به نام خدا
سرگذشت شیخ وحدت 4
حالا شیخ وحدت به آرام و قرار و مدارش رسیده و درسش را به سیاساتش آمیخته و ذهنش را به مبارزه آغشته. هم به فقیه متوجه است و هم به شاه. هم از فقه درس می گیره و هم از شاهی. از اولی عبرت و اَب و از دومی ذلّت و اخم. در فقه و فقیه جذب و بر شاه و شاهی دفع. به اولی ارادت به همراه استقلال رای. و به دومی نفرت به همراه آزادی مکتب.
شیخ وحدت، خاطره ای در حافظه اش در حجره ی همسایگی اش یعنی شعبانی کشمیری ثبت شده است که ذکرش نه یک تکرار بی وجه، که بسی هم ذو وجه است. فقط دقت را به ذوقت چسب کن. او روزی به احتمال قوی به اتفاق غفاری (البته تردید دارد با غفاری بوده یا بی غفاری) در حجره مجاورش، میهمان آقای شعبانی کشمیری می شود. او و غفاری معمولا این ایام به حجره ی هم، آمد و شد داشتند. حرم می رفتند و مجالس روضه با هم شرکت می جستند.
آن روز در حجره ی شعبانی چیز زیبایی دیده. به چشمانش. نه مثل ما در شعر و حکایات و نقل قول عطّاری ها. شعبانی گفت امروز می خواهم یک چیز خوبی به شما نشان دهم. رفت چمدانش را آورد و وسط حجره بازش نمود. پر از البسه اش بود. پچکلاند و پچکلاند و یک بسته ی پارچه ای را از ته اش بیرون کشاند. پارچه را باز نمود. زیر آن پارچه ی دیگری بود، آن را نیز باز نمود. باز هم پارچه ی دیگر پیچیده بود، آن یکی را هم باز نمود و ادامه داد و آخرین پارچه پیچانده شده را مفتوح نمود. چقدر ملفوف و ُپرکلاف بود این بسته ی معما. لفّافه داشت. چون متاع اش لفّ و نشر داشت. لا به لای آن را کنار زد و یک چیزی درآورد. رنگش قهوه ای بود. مثل ناف حیوان. گفت: اینو شما می دونید چیه؟
شیخ وحدت و غفاری گفتند : نه. گفت: این نافه ی آهو ست. داخل آن خون خُشکه. که به آن می گویند مُشک. مُشک خُتَن. ( خُتن نام تُرکستان شرقی بوده که آهوی مُشک آن مشهور است).
تعجب و ولع سراسر حجره را فرا گرفته بود. چون بو متصاعد گردیده بود و رایحه ی خوش مشام شان را نوازش داده بود. شعبانی گفت این مُشک را از کشمیر آورده. (کشمیر در شمال شرقی پاکستان و شمال غربی هندوستان است. مردم سرزمینش مسلمانند. علمای بزرگ و قدَری دارد سالها بر سر استقلالش یا پیوستش به هند و پاکستان در آن، جنگ و ستیز و قیامه).
آوردمش ایران بفروشمش. پرسید: این الان می دونید قیمتش چنده؟ هر دو، هم آوا گفتند: نه. اون زمان که شیخ وحدت به یادش مانده، شعبانی گفته بود : "12000 تومان می خرند، ولی نمی دم." این تمام. ولی شیخ وحدت در اثنای نقل این خاطره خوش و رایحه دار، خود نیز بسته ای در هنگامه مصاحبه ام با او، به من نشان داد که خیلی مقدسه. و من در این ایام خجسته ی بهار می خواهم به شما نشانش دهم. اول عکسش را ببیند. بعد شرحش را بخوانید.
حالا شرح چرایی هدیه هاشمی رفسنجانی به شیخ وحدت شیخ وحدت و دوستان گروه تحقیق و تفسیر راهنمادر آخرین دیدار خصوصی و اختصاصی که سه سال پیش با آیت الله هاشمی رفسنجانی در تهران داشتند؛ اتفاقی در آن جلسه پایانی افتاده که نقلش به همین مُشک خُتَن در حجره شعبانی کشمیری هم پیوندی دارد اما با فرقی میلیاردها فرسنگ فاصله و فاضله. وقتی تفسیر راهنمای آقای هاشمی رفسنجانی توسط این گروه تفسیری که شیخ وحدت از مشهورین و صاحب نظر ترین آن بوده، آخرین نشست را با هاشمی به پایان بردند و زنگ اختتام 20 جلد تفسیر راهنمای هاشمی رفسنجانی را که زمینه های آن توسط خود هاشمی در زندان اوین دوره ی شاه، تمهید گردیده بود، به صدا در آوردند؛ هاشمی به این جمع دوست داشتنی اش گفت :
من نه سکّه دارم و نه پول که به شما بدم. اما گفت : یه چیزی به شما می دهم که دوستش دارید. گفت من که به عراق رفتم ( آن سفر مشهورش که آقای حجت الاسلام مسیح مهاجری مدیر مسئول روزنامه جمهوری اسلامی به صورت کتاب خواندنی مصوّر و تحلیلی در آورده. من خواندمش. بخوانیدش خیلی شیرینه ) تولیت آستان امام حسین علیه السلام یک تکّه از سنگ قبر امام حسین (ع) را داد به من. و نیز مقداری از خاک قبرش را. گفت:
من اون سنگ را اینجا دادم سوار بر نگین بکنند. و آن خاک را هم دادم بسته بندی کردند. به اندازه ی بسیار کم اما در دهها بسته. و من یک بسته خاک ( تُربت امام حسین علیه السلام ) و یک انگشتری با نگین سنگ قبر سید الشهدا (ع) به شما هدیه می کنم. آیت الله اکبر هاشمی رفسنجانی، این دو یادگاری معنوی کربلا را به آن جمع و از جمله به شیخ وحدت هدیه داد. و این هدیه ای ست که در هیچ کجای جهان پیدا نمی شود.
از اینجا به بعد شیخ وحدت به همراه همسر گرامی اش که در همه کوران های حیاتش در نداشتی ها و دربدری ها و تهمت ها و اختفائات، با او یار صبور و غمخوار عطوف بوده، رفتند آن بسته هدیه بی نظیر را برام آوردند که هم ببنمش و هم زیارت و بوسش کنم. و چنین شد. دلم در تب و تاب دیدنش افتاده بود. در عکس می بینید. نگین انگشتری را که سنگ قبر سید الشهداست بر قلبم مماس ساختم و بر پیشانی و لبانم نهادم. و تُربت را به قصد قُربت بوسیدم وسجده اش نمودم تا تربیت شوم. حس و حالم در آن شب بماند برای یه وقتی خاص برای عده ای خواص.
حالا این را بگویم که این هدیه، قیمت ندارد. مثل قرآن که قیمت گذاشتنش جسارته. هدیه دارد. میگویند یکی از کسانی که چنین هدیه ای را، او هم از هاشمی رفسنجانی گرفته، به مزایده گذاشته، قیمتی فوق تصور براش صف کشیده. آیا شیخ وحدت به نصیب و نصاب و به الیف و آلافش رسیده؟ من نپرسیدمش. شما اگه یه وقتی دیدینش پُرسمان کنید ازش (گرچه واژه ی پرسمان غلطه از نظر من) و گفتمان سازید براش.
