگاه است گذراند. مدرسه محل از اتاق های سه گانه منزل مرحوم آشیخ عبدالله، به انبار توتون منزل پایین محله مرحوم حاج حسین دباغیان (پدر رفیق گرامی ام آقا جواد دباغیان) منتقل شد. که بعدا درمانگاه محل گردید. تا اینکه توسط جناب آقای منصور که آن زمان خود را صاحب ملک دارابکلا محسوب می کرد، دبستان معروف دارابکلا ساخته شد.
در همین مکانی که الآنه پارک تریلر های محل است!! یعنی جلوی مغازه آقا جلیل محسنی. در طول مدت دبستان، شیخ وحدت مسئول امور دفتری و ثبت نمرات و اندیکاتور مدرسه بود. همکلاسی ها و هم بازی ها و رفقای اصلی اش اینا بودند که برخی را در قسمت چهارم ذکر کردم :
حجت الاسلام والمسلمین آسید محمد شفیعی مازندرانی. اصغر رنجبر (بسیار نزدیک به هم). اصغر رنجبر در مدرسه شاغل بود. حجت الاسلام والمسلمین آق شفیع شفیعی. اکبر آهنگر فرزند مرحوم رمضان نزدیک کوچه ی مرحوم میرزحسن صالحی. محمد صادق بابویه پدر خانم آق سید موسی صباغ برادر آسید کاظم. هادی چلوی فرزند ابراهیم بالا محله برادر اکبر چلویی. شیخ وحدت در سال پنجم دبستان به یک قضیه سر نوشت ساز در درون کلاس مواجه شد که مسیر زندگی اش را دگرگون ساخت. همان قَبسات که گفتم. یعنی شعله آتش درونی هر انسان به خدا گراییده. او در زنگ تفریحی در مدرسه دچار این تغییر نگرش گردید.
ماه رمضان بود. بعد از زنگ تفریح به کلاس رفت. دید بوی خاصی می آید. دقیق شد دید بوی پرتغال پوست کنده به مشامش می رسد. به شدت دچار اشمئزاز و نفرت شد. آری روزه خواری معلمان. همین جسارت و لاقیدی وی را به قبسات درونش هدایت کرد. گویی الهام شد. ( الهام را من دارم می آورم و نیز قبسات را. چون به شیخ وحدت در مصاحبه شرط کردم دستم در رُمان نویسی باز باشه. اجازه داد). با آن همه عشقش به درس و مشق و خط و مدیر و مدرسه و معلم و شاگردها و دفترکار و... نفرتش از روزه خواری معلمان موجب شد، از مدرسه فرار کند و درس را ترک نماید. آخه او و دوستانش در مسجد محل، در جلسات قرآن شرکت داشتند و با صوت و لحن زیبا قرآن قرائت می کردند و خود آقای اسدی معلم مدرسه هم شرکت می کرد و او را تشویق نیز می نمود.
اما روزه خواری در درون مدرسه بر عزم ترک تحصیلش افزود و بوی و ذوق طلبگی بر مشامش رایحه ای خوش شد. باید تاکید کنم که آخونددوستی و عشق به امام حسین (ع) و خاندان عصمت (علیهم السلام) را مادرمان در وجود شیخ وحدت جای داد و او را به این سمت و سو هدایت نمود. آفرین مادر. که معلم قرآن ما بودی و همه وجودمان. خدا شفات بده مادر عزیزم.
شیخ وحدت، مدرسه را ترک نمود و تا شش ماه این وضع ادامه یافت. او به مادر گفت می خواهد طلبه شود. مرحوم پدر پس از یک هفته فهمید او مدرسه را ترک کرده است.
معلم اسدی پیغام می داد حیف است اگر ابوطالب به درسش ادامه ندهد. مرحوم حاج میرز هادی دارابی که گفتم، از اینجا بود که بر پدرم فشار آورد که بگذار او طلبه شود. اما به گفته شیخ وحدت اصل و اساس تفکر طلبه شدن را مادر در درون و ذهن شیخ وحدت القاء کرد.
شیخ وحدت تا مدتی هم به توتون جار و گندم جار و کارهای روزمرّه منزل مشغول گردید. تا اینکه روزی پدرم به طور مفصّل با چوب و مشت و ماشه و سازه کتینگ، افتاد به جان شیخ وحدت. او حسابی کتک خورد و دخالت مادر هم بی نتیجه بود. از منزل فرار کرد و پدر هم چند صد متری دنبالش نمود، اما هرگز نتوانست گیرش آورد. و شیخ وحدت در تلوار حاج شعبان رمضانی (که در قسمت چهارم گفتم) در سرمای زمستان و برف و یخ، بی هیچ لباس گرم و چکمه و کفشی پناهنده شد. و آنجا نقشه می کشید که راه رهایی چیست؟
از اینجا به بعد هست، که در کاه دونی طویله ی خونه اصغر نجار و سپس مغازه آسید آقا صباغ مخفی می شود و تا ده شبانه روز آنجا با آقاسید آقا زندگی می کند. شیخ وحدت از همان دوره ی مدرسه و مکتب خانه، با آسیدآقا صباغ رفیق صمیمی بود. سیدآقا زن و یک فرزند داشت. خونه اش در نپار منزل ذکریا تقی اکبر ببخیل بود. و در گوشه ی ساختمان اصغر نجار مغازه داشت. شیخ وحدت به سیدآقا هم در مغازه اش کمک می کرد و هم درس می داد. تا ده روز در مغازه و نپار سید آقا صباغ پناهنده شد و ناهار و شام و خواب هم پیش اینها بود. تا اینکه مرحوم پدرم، به شیخ وحدت اجازه ورود به خونه را داد.
کم کم فضا آرام شد. اما پدر همچنان با او قهر بود. او نیز برای طلبه شدن مقاومت می کرد. و با قاطعیت می گفت باید من طلبه شوم. بلاخره پدر کوتاه آمد و شیخ وحدت رسما طلبه شد. اما چگونه و کجا؟ او اولین طلبه و شاگرد مرحوم آیت الله دارابکلایی شد. و اولین طلبگی اش را در منزل مرحوم آقا دارابکلایی آغاز نمود. چون هنوز مدرسه علمیه ساخته نشده بود. شیخ وحدت نزد آقا دارابکلایی کتاب نصاب و صبیان را تلمّذ نمود.
شیخ وحدت در این مرحله از زندگی مهمش رسما به قبا (قدَک) و کلاه مخصوص طلبگی ملَبّس گردید. (قدَک طلبگی، کمی از قدک آخوندی کوتاه تر و کمی هم از کُت معمولی بلندتر و ساده دوخت تر است). این کتاب نصاب و صبیان، لغت نامه شعری ست. که طلبه با خواندن این کتاب واژه شناسی می آموزد. یکی از بیت های معروف این کتاب این است:
به بحر تقارب، تقرّب نمای
بدین وزن، میزان طبع آزمای
وقتی تعداد طلبه های منزل مرحوم آقا از 8 نفر گذشت، مرحوم آقا به فکر تاسیس مدرسه علمیه افتاد. که من در متنی با عنوان آقا مدرسه در ماه گذشته به آن اشاره کردم که قسمت دوم هم دارد که بزودی می نویسم.
شیخ وحدت سپس طلبگی را در مدرسه امام صادق (ع) مرحوم آقا دارابکلایی به مدت سه ماه دیگر ادامه داد. تا اینکه در ذهنش این هوس الهی نموّ نمود که به حوزه علمیه مشهد برود. باز نیز مرحوم پدرم فهمید. و باز نیز شیخ وحدت یک کُتک ماشه ای و مشتی و لگدی و سازه کتینیگی و فلکی مفصلی از دست مرحوم پدر خورد و با نوش جان این ماشه دار و ترکه ها راهی مشهد شد. اما چه جوری؟ اول بگذارید یک نکته بسی مهمی (خیلی دقت کنید) را که شیخ وحدت دقیق برایم در مصاحبه ای که قبلا با او داشتم نقل کرد بگویم:
شیخ وحدت یک روزی برای سلمانی و اصلاح سرش ، پیش مرحوم آسید ابوالقاسم صباغ موذّن بزرگ دارابکلا رفت(او علاوه بر اذان گویی و چاووشی، پیرایشگر مردان محل هم بود). شیخ وحدت در کمال تعجّب برای نخستین بار عکس حضرت امام خمینی را در سلمانی آسید ابوالقاسم صباغ مشاهده نمود. عکسی در ابعاد 6 در 8 و شیخ وحدت به من گفته بود این اولین بار بود که عکس امام خمینی را از نزدیک دیده است. اسمش را شنیده بود اما عکسش را در سلمانی آسید ابوالقاسم صباغ مشاهده نمود. روح موذن بزرگ ما شاد. صلوات بر روح و روانش.
شیخ وحدت عزمش را با دو بار کتک و فلَک و ماشه دار که زیاد نمانده بود داغ هم بشه! (مزاح) به دست پدر، برای رفتن به مشهد مقدس جزم نمود. و روزی از روزهای بی کسی اش و در کمال پنهان کاری بی هیچ چیزی، فقط با لباسی که بر تن داشت، به شهر نکا رفت و آنجا سوار بر اتوبوس شد و راهی دیار شهادت رضوی شد. تا شاهد عترت نبوی گردد. شیخ وحدت تا شاه پسند (یعنی آزادشهر الآنه) که جاده آسفالت بود را به سهولت طی نمود. و اینکه در ذهن و ذُکرش چی می گذشت را خدا می داند، اما بقیه راه را از آزادشهر تا خود مشهد که جاده خاکی بود با مشقّت و خاطرات و مخاطرات گذراند. وی تا به مشهد برسد چند گرمی گرد و غبار به حلق فرو برده و سر و پیکرش چند سانتی متری خاک نشسته بود. گنبد بارگاه ملکوتی امام رضا (ع) را که دید، خستگی های شدیش و کتک خوردن های دو بارش! از وجودش پاک گردید. با شوق و شعَف ساعت 12 شب رسید به حرم آقا (ع).
ناگهان چند نفر دارابکلایی را دید. آنها شیخ وحدت را به مسافر خانه خودشان بردند. جناب حاج ابراهیم مهاجر پدر شهید آمحمد باقر مهاجر هم با آنها بود. آقای حاج ابراهیم مهاجر، وقتی از حرم برگشت به مسافرخانه و شیخ وحدت را درجمع همسفرانش دید با تعجب پرسید : اِه! این، اینجا چه کار می کنه ؟ شیخ وحدت شب را پیششان خوابید و صبح خدا حافظی نمود و رفت مدرسه دو درب که در مشهد معروف بوده است. 110 .
سرگذشت شیخ وحدت (6)
به نام خدا. قسمت 6 . گفتم که شیخ وحدت در سال 1347 در مشهد در حُجره آشیخ مهدی مومنی آرام گرفت و به دوره تازه ای از حیات دینی و علمی و سیاسی خود وارد گردید. یکی از مهمترین اصول زندگی شیخ وحدت این بوده، که وی همواره لطف و دست و عنایات خداوند را در سرنوشت حیات خود مشاهده نموده. اینجا نیز، همین را دیده. در سنی کمتر از 15 سالگی در اوج تنهایی و نداری برای عشق به طلبگی در سال 1347 هجری شمسی به مشهد هجرت می کند. در شهر نکا ، برای اینکه لباس مناسبی داشته باشد، بُلیز و شلواری می خرد و بی اطلاع احدی از خانواده، دل به سفر الهی می سُپارد. و در دل تاریکی شب نیز، به این شهر تاریخی یعنی مشهد الرضا می رسد.
اما باز نیز به لطف حضرت حق، عده ای دارابکلایی را در نوروز آن سال در حرم امام رضا (ع) می بیند. شب دیجور غربت و فرار و ترس و تنهایی و فقر و نداری را در مسافرخانه هم محلی های زائر می گذراند. و مهمتر اینکه فردای سرنوشت ساز زندگی تازه اش، توانسته به عنایت خداوند به حُجره ی آشیخ مهدی مومنی وارد شود و در آن سُکنی گزیند. همان روزها بود که در جوار حرم، مرحوم حجت الاسلام و المسلمین آسید محمود شفیعی (پدر جناب آقای سید محمد رضا شفیعی به عبارتی عموی کَل سید محمد و پدرخانم آشیخ محمد نجفی) را می بیند.
او از شیخ وحدت پُرس و جو می کند و کشف می کند که وی بی اطلاع پدر، برای طلبگی به مشهد فرار کرده (تو بخوان هجرت تاریخی نموده) فورا" به شیخ وحدت می گوید : تو چون بی رضایت پدر سفر کردی، سفرت مَعصیت است و نمازت قصر نیست، کامل است. و این حکم شرعیِ درستی بوده است که از زبان آن مرحوم بر نهاد شیخ وحدت جاری شده بود.