سرگذشت شیخ (12)
به نام خدا. قسمت 12. گفتم در حجره ی مدرسه ی نواب شیخ وحدت، از این پس رویدادهایی شکل می گیرد که وی را به فصل مهمی از زندگی سیاسی و طلبگی اش آشنا و انیس و آمیخته به رمز و راز و اختفاء می کند. سال 1349 تابستانی داغ، در مشهد رضا (ع) بر مشهد دل و مغز شیخ وحدت آغاز می شود. آغازی فصلی و وصلی و سیاسی. آقای ملکی از قم به مشهد آمده. و در حجره غفاری پناه و قرار می گیره
وحدت مثل همیشه به آن حجره ی شاخص، آمد و شدی منظم و هدفمند برای تبادل آراء و ایضا لینک و هم پیوندی دارد. در همین داغی تابستان، به حجره ی غفاری می آید در بحث سیاسی ملکی ورود می کند. او صحبت از درسی مهم و تاریخی نمود، که امام خمینی برای نخستین بار در طول تاریخ فقهای شیعه، آن را به عنوان و در قالب ولایت فقیه در نجف تدریس می نمود. که بعدها در ایران به طور مخفیانه با عنوانحکومت اسلامی چاپ می شد و مخفیانه توزیع می شد.
داشتن این کتاب، حکمی شیرین! داشت، یعنی اعدام . آقای ملکی جزوه ی آن درس سیاسی و فقهی را، که از نظر ساواک شاه در حکم براندازی رژیم شاه و شاهی بوده، در حجره غفاری به جمع حاضر و شیخ وحدت نشان داد. شیخ وحدت که در درون ضد شاه و شاهی بوده، همانجا درجا جزوه ی سرنوشت را از ملکی به امانت گرفت. از او خواست که چند روزی در اختیارش بماند.
شیخ وحدت با ذوق و ولع و با نگرشی تازه و رفتاری حفاظت شده به حجره خودش در مدرسه نواب برگشت و سقف ذهنش را در حجره سقفی آن دیرش، به سقف سماء می آکَند. شروع می کند جزوه ی سیاسی امام خمینی را به خواندن و لمسیدن و هضم نمودن. نه فقط راضی به خواندنش نمی شود بلکه علاوه بر استنساخ آن (یعنی نسخه برداری و از روی متن اصلی دوباره عینا" نوشتن. که آن دوره سیاه و دُژم یا دستگاه های مدرن کپی مثل حالا نبوده و یا مهمتر این که کپی آن بسی خطر آفرین می بوده) سعی دارد به کسانی که او در پی آنان هست برساند.
شیخ وحدت مشغول استنساخش بود. نزدیکی های ظهر بود، که دید، درب حجره اش به صدا در آمد. فهمید که یکی داره در می زنه. در را باز نمود. دید یک لباس شخصیه. شیخ وحدت از پیشتر از این می دانست این لباس شخصی اغلب می آید و در مدرسه نواب سرَک می کشد و می رود. همه او را می شناختند و به او مشکوک بودند. آری او یک عنصر فعال ساواکی بود. به شیخ وحدت گفت : تو فردا بیا شهربانی. البته او با زیرکی و اختفایی که شیخ وحدت بر روی جزوه صورت داده بود، متوجه نشده که شیخ وحدت داره چی می نویسه یا به چه کاری مشغوله فی الحال.
اینکه آیا او گزارشی از شیخ وحدت کشف کرده بود؟ و یا یکی او را لو داده بود؟ و یا از قبل تحت تعقیب و مراقبت ویژه بود؟ را شیخ وحدت هنوز هم که هنوزه، کشف ننموده. شیخ وحدت به درخواستش که گفت فردا بیا فلان جا، گفت باشه. ساواکیه با تاکید مجددش، از دم در حجره رفت. کنار حجره ی شیخ وحدت، حجره ای بود که آقای شعبانی کشمیری در آن زندگی می کرد. آن موقع درب حجره ی شعبانی باز بوده. و از قضا مرحوم آیت الله مجتهدی (برادر آیت الله العظمی سید علی سیستانی مرجع فعلی شیعیان در عراق) که شیخ وحدت پیشش رسائل و مکاسب خوانده، در آن حجره نشسته بود. ایشان این ساواکی را می شناخته. وقتی آن ساوکی از صحنه دور شد، آقای مجتهدی از شیخ وحدت پرسید:
این آدم از شما چی می خواست؟ شیخ وحدت گفت : از من خواست فردا برم شهربانی. مجتهدی پرسید : مگه تو کاری کردی؟ شیخ وحدت گفت : من خبر ندارم. آقای مجتهدی یه خورده نگران شد. و سپس گفت : ان شاء الله چیزی مهمی نیست. فقط فردا خواستی بری شهربانی این ذکر را بگو : ما شائَ اللهُ کانَ وَ ما لَم یَشاء لَم یَکُن وَ لاحَول وَ لاقَوّه اِلّا بِالله. شیخ وحدت فرداش به شهربانی رفت. بیوگرافی او را دقیقا پرسیدند و نگاشتند. اینکه : کی هستی؟ کی آمدی به طلبگی؟ کی وارد مشهد شدی؟ با چه کسایی رفت و آمد داری؟ از کجای ایران آمدی؟ پدرت کیه؟ اساتیدت کیا هستند؟ مقلد کی هستی؟ فعالیت های خارج درست چی هاست؟ و...
شیخ وحدت هم مجبور بود مکتوب آنچه ساواک خواسته است در نخستین پرونده سیاسی تشکیل شده اش، بنویسد. او هم یه چیزایی برای ردّ گم کردن گفت. آنها سپس شیخ وحدت را آزاد کردند و گفتند برو. ساواک در واقع می خواست یک بیوگرافی از شیخ وحدت داشته باشد. و مهم اینکه استنساخ درس : ولایت فقیه " امام خمینی با زیرکی ویژه شیخ وحدت لو نرفت و او بر گشت به حجره و این بار با چشمانی بازتر و مراقبتی افزون تر استنساخش را که انبساطش در آن بود، از سر گرفت تا به استنباط های عمیق ترش نائل شود.
شیخ وحدت تاکید دارد که هنوز نمی داند کی او را لو داده؟ یا چگونه لو رفته؟ و یا ساواک از قبل چه اطلاعاتی از او جمع آوری پنهانی داشته، را نمی داند. ولی این را می داند که خطر از بیخ گوشش برای اولین بار در رفته و تیر ساواک نه به سیبل هدف که بر سیبل انحراف رفته. حالا را نبین که همه دم از ولایت فقیه می زنند و همه ی غیر خود را ضد ولایت فقیه می خوانند و حتی مرگ بر مرگ بر ... هم می نوازند. آن وقت ها جرات می خواست کسی این جزوه را حتی در دستش بگیره. برخی خر مقدس های آن دوره این جزوات را نجس می دانستند ولی حالا در رثای ولایت فقیه شعر هم می گن. جل الخالق. حالا اگه حال داری و دلت رضا داره چند تا عکس هم ببین بی منت و سِنّت ( حتما به کسر سین بخوانین)
سرگذشت شیخ (13)
به نام خدا قسمت13 . شیخ وحدت در همین سال 1349 که خاطرات و مخاطراتش را بازگو می کنم، ضبط صوتی می خرد که داستانی دارد. او به دلیل علاقه ی وافر به صوت قرآن عبدالباسط و نوارهای سخنرانی آیت الله فلسفی، از آقای سید عباس میرعمادی پسر عموی آقای سید ضیاء میر عمادی (از روستای اَرا بغل کلکنار کیاسر) که هر دو از هم حجره ای ها و دوستان دوره ی مدرسه حاج حسن شیخ وحدت هستند، 100 تومان 10 روزه قرض می گیرد و ضبط صوتی می خرد. (من با این ضبط کتابی دراز و چرمینه جلد، در تابستان ها که شیخ وحدت به دارابکلا می آمد، خاطره ای دارم که بماند ).