دو سه روز بعد، آن جمع دارابکلایی که همسفران حاج ابراهیم مهاجر بودند و گویی برای درک سال نو و عید نوروز به زیارت رفته بودند، به دارابکلا برگشتند. و همین هم موجب شده، تا پدر و مادرم به آسانی مطّلع شوند که شیخ وحدت به حوزه علمیه مشهد رفته است و از دغدغه ی بی خبری و حیرانی خارج گردند. و نیز آنها به والدین ما خبر دادند، ابوطالب در حجره آشیخ مهدی مومنی ساکن شده است.
نمی دانم آیا پدرم با این خبر داغ و تازه در آن زمان بی خبری، که عصر انفجار اطلاعات هنوز نطفه هم نگرفته بود، باز نیز به فکر تدبیر فوق مدرن ماشه داری و کُُتک و فلَک و سازه کتینگی بوده، یا به شادی و شعَف نائل آمده. باید روزی در سر قبرش، ازش بپرسم! آشیخ مهدی مومنی از دوستان بسیار خوب شیخ وحدت است. آنها هنوز نیز با هم مرتبط و دلداده اند. آن روز صَعب در مشهد نیز، استقبال آشیخ مهدی مومنی از شیخ وحدت آن چنان گرم گرم بود که وی حسّ می نمود در منزل خودش سکونت یافته است. دیگه هیچ غربت و صَعوبتی در خود لمس نمی نموده.
حُجره ی آشیخ مومنی طبقه ی بالای مدرسه دو درب بوده. از صحن اسماعیل طلایی وقتی عبور می کردی سمت چپ آن در فاصله ی کمتر از 100 متری ضریح آقا امام رضا (ع) سه مدرسه تاریخی مهمی بوده : مدرسه بالاسر. مدرسه دو درب. و مدرسه پری زاد. که اینک در داخل حرم، دارای برنامه های متنوع دینی برای زائران است. (من خودم چند باری از داخلش دیدن کردم). حجره آشیخ مهدی مومنی در جایی مناسب بوده و پنجره ای هم رو به حرم و بازاری داشت که در زیرش واقع بوده است.
حالا اتفاق بسی ناگواری را باید شرح کنم که برای روح و عاطفه و درون شیخ وحدت آثار فوق العاده سخت و جانکاهی نهاده. او که بسی کم، متاثّر و احساسی می شود در زندگی پرحوادث و بیش رویدادش، اما این یکی بدجوری، وی را تکان داده، که حتی در همین لحظاتی که برای ثبت واقعیّات رُمان او، آن را برای من نقل می نموده، رَشحات آن تالّم و تاثّر را در نهاد و چشمان و نفس و روح اش به عینه مشاهده و لمس نمودم.
حالا می گم این چه رُخداد شومی بوده که این همه بر شیخ وحدت سختی و عذاب بار کرده که سنگینی و ثقل آن هنوز نیز از دوشِ ذهن و کولِ عاطفه و سقفِ عشقش پایین نریخته.
آشیخ مهدی مومنی، آن زمان نامزد داشته. دختری به نام رقیّه فرزند مرحوم حاج اسدالله طالبی عموی نسَبی ما. یعنی پدر آقای صفر طالبی ببخیل.
تابستان آن سال آشیخ مهدی مومنی، عروسی بسیار بسیار مفصّل و دیدنی و توصیف ناپذیری در روستای اوسا گرفته. شیخ وحدت هم، برای شرکت در عروسی شیخ مهدی مومنی، با رَغبت بیرونی و طَوع درونی، به دارابکلا می آید و عروسی وی را با لذایذ خاصی درک می کند. مرحوم براتعلی بهشهری با صدای غرّا و زلالش عروسی را در چشم همگان به یک بزم عارفانه و شیدایی تامّ بَدل می کند. و در دنباله ی او جناب حجت الاسلام والمسلمین آسید علی عمادی (برادر سید ابراهیم ترمی نجار) یک چشمه مداحی دیگری می خواند. که آثار بر جای مانده ی ذهنی زیبایى صوت و لحن او، هنوز نیز در سیمای شیخ وحدت در حین نقل آن عروسی بی نظیر، هویدا مانده است.
به هر حال، آشیخ مهدی با بهترین عروسی و مانا ترین خاطرات جشن ازدواجش، به مشهد مقدس برگشته و خانه ای اجاره نموده و از حجره اش به منزلش نقل مکان نموده بود. و اما شیخ وحدت در همان حجره شیخ مهدی مومنی با همدرس دیگرش به نام شیخ قدرت عرب از روستاهای سمت فرح آباد (خزر آباد) ساری می ماند. اما چون رقیّه همسر شیخ مهدی مومنی دختر عموی ما بوده، همین موجب شده روابط و آشنایی این دو یعنی شیخ وحدت و شیخ مومنی بشدت عاطفی تر و صمیمی تر و عمیق تر و پر رفت و آمد تر گردد. بارها و بارها شیخ وحدت در منزل شیخ مهدی ناهار و شام و صبحانه مهمان شد. مهمان که چه عرض کنم! هم آشیان شد.
عشق و محبت این دو شیخ هنوز نیز همچنان گرم و پر انرژی ست. حالا شیخ وحدت در اوج گرمی رابطه و ولَرمی حسّ و حال و تشدید قیل و قال با شیخ مهدی مومنی مهربان تر از همه، و رقیّه ی بسی مهرواه گون و ملیحه خو و صاف قلب و پری چِهر و رقیق قلب و مهمتر از همه دختر عموی با محبت، با رویدادی کُشنده و کِشنده بسی غم انگیز دچار می شود. ماه رمضان آن سال سخت و طاقت رُبود از راه رسید و برای دو شیخ یعنی مهدی و وحدت، فراقی سنگین به ارمغان آورد. آشیخ مهدی مومنی مثل همه روحانیون در این ماه خدا به سفر تبلیغی می رود.
رقیّه خانم طالبی دختر عموی ما و همسر بسی مهربان و خوش رفتار و مهمان نواز آقا مومنی، در خانه ی اجاره ای خود تنها می شود. روزی در حیّاط خانه اش باخیالی آسوده و ذکر یارش شیخ مهدی به سفر رفته، رَخت های چرک شده را چنگ می گیرد و می شویَد. تا هیچ گاه در تنهایی یار به تبلیغ دین رفته اش، آشیخ مهدی عزیز و بسی خوش مَشرب و سخنور و زیبارو، در چنگ روزگار به ننگ و ندامت نرسد.
زندگی ای سرشار از عشق و علاقه و در انتظار فرزندی از این ازدواج یُمن آور و شعّف زا و شور آفرین. اما در حیّاط شوم آن خانه ی اجاره ایی، رقیّه عزیز و یزرگ و پاکدامن و مجاور شده حرم، به حیات مطهر و زیبا و رو به آتیه اش فکر می کرد و شاید اشعاری را هم برای فرزند آینده اش و یار سفر کرده اش آشیخ مهدی و نیز غریبی و دوری مادر و پدرش و روستای زیبایش و جلوه های ماندگار دارابکلا، از قنات پشون گرفته تا صحراها و دمَن ها و دامنه ها.
و از تکیه و مسجد و ماه رمضان گرفته تا باغات و جنگلش.. زمزمه می کرده و بر رَخت های چرک و چروک، چنگی محکم می انداخته، اما ناگهان چاه فاضلاب شوم و کثیف و بی عاطفه ی حیاطش ، حیات شیرین رقیّه گرامی و محبوب را بلعید و بلعید و بلعید. آری! آری! چاه کهنه و دریده و بی عاطفه ی آن خانه ی کهنه، هم خشن می شود و هم و وَیل و واویلا.
و با دردی جانکاهنده، ریزش کرده و رقیّه ی ما. یعنی دختر عموی جوان و با عاطفه ما را در کام کثیفش فرو بُرده. و این عروس غریب را در دیار غریب به غروبی بُرده و دل همه، خصوصا قلب شیخ وحدت را فسُرده و کام شیخ مهدی و پدر و مادر غریبش را تلخ و ترش نموده. این جمله که الان می خواهم بنویسم>>>> توصیف شیخ وحدت از مرگ غمناک رقیّه است : غریبی در جوار غریب آرَمید. این واقعه آثار شوم و عاطفی بسی شدیدی بر شیخ وحدت آفرید.
این هم حادثه ای دگر بر سر راه حیات شیخ وحدت، که مقاومت و اراده اش را مانند همیشه زندگی اش پولادین نموده باز نیز. که من هنوز نیز آن را در وجودش لمس می کنم. او گویی خواهری عزیز و مهرآفرین را از دست داده. این هم دردی کنار درد مرگ دخترش محدّثه که چند سال بعد در حیاط منزل پدرم در دارابکلا، در اوج دربدری شیخ وحدت، مخفیافه در غیاب باباش شُسته و پنهانی دفن گردیده. که من به آن، در سر آغاز رُمان، اشارتی ساختم و اما کاملش را خواهم آورد مفصلا". شیخ وحدت دو بار جانانه بر سر قبر رقیّه رفت که غریبانه مُرد و غریبانه در قبرستان معروف به پایین خیابان مشهد دفن گردید.
یک بار به اتفاق شیخ مهدی مومنی همسر بزرگوار روبابه که روزی پرشور بوده برای دو شیخ که نقلش، رُمان من را بر بیراه می کشاند. و دیگر بار به همراه مادر در غروبی غمگین و مَحو آفتاب مشهد با دُرشکه بر قبر آن غریب مهربان زانوی غم زد و بر او ادای احترام نمود. که به گفته ی شیخ وحدت در اوج فلاکت و بی پولی و نداشتی هایش، صدها بار ناهار و شام و صبحانه ی دستپخت این دختر عموی مظلوم را خورد. حالا می گویم که این مادرمان در مشهد چه کار می کرد؟ او دلتنگ شیخ وحدت شده بود. هوای ابوطالب کرده بود. به تنهایی با بلیطی که پدرمان براش خریده بود، بی هیچ آدرس و نشان و نشانه و قراینی وارد حرم امام رضا (ع) شد.
شیخ وحدت روزی در ایوان مسجد گوهر شاد در تنگ غروب آفتاب نشسته بود. (یکی از پاتوق های معنوی دیدار طلاب در مشهد همین مسجد گوهر شاد بود) یهُو شیخ وحدت چشمش به دور خیره شد. دید زنی با بُغچه ی لباس بر سر، از دور نفس زنان و حیران و ویران می آید ( بُغچه یعنی سارُغ. یعنی دستمال بزرگ. یعنی پارچه ای پهن و بزرگ از جنس قُماش. حالا فهمیدین ای مدرن ها ). دقیق شد، دید اِِِه! مادر ماست. سارُغی روستایی بر سر...
از اینجا دیگه شیخ وحدت حال و هوایی می یابد که قلم من از شرح و وصفش عاجز و بی رمَق است. خود شماها این صحنه ها را برای خویش متصور شوین و حس و حال یابین. که این گونه صحنه ها برای برخی رُخ نموده یا خواهد نمود. شیخ وحدت با مادر به مسافرخانه می روند و 10 شبانه روز می مانند. این سفر مادر در ایّامی صورت پذیرفته بود، که رقیّه در چاه فرو رفت و مُرد. او مادر را با دُرشکه که بالا شرح دادم بر سر قبر روبابه می بَرد. و باقی حکایات که نقلش از رُمان بیرون رفتنه... این دیدار مادر در مشهد را، شیخ وحدت برای خویش نعمتی بزرگ دانسته و لطف و دست و عنایات خدا را از این سفر ده روزه مادر بر سراسر زندگی اش لمس و درک نموده است.
شیخ وحدت پس از 10 روز کنار مادر در جوار حرم، وی را هرگز تنها به دارابکلا نمی فرستد. بلکه با افتخار در معَیت مادر او را به دارابکلا می رساند و مجددا به مشهد باز می گردد. اما شیخ مهدی مومنی که با درد جانکاهش دست و پنجه نرم می کرد، همین خاندان محترم یعنی حاج اسدالله عمو طالبی، برای حفظ شئون شیخ مومنی دختر بعدی شان فاطمه را به ازدواج او در می آورند. که خاطرات و مخاطرات آن از متن رُمان من به دور است.
فقط گفته باشم سال قبل این فاطمه دختر عمو هم به دیار باقی شتافت. و هم اینک جناب حجت الاسلام والمسلمین آشیخ مهدی مومنی در شهر ساری در تنهایی درونش و با مریضی و غم دوری همسر و دردهای موجود بر سر راه زندگی اش به نبرد و نورد می پردازد.
برای شفای عاجل آقای شیخ مهدی مومنی دعا و صلوات. و نیز برای مرحومان رقیّه و فاطمه و نیز داماد نخبه و دانشمندشان مرحوم مهندس اکبر مومنی از دوستان شفیق مان، فاتحه. شیخ وحدت حالا دیگر رسما طلبه مشهد می شود. شهریه اش جاری می گردد و در همان حجره شیخ مهدی به تنهایی به درس و بحثش می پردازد. و از اینجا داستان های دیگری بر سر راه زندگی اش رخ می دهد. از علمی گرفته تا رویدادی و دربدری که در همین دالان و دهلیز دوم در قسمت هفتم ادامه اش خواهم داد. .