روز دهم مهلت قرض فرا می رسد. شیخ وحدت در این زمان که در مدرسه ی نواب حجره دارد، در بازپس دهی قرضش به مخمصمه می افتد یعنی چیزی در بساطش ندارد تا به عهدش وفا نماید. نماز ظهر و عصرش را در مسجد حاج ملا هاشم که معمولا نماز آنجا را مرحوم میرزا احمد مدرس می خواند و یا آیت الله مروارید، اقامه کرد و به مدرسه ی نواب بازگشت. و جلوی یکی از حجره ها کز کرد و نشست و به فکری عمیق فرو رفت که چگونه از پس این قرض بر بیاید؟ در دل به آقا امام رضا (ع) توسّل می جست و در ذهن به دست خدا بر روی سرش می اندیشید. ناگهان، یک باره دید، یکی از روبروی حجره ی طبقه ی فوقانی، دست تکان می دهد. و هی دستش را بالا و پایین می کند. شیخ وحدت که متوجه این صحنه شد، با اشاره ی دست خود به سینه اش، به آن فرد حجره ی فوقانی گفت : به من می گی؟ اون هم با اشاره گفت: آری. و با دست اشاره کرد، بیا.
شیخ وحدت رفت بالا و از پله ها گذر کرد و رسید داخل همان حجره ی معما. آن شخص دفتری را آورد و بازش کرد. توی آن دفتر لیستی بود که اسامی طلبه هایی در آن درج شده بود. یکی از این اسم ها، نام شیخ وحدت بود. که گفت جلوی آن را امضاء کن. امضاء کرد. دفتر را بست و رفت از توی کشو پولی در آورد و شمرد و 110 تومان به شیخ وحدت داد.
بعد توضیح داد، این مدرسه موقوفاتی دارد و ما، به بعضی از طلبه ها که مصلحت می دانیم از این درآمد موقوفات، یک چیزی می دهیم. شیخ وحدت خیلی خوشحال و بشاش شد. 100 تومان قرضش را اداء نمود و با 10 تومان باقی مانده، نیازهای دیگرش را بسامان ساخت. در حین مصاحبه به شیخ وحدت گفتم خود شما از نقل این خاطره چه برداشتی دارید؟ گفت :
"واقع اش این است در زندگی هر وقت تنها بودم و نیازمند، مددهای الهی در آن شرائط سخت را بیشتر لمس می کردم. و این هم یکی از امدادهای الهی به من بود. "
باز در زندگی حجره ای شیخ وحدت در همان سال 1349 خاطره ای دیگر وجود دارد که چون به یک دارابکلایی مرتبط است و در آن عزت نفس شیخ وحدت موج می زند و توجه ی مناسب آن میهمان چند روزه اش، نقلش می کنم. مرحوم آشیخ حسن مهاجر پدر آقای حاج ابراهیم مهاجر، تابستان سال 1349 یا 1350 به مشهد رفت. شیخ وحدت روزی در حجره اش به درسش مشغول بود ( او گاه تا 17 ساعت در درون حجره اش تنها و تنها مطالعه می کرد ).
دید کسی در می زند. شیخ حسن مهاجر بود. رفت تو. او برای التیام درد ترک اعتیاد در مشهد مقیم شد. چند روز در حجره ی شیخ وحدت میهمان گردید. شیخ حسن صبح می رفت حرم، ظهر می آمد حجره. شب نیز می رفت حرم، سپس باز می گشت به حجره. شیخ وحدت هم غذا طبخ می نمود و با هم می خوردند. میان وعده ها هم می نشستند و با هم گعده می کردند. چون ترک اعتیاد کرده بود بدنش درد می کرد و آمد و متوسّل شد به حرم.
شیخ وحدت در باره آشیخ حسن مهاجر می گوید او آدم روشنی بود. شخص با فرهنگی بود. مسائل را خوب درک و هضم می کرد. سطح فکری اش بالا بود. از همین جاست که او با شیخ وحدت دوست صمیمی شد. خیلی از مسائل را که علنی نمی توانست پیش هر کس مطرح کند، به شیخ وحدت، دقیق و رک می گفت. شیخ وحدت هرگاه به محل می آمد با شیخ حسن مهاجر نشست و برخاست داشت. شیخ حسن وقتی از حجره به دارابکلا بازگشت، شیخ وحدت متوجه شد او 20 تومان پول را مخفیانه گذاشت و رفت ( آن زمان این 20 تومان دو تا ژیان می شد شاید). چون با روحیه ی شیخ وحدت آشنا بود که به هیچ وجه از هیچ غیر آخوندی پول قبول نمی کند، پول را لای فرش حجره گذاشت و رفت. آری، التقاء عزت شیخ وحدت با فهم مناسب شیخ حسن مهاجر در این خاطره، در ذهن ها خطوری ماندنی دارد.
سرگذشت شیخ (14)
به نام خدا. قسمت14. باز نیز از سال 1349 می گویم. و این یکی، کاملا به دارابکلا اختصاص دارد. به منبر و محفل و پول ملّا و کار ستُرگ شیخ وحدت در بر چیدن نحوه ی منحوس جمع آوری آن برای منبری و یا هر روضه خوان. این برافکندن را که نوعی فرهنگ سازی اجتماعی شیخ وحدت برای دارابکلا بود، به دقت بخوانید و در مناظره ی احتمالی آن که ممکن است شکل منطقی و داغی بگیرد شرکت کنید. شیخ وحدت از مشهد بر این نظر می رسد آن هم به ضرس، که دهه ی آخر صفر آن سال یعنی 1349 را در تکیه دارابکلا منبر رود. انگیزه ی اصلی اش این بود که یک سنّت رایج غلط و بسیار مشمئز کننده را که در دارابکلا و جاهای مجاور جاری بود را بر چیند. آن سنت این بوده :
هر روحانی منبری، هر روز و یا هر کجا هر بار که منبر می رفت، بعد از اینکه منبرش پایان می گرفت و هنگام دعا کردن می رسید، هنگامه ای بپا می شد، یعنی دو سه نفر از مجلس روضه، بر می خاستند و در میان حضّار می گشتند و حاضرین هر کس دستش را توی جیبش می نمود و یکی یک ریال و یکی دو ریال و دیگری پنج قِران می داد. پول ها را جمع می کردند و میان حاضرین و جلوی چشم حضّار، می آوردند و می گذاشتند توی مُشت منبری. عجب رسمی...
در قسمت زنان نیز چنین می کردند و پس از جمع آوری پول ملّا یا تحویل مسئول جمع آوری بخش مردان تکیه می دادند که بدهد به منبری. و یا در همان بخش مجلس زنان، که اگه زن آن ملّایی که به منبر رفته، حضور داشت، می دادند به او. شیخ وحدت تصمیمی سخت گرفت که این بساط را ریشه کن کند. نه تنها او با این شیوه مخالف بود، حتی الان نیز با روش جاری هم بشدت منزجر و نگران و ناراحت است. زیرا مسئول جمع آوری پول ملا، انگار توی کمین نشسته، تا یکی وارد تکیه شود و شکارش کند و آن فرد هم باید در مرائی جمع، حتما دست به جیب کند و به مسئولی که پیش زانوهاش، زانو زده، پول دهد. یعنی پول ملا.
شیخ وحدت از این شیوه ی جمع آوری هم، بشدت مخالف است. اصل پول ملا را نمی گم، نحوه اش را می گویم. شیخ وحدت آن سال بسی سخت، آمد دارابکلا. مرحوم حجت الاسلام والمسلمین آشیخ احمد آفاقی (پسر عموی مادرم) آن سال، در تکیه ی بالا، هم غروب ها به منبر می رفت، و هم شب ها. هنوز مسجد و تکیه ی پایین محله تاسیس نشده بود.
شیخ وحدت البته دعوت نشده بود و آقای آفاقی رحمه الله، به اختیار خود منبرهای غروبش را، به شیخ وحدت واگذار نمود. و شیخ وحدت هم، چون در درونش به آن تصمیم خَرق عادت بد مالوف تکیه رسیده بود و آن را تا آن زمان پنهان نگاه می داشت، پذیرفت. بزرگترها که همه یادشونه. هم سن و سال های ما هم که تکیه ای و مسجدی بودند آن سال مهم یادشان است. خصوصا مصیبت هایی که شیخ وحدت می خواند و همه حضار بشدت می گریستند. شیخ وحدت پس از سه چهار منبر، روز پنجم منبرش را اختصاص داد به قضیه ی نحوه ی جمع آوری پول ملّا.
پس از اینکه مقدمه ای چید و در باره ی عظمت روحانیت و لزوم بزرگداشت مقام روحانی، و این که اینها جانشین پیامبر (ص) هستند و دین خدا را به مردم ابلاغ می کنند ووو...، چنین گفت: خوب، خود این کار که برای روحانی پولی در نظر می گیرید، کار با ارزشی ست، اما این سبک پول جمع کردن را " جمع " کنید. این اهانت به یک مبلّغ دین خداست. شیخ وحدت معتقد بود برایش بسیار دشوار بود که وقتی دعا می کرد، نمی دانست دعا را طولانی کند و یا کوتاه! چرا که اگر طولانی اش می نمود ممکن بود اینطور تلقی کنند که او برای بیشتر پول جمع شدن دارد دعا را کِش می دهد. به همین خاطر در هر منبرش سه تا دعا می کرد و می آمد پایین.
حتی برخی از اینهایی که پول جمع می کردند در پایان هر منبر، به شیخ وحدت می گفتند چرا دعا را زود تمام می کنی؟ بذار ما از همه بگیریم بعد بیا پایین. شیخ وحدت در ادامه ی آن منبر سرنوشت ساز چنین گفت : الآن با این وضیعتی که در پایان هر منبر برای روحانی پول جمع می کنید، حال منِ منبری با حال یک گدا که از بیرون محل وارد محل می شود هیچ تفاوتی ندارد. اون گدا از صبح تا غروب این در و آن در خونه ها را یکی یکی می زنه و یک قِران یک قِران و دو ذار سه ذار می گیره، و غروب آفتاب می آد داخل این اتاق کناری ( گدا خانه ی تکیه ) می خوابه. پول هاشو می شمره و حساب و کتاب می کنه و به خود می گه چقدردرآمد داره وو.. آن وقت ها کنار تکیه، سمت دستشویی یک اتاقکی داشت که گدا هایی که از راه های دور می آمدند محل، روزها گدایی می کردند و شب ها آنجا می خوابیدند.
شیخ وحدت بازم ادامه داد و گفت: من آخوند هم از صبح تا بعد از ظهر می شینم مطالعه می کنم و بعد می آم توی تکیه و بعد از منبر یک قِران دو ذار و سه ذار برام جمع می شه. به اندازه همون گدا. با این تفاوت، که گدا در خونه ها را می زنه و ما آخوندها یه خورده متمدّن تر هستیم صاحب خانه را اینجا جمع می کنیم و پول را اینجوری ازشون می گیریم! و با فریاد غرّا و رسا گفت :
والله بالله این قبیح است. این تحقیر است. این جسارت است.آدم از گرسنگی بمیرد بهتر است که این جوری پول در بیاورد و زندگی را اداره کند. شیخ وحدت منبرش را تمام نمود و آمد پایین. شب نوبت آقای آفاقی رحمه الله شد.
اینجا را دقیق شوید. آقای آفاقی رفت منبر. بعد از منبر، همان کسانی که جمع کننده ی پول بودند، و غروب آن روز هم در تکیه نشسته بودند و صحبت های شیخ وحدت را شنیده بودند، پا شدند برای آقای آفاقی پول جمع کنند. شیخ وحدت بشدت بر آشفت و گفت : من مگر امروز در باره ی همین موضوع صحبت نکردم؟ بنشینید. اون آقایون نشستند. بعد آقای آفاقی آمد پایین و اتفاقا با شیخ وحدت خیلی خوب برخورد کرد و به او گفت :
آقا ته اِما ره هم راحت هاکاردی با این کاری که هاکردی.
حالا اینو هم که به داستان بالا خیلی خیلی چفته بخوانین. شیخ وحدت برای اینکه ابتدا خود را از پول ملّا در آن دهه آخر صفر معروفش که بساط سنت مشمئز کننده یعنی در هر منبر برای هر منبری پول جمع کردن را برای همیشه ابطال ساخت، از همان آغاز آمدنش از مشهد به محل، از دوستش آقای شیخ حسن علم الهدی مبلغ 400 تومان پول قرض کرد. چون نیت و اراده ای راسخ نموده بود دیگه باید این نحو پول ملا را ریشه کن سازد، لذا خود اطمینان داشت که برای پول گرفتن نمی آد دارابکلا.
وقتی هم که برگشت مشهد، کتاب های شخصی کتابخانه اش را فروخت که پول قرض کرده ی شیخ حسن علم الهدی را باز پس دهد. تا هم به دَین خود اَدا نموده باشد و هم به دین خود خدمت. و هم نیز به روحانی حرّیت و عزت بخشیده باشد و هم یک سنّت بسی غلط را ویران ساخته باشد. پس او حاضر شد 400 تومان قرض کند و به سفر تبلیغی ماه صفر بیاید تا کاری برای تاریخ دارابکلا ثبت نماید. از آن سال به بعد آن شیوه ی توهین آمیز به منبر و منبری و پا منبری از دیار دارابکلا رَخت بر بست و به!!! پیوست. فاتحه مع الصلوات.
سرگذشت شیخ (15)
به نام خدا. قسمت 15. یک کار پر خطر دیگری هم شیخ وحدت در خرداد سال 1349 در مشهد انجام داد که اگر لو می رفت الآنه، سنگ قبرش را علف های سبز پوشانده بود. اما پوشالی های رژیم پوشالی، در خیلی از مواقع، مثل پوشال و مانند پخمه ها بودند. او به مناسبت سالگرد قیام 15 خرداد 1342 که طلاب انقلابی مدرسه ی فیضه ی قم توسط ماموران سرکوب گر شاه، قتل و غارت شده بودند؛ کاری صورت داد که با تاکید شیخ وحدت نقل آن در این سرگذشت، عاید است و عبرت.