اساسا علت رغبت شیخ وحدت به پذیرفتن این کار که شرح حالش را رُمان کنم، فقط و فقط به گفته خودش " حضور خدا در سراسر زندگی اش " بوده است. و من هم به خواست کثیری از شما بزرگواران، تن به این رُمان عظیم و عبرت آفرین دادم. دعا کنید بتوانم به پیشش برَم. حالا اگه مایل هستید کمی هم عکس مکس بنگرید. به ویژه عکسی که مرحوم پدرم با شیخ وحدت در اتاقش نشسته و دستش را بالا آورده و من شرحی ملیح با رویکرد و تفسیر عمو رسول هاشمی بر آن نگاشتم. یعنی! سازه کتینگی و ماشه داری و فلکی. 114 .
سرگذشت شیخ وحدت (7)
به نام خدا. قسمت 7 . شیخ وحدت از همان بدو ورودش به مشهد، هرگز از معیشت تنگش به عجز و لابه و لاوه نرسید. ( لابه و لاوه هر دو یعنی زاری و درخواست و چاپلوسی نزد کسی نمودن تا به تمتُّعی نائل آمدن. که اساسا در کشکول ایدئولوژی شیخ وحدت این یکی، دائمی تُهی و بَری ست). او همه ی امورش را به پروردگارش می سپُرد و لطف او را بر خود می طلبید. وی حتی به ذکر حافظ هم ذکری نگفت گویی. بلکه همش تحملش می نمود این فقر و صَعب هر دو را :
به لابه گفتمش ای ماهرُخ چه باشد اگر
به بوسه ای ز تو دلخسته ای بیاساید
چگونگی جاری شدن برکت شهریه طلبگی اش مثالی جمیل برای ِتِست این دست خدا در زندگی اوست. و تمامی آنچه در این قسمت رُمان می آید، همین یدالله فوق ایدیهم پروردگارش در پرورشش هست. آبدیده کردن و نیز آپ دَیت نمودن بنده ای از عِباد اوست. روح فولادی به او عطا نمودن است. آنچه بر سر راه شیخ وحدت سدّی شده یا تسطیحی گردیده، هیچ هم گُتره ای نبوده. همه اش حکمت بوده و نعمت.
پس از فرار شیخ وحدت به مشهد، که گاهگاهی فرار از قرار بسی ارجح است، چند روزی که گذشت، مُقسّم شهریه، به نام آقای کاظمی آمده بود شهریه طلاب را تقسیم کند. آشیخ مهدی مومنی به او گفت این آقای ابوطالب طالبی را هم ثبت نام کنید. مُقسّم با اعجاب گفت بی امتحان که نمی شه، او باید امتحان دهد تا ثابت شود طلبه ی پا به درس و مَشقه. آشیخ مهدی بلافاصله از سر اطمینانی که از هوش و ذهن شیخ وحدت داشت گفت خوب همین حالا امتحان بگیر ازش.
همانجا از او آزمون گرفت و چند سئوال صرفی و نَحوی کرد و شیخ وحدت به دقّ و دقیق با دغدغه و دقایق از پسش یر آمد و اولین شهریه اسلام را با رقمی دقیق یعنی 15 تومان، بر جیب تنگ و فقر چشیده اش زد. و این بارقه ای از لطف حضرت باری تعالی بوده، که نگذاشته از جَوع و جبرِ نداری، شیخ وحدت را از مشهد الرضا، به دَره دله ی دارابکلا و یا مسیری ناهموار حیات، با حسّ بازگشتیگی و سرخوردگی و درماندگی و سر افکندگی، فرا بخواند. او با شارژ شهریه، به شارژی دگر رسید. و با انگیزه ای افزون، آغاز کرد به فَحص و فهم و تفهُّم. و شروع نمود به تلمُّذ در جوف حرم و جَنب اساتید محرَم.
اول برای شناسایی برجستگان درس ادبیات حوزه، به سراغ شاخصین آنان رفت تا خود نیز تشخُّص پذیرد. چهار استاد مبرّز وقت مشهد را شناخت و نزدشان زانوی دانش و آموزه زد. اولی درس ادیب نیشابوری بوده. برجسته ترین استاد ادبیات عرب در خراسان. درس های مختلفی از او آموخته. خاصّه سیوطی را. اولین عنوانی که از این استاد، در اولین حضور شائقانه اش در درس مشهد به گوشش وزوزی ماندگار نموده، این عنوان با صدای غرّا و دل نواز ادیب نیشابوری بوده :مفعول ما لم یُسمُّ فاعله.
شیخ وحدت این درس ادیب نیشابوری را در کنار قبر شیخ بهایی گوش می داده که ادیب در ضلع آن، زوایه ی تدریس داشته؛ و شیخ وحدت نیز به ذوق و شوقی شدید، ادیب را به ادبش پیوندی وثیق نموده. این قبر شیخ بهایی هم که می دانید سمت جنوب شرق ضریح حضرت رضا (ع) است. که اینک میعاد گاه ما رفقا در سفر رضوی های هر ساله نیمه آبان ماه هست. یعنی دارالزّهد ( تالار آینه ) که آنجا بسی رمَق می گیریم و رقَم.
دومی حجّت هاشمی خراسانی بوده. او نیز ادبیات عرب می گفته در مدسه باغ رضوان. سمت مقبره شیخ طبرسی ابتدای خیابان طیرسی. سومی شیخ واعظی که استادی زبر دست بوده. در یک مسجدی در اطراف حرم اما رضا (ع) تدریس می نمود. و چهارمین استاد شیخ وحدت در این ایام بقا و لقاء سید حسینی بوده که صمدیه می گفته در گوهر شاد. این درس ها تا آخر خرداد سال 1347 ادامه داشت. و تابستان از راه سر بر آورد و حوزه های علمیه مشهد طبق روال تقویم مرسومش تعطیل گردید.
تا سر آغاز ماه مهر در فصل زرد پاییز، که سه ماه گناه ریزی بشر است و بشارت نیز. اولین سفر فراری هجرتی شیخ وحدت، سه ماهه گردید. و او حالا با تعطیلی حوزه، بر این فکر سرنوشت فرو غلطید، که سه ماه داغ تابستان را چگونه طی کند؟ آیا باز نیز سمت و سوی پدر آید؟ که نکند پدر او را باز نیز منصرف سازد و نیز یحتَمل باز نیز سازه کتینگ و فلک آورَد؟ و یا راهی جدید بر نقشه ی ذهنش ترسیم نماید؟ چون زندگی شیخ وحدت هیچ وقت گُتره ای پیش نمی رفت، به تصمیم کبرا رسید. به عشق و ذوقش گفت برای تجربه ی حوزه ی قم، به این شهر مشهور جهان اسلام می روم. در طول سه ماه فرار به مشهد نیز، همیشه میان او و طلاب دیگر، بحث های قم و مراجع و علما و اساتید آن می شد.
شیخ وحدت عزم قم نمود، اما نتوانست این عزم را متحققش نماید. تمام اسباب و اثاثیه اش (که هول نشین) فقط و فقط یک پتو بود و چند کتاب، بر پُشت خویش کوله کرد و به سمت محل، یعنی دارابکلا زوزه. نه زوزه ی زور و اکراه، که بسی هم زورَق دل بود و اقبال. فوری از مشهد خالی از طلاب، با دلی داغ و بی رقاب آساییده به آفتاب شرق و اشراق رضا (ع)، برگشت به دارابکلا . تابستان را به سر کرد. نمی دانم آن وقتها هم بی صوت شهرام ناظری یادشان بوده که با لحنی خوش بخوانند که : بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی شود؟
این سه ماه داغ و پر مشقّت اما بسی با مشیّت، بر شیخ وحدت در دارالمومنین دارابکلا چه گذشت، بسی بسی بماند بر روز دگر. او پاییز که سر رسید، کوله اش را به کول کرد و این بار، به جای مشهد، به قم رفت تا تجربت بیامیزد و درسی دیگر بیاموزد. آن هم نه تنها و غریب. نه. بلکه، به همراه مرحوم حجت الاسلام والمسلمین آشیخ احمد آفاقی. این هم به این دلیل بود که در مشهد دیگر حجره ای برایش نمانده.
از اینرو مرحوم پدرم به او پیشنهاد داده خوبه که با آشیخ احمد آفاقی بری قم. شیخ وحدت هم حرف پدر را پس نزد و قبول نمود چون نگرانی داشت که در مشهد حجره ای گیرش نیاید. پدرم با آشیخ آحمد آقاقی مسئله آمدن شیخ وحدت به قم را در میان گذاشت و او هم با طیب دل و اطمینان خاطر پذیرفت. و آنها با هم به قم آمدند. آقای آفاقی (عمو زاده مادرم ) چون متاهل بوده، حُجره نرفت، خونه اجاره کرد. و وحدت این بار مثل منزل آشیخ مهدی مومنی در مشهد، در کنار عموزاده مادرش مرحوم آشیخ احمد آفاقی آرامی و آسودگی و آفاقی گرفت. در منزلش ماند و در درس چند استاد شرکت جُست.
استاد اولش در قم فشارکی بوده مدرّس ادبیات. که در مسجد امام حسن عسکری (ع) در 300 متری حرم حضرت معصومه (س) تدریس می نمود. و دومین استاد هم شیخ جلیلی تُرک بوده که منطق می گفت در مسجد نو در 100 متری حرم و نزدیک مدسه فیضیه، روبروی شیخان قم. من در متن بعدی در لابلای رویداد ویژه دیگر شیخ وحدت، تمامی اساتید مشهد و قم وی را که 17 درس با استادهای مشخص و بسی متشخّص است، می آورم. یک سال بر همین منوال گذشت.
تا اینکه آشیخ احمد آفاقی آن سال به مکه مشرّف گردید. او که تنها شده بود، این بار آن خانه ی پر از محبت و صفا و روح پرور آفاقی را رها نمود و به آفاق و اَنفُس خود رجوع نمود. تا باز نیز از پس رویدادها به لطف خدا بر آید. برای نخستین بار با اَنبانی تُهی و فقری مضاعف، و با جراتی زاید الوصف، خونه ای در الوندیه خیابان تاریخی چهار مردان قم و نزدیک حرم اجاره نمود. تا آخر سال تحصیلی یعنی 15 خرداد به درس و بحث و فحص پرداخت. اما داغی هوای قم این رسم را بر حوزویان قم باب ساخته بود که تابستان را به مشهد بروند. تا در سه ماه داغ، از عمق دین شناسی شان دست نشویند.
آنها که اهل تفحص و تفکر بودند به جای رفتن به ولایاتشان، به جوار حرم رضوی پناه می آوردند. و شیخ وحدت نیز، دارابکلا را باز در وداعش گذاشت و از همان راه قم به مشهد رفت. در این جا ذکر کنم در همین قم، یک قسمت مهمی از سرگذشت ویژه و عبرت آمیز شیخ وحدت در مدرسه خان (مرحوم آیت الله بروجردی) در کنار گذرخان قم را، در متن بعدی رُمان خواهم گفت. سه ماه تابستان را از آفتاب تَموز قم، پَرید به قُرب امام غریب، جهید.
تا اینجا هنوز نیز شیخ وحدت، مُلبّس به لباس روحانیت است، اما مُعمّم نشده است. یعنی عمامه و دستار بر سر ننهاده. یعنی از هفت پاچه لباس روحانی، فقط سه پاچه بر تنش هست. قبا و عبا و نعلین. از چهار باقی مانده هنوز، دورمانده : یعنی لَبّاده و عمامه و پیراهن و دشداشّه. یه روزی در یه پستی در دامنه، این هفت پاچه لباس روحانیت را شرحش می کنم به ذوق و گفت و شوق و شعَف. دیگر در مشهد، نه از شیخ قدرت عرب در آن حجره طبقه فوقانی مدرسه دو درب، خبری هست و نه از شیخ مهدی مومنی. او پس از مرگ غمگداز رقیّه حالا با خواهرش فاطمه از همان خاندان حاج اسدالله طالبی مزدوج شد و بر دردش می ساخت. تا شیخ مهدی مومنی بوده، کسی با اُبّهتی که وی داشته جرات نمی کرده حجره اش را که در موقعیتی بسیار مناسب واقع بوده، بگیرد.