تا کسی در سر، هوس شاه و شاهی نکند. شیخ وحدت در مدرسه ی نواب با آقای سید ضیاء میرعمادی ( از روستای اَرا نزدیک کیاسر ) نشسته بودند و به بحث و تبادل فکر مشغول. میرعمادی یک متنی را که مرحوم آقای آیت الله مُحامی آن را نوشته بود، در آورد و به شیخ وحدت نشان داد. متنی کاملا سیاسی و مربوط به مسئله ی خطرناک قیام سرکوب شده ی 15 خرداد سال 1342. در اینجای مصاحبه، شیخ وحدت به شدت در فضای آن سال غرق شد و کمی به آن فرو رفت و سکوتی متامّلانه کرد و آه و حسرتی از نهاد ناآرام سیاسی اش! و آرام عرفانی توحیدی اش!، برآورد و به من گفت :
در مشهد چند چهره روحانی بودند که در راس مبارزه با رژیم ستم شاهی بودند. از جمله آنها، یکی همین مرحوم آیت الله مُحامی بود ( که در بالا نامش آمد ) دیگری شهید عبدالکریم هاشمی نژاد و یکی هم آیت الله محمدرضا واعظ طبسی. و... میرعمادی متنش را آورد پیش شیخ وحدت و گفت تو خطت قشنگ است و این را در 20 نسخه بنویس.
متن با این جمله از آیه ی قرآن آغاز شده بود : وَ سَیعلم الذین ظلَموا اَیّ منقلَب ینقَلبون شیخ وحدت این متن سیاسی را در سه روز و در 20 و 30 نسخه نوشت. میرعمادی بعد آمد و این نسخه ها را بُرد. و توسط برخی، بطور مخفی در جاهای خاص حرم و کوچه های مجاور نصب شد.
یکی از همین اعلامیه ها در کوچه ی ضیاء. یکی در زیر ساعت حرم حضرت رضا (ع) که روبروی خیابان شیرازی فعلی ست نصب شده بود که خیلی سر و صدا بپا انداخت.این حرکت شیخ وحدت خیلی کار پر خطری بود. در مشهد چهره های سیاسی خیلی کم بودند. و این گونه اعلامیه نوشتن ها، کاری شاذّ بود. شیخ وحدت آن زمان نمی دانست چه جُرمی را بر جِرم تنش مضاف ساخت. بعدها دریافت، چه کار سنگینی کرد و پی برد جُرمش نزد رژیم تا سر حد مرگ است.
اینکه آیا ساواک و شهربانی فهمیده بودند این کار شیخ وحدت بوده یا نه را؟ هنوز هم شیخ وحدت نمی داند. و این، جزء کارهای آغازین سیاسی شیخ وحدت در مشهد بود. به همراه آن کار استنساخ جزوه ی حکومت اسلامی یا ولایت فقیه یعنی همان درس های سیاسی امام خمینی در نجف که در ایران میان مبارزین رد و بدل می شد با ترس و وحشت.
حال که نام دو مبارز سال های سخت مشهد به میان آمده، شیخ وحدت از هر دو بزرگوار دو خاطره ی عبرت آموز دارد که نقل آن بسیار مفید و جاذب است. هر دو خاطره نیز سیاسی ست. یک خاطره سفر شیخ وحدت با شهید هاشمی نژاد به مازندران است. یکی هم با واعظ طبسی و در باره ی مخالفت شدید او، با توزیع یک پول مشکوک در مدرسه ی نواب و پیغام واعظ به شیخ وحدت در آن قضیه.
خاطره ی سیاسی اول:
یک بار شیخ وحدت و شهید هاشمی نژاد و محی الدین غفاری با ماشین شهید هاشمی نژاد ( که به گفته ی شیخ وحدت مبارز خستگی ناپذیر و جسور و خطیب بسیار زبردست و زیرک و توانایی بود و نویسنده ماهر ) از مشهد راه افتادند به سمت مازندران. به مینو دشت که رسیدند، با برنامه ی سیاسی مخفی خاص هاشمی نژاد، راه شان را کج کردند به سمت گنبد کاووس. چرا؟ چون شهید آیت الله اسدالله مدنی آن سال از سوی رژیم شاه در آنجا تبعید بود. رسیدند پیش شهید مدنی. یک ساعت به غروب بود. چیزی که شیخ وحدت در مصاحبه با من به نقل آن بسنده نمود، این جمله ی تاریخی شهید مدنی به جمع سه نفره شان بود. شهید مدنی در آن ملاقات مخفی و مهم و به یادماندنی گفت : "در ... من دیده ام که این خاندان پهلوی، وقتی نوبت به سومی برسد، اینها سقوط می کنند."
لازم است یه یاد آورم که شهید بزرگ و محبوب آیت الله سید اسدالله مدنی یکی از مهم ترین و بانفوذ ترین علمای ایران در نجف و در غرب کشور، خصوصا تبریز بود که در محراب نماز جمعه تبریز، توسط گروه تروریستی مسعود رجوی خائن و جنایتکار جنگی فراری، شهید گردید. چون از صلابت و نفوذ معنوی و سیاسی او می هراسیدند. شهید مدنی مبارز نستوه بود و در دوره ی دفاع مقدس نیز بارها و بارها در جبهه ها با لباس رزم حاضر شد.
شهید محراب آیة الله سید اسدالله مدنی
خاطره سیاسی دوم:
یک بار در مدرسه ی نواب پولی!!! قرار بود بین طلبه ها تقسیم کنند. چند روزی توزیع پول ادامه یافت. رقم آن هم قابل توجه بود. از آقای آیت الله واعظ طبسی به شیخ وحدت پیغام آمد که به طلبه ها برساند، که از گرفتن این پول امتناع کنند. شیخ وحدت در چند روزی که پول را تقسیم می کردند با توجه به منع واعظ طبسی نرفت که پول بگیرد و نگرفت. خیلی از طلبه ها این پول را گرفته بودند.
یک روز شیخ وحدت پیغام داد به واعظ طبسی: که ماها داریم تنها می مانیم. اگر این پول را نگیریم شناخته می شویم و لو می رویم که این تعداد معدود این پول را نگرفتند. و سوء ظنّ ایجاد می شود. آقای واعظ طبسی ( که الآنه تولیت و خادمیّت حرم امام رضا علیه السلام بر دوشش هست ) آن سال یعنی اوائل 1350 برای شیخ وحدت 150 تومان پول فرستاد و به شیخ وحدت گفت : برو سفر. هدف از تعیین سفر برای طلبه های سیاسی مثل شیخ وحدت، این بود که در مدرسه، مورد تردید و شک قرار نگیرند که از پول مشکوکی که توزیع شده، امتناع سیاسی و بودار ورزیدند.
شیخ وحدت هم این پول را گرفت و مخفیانه پَر کشید به دارابکلا. چند روزی در دارابکلا بود. کارهای کرد و بازگشت به مشهد. بقیه بماند برای بعد. برای شیخ وحدت هنوز هم معلوم نگشت! این پول از یک وابسته ی به رژیم شاه بود؟ یا از طرف خود شاه؟ یا ساواک؟ یا شاه دوست ها؟ یا برخی علمای غیرمبارز و مانوس باشاه؟ فقط این را می دانست و می داند که آن پول شُبهه ناک بود. بدجوری هم. که آیت الله واعظ طبسی چهره ی شاخص مبارزات علیه شاه، طلبه ها را بدان آگاه و منع ساخته بود.
از محسّنات آن منع مهم واعظ طبسی یکی هم این بود که شیخ وحدت، یک سفری چند روزه هم به محل نمود. و با پدر و مادر و ماها و رفقا و فضای شاد دارابکلا تلاقی کند و غیاب و آن فرار مشهور و تاریخی اش را تلافی. حالا طبق فرمول دامنه، عکس هایی ببینبد. که طبق داءب دامنه، یک هفته ای در وبلاگ می ماند و سپس همه عکس ها حذف می شود. پس تا دیر نشده، دامنه را بَر برسید.
سرگذشت شیخ (16)
به نام خدا شیخ وحدت در دوره ی دبستان در دارابکلا، با آقای اکبر چلوئی (مرحوم حاج ابراهیم بالامله) بسیار رفیق بود. و رفاقت وصف ناشدنی این دو، تا پیروزی انقلاب ادامه یافت و هنوز نیز، آن حبّ و دوستی عمیق، میان شان دورادور پابرجاست. اکبر در دوره ی زندگی مخفی شیخ وحدت، یکی از رانندگان مورد اعتمادش بود که با او به شهرهای قم و مشهد و تهران جابجا می شد (دو عزیز دیگر هم آن ایام خطرناک با ماشینی که داشتند،
در سفرهای متعدد شیخ وحدت مورد وثوقش بودند آقایان حاج مصطفی دارابی و حاج عباسعلی قلی زاده ). شیخ وحدت هر گاه از مشهد، به دارابکلا می آمد، معمولا سر مغازه ی اکبر چلوی، ( درست رو به روی منزل مرحوم شیردل ) که الانه، منزل برادرش هادی چلوئی ست، رفت و آمد و نشست و برخاست داشت. در همین مغازه، اتفاق سیاسی مهمی رُخ داد، که بیشتر محلی های به سنّ و سال من و بیشتر، آن را شنیده و یا دیده اند.
آن حادثه ی سیاسی خطرآفرین این است. یک بار شیخ وحدت بر همین منوال بالا، از مشهد آمده بود دارابکلا. رفت توی مغازه ی اکبر چلوئی. او یک شاگردی هم داشت. عبدالله طالبی. معروف به یعقوب عبدالله. (پسر عموی ما البته، دورادور). شیخ وحدت دید، اکبر چلوئی یک عکس بسیار بزرگی از شاه را بر دیوار مغازه اش نصب کرد. شیخ وحدت خیلی ناراحت شد. گفت: اکبر، این چیه گذاشتی اینجا؟ عکس این خبیث را، تو برای چی اینجا نصب کردی؟ این، یزید زمان است. این، بزرگترین مرجع شیعیان عالم را از ایران به نجف تبعید کرد. (منظور شیخ وحدت امام خمینی بود، که آن وقت ها حتی بردن لفظ خمینی، لرزه بر اندام ها می انداخت. بعد که آسان شد و میراث خواری آغاز، همه شدند خمینی دوست چه آسان ).
شیخ وحدت رفت قاب بزرگ عکس را گرفت و آورد پایین. قاب را بازش کرد. عکس شاه را در آورد و جرّ داد و پاره پاره اش کرد و مُچاله اش نمود و انداخت دور. بعد به او یعنی اکبر چلوئی گفت : تو به جای این عکس، برو ساری. یک دانه عکس زیبای امیرالمومنین (ع) را بگیر، بذار توی قاب و نصبش کن اینجا. تا توی مغازه ات برکت بیاد. این واقعه ی خطرناک و مهم، آن هم در محیط تنگ روستا، در همه جای دارابکلا، منتشر شده بود.
و از آن پس، شیخ وحدت، به عنوان یک چهره ی ضد شاه در محل معروف شد. این واقعه، که بسی جرئت و جسوری می خواست آن سالهای استبداد مطلق شاه و سرکوب همه مخالفان و تبیعد و زندانی کردن بسیاری از مبارزان مذهبی و غیر مذهبی، یعنی در اواسط سال 1349 اتفاق افتاد.
بهتر است از همین سال 1349 نکته ای دیگر از زندگی شیخ وحدت را در همین قسمت بگویم و آن مربوط است به آزمونی که شیخ وحدت در آن شرکت نمود. مرحوم آیت الله میلانی، در مشهد مدرسه ای تحت برنامه و منظم تاسیس کرده بود که برای ورود به آن، آزمون می گرفتند. مواد امتحانی اش شش درس بود. شیخ وحدت در آن سال، در آن آزمون شرکت جست و هر شش درس را 20 شد. خصوصا انشاء را. ( انشاء هم یعنی آفریدن و ایجاد نمودن. و نوشتن یک متن، نوعی آفرینش است که صفت خداوند متعال است. این درس را این روزها کسی جدی نمی گیرد. حال آن که انشاء به نظرم مهمترین درس مدرسه برای تمرین آزادی و تفکر و استقلال اندیشی و خلاقیت است ).
موضوع انشاء در مورد مدرسه ی آیت الله میلانی بود. که شیخ وحدت انشاء را به صورت فرضی، در خطاب به یک دوست فرضی نوشت. با این تِم. در آن انشاء یک دوستی از قم، به او نامه ایی گلایه آمیز نوشت. که قم را چرا ترک کردی و رفتی مشهد؟ شیخ وحدت هم در جواب آن دوست فرضی، همه ی مسائل گلایه ای اش را تصدیق کرد و کمبود های حوزه های مشهد را گوشزد. و بر کاستی های مهم مُهر تایید زد؛ اما در ادامه ی آن انشاء این چنین نوشت : تو اما از یک چیز خبر نداری و آن مدرسه ی تحت نظارت و برنامه ی آیت الله میلانی ست.
شیخ وحدت در آن آزمون برنده و نفر برگزیده و نخست شد. شهریه ی مدرسه ی میلانی را با او دادند و در آن مدرسه پذیرفته شد. جایزه ای نیز به او تعلق گرفت. اما جایزه چی بود که شیخ وحدت، آن را بر خود اهانت تلقی نمود و دیگر پا در آن مدرسه نگذاشت؟ آری جایزه ای بشدت اهانتی، از نوع اعانتی! و آن چی بود؟ اینها بود که خشم شیخ را درآورد. اساسا شیخ وحدت همواره از اعانه ( کمکی تحقیر آمیز ) انزجار داشت و متنفر بود. به همین دلیل آن مدرسه را برای همیشه ترک گفت. اعانه ی تحقیری تصغیری و تسخیری، اینها بود : یک قوطی یک کیلویی روغن قوی نباتی. چند کیلو برنج. یک کتاب اخلاق. تالیف آقای سبزی خراسانی.
سرگذشت شیخ (17)
به نام خدا. آن سال ها یعنی 1350 و قبل و بعد آن، مرسوم بود که طلبه های مشهد، چند روز مانده به ماه های تبلیغی محرم و صفر و رمضان، می آمدند در مسجد جامع آمل، جمع می شدند و مردم روستاهای اطراف آمل، می آمدند در آن مسجد، روحانی را انتخاب می کردند و برای روضه و تبلیغ می بردند روستای شان. شیخ وحدت نیز آن سال، سه روز مانده به ماه محرم، با اتوبوس، به اتفاق چند طلبه از مشهد، وارد همین مسجد جامع آمل شد. طلبه ها خیلی زیاد بودند.