آن حجره در اختیار دیگر طلاب قرار گرفته بود. و شیخ وحدت تک و تنها از برهوت ناسوت ذهنش، به لاهوت عینش می اندیشید. دو کتاب در بغل گرفته و یک عبا و یک قبا بر تنش نموده و نیز نعلین به کف نهاده. همین. روزها با شکمی بشدت به جوع آمده و از حتی تکه نان جو هم دور داشته شده، به درس و بحث می رود. و شبهای سیاه هم در پشت بام مدرسه خیرات خان در بَست پایین حرم امام رضا (ع) با گرسنگی و طعم غذاهای قهوه خانه های اطراف، که مشامش را آزار می دهد به آسمان نظاره می کند و می خوابد. نه لحاف دارد و نه مُتّکا.
سطح ناهموار پشت بام لحافشه و نعلین مُتّکاش. این بوده رسم رنج حدود یک ماه و سه روزش. تا خدا چه خواهد. کسی هم او را نمی شناسد. و او هم کسی را نمی یابد. یک قهوه خانه ای با غذاهای لذیذ دیزی آب گوشتی آن نزدیکی ها سراغ می کند که بسی به طبعش سازش داشته است. از آن خورد و از هلاکت گرسنگی رهید. اما 15 ریال نسیه گذاشت. و آمد به حیاط مدرسه خیرات خان. با تنهایی و نداری اش هی نجوا می کرد و هی کتابش را می گشود .
هم سطور نوشته ها را مرور می کرد و هم سطوّت در نداشته ها را متصوّر می نمود. ورودی مدرسه خیرات خان قهوه خانه ای بود به نام قهوه خانه ی حمزه. حمزه به داخل مدرسه چای می آورد. هر چای 30 شاهی. یعنی یک قِران و ده شاهی. ( هر 10 شاهی 50 دینار بود و هر یک ریال دو تا 10 شاهی بود. یعنی هر 100 دینار یک ریال بود. 10 ریالی دیگه می شد اسکناس.( حالا را نبین که با 10000 ریال تازه می شه یه آدمس وطنی دندان چسبَک خرید و باز نیز به حاجت نرسید ).
شیخ وحدت پیش حمزه قهوه چی بارها چای خورد به نسیه. او کنار چای قندش را می خورد تا رمَق و نای و جان گیرد. او یک ماه با همین چای قند پهلو بسر کرد. همش گرسنه می مانده. خیلی هم نسیه بر دَینش گذاشته. دیگه مستاصل شده بود. حالا دیگه نه هیچ پولی داره و نه هیچ رویی. برنج را فقط در رستوران های اطراف بو می کشیده. بیش از یک ماه از خوردن غذای برنج دور شده و حتی نمی دیده. (حالا را نبین که همه، بشقاب را با برنج خوش پُخت طارم، قلّه ی دماوندش می کنیم و بازم هم می گیم مامان بازم بریز سیر نشدم از چلو و پلو!)
حال این قِسم دنیای درون شیخ وحدت، در اوج فلاکت و دربدری و فقر و نداشتی اش و خصوصا غریبی و بی کسی اش خواندنی ست. متمرکز شوین حالا. نکته همین جاهاست. شیخ وحدت دیگه به ندای درونش رجوع نموده و با دلی صاف ساخته و تنی غبار آلوده به داخل حرم می رود. زیارت نامه امین الله و یا جامعه کبیره امام هادی النقی (ع) را می خواند. ( تردید از خود اوست که کدام دعا را آن روز بزرگ زندگی اش خوانده و به نوا و نوالش رسیده . و نوال یعنی بهره و عطا). شیخ وحدت خود را در انبوه جمعیت درون حرم، به روبروی ضریح و مَضجع شریف می رساند و دعای ضجّه اش را از تَهِ دل زمزمه می کند خطاب به حضرت رضا (ع) که رئوف به حال شیعیانشه. می گوید :
ای آقا. من مهمان توام. از راهی دور و دیار دور به دیدارت آمدم. طلبه شده ام. هیچی ندارم. هیچ کس را هم ندارم. آقا من گرسنه ام. به دادم برس آقا. من دارم گریه می کنم این قسمت رُمان را الان دارم می نویسم و نیز آن قستمت مرگ جانکاه رقیّه را که می نوشتم. اشک شیخ وحدت در کنار ضریح رضای آل محمد (ٌٌص) جاری گشت.
در این وضع و حال بود که خود را به اصل ضریح می رساند تا اصالت گیرد و از اسارت برهَد. و وصل ضریحِ مضجع اش می شود. ضریح را بویید و بوسید. دورش شلوغ بود. همان لحظه که دستش به ضریح وصل بوده و اشک می ریخته و زمزمه می نموده، احساس کرده که زیر پایش یه چیزی برجستگی داره. در همان وضع فشرده و فسُرده با انگشتان دو پایش آن را مثل گیره انبورک به بالا آورده و دیده " دو تا گوشواره طلا به هم بسته شده " است.
او آنجا یقین کرده همانی را که از حضرت خواسته به او عطا نموده. و نوایش به نوالش متصل گردیده. گوشواره ی طلا را گرفت و مستقیم و صاف و بی پیله و شیله و به دور از هر غلّ و غشّ، صاف رفت طلا فروشی. فروختش 25 تومان. با روحی متهزّز و روحیه ای مضاعف رفت برای تسویه بدهی هایش و نیز صد البته تصفیه درونی ها یش. اول سراغ آن دیزی آب گوشتی رفت، و 15 ریال نسیه اش را نقد کرد تا به عیارش برسد.
بعد آمد نزد حمزه قهوه چی مدرسه خیرات خان. هر چه بدهی چای قند پهلویی داشت، داد. بعد مثل مرحوم پدرم به سرعت باد دوید و دوید، رفت چلو کبابی نزدیک حرم، یک پُرس چلو کباب ناب، خورد. مثل برخی ها که در عروسی ها بی صبحانه می رسند سر سفره و تا نای و میری می خورند، خورد و خورد و از عزای بیش از یک ماهه برنج و غذا نخوردن ها بدَر آمد. بقیه پول باقیمانده فروش گوشواره طلای عطایی و نوالی و نوایی امام رضا (ع) تا آخر تابستانش را بسّ کرد و کفاف.
شیخ وحدت این امر درونی اش را مثل درس کلاسش به خوبی لمس نمود. و دریافت دست خدا در پشت اوست. و مُستظهر به مدد خدای متعال طلبگی اش را امتداد داد... اثاثیه ی ناچیزش، هنوز در خونه ی اجاره ای الوندیه قم بود. و او در تب و تاب گزینش راه تازه اش برآمده بود که مشهد بماند یا باز به قم رود و قعود و قیام و اقامت و اقامه و قیامت را در قید حیاتش گزارد؟
حالا اینجا رویدادی دیگر برای شیخ وحدت رُخ می نماید که بسی بر تار و پود حیات طلبگیاش آثار و آمال آفریده. این را بگویم و باقی ماجراها را بگذارم در قسمت بعدی رُمان شیخ وحدت.
او حالا از خدا حجره می خواهد تا آرام پذیرد. و از آلامش بکاهد و به آرمانش برسد. روزی در حیاط مدرسه خیرات خان به فکری عمیق فرو رفته و به عقبه ی زندگی اش و آتیه ی آرمانش می نگریسته. ناگهان دید آقایی به نام ملکی آمد و صاف رفت داخل حُجره اش. شیخ وحدت به وَجد آمد، اما بروزش نداد. او ملکی را می شناسد. حالا می گم از کجا؟ چیزی نگذشت که شیخ وحدت در مات و مبهوتی اش بیشتر نشست. ناگهان فردی دیگر از راه رسید از شیخ وحدت پرسید : آقای ملکی اینجا نیامدند؟
شیخ وحدت گفت : چرا آمدند. شیخ وحدت رفت از پایین حجره، آقای ملکی را صدا کرد و گفت :
اینجا یه شخصی سراغ شما را می گیره. شیخ وحدت که صدا زده، به جای ملکی، دید شخصی به نام محی الدین غفّاری که صاحب حجره بوده است، بیرون آمده. بهش گفت : یکی آمده با آقای ملکی کار داره. این قضیه تا همین جا تمام می شه. اما فردا، همین آقای محی الدین غفّاری، آمده در حیاط مدرسه، که شیخ وحدت همه روزه مجبور بوده در آن پَرسه زند. و شب ها بر پشت بامش رود و سر بر نعلینش گذارد و فردا طلوع دوباره مشهد را رویت کند و... چون لامکان و لا معاش بوده. غفاری آمد پیش شیخ وحدت، از او پرسید : تو از کجا آقای ملکی را می شناسی؟
شیخ وحدت خودش را معرفی نمود و براش شرح داد که چطور ملکی را می شناسه. از اینجاست که شیخ وحدت یک دوست بزرگ و مهمی به نام محی الدین غفاری می یابد. حالا وقتشه که بگم شیخ وحدت ملکی را از کجا می شناخت و غفاری کیست؟ وحدت که سال اول تحصیلش قم بوده، یک دوست روحانی یافته بود، به نام آقای علی اکبر مهدی پور که شیخ وحدت بخشی از کتاب حوزوی صمدیه را نزد او خوانده. روحانی باسوادی بوده و در مدرسه گذرخان طبقه سوم حجره داشته و شیخ وحدت برای درس پیش او می رفته. مهدی پور یک دوستی داشته به نام ملکی که روحانی بوده. او از همین طریق با ملکی آشنا شده. و دست خدا پس از مدتی در مشهد همین نیمچه آشنایی را تبدیل به یک تحول بزرگ بر پیش پای شیخ وحدت می کنه.
غفاری حالا کیه؟حتما خوشتان می آید بگم. محی الدین غفاری فرزند مرحوم حاج عباس غفّاری ساری است. حاج عباس از متدیّنین و از بازاریان بزرگ و مشهور ساری بوده است. محی الدین سه برادر دیگر هم دارد : حسین غفاری روحانی فاضلی که دوسال قبل در قم مرحوم شد. شمس الدین غفاری (روحانی). شهاب الدین غفاری (بازاری). محی الدین غفاری شیخ وحدت را دعوت می کند به حُجره اش. و این سرآغاز تحولات عظیم در روح و ذهن و آینده ی شیخ وحدت بوده است.
او هم بالاخره حجره نشین می شود و حجره خواب و حجره دار. فقط در همین قسمت بگم که این محی الدین بعدا منتَسب می شود به آیت الله مروارید که از اوتاد جهان اسلام ( ملکه ی تقوا و عرفان و اخلاق و استوانه و میخ معرفت) توی این حجره ای که شیخ وحدت به دعوت محی الدین غفاری هم گره و هم گروه می شود، محل آمد و شد آیت الله مروارید و نیز آمیرزا جواد آقا تهرانی و نیز حاج آقا مهدی پسر آیت الله مروارید و... بوده است. حتی خیلی پیشتر از این، این حجره تاریخی و سرنوشت ساز برای شیخ وحدت، متعلّق به همین دو آیت الله که عبد صالح خدا بوده اند، بوده است.
رفقایم می دانن که مسجد ملاحیدر خیابان خسروی شهید اندرزگو محل نماز و .. مرواید و پسرانش بوده و هست و ماها چندین بار در سفر رضوی به مشهد مقدس در آن نماز گزاردیم. بقیه ی رُمان که از همین حجره، زنجیره می گیرد ، باشه در قسمت بعد. و یک فلش بکی هم به قم می کنم در حجره علی اکبر مهدی پور که بعدا کتاب معروف جزیره خضراء در باره امام زمان (ع) را در جزیره برومودا آمریکای لاتین می نویسد. هر دو رویداد بسی دلکش است. هم نحوه حجره گرفتن شیخ وحدت در مدرسه نواب مشهد و هم چگونگی ورود و باقی ماندن در حجره ی محی الدین غفاری و آن فلش بک به مدرسه گذرخان قم و حجره طبقه 3 فوقانی مهدی پور. 116 .
سرگذشت شیخ وحدت (8)
به نام خدا. قسمت 8 . اول فاش گویم که استعداد شیخ وحدت به حدّی وافر بوده، که فقط درس اساتید را گوش می داده. همین. نه نیاز به مطالعه ای بعدی داشته و نه مباحثه ای و نه حتی نوشتنی در کارش بوده. مثلا" کتاب مهم نصاب صبیان ابو نصر فراهی افغان را حفظ کرده بود. کتاب امثله را یک روزه یاد گرفت. شرح امثله را در 8 روز تمام نمود. صرف میر را دو ماهه خواند. کتاب تصریف را همینطور. و عوامل فی النحو را به همین منوال گذراند. تا رسید به کتاب آنموذج که سه بخش مرفوعات و منصوبات و مجرورات است.
شیخ وحدت به این درس که رسیده بود، هوا و هوس مشهد نموده بود و هوش و حواسش به آن حوزه دوخته شده بود. حالا با این تبصره و روشنگری، به اینجا می رسیم که شیخ وحدت آمدن به همراه مرحوم آشیخ احمد آفاقی به قم را، نه یک اتفاق برای خود، که یک کاری خدایی تلقی می کند. گرچه دل شیخ وحدت به مشهد گره و گیره داشته. اما چه کند که آنجا نه حجره ای دارد و نه واسطه ای. باید در قم زمینه ای آفریده می شد، تا وی در مشهد به آمال و آرمانش برسد. مدیر وقت مدرسه دو درب مشهد آقای کاهانی بوده که تا شیخ مهدی مومنی مجرّد بوده، حجره را از او پس نمی گرفته. و کسی هم توان نداشته حجره را از شیخ مومنی برگیرد. او آدم قَدَری بوده و با رفتن او از آن حجره ی تاریخی، شیخ وحدت در مشهد بی پناه شده بود.
حالا در قم زمینه ای در حال شکل گرفتن هست که برای شیخ وحدت، لطف روشن خدا و دست مدد پروردگار در زندگی اوست. زیرا اگر شیخ وحدت بی مهیّا سازی خداوند ، مستقیم به مشهد می رفت، به یقین از دسته ی عاطلین و باطلین و گعده گیران و شب نشینانی می شد، که جز بار بر اسلام، هیچ عایدات دیگری برای جامعه و جهان ندارند. اینجاست که دنیای طلبگی شیخ وحدت با آشنایی و ورود به درون یک قشر و دسته ای خاص از حوزویان متحول می گردد.
تا اینجا را دانستیم که آشیخ آحمد آفاقی به مکه رفت و شیخ وحدت در الوندیه قم خانه ای مجزّا اجاره نمود. یک رویداد مهم در غروب یک روز مهم در حیاط مدرسه خان قم برای او شکل می گیرد. شیخ وحدت در غروب روزی به مدرسه ی خان روبروی حرم حضرت معصومه (س) می رود. او چهره ای بشدت زیبا و سفید و سرخ دارد. همه سعی داشتند با او رفیق شوند. اما او ذاتا فردی کم حرف، مگو، دوری گزیننده ازجمع و جماعت است. و این خصیصه هنوز نیز در نهاد ناآرام و آرام اش، نهاده شده و نهادینه شده باقی مانده.
آن غروب شیخ وحدت کز کرده در گوشه مدرسه خان نشسته بود و از خدایش طلب رفق و رفاه می نمود که ناگهان، یک شیخی وارد مدرسه ی خان شد. معمّم هم بود. کنار شیخ وحدت در حیاط و حیاتش نشست. شروع به و گپ و صحبت و گفت نمود. خوش زبان و مودّب بود. یک ساعتی با شیخ وحدت نشست و حرف زد. بعد خودش را معرفی نمود. گفت :
من اسمم علی ست. فامیلی ام خاتمی. اهل زنجان ام. مدرسه ام فلان جاست. مادر ندارم. پدرم امام جماعت فلان مسجد شهر زنجان است. وحدت هم خودش را معرفی کرد. کامل. ( اینکه آیا سازه کتینگ و ماشه دار و فلَک پدر را هم گفته بود یا نه را ازش نپرسیدم. ).
از اینجا این دو با هم رفیق می شوند. و شیخ وحدت این رفاقت را حادثه نمی داند، دست خدا بر سر خود تحلیل می نماید. صحبت های شان که تمام شد، گفت بیا بریم بالا. یعنی داخل حجره. که شیخ وحدت تا این زمان در قم نتوانسته بود حجره ای برای خویش تدارک و دست و پا و مهیا کند. این همان حجره ی طبقه سه علی اکبر مهدی پور است. که در مسیر سازی و میسّر سازی راه طلبگی شیخ وحدت تحول آفرید. او اهل تبریز است. پدرش خیّاطه. از شاگردان برجسته ی دارالتبلیغ آیت الله شریعتمداری ست. از مریدان او نیز.
هم اوست که بعدها نویسنده ی کتاب مشهور جزیره خضراء می شود. کتابی مسئله ساز در دهه شصت ایران. در باره حضور حضرت امام زمان (عج) در مثلث برمودای آمریکای لاتین در دریای کارائیبه، که گرداب عظیمی دارد و همه کشتی ها را به درونش می بلعد. (من این کتاب را در همان دهه 60 ابتیاع نموده و دقیق خوانده ام). او یعنی علی اکبر مهدی پور، چند سالی هم به ترکیه رفته و قرآن رابه زبان ترکی ترجمه نموده.
آن شب مهم تاریخی نیز این استاد مهم شیخ وحدت، در حجره سرنوشت شیخ وحدت، به افتخار شیخ وحدت یک شام مفصّل مرغ تدارک دیده و آن دو یعنی خاتمی و مهدی پور در پایان شام یاران و خوش گواران، رسما" به شیخ وحدت گفتند : به بزم ما خوش آمدید. و از اینجا دومین تجربه ی حجره داری و مهمان باشی شیخ وحدت جرقه ی امید و آتیه داری می خورَد. مثل مهمان دائمی حجره ی شیخ مهدی مومنی بودن در مدرسه دو درب مشهد. حجره ی این شخصیت علمی و متفکّر، با رفاقت یک ساعت پیش علی خاتمی با شیخ وحدت، حالا دیگه شده مرکز آمد و شدِ این سه و بحث و نظر همیشه.
و حالا به بعد وحدت و خاتمی و مهدی پور مثل سه یار دبستانی حوزه، به حوضه ی درون شان حیطه و حوصله و احاطه می بخشند به فراست و ذکاوت. دست فوقِ خدا، دست تحتِ شیخ وحدت را به آسانی و حکمت گونه می گذارد در دست وصلِ و درس فهمِ علی اکبر مهدی پور. که الآنه یک عالم بزرگ در میانه ی همه هست.
شیخ وحدت شروع می کند نزد او صمدیه شیخ بهایی را به ولَع به آموختن و آمیختن. صمدیه را که به خوبی در نزدش تمام می کند، آقای مهدی پور از او امتحان می گیرد. وحدت که بخوبی از پس امتحان بر آمده، او به وی جایزه ای می دهد: کتابی قطور و همچنان جزء آثار خواندنی روزگار یعنی کتاب "مهدی موعود". که خواندن آن بر شیخ وحدت گویی عبوری مهیّج تر از خوان های صَعب و سخت دیگر می گردد.
علی خاتمی از مدرسه حقانی قم بود که فضایل و دانایی جمع ساخته بود. او شب ها می آمد به حجره مهدی پور و شیخ وحدت. بین این سه بحث های مهمی شکل می گرفت. و این بُحوث و فُحوص و فُصوص همگی جان تشنه شیخ وحدت را از سراب دربدری به سیرابی اَزلی و ابَدی می کشانده. در همین نشست های معروف بین حجره ای که بحث های دلکش رُخ می نموده و تار و پود وجودی طلبه ها را شکل می داده، یکی هم به اسم آقای ملکی که فردی بسیار اجتماعی و قابل احترام برای آن جمع بوده، ظهور کرده که بعدها سبب ساز وصل شیخ وحدت به حجره ی محی الدین غفاری مدرسه ی خیرات خان مشهد گردیده. که داستان پیچیده اش را در قسمت هشتم باز نمودم.
شیخ وحدت با اینکه حالا دوستانی اینچنین فاضل و مهم و اهل بحث و نقد و نظر یافته، اما باز بال های بازی در تنش داشته که هی هوای مشهد در سرش می انداخته و هی عزم پرواز بر او چنگ می گذاشته. و این عشق و نیش هم در سرش بوده و هم در سرشتش. به تقدیری که ملکی سبب شده، حالا شیخ وحدت در مشهد حجره غفاری زمینه ای می یابد که با کمی همت و ذرّه ای حکمت، به یک طلبه حرفه ای و الهی و ملّای واقعی بدَل گردد.
این همان فلاش بگی بوده که در قسمت هشتم رُمان وعده کردم به قم بر می گردم و آن رویداد سرنوشت سازِ خدا خواسته را، شرحش می کنم و کردم. حالا ذهن تان را بیاورید به مدرسه خیرات خان مشهد.
همان حجره ای که شیخ وحدت به محی الدین غفاری وصل می گردد و دیدار همیشه اش با آمد و شدهای بزرگانی چون آیت الله مروارید و آمیرزا جواد آقا تهرانی و حاج آقا مهدی و... است. این حجره تاریخی و سرنوشت ساز خیلی پیشتر از این هم، متعلق به آیت الله مروارید و آیت الله آمیرزا جواد آقا تهرانی ( عبد صالح خدا ) بوده است. و این خود یک نعمت الهی بوده است برای شیخ وحدت. دیگر شیخ وحدت به مرحله ای از زندگی سرنوشت سازش وارد می شود که بنیاد علمی او را دقیقا و متواصلا" شکل و قوام می دهد.
بطوری که شیخ وحدت از اینجا به بعد، یعنی سال 1348 تا 1353 در مشهد می ماند. و به حدّی از درجه ی علمی می رسد که خود استاد می شود و برای طلاب مشهد، کتاب مهم فقهی لُمعه را تدریس می نماید. بنا بر این مشخص گردیده که تحول فکری و سیاسی شیخ وحدت، از حجره ی طبقه 3 مدرسه خان قم آغاز گردیده و به حجره ی غفاری مدرسه خیرات خان متصل شده و تا حجره خاصّ خاص او یعنی مدرسه نوّاب بنیان و نُضج و نموّ می گیرد.
بهتر می بینم در همین قسمت رُمان شیخ وحدت، و در همین نقطه ی جوش آن، کلیه ی اساتید درس های هفده گانه ی مهم شیخ وحدت را دقیقا شرح دهم. بسم الله.
استاد درس اول: درس سیوطی را ( که شعر ادبی مهم آن از ابن مالک است و شرحش از جلال الدین سیوطی مصری از اسیوط مصر) نزد حاج آقا مهدی مروارید فرزند آیت الله حسنعلی مروارید خوانده است. محل تدریس این درس مهم در همان حجره محی الدین غفاری مدرسه ی خیرات خان بوده است. حاج آقا مهدی هم اکنون از بزرگان و از اوتاد مشهد است. و در مسجد ملاّ حیدر نیز نماز می گزارد. یک بار پس از فوت آیت الله حسنعلی مروارید، شیخ وحدت شبی خواب دیده که آیت الله مروارید به شیخ وحدت گفت : مهدی ما یک قدّیس است. بگذارم و بگذرم.
استاد درس دوم : درس جواهر البلاغه در معانی و بیان را نزد حاج آقا مرتضی مروارید برادر بزرگتر حاج آقا مهدی تلمّذ کرد. محل درس همان حجره غفاری.
استاد درس سوم : درس مختصر المعانی را پیش حجت هاشمی خراسانی. در مدرسه باغ رضوان.
استاد درس چهارم : درس حاشیه ملا عبدالله را که در منطق است پیش آقای واعظی در یکی از مساجد اطراف حرم.
استاد درس پنجم : درس اصول الفقه ( مرحوم مظفّر ) را خدمت آیت الله علیزاده گذراند. در مدرسه آقای موسوی نژاد. علیزاده یکی از شخصیت هایی بود که هر گاه آیت الله مروارید نبود، او به جای وی نماز جماعت را در مدرسه میرزا جعفر برگزار می نمود.
استاد درس ششم : درس شرح لمعه که دو جلد و دو بخش است : یکی را نزد آیت الله علیزاده در مسجد اَبدال خان پایین خیابان. و دیگری را پیش مرحوم مُحامی در مدرَس مدرسه ی نوّاب.
استاد درس هفتم : درس رسائل که اصول است را در محضر مرحوم آقای سید مجتهدی (برادر آیت الله العظمی سید علی سیستانی از مراجع بزرگ شیعیان در عراق). در منزل ایشان. واقع در بالا خیابان. کوچه ی چهارباغ سمت موزه ی نادر. این هم یکی از الطاف خدا بوده که شیخ وحدت در محضر این بزرگان، مثل آقای مجتهدی رفت و آمد داشته باشد. درس رسائل در منزلش بوده و آنجا چای و پذیرایی هم بوده و نیز این فضای صمیمی و هم نفَسی با این شخصیت بزرگ، دارای برکات فراوان بوده است.
استاد درس هشتم : درس مکاسب (شیخ انصاری) را پیش سه نفر خوانده : آقای نگارنده در منزلشان. و مرحوم آقای اشکذری در مدرسه نواب. و آیة الله آشیخ رضا دِِهِشت یکی از مهمترین و دوست داشتنی ترین و مبارز و مبرّز شیخ وحدت. در مسجد اِبدال خان. خیابان نواب صفوی. که تجزیه و ترکیب هم 5 شنبه ها می گفت با آیه های پیام دار و جملات انقلابی. ( در مورد دهشت بعدا" دو یا سه خاطره خواهد آمد.
استاد درس معالم : در ضمن اضافه کنم که شیخ وحدت درس معالم را نزد آیت الله آشیخ محمد رضا واعظ طبسی خواند. وی در مسجد ملا هاشم بعد از نماز مغرب و عشاء تدریس می نمود. (این یک مورد از قلم افتاده بود که در اینجا افزودم.)