یکی از متصدی های امور مذهبی روستاهای اطراف آمل می آمد مسجد و یک روحانی را با خود می بُرد برای تبلیغ. یکی هم آمد سراغ شیخ وحدت و او را بُرد به محل شان. مثل این بود روحانی ها در صحن مسجد خود را عرضه می کردند و مشتری ها می آمدند می بردندشان محل شان. فصل نشاء برنج بود. مردم خیلی خسته و کوفته بودند و نای و رمقی برای تکیه آمدن نداشتند.
شب اول روضه، خود شیخ وحدت بود و آن صاحب خانه. شب دوم سه نفر شدند و تا شب پنجم تعداد آنها از پنج انگشت هم نگذشت. روز پنجم شیخ وحدت به صاحب خانه گفت با این وضع، صلاح نیست من اینجا بمانم و یازده شب بی مستمع منبر برم و شما هم ناچار شوید یک پولی به زور از مردم بگیرید و به من بدهید. برای من این وضع دشوار است.
به خاطر همین، شیخ وحدت فردای آن شب از صاحب خانه خداحافظی نمود و نزدیک ظهر آمد به همان مسجد جامع آمل. داخل مسجد چند تا حجره داشت و یک نوع مدرسه به حساب می آمد. یکی از طلبه های مشهد را دید. او هم از روستا برگشته بود به مسجد مثل شیخ وحدت مستمع نیافت. ( شیخ وحدت در حین مصاحبه به من گفت :
من به مردم روستاها در وقت کار سخت نشاء حق می دادم که نمی آمدند تکیه. خودم هم اگر مشغول آن کار طاقت فرسا می بودم، شب نمی آمدم تکیه ). به هر حال شیخ وحدت و آن طلبه ی مشهدی قرار گذاشتند بعد از ظهر برند به طرف تهران و از آنجا با قطار یا اتوبوس برگردند مشهد. آری، صاحب دامنه هم می گوید : وقتی مردم نباشند، روحانی خطابه اش را به کی و چی خطاب کند! روحانی با مخاطبش، خطابه ساز است و حیات داره و حیاط! آن روحانی رفت بیرون مسجد و گشتی زد و تا شیخ وحدت نماز ظهر و عصرش را تمام کند، برگشت صحن مسجد و منتظر شیخ وحدت ماند. و کمی بعد صدا زد شیخ وحدت را و گفت : بیا اینجا. شیخ وحدت رفت پیشش. گفت :
من که رفتم بیرون قدم بزنم، یک آقایی ( حول و حوش سی ساله ) به من گفت من عازم تهران هستم، شما اگر خواستید با من بیایید تهران. و من هم به آن جوان گفتم من تنها نیستم یک دوست دارم و الان توی مسجد است. این را که گفت، شیخ وحدت گفت پس من هم می آم. هر دو رفتند سوی آن راننده سی ساله.
شیخ وحدت دید، یک جوان بلند قامت. محاسن دار. خوش چهره و جَسیم (قوی هیکل و جسم متعال دار) منتظرشان است. سلام و علیکی کردند و تعارفی. و نیزخوش و بشی. این که آیا ذوق زده هم شدند یا نه را ؟ من از شیخ وحدت نپرسیدم. او یک پیکان داشت. شیخ وحدت عقب نشست و آن دوست روحانی اش، در صندلی جلو و حرکت کردند به سمت تهران. آن جوان رشید خودش را معرفی کرد : من شغلم ساعت فروشی ست. از آن گنبد گرفته تا آمل و از آمل تا رامسر و رشت و رودبار ، رفت و آمد می کنم و با ساعت فروش های این شهرها آشنا هستم و می روم اگر جنسی می خواهند، از تهران برای شان تهیه می کنم. من الان از گنبد برگشتم و دارم می رم تهران. و گفت شما اگر عجله ندارید، با هم بریم محمود آباد و از آنجا بریم گیلان و از آنجا از جاده ی سفید رود بریم رودبار و منجیل و قزوین و تهران. شیخ وحدت گفت ما عجله ای نداریم. ما می خواهیم بریم تهران و از آنجا هم با قطار بریم مشهد.
پس رفتند به همان سمتی که آن آقا به آنها گفت. بیفزایم من که من قدیم آی ماشین سواری را دوست داشتم! توی این مسیر، هر کجا ساعت فروشی داشت، او یک سری می زد و سپس به راه ناتمام ادامه می دادند. او یک فردی آخوند دوست بود و متدین و اهل نماز. و با تمامی ائمه ی جماعات مساجد این شهرها، آشنا بود و رابطه ی نزدیک داشت. در هر شهر می رسید نمازش را همان اول وقت می خواند. شب را در یکی از شهرهای مسیر و در منزل یک سیّد روحانی که مسجد و مدرسه ای داشت، همانجا خوابیدند. و فردا به راهشان به سمت تهران ادامه دادند.
توی این مسیر و در طول 15 ساعت راهی که رفتند، هر یک، یک حکایتی و داستانی و روایتی و جوکی نقل می کرد (جای یکی از رفقای بشّاش من خالی بود آنجا! ). و همین موجب شد از همدیگر خوششان بیاید. از کنار سدّ سفیید رود گیلان گذشتند و آمدند به رودبار. 8 صبح بود. راننده از داخل شهر رودبار به جاده ی کناری رفت و با فردی دیدار کرد و پیشنهاد داد سه تایی برند کنار سدّ منجیل و از تاج آن، مناظر زیبا را مشاهده کنند.
در مسیر رفتن به سمت تاج سدّ منجیل، نگهبانی با شیوه ی مودبانه مانع شان شد و گفت رفتن به سر تاج سدّ ممنوع است. شیخ وحدت معتقد است که علت سخت گیری های آن سال این بود که سازمان چریکهای فدایی خلق ایران، دو سه ماه قبل از آن، پاسگاه سیاهکل (شهری در گیلان) را خلع سلاح کردند و از آن به عنوان یک اسطوره و موج علیه ی شاه بهره گیری کردند و البته سرکوب گردیدند. و رژیم از بهمن همان سال به بعد، به همه کس و همه چیز مشکوک می شد. به گفته ی شیخ وحدت در حمله ی ماموران شاه به آزادسازی پاسگاه سیاهکل، آقای فرهودی ساروی هم کشته شده بود. و همین حمله و کشتار، خیلی سر و صدا به راه انداخته بود. کنترل سدّ منجیل و مکان های مهم ایران، از این حادثه ریشه می گرفت. از دیدن سدّ، محروم و منصرف شدند و حرکت کردند به سمت تهران. از تاریکی درون تونل منجیل که ردّ شدند، دیدند از پشت سرشان، صدای بلندی نعره کشان بر خاست که > ایست! ایست! ایست!
راننده ی شان فوری ماشین را متوقف کرد. بطوری که صدای زوزه ی خط ترمز به گوش شان رسید. دو تا درجه دار بدو بدو آمدند و با خشونت گفتند : پیاده شوید. دو نفرشون پیدا شدند و شیخ وحدت که صندلی عقب نشسته بود، با طمانینه، همانجا نشست تکان نخورد و پیاده نشد. (شتر دیدی ندیدی ).
اون درجه دار فریاد زد برای چی رفتین سمت سدّ منجیل؟ مگه نمی دانین اینجا قدغن است؟ گفتند زود باشین صندق عقب ماشین را باز کنین. توی صندوق عقب وسایل ساعت به صورت جعبه جعبه های کوچک چیده شده بود. پرسیدند : این جعبه ها چیه؟ راننده با خون سردی گفت اینها ابزار ساعت است. باز کرد و یکی یکی به مامورین نشان داد. درجه دارها قانع نشدند و به خاطر دو مورد یعنی هم حرکت به سمت سدّ منجیل و هم وجود جعبه های چیده شده ی ساعت، آن سه را با ماشین جبپ شان اسکورت کردند و بردند پاسگاه منجیل.
و آنها را تحویل مقامات پاسگاه دادند و خودش برگشتند به ادامه ی گشت زنی شان. شیخ وحدت در پاسگاه منجیل هم از ماشین پیاده نشد. ( زورش می آمد یا زور می گفت ؟ نمی دانم و نپرسیدم ) آن دو نفر رفتند داخل اتاق پاسگاه. 20 دقیقه ای به طول انجامید. و آن دو به اتفاق درجه دار دیگری از داخل پاسگاه، آمدند و داخل ماشین و صندوق عقب را کامل بازرسی کردند. راننده به آن درجه دار گفت : این حاج آقا ( اشاره به شیخ وحدت که در صندلی عقب ماشین نشسته بود و پیاده نمی شد) مهمان ما هستند و داریم می ریم تهران. درجه دار باز نیز، دور ماشین گشت و نگاهی کرد و وراندازی نمود و چپ چپ نمود و سپس گفت : برید. رفتند.
وارد تهران شدند هر سه. آن سید روحانی مشهدی گفت من می خواهم خیابان ناصر خسرو پیاده شوم و برم پیش فامیلمان. اون رفت و هرگز باز نگشت و شیخ وحدت هم دیگر هیچ گاه او را نیافت. حالا دو نفر شدند و رسیدند باب همایون و منطقه ی امین حضور تهران. نزدیک میدان توپخانه. همین میدان توپخانه ای که روزنامه ی کیهان هم آنجا مستقر است و بچاپ می ره!!! رسیدند جنب منزل راننده. او به شیخ وحدت گفت : اما شما باید بیایی خونه ی ما. شیخ وحدت تعارف کرد. اما او هرگز نپذیرفت.
شیخ به خانه ی او وارد شد و آن شب تا نیمه شب، با هم وارد بحث شدند و مسائل سیاسی را برای هم گفتند. شیخ وحدت دید که همدیگر را خوب درک می کنند. همان شب میان شیخ وحدت و آن مرد، پیوند دوستی و رفاقت و مراودت محکمی ایجاد شد. و تا سالهای سال یعنی 1359 ادامه یافت و باقی ماجرا... که خواهد آمد. فقط این شخصیت محوری و مهم داستان زندگی و سرگذشت شیخ وحدت را کمی معرفی کنم تا بقیه ی داستان را با او به خاطر داشته باشین. همین زمان که شیخ وحدت وارد خونه آن شخص می شود، او یک همسر و دو فرزند دارد : مهدی و فاطمه.
حال آن که شیخ وحدت تا این ساعت هنوز ازدواج ننموده بود. ساختمانش در مرکز شهر تهران یعنی باب همایون، امین حضور، دو طبقه داشت با چهار اتاق. و اتاق طبقه ی بالای خونه ی این شخص، در طول مبارزات و در به دری های شیخ وحدت، می شود مقرّ شیخ وحدت و او. شیخ وحدت از آن پس هر گاه تهران می رفت برای مبارزه و تدریس نهج البلاغه برای دانشجویان مبارز، مستقیم می رفت اتاق طبقه ی دو این فرد. او کیست؟ مفصلش را قسمت های حساس زندگی شیخ وحدت بیابید. اما اسمش : جناب آقای امیر زهتاپچی ست. (زهتاب کسی ست که پیشه اش تابیدن زه و پوست و روده گوسفند و سایر حیوانات باشد. اما ساعت فروش بود نه مثل فامیلی اش زه تاب).
زندگی و سرنوشت امیر زهتابچی به همراه مبارزات شیخ وحدت، خود داستانی مطوّل و دلکش دارد. دست خدا باز شیخ وحدت را به یک مبارز قهّار علیه شاه و استبداد و ستم وصل کرد. او و او یعنی هر دو مثل دو تیغه ی یک قیچی علیه ی ستم مبارزه کردند. زهتاپچی همه ی شهرهای ایران می رفت و مبازره را می گسترانید. آن هم در قالب و پوشش مخفی و عادی یک آدم ساده و بی آلایش ساعت فروش سیّار.
این چهره ی محوری داستان را تا حد بسیاز زیادی به یاد داشته باشید. تا حالا همه ی رفقای شیخ وحدت به دست خدا به او دست دادند و دست به دست شدند. در یک پستی رفقای مبارزاتی شیخ وحدت را که همه در طول مبارزات شان یا زندانی و یا فراری و یا حتی اعدام شدند خواهم گفت به همراه بیوگرافی کوتاه. حالا بفرمایید چند عکس را از نظر بگذارنید اگر خواستید البته.
سرگذشت شیخ (18)
به نام خدا. سال 1349 یا 1348 (تردید از شیخ وحدت است)، درست در روز عاشورا، شیخ وحدت در مدرسه ی نواب نشسته بود. دید آقای شعبانی کشمیری از مجلس روضه برگشته است. اما وضعش آشفته است. چشمانش ورم کرده، مثل یک کاسه ی خون. با تعجّب از او پرسید : آقای شعبانی این چه وضعی ست؟ چی شده؟ گفت : آقای طالبی امروز نبودی. آقای نوغانی منبر رفتند و روضه خواند،که من فکر می کنم تمام در و دیوار و آجرها و هر چیزی که آنجا حضور داشت، اشک ریختند. حالا نوغانی کیه؟ خود شیخ وحدت او را به شرحی که من، با برداشت آزاد می نویسم او را معرفی کرد. که شناختن او برای هر انقلابی و مذهبی لازم است.
این آقای نوغانی یک خطیبی بسیار زبَردست بود؛ که تمام طلبه ها ایشان را می شناختند. و آن زمان ایشان هر کجا منبر می رفت، تعداد زیادی از طلبه ها، پای منبرش، دفتر و قلم به دست، می نشستند و منبرش را می نوشتند. بسیار توانا بود در ایراد خطابه و سخن. منتهی یک عیب بزرگی که داشت، این بود که عنصری وابسته به حکومت شاه بود. و مخالف مشیء مبارزه و نهضت امام خمینی بود. البته این را علنی نمی کرد. مثلا شاه که می آمد مشهد، آقای نوغانی را دعوت می کردند. حتی در اواخر عمر رژیم،که شاه به مشهد رفته بود، نوغانی به استقبالش رفت و یک خیر مقدم غرّایی به شاه گفت. این آقای نوغانی قبل از اینکه به این روز ( شاه دوستی ) بیفتد، تقریبا انقلابی بود. این را ( آنچه در زیر به عنوان خاطره ی شیخ وحدت نقل می کنم ) ، آیت الله مجتهدی ( برادر آیت الله سید علی سیستانی مرجع حیّ و حاضر عراق ) برای شیخ وحدت صحبت کرد.
مرحوم آقای مجتهدی در نهضت امام خمینی