تا اینجا آنچه آورده ام، شیخ وحدت آن را در مشهد آموخته. اما بقیه را که بعدا" در مهاجرت تاریخی به قم آموخته را همین جا می آورم تا بحث درس و اساتید شیخ وحدت را کامل گفته باشم. در زیر هر چه آموخته در قم بوده.
استاد درس نهم : درس کفایه الاصول را نزد مرحوم آیت الله محمد فاضل لنکرانی. در مسجد اعظم قم.
استاد درس دهم : درس خارج اصول را نزد همین مرحوم فاضل.
استاد درس یازدهم : درس خارج فقه را پیش مرحوم آیت الله حسینعلی منتظری. در حسینه شهدا. جنب منزل ایشان.
استاد درس دوازدهم : دروس مسائل عقلی را نزد علامه حسن حسن زاده آملی. در مسجدی واقع در کوچه ممتاز قم.
استاد درس سیزدهم : درس اَسفار اربعه ملاصدرا را نزد همین علامه حسن زاده آملی . همان مسجد.
استاد درس چهاردهم : درس اشارات بوعلی سینا را نیز پیش علامه حسن زاده آملی.
استاد درس پانزدهم : درس فصوص ابن عربی را که شرح قیصری ست نزد علامه حسن زاده آملی.
استاد درس شانزدهم : بخشی از درس مصباح الاُنس ابن قناری را نزد علامه حسن زاده آملی.
استاد درس هفدهم : درس منظومه حکیم سبزواری را خدمت آقای شیخ انصاری شیرازی در حسینیه ارک قم.
فقط این را اضافه کنم که هر طلبه ای این 17 درس را به درستی و به فراست طی کند به مرحله ی توانایی ورود به سطح اجتهاد و درک و فهم دین می رسد.
غفاری، شیخ وحدت را به حاج آقا مهدی مروارید معرفی می کند. ایشان هم اجازه می دهد شیخ وحدت نزدش درس بیاموزد. درس ها و بحث ها مستدام و برقرار می گردد. بنا نبوده شیخ وحدت تا ابد در حجره ی غفاری مهمان باقی بماند. حدود یک سالی بر این مَنهَج گذشت. تا اینکه همای سعادت بر دوش شیخ وحدت هم نشست و سیمرغ جانش را به قله ی قاف اش رساند. حجره گرفتن، کاری به آسانی خوردنِ لقمه ی خورشت نیست، که بی تلاش نصیبت شود. شیخ وحدت با دوندگی و دودمان صفتی اش به یک حجره ی خوب در مدرسه حاج حسن نائل گردید.
از بست بالا به سمت خیابان شیرازی الآنه به طرف چهار راه موزه نادر، اول مدرسه باقریه بوده. به فاصله 100 متر بعدی مدرسه ی حاج حسن بوده. و سپس باز با فاصله ی 100 متر، مدرسه ی نوّاب بوده است. که از آن وقت تا الآنه در حکم مدرسه فیضیّه قم را می داشته است. و از آرزوهای اساسی و پنهان شیخ وحدت است که یک روزی به این مدرسه و حجره برسد که می گویم چه قشنگ مشنگ هم می رسد. داستانی دارد این هم.
حالا شیخ وحدت درحجره ی مدرسه ی حاج حسن با کسی هم حجره می شود که عمویش از نزدیک ترین رفقای انقلابی در دوره زندگی مخفی و مبارزاتی و پس از انقلاب شیخ وحدت می گردد. یعنی مرحوم آقای سید محمد منافی رئیس بنیاد شهید مازندران که چند سال پیش در پیچ مخاطره ی جاده ی مخوف دوآب به گدوگ بر اثر تصادف به ملکوت می رود. هم حجره او سید مجتبی منافی، برادر زاده همین مرحوم منافی ست. شیخ وحدت یک سال این حجره را بسر می کند اما در صدد بر می آید خود را به اقیانوس برساند؛ یعنی مدرسه مهم و محوری نواب. که همین حالا هم اگر به مشهد بروید که می روید در ابتدای خیابان شیرازی مثل خورشید تلالو دارد و در چشم می شود.
اما ورود به این مدرسه بسی منظم و با وجاهت بسی هم سخت و با مصیبت است. اولا مدرسه نواب در اختیار شخصیتی بزرگ و ممتاز جهان شیعه بوده، یعنی مرحوم آیت الله آقا میرزا احمد کفایی فرزند آخوند بزرگ جهان اسلام و از رهبران انقلاب مشروطیت یعنی مرحوم ملا محمد کاظم خراسانی. که کتاب کفایه الاصول ایشان همچنان در تمام حوزه های علمیه تدریس می شود. و علاوه بر آن این مدرسه مدیری داشته به نام آقای مبین. روحانی ای مُسنّ. بسی سخت گیر. و با اُبّهت.
این مدرسه استراتژیک مشهد پُرِپُر بود. جای سوزن انداختن هم نداشت تا شیخ وحدت خود را در لای آن گرم و نرم و نُرم نگه دارد. حالا از اینجا یک بار دیگر دست خدای رحمان بر پشت و پس شیخ وحدت فرو می آید. تا وحدت به این مدرسه نرود یک آخوند زاده ی آخوند و ملّا نمی گردد. عشقش نیز به ملّا و آدم شدن است. که چه بسا و بسی سخت است. یک روزی که شیخ وحدت هنوز دقیق یادش نیست شخصی به نام شعبانی اهل کشمیر به او می گوید یک روحانی اهل شاهرودی هست که زن و بچه دارد اما در مدرسه نواب حجره ای کوچیک و تنگ دارد. هنوز هم در اختیارش هست.
گهگاه به آن سرَِک می کشد و بس. حجره اش را شیخ وحدت می رود از نزدیک می بیند. و خود شاهرودی را می ابد و با او صحبت می کند. شاهرودی هم به شیخ وحدت می گوید از نظر من اشکالی ندارد که حجره را تحویلت دهم. حجره هم در طبقه بالای مدرسه نواب هست. و درست وصل به سقف پشت بام. ای، حدود یک و نیم متر در یک و نیم متر. همین. ولی همین هم برای شیخ وحدت نه سقف پشت بام که خود بام آسمان تلقی می شود.
گرچه فقط کورسوی نوری بر آن می تابد. اما نور شیخ وحدت از محلی دیگر، مهیا و تامین می شود. شیخ وحدت، سخت بر روی آن می ایستد تا در درونش با راز و نیاز و آوازش که در آن تعبیه خدایی شده، برسد و آیا می رسد؟ برید پایین تر رُمان که ببینیم چی چی می شود. حجره ای شیخ وحدت را به تب و تاب گذاشته و در تار و پودش چنگ انداخته. آری سوال محوری رمان این است شیخ وحدت در تنگی مالی اش در تنگنای مدیر مدرسه اش و در تنگه های پله های فوقانی اش، چطور و چگونه به این تنگ حجره ی آمالی و آرمانی اش می رسد؟ تا از تنگی و تنگه های بعدی پیش رویش، به خوبی و به رسم و امداد ربوبی بگُسلد. آری بگسلد و بگُذرد.
در پیش تر گفتم مدرسه ی نواب، مدیری روحانی پیرمردی داشته به نام آقای مبین. که بشدّت بداخلاق ( به لحاظ تدبیر و سیاست داشتن در امور مدرسه ) و با پرستیژ بوده. کسی جرات نمی کرده حتی به او نزدیک شود چه رسد به اینکه، حجره ای ازش بخواهد و برهاند و از سر طلبگی بطلبد. شیخ وحدت هم مثل سایرین زهره ترَک می شد اگر به کمی هم نزدیک می شد از حجره پنج حرفی فقط و فقط ح آن را می گفت.
اصلا براش امکان نداشت شخصا به او مماس گردد. و چَک و چونه نماید. اما او که دلش را برای طلبگی صاف و عزمش را راست کرده بود، دست پروردگارش از آسمان دل غم زده اش سر می رسد. آری، این گونه. یک کسی کشف کرده بود، در ساری مرحوم آیت الله آقای عظیمی با آیت الله آقای احمد کفایی مسئول مدرسه نواب و صاحب اختیار آن و متنفّذ در مشهد ( همان پسر آخوند خراسانی که بالا آوردم ) دوست صمیمی و مُراوِد و وَدود هم اند.
آن شخص ناخودآگاه به شیخ وحدت می گوید اگر نامه ای از آیت الله آقای عظیمی ساری برای آقای کفایی بیاوری مطمئنا" ایشان جواب مثبت به آقای عظیمی می دهد. شیخ وحدت در می یابد تنها راه ورودش به اقیانوس درونش یعنی مدرسه نواب، فقط و فقط نامه آوردن از سوی آیت الله آقای عظیمی ساری است. شیخ وحدت برای رسیدن به این کوه قاف، اول به حرم رضا (ع) می رود تا به رضای قلبی هم برسد. چون ایمان دارد که :
کسی قدم به حرم بی مدد نخواهد زد
بدون واسطه دم از احَد نخواهد زد
گدای کوی رضا شو که این امام رئوف
به سینه احدی دست ردّ نخواهد زد
او سپس با کسب روحیه الهیه با شوق و ولَع به دارابکلا سفر می کند و با مرحوم پدر در میان می گذارد. حالا باز شیخ وحدت آمده پیش پدر. به قول معروف! . باز گذر پوست به دبّاغ خانه افتاده...
و البته امروز برادرم آسید علی اصغر شفیعی در کامنت خود، به من گفته به جای گذر پوست به دبّاغ خانه، بنویس : یوسف گم گشته باز آید به کنعان، غم مخور! حالا دیگه این پدرم هست که باید این مخمصمه را حل کند. آیا حلّ می کند؟ یا منحلّ اش می دارد؟ شما هم به حدس و گمانه باشید. فقط بدانید اینجا دیگه پدرم در منزل جدّ پدری ام آخوند ملا علی، درست روبروی خانه مرحوم یوسف علی رزاقی، مکتب خانه بزرگی دارد، که از گوشه گوشه های روستای دارابکلا، جوان ها در این مکتب خانه ی پدر درس می آموزند.
و من هم در اینجا، تازه 5 ساله شده ام. شرحش که پدر این بار برای شیخ وحدت چه کرده؟ بماند برای قسمت نُهم رُمان. که در اطراف این رویداد بزرگ زندگی شیخ وحدت بسی نکته ها مندرج و نهان و گره گره شده است. که یواش یواش باز می شود. و من هم به یُمن برکات الهی و اشتیاق عرفانی و شوق دامنه خوانان گرامی، به گرمی و نرمی آن را در نهمین قسمت دالان بازش می کنم. 123 .
سرگذشت شیخ وحدت (9)
به نام خدا. قسمت 9 . گفتم که شیخ وحدت در تب و تاب گرفتن حجره و ورود به مدرسه نواب، که بسیار سخت و رایزنی ها نیاز دارد، به دارابکلا می رسد و پدر را در جریان نامه گرفتن از مرحوم آیت الله آقای عظیمی ساری برای وساطت با آیت الله آقای کفایی قرار می دهد. حالا مرحوم پدرم، دیگر مانند سال های ماضی، در منزل عمه ام کنار مرحوم حاج آق علی شفیعی دعا نویسی را کنار گذاشته و در منزل قدیمی مان، مکتب خانه بزرگی تاسیس می کند که همه ی هم سن و سال های من و بزرگتر از من، هنوز هم بخوبی در یادشان مانده است. در حیاط منزل مان 5 صف بزرگ شاگردان تشکیل می شده. هم موقع ورود به کلاس و هم موقع خروج از مکتب خانه.
از همه ی محله های هفت گانه محل و حتی اوسا و مرسم حضور داشتند. حتی نمازجماعت نیز در همین مکتب خانه، باشکوه و منظم برقرار بوده. و نیز بساط دار و فلَک برقرار و مستدام. دار ریسمانی آویزان به سقف بوده که هر کس در درسش، تنبلی و در کلاس شیطنت می نموده، به صورت وارونه به دار آویزان می شده و تا یک ساعت می مانده تا تنبّه و تنبیه گردد و نیز حالش حسابی جا بیایید و ذهنش! دقیقا به درسش متمرکز شود. موقع اذان ظهر همه شاگردان با نظم و ترس ویژه، به رودخانه می رفتند و وضو می ساختند و در برگشت به حکم پدر، یک سنگ هم برای دیوار چینی ها و ساخت و سازهای بعدی برای پدرم می آورند. بطوری که سرتاسر کوچه های کنار دیوار طولانی ما، پر از سنگ بوده است. ( این را یه روزی در دامنه، شرحش می کنم. چون جزء تاریخ علمی دارابکلاست).
همچنین در حیاط منزل مان نیز، نپار ( اتاق دو طبقه ی چوبین ) خوش ساخت دو طبقه داشته، که توسط پدر بزرگمان مرحوم آخوند ملا علی ساخته شده بود. و این مکان محل حجره و زیست چندین طلبه علوم دینیه مدرسه ی مرحوم آقا دارابکلایی، بوده است. بی هیچ اجاره و پول گرفتنی. آری؛ پدرم با شوق و ذوق زاید الوصفی نزد آیت الله آقای عظیمی می رود. در ساری. در آن زمان ساری سه آیت الله مهم و مشهور و متنفّذ و محوری داشت :
آیات گرانقدر آقایان : عظیمی و سعادت و قیّومی. که این مرحوم قیّومی، دایی مرحوم آیت الله آسید رضی شفیعی دارابی بوده است. پدرم نامه ی معرفی شیخ وحدت به آیت الله کفایی را از دست آیت الله آقای عظیمی می گیرد و با شادی به محل می آید. شیخ وحدت از دیدن نامه گویی به آسمان سیر کرده و مثل باد صبا، به مشهد پَر می کشد. تا هم بال پرواز روح یابد و هم پُر از راز و رمز گردد. یعنی یک طلبه ی تمام عیار مدرسه نواب. و دارای خوابگاه و حجره ای دنج و آرام و آزاد. چون او اساسا آزادی و آزادگی را جمع می خواهد نه تفریق. که افتراق این دو بسی ویرانگر است و بسی بسی هم ولنگاری.
حالا نحوه ی شرفیاب شدن و حضور به محضر یک آیت الله بزرگ و صاحب دَم و دستگاه و فرزند آدمی بزرگ در جهان یعنی آخوند خراسانی، برای شیخ وحدت، خود کشش و کیشی دارد بشدت خواندنی و حتی دیدنی. یعنی بایستی در حضور شیخ باشی و او این دیدار را با زیبایی نقلی که خاصّ اوست، به آرامی و حرکات و سکَنات ویژه اش دقیق و رسا و کامل بگوید و تو حسابی حظّ کنی. شیخ وحدت با نامه ای در جیب و دهانی زیب و دلی کیپ، بعد از نماز مغرب و عشاء، به محضر آیت الله آشیخ احمد کفایی می رود.
توصیف خاص شیخ وحدت از این مردی که قراره نامه ی آیت الله عظیمی را باز کند و شیخ وحدت را به مدرسه نواب راه دهد و حجره ای هم در وا انفسای آن زمان به او دهد، این گونه حیرت آور و بَهجت آفرین است. (من موقع مصاحبه با شیخ وحدت، در شنیدن این حکایت پر حکمت، میخکوب این توصیف شدم. که طرز بیان شیخ وحدت خودش دیدنی ست. و رفقا همگی با صدها جلسه با او خوب با خبرند از این ویژگی ویژه ی او.
توصیف آن مرد بزرگ این است که من به آن، آهنگ و سجع و وزن داده ام : بسیار پُر ابّهت. حضّّار همه نزدش بسیار مودّب. بر روی تُشکی بزرگ و قطور با هیبت و وَجنات خاص نشسته است. آستینی بسیار گشاد از دست و بازوی اش به اقتدار به پاییین پاشیده است. ریشی بسی بلند و پر جاذبه بر وَجه و رُخ متلا له اش ریخته است. کسی با کسی زمزمه و در گوشی ای نداشته است. حرکات و نگاه هایش بسی حیرت آفریده است. و وحدت، به وحدت رسیده است! حالا با این حال، شیخ وحدت، نامه را داد به دست آیت الله کفایی. به کفایی عرض کرد :
این نامه را آیت الله عظیمی دادند که خدمت شما تقدیم بدارم. پاکت را با هیبتی فوق العاده، بازش نمود. نامه را به آرامی و متینی خواند. نگاه به اطراف انداخت. و رو به آقای مُبین، مدیر بسی سخت گیر مدرسه نواب نمود که در آن جمع ساکت و محو جذبه های آیت الله کفایی مثل همگی، نشسته بود. با انگشت سبّابه ی اشاره اش به رو و رُخ سرخ فام شیخ وحدت، و با لحن متین و پُر طنین، به آقای مبین گفت : آقای مبین، یک اتاق به این " آقا " یعنی شیخ وحدت بدید. مبین گفت : حضرت آقا ما اتاق نداریم. وحدت بلافاصله گفت :
من یک اتاق آنجا سراغ کردم. (همان که گفتم یه فرد شاهرودی کلید حجره اش را داده بود دست شعبانی اهل کشمیر). آقای کفایی بی معطّلی در پاسخ به توضیح زیرکانه ی شیخ وحدت، گفت: همان اتاق را در اختیار ایشان بگذارید. ( جمله ای که روح شیخ وحدت را به اهتزاز در آورد و او را به اوج ذوق و شعَف رسانده بود.)
آقای مبین همچین سرخ شد و چاره ای هم در خود نمی یافت. که دیگه به حضرت آقا چی بگوید. مبین به شیخ وحدت گفت : فردا بیا پیش من. تا ببینم کدام اتاق را باید در اختیارت قرار دهم. فردا صبح علی الطّلوع، شیخ وحدت با حِرص و حرَس و با سرعت و صراحت، رفت پیش آقای مبین. که قبلا واهمه داشت حتی یک متری اش روَد. زهره ترگ می شد اگر چنین بی محابا و بی مهابا سراغش آفتابی می شد. و بلاخره آن اتاق و حجره ی سراغ و نشان کرده اش را، از دست مبین گرفت.
حالا را نبین که برای یک جوان 18 و 20 ساله همه چیز مهیاست، اما باز به جای درس و تعقیب مشق! پیتزا (یعنی کش لقمه) می خرَد و هات داگ ( یعنی : سگ داغ!! ) می خورَد و همبرگر (=گوشت پاچه و ران خوک!!) لقمه می کند. و تازه قلیون هم باید بالاش بار کنه و دود بزنه. و باز نیز به همه و از جمله بابا و مامانش می تازه که امکاناتم ضعیفه. پول جیبی ام کمه. رفاه ندارم. قناعت پیشگی منو کُشته. خوابگاهش ضیقّه. رفاقش که 53 نفرند!! باز می گه کم اند. ای ای، این جوری دانشمند می شند؟ حالا بمانه نقد تندم به برخی، که شب و روز در پی ناموس آن و این اند. که بسی مکافات و فاجعه است. یعنی در مملکت اسلامی در پی این است که " همباش " داشته باشه!! ای ننگ به این منگی و تلوّن رنگی. و تو می دانی که من تو را نمی گم. تو به آبگوشت و نون و پنیر قانعی. اون دور دورها و دور و بری ها را می گم که تمامش عارند و آفات.
حالا ادب اقتضاء دارد و بر من حکم می راند که بگویم : یاد مرحوم پدرم بخیر. که یه روزی، آرزو داشت شیخ وحدت مهندسی یا دکتری یا استاد دانشگاهی گردد. و پول آور منزل شود. و برای همین هم، او را به شدت و حدّت، به فلک و کُتک بست تا از بند فرار برَهد. اما نتوانست. و شیخ وحدت با عزمی که در دلش، ذخیره ساخته بود، بر قدرت فائقانه ی مرحوم پدر، چیره گشت و هجرتی فرارانه نمود. و حالا دست خدا پدرم را با طیب خاطر و شوق ذاکر، به پیش آیت الله عظیمی می برَد و نامه ی اثرگذار به آیت الله کفایی را، در دست شیخ وحدت می نهَد. و نیز برای درس و بحث و فََحصش، دعایی امیدوارانه می نماید با آمین صمیم مادر.
شیخ وحدت دیگر، از مدرسه حاج حسن نقل مکان نموده و رسید به این حجره ای که تا سال1351 در آن می ماند. و رویداد های زندگی اش را مدیریت و هدایت می نماید. او دیگر به یُمن حضرت باری تعالی و وساطت بندگان واسطش، به کمال مطلوب خود رسیده است. یعنی هم مدرسه مهم و محوری نواب. و هم حجره دنج طبقه مساوق به سقف آسمان و دارای ابعاد یک و نیم در یک و نیم. و با کور سویی از تابش نور آفتاب. این حجره ی سرنوشت شیخ وحدت است. که در آن هم به علم می رسد. هم وارد دنیای سیاست می گردد. هم دوستان بزرگی می یابد. هم در آن حجره، توسط ساواک دستگیر و بازداشت و بازجویی می شود. (ساواک یعنی مخفّف : سازمان اطلاعات و امنیت کشور. جمع حروف نخست این تشکیلات مخوف و شکنجه گر رژیم پهلوی. س. الف. واو. الف. کاف.) هم اعلامیه هایی با مضامین سیاسی که اعدام آفرین است، در این حجره می نویسد. هم محل رفت و آمد این و آن می شود. و هم بسیاری دیگر از رویدادها، که یکی یکی همه آنها را، به تاریخ زمانی معینش، شرحه شرحه، و جُرعه جُرعه رُمانش می کنم.
به اولین احضار و بردن شیخ وحدت به شهربانی در سال 1351 نیز می پردازم. که حکایتی حکمت گونه و دلکش در آن است. شیخی که در سن 20 سالگی در اوج تنهایی و بی کسی و مکافات های فقری و تلاش های درسی و حُجره ای در ضمن فعالیت سیاسی علیه شاه و شاهی به بازجویی در ساواک و تشکیل پرونده ی سیاسی امنیتی اطلاعاتی و تحت مراقبتی فرا خوانده می شود. 126 .
سرگذشت شیخ وحدت (10)
به نام خدا. قسمت 10 . حالا وقت آن رسیده، تا پاره ای از رویدادهای سرنوشت ساز و عبرت آمیز را، در سرگذشت شیخ وحدت بیاورم. شیخ وحدت در مدرسه ی نواب و در حجره فوقانی مستقر شد و تا سال 1351 در همین حجره ماند. بعد که ازدواج می کنه، از آن حجره، به خانه ای اجاره ای نقل مکان می نماید. اما او دائم به حجره غفاری در مدرسه خیرات خان آمد و شد دارد. حجره ای که قبلا محل درس و اُنس دو عبد صالح یعنی آیت الله آمیرزا جواد آقا تهرانی و آیت الله حسنعلی مروارید بود. یکی از کسانی که شیخ وحدت در مشهد با او آشنا و رفیق بسیار صمیمی شد مرحوم آقای سید محمد منافی ست. که پس از انقلاب اسلامی، رئیس بنیاد شهید مازندران گردید. داستان این رفاقت بسی آموختنی و معنوی ست. و یک خاطره اش را که یک معجزه ی اعجاب انگیز هست، به جهت تعلیم معنوی داشتن آن، به اصرار شیخ وحدت، مفصّل می آورم.
مرحوم منافی شب شهادت امام جواد (ع) که آخر ماه ذی القعده است، بسیار مقیّد بوده که همواره خودش را به جوار حرم و ضریح مطهر امام رضا (ع) برساند. او قبل از ازدواج، روزی در ساری سوار بر دوچرخه اش بود، پایش به لای زنجیرش می رود و قسمت موچ پاش، دچار عارضه ای بسی شدید می شود. منافی به دکترهای ساری مراجعه می کند اما از درمان آن نتیجه ای نمی گیرد. به تهران می رود. اتاقی در مسافرخانه ای اجاره می کند. و مدت ها پیش این دکتر و آن دکتر می رود. باز نیز در پایتخت هم، هیچ فایده و افاده ای ای ننمود.
پای منافی چنان دردی داشت و آنچنان لرزشی، که اگر کسی می خواست پایش را نگه دارد از شدت لرزشش، نمی توانست. او ناچار بود برای کاستن این درد جانکاه، قرص وولیوم ( اگر درست نوشته باشم. شاید هم والیوم ) بخورد. دکترهای تهران کمیسیونی تشکیل می دهند و اعلان می کنند : پای منافی غیر قابل درمان است!! آسید محمد تا مدتی، با عصا و در فلاکتی مهلک در تهران زندگی کرد. یک سال و دو سالی به درازا می کشد و مستاصل می شود. معتاد به قرص وولیوم می گردد. دردش طاقت فرسا و تشدید می شود. به دلش رسید و قلبش خطور نمود که به مشهد برود. منافی با نیتی روشن و امیدی روشن تر، آمد مشهد. مدرسه ی دو درب. حجره سابق محی الدین غفاری. شب ها به حرم می رفت. یک شب، دیر وقت به حرم رفت. حرم بسی شلوغ بود. یک جایی گرفت و نشست. مسجد بالاسر.
حالا پایش هم بسته است. بغل دست اش یک سیّد روحانی نشسته است. او یعنی سید روحانی، وضعیت وی را که دیده، مفاتیح را از دست منافی گرفت و گفت این دعا را بخوان. منافی آن دعا را خواند. دیگر دیر وقت شد و خسته و در مرز میان امید و بی امیدی یعنی همان خوف و رجاء در تعبیر دینی، به خواب رفت. در عالَم خواب، دیده که خادمان حرم آمدند حرم را خلوت نمایند. یک خادمی به او گفت پاشو. پاشو. می خواهیم در حرم را ببندیم. او در عالم خواب گفت نمی توانم پاشم. این پایم مشکل دارد. نمی توانم تکان بخورم حتی.
خادم به منافی گفت پاشو. پاشو، پات سالم است. او یک لحظه از خواب بیدار شد. آرام انگشت های پا را یواشکی تکان داد. دید دردی ندارد. یه خورده بیشتر تکانش داد. دید نه. گویی دردی ندارد. پاشنه ی پا را گذاشت روی زمین. دید که دردی ندارد. یک کمی فشارش داد. دید نه. هیچ دردی ندارد. جرات یافت. پا را محکم به زمین فشار داد. دید اصلا دردی ندارد. پا شد از جایش. ایستاد. از شدت هیجانی که به او دست داده بود، دلش می خواست فریاد بزند. منتهی ترسید اگر داد بزند این مسافرین و حاضرین می ریزند روی سرش، بدنش را لخت و عور می کنن؛ از سر عشق و تبرّک.
از شدت شوق با همان عصاش، آمد بیرون. برای اینکه حتی، آن کفشداری هم که او را از این همه رفت و آمدی که به حرم برای شفاگرفتن، داشته، می شناخته، شکی به شفا گرفتنش نکند، عصا را از خود دور نساخته. از صحن که رسید بیرون، عصا را به دور انداخت. و شروع نمود از شدّت شوق به دویدن.
از همان زمان که عصا را بیرون صحن انداخته، تا ظهر در مشهد راه رفته. آری، آری، معجره ای رخ داده و ایشان از آن پس، همه سال عهد نموده بود، در شب شهادت امام جواد (ع) در مشهد باشه. و مرحوم منافی این واقعه را در حجره ی محی الدین غفاری برای شیخ وحدت نقل کرده و این سرآغاز دوستی بی نظیر این دو یار انقلابی بوده.
تا اینکه چند سال قبل، منافی عزیز و بسی سلیم النفس و متدیّن و انفلابی، در تصادف جاده مرگبار دوآب گدوگ، بر اثر تصادف خونین مرحوم گشته و به دیدار معبود شتافته. او در دوران دربدری و زندگی مخفی مبارزاتی شیخ وحدت، یکی از مهمترین پناهگاه و کمک کار شیخ وحدت در ساری بوده است. روحش شاد و جاویدان باد.
این هم یکی از برکات حجره غفاری بود بر شیخ وحدت. که موجب گشته او و منافی عقد اخوت و صمیمیت بر بندند. حالا رویداد دیگری برای شیخ وحدت در همین ایامی که سخت مشغول درس و بحث و فحص است و در حجره نواب خود مستقر است رخ می نماید، که جاذب و بسی مفید و شیرین و پند آموز است.
یکی از روزهای داغ تابستان، شیخ وحدت رفت حجره ی غفاری. دید یک آقایی آمده داخل حجره. میهمان غفاری شده. این آقا بعدها پدر خانم آیت الله آقای حاج مصطفی صدوقی ساری می شود. او کیست؟ او آیت الله حاج آقا ضیاء آملی ست. پسر مرحوم آیت الله آشیخ محمد تقی آملی از مراجع وقت ایران. او ناهار را پیش محی الدین غفاری ماند. شیخ وحدت هم در ضیافت ناهار شرکت داشت. در این اثنا که شیخ وحدت کنار حاج آقا ضیاء نشسته بود، او از شیخ وحدت پرسید : چه می خوانی؟ شیخ وحدت گفت:
مشغول خواندن شرح لمعه هستم. فرمود : کتاب الصلوه را خوانده ای؟ گفت : بله. فرمود : بحث قبله یادته؟ گفت : بله. فرمود : چگونه بحثی هست؟ گفت : بحث مشکلی ست. فرمود : اینجا بمان، شب بریم پشت بام تا روش پیدا کردن قبله را به تو بیاموزم. گفت : چشم. این مجلس حجره ادامه یافت و شب شد. و شیخ وحدت و حاج آقا ضیاء آملی رفتند پشت بام. یک نگاهی به آسمان انداخت. دُبّ اکبر را پیدا کرد و گفت :
این مجموعه ستاره را، می گویند دُبّ اکبر. با یک فاصله ای در سمت راست، ستاره جُدی را نیز به شیخ وحدت نشان داد. و گفت : اگر روبروی این ستاره بایستی شمال است. و اگر 180 درجه برگردی، درست در سمت جنوب ایستاده ای. حالا با تفاوت استان ها، میل به راست بکنی می شود سمت قبله. با هم آمدند پایین و داخل حجره شدند. آن روز حاج آقا ضیاء آدرس و به قول فرهنگستان علوم نشانی حجره ی مدرسه نواب شیخ وحدت را از او گرفت و رفت. یک روز صبح شیخ وحدت در مدرسه نواب و در حجره خود مشغول درس و بحثش بود.
دید یکی در می زند. در را باز کرد. دید حاج آقا ضیاء آملی ست. ایشان وارد حجره شدند. یک بُغچه ای در بغل داشت. و نشست و گذاشت پیشش. بغچه را باز نمود. شیخ وحدت دید، چند تا دفتر و کتاب است. گفت : من مطّلع شدم تو خوش می نویسی. ( خط شیخ وحدت بسیار زیباست. بزودی تصویری از دستخط های او را منعکس می کنم ). او یک مجموعه ای از نوشته ها را به شیخ وحدت نشان داد و گفت :
اینا نوشته های مرحوم آقا محمد تقی آملی ست ( پدرش). در زمینه فقه است. و من دارم این نوشته ها را کتابش می کنم. اگر اصل دستخط ایشان را به چاپخانه بدهم، می ترسم آسیب ببیند و از بین برود. شما زحمت بکشید اینها را استنساخ بکنید. ( یعنی از روی آن نسخه برداری کردن). تا استنساخ شده اش را ببرم چاپخانه.
شیخ وحدت با کمال میل پذیرفت. حاج آقا ضیاء آملی تشکر کرد و بسته نوشته را گذاشت و رفت. بعد از چند روزی باز حاج آقا ضیاء صبح آمد به حجره ی شیخ وحدت. به محض اینکه نشست، دست برد به جیبشان . یک دو تومانی در آورد و به شیخ وحدت گفت برو با این دو تومان، فندق بخر، من صبحانه نخوردم هنوز. شیخ وحدت رفت و فندق خرید و آورد. دو تایی نشستند، فندق ها را خوردند. ( گویا یک دانه هم باقی نگذاشتن......).
شیخ وحدت بعد آن نوشته های استنساخ کرده را تحویل ایشان داد. او خیلی خوشحال شد و گفت : آفرین. حالا این سومی را دقیق شوید که چیست تا به چهارمی که ازدواج شیخ وحدت است را شرح نمایم. که حاج آقا ضیاء در آن نقش اساسی دارد. یک روز حاج آقا ضیاء در حجره محی الدین غفاری، از شیخ وحدت پرسید : تو زن نمی خواهی بگیری؟ (دامنه خوانان جوان، خوب بنگرند ).
شیخ وحدت از شدّت شرمندگی خجالتی کشید و بعد ثانیه ای گفت : با این وضعیت هزینه ها، چه جوری ازدواج کنم؟ زن، هزینه لازم دارد. حاج آقات ضیاء در جواب فرمود : اتّکالت به خدا باشد. هرگز توی زندگی ناامیدی به خودت راه مده. در یک حدیث قدسی آمده است که خداوند می فرماید :
انَا عند حُسن ظَنِّ عَبدیَ المومِن یعنی من همواره با بنده ایی هستم که به من حُسن ظن داشته باشد. این قضیه گذشت. تا اینکه سال بعد حاج آقا ضیاء باز به مشهد آمد. او در تهران نزدیک میدان توپخانه در مسجد مرحوم پدرش که در تهران مقیم بوده، نماز می گزارد و به امورش می پرداخت و به مشهد نیز دائم سفرهایی داشت. او یعنی مرحوم حاج آقا ضیاء آملی، یک بار دیگر در سفر به مشهد، از شیخ وحدت باز می پرسد : نمی خواهی ازدواج کنی؟ شیخ وحدت گفت : اگر ان شاء الله خدا بخواهد. چون آن حدیث قدسی که در سفر سال قبل بهش گفته بود، در پشت گوش شیخ وحدت شیرینی می کرد. حاج آقا ضیاء گفت :
هر وقت خواستی ازدواج کنی بیا تهران به من خبر بده. تاکید نمود که مبادا من را بی خبر بگذاری؟ شیخ وحدت گفت : چشم. شیخ وحدت بعدا ها، وقتی مقدمات ازدواج با همسرش را فراهم نمود و قول و قرارها گرفته شد، به تهران رفت. به مسجدش. نماز ظهر و عصر را با او خواند. و پس از آن، نزدش رفت. گفت :
طبق فرموده ی شما که من هر وقت خواستم زن بگیرم شما را در جریان بگذارم، آمدم خدمت شما. حاج آقا ضیاء آملی لبخندی زد و گفت : با هم بریم خونه مان. آن دو با هم به جهت نزدیک بودن مسیرشان، پیاده آمدند منزلش. او یک اتاقی را به شیخ وحدت نشان داد و گفت اینجا بنشین. من بر می گردم... او برگشت و گفت : بیا بریم. شیخ وحدت گفت : کجا؟ گفت : خونه تان. ( یعنی همین دارابکلا ) با هم آمدند ایستگاه چراغ برق و بنز 190 سوار شدند و در بستی آمدند دارابکلا منزل پدرم.
آیت الله حاج آقا ضیاء آملی شب میهمان پدر شد. شام خورد و کمی نشست و بعد خوابید. صبح، صبحانه را خورد. او عجله داشت که برگردد تهران. به شیخ وحدت گفت : فرزندم، فکر می کنی مخارج ازدواج تو چقدر می باشد؟ شیخ وحدت کمی فکر نمود و گفت : با اندک پولی که خودم دارم 3000 تومان دیگر داشته باشم، کافی ست. حاج آقا ضیاء هم بی درنگ دست کرد توی جیبش، سه تا هزار تومانی در آورد و داد به شیخ وحدت. او با پدرم و... خداحافظی نمود. و جمعا رفتند تکیه پیش.
همین میدان امام حسین (ع) فعلی دارابکلا. پدر و شیخ وحدت، مشایعتش نمودند و حاج آقا ضیاء سوار ماشین شد و برگشت به تهران...
و باقی ماجراها که بعدا شرحش در رویدادهای دیگر سرگذشت شیخ وحدت، می آید. اما در اینجا جا دارد بگویم این حاج آقا ضیاء آملی در آن حجره، با شیخ وحدت و حاضرین، علاوه بر مباحث دینی و علمی و اخلاقی، مُطایبه ( یعنی شوخی و طنّازی) هم داشته که سه نمونه اش را می گویم. او اساسا فردی خوش کلام و خوش مَشرب بوده. می گفت :
کی می تونه چند بار پی در پی بگه :
روی رانِ لُر، مو در آورده.
نیز می گفته : کی می تونه پشت سر هم، این رباعی را درست تلفّظ کنه و بگه
دو دزد رفتند پی آوردن بُز
یک دزد، دو بُز آورد و یک دزد، یک بُز
دزد دو بُزی گفت به دزد یک بُز
من دزد، دو بُز آوردم، تو دزد، یک بُز
و همچنین می گفته : کی بلده این رباعی را پی در پی و بی مکث، خوب بخونه:
دو لُر رفتند پی آوردن دُرّ
یک لُر دو دُرّ آورد و یک لُر یک دُرّ
لُرّ دو دُرّی گفت به لُرّ یک دُرّ
من لُر، دو دُرّ آوردم و تو لُر یک دُرّ
یک تذکر مهم
خوانندگان عریف دامنه حتما می دانند و یا بدانند که من هرگز، نه شیخ وحدت را قِدّیس می دانستم و نه حالا می خواهم در نوشتن سرگذشت و خاطراتش، قدّیسش کنم. نه. از من مباد. این خلاف عقل و شرعه. من جزء معصومین (ع) و اهل بیت مطهر (ع) و انبیاء (ع)، هیچ کس را، آری هیچ کس را، مطلق و دربست و صد در صد نه قبول دارم و نه مقلدشان هستم. شیخ وحدت هم یک بشر است. پر از درستی ها و نیکی ها و نیکویی ها. اما نیز به همراه برخی خطاها و ترک اولی ها و غفلت ها و نَسی تهجّدها و بروز اشتباهات و نیز لایجوزها. و این طبیعت انسان غیرمعصوم است. و من در میان همه شماها از همه عقب ترم از حیث تقوا از خدا و درستکاری و خطاهای کمتر.
آری، کسی را مطلق نکنیم. و مومنان چنین حالی نسبت به هم دارند. مگر کسی خَلط دِماغ کند و به ضرس بگوید : من فرشته ام!!! و دستم به آسمان بنده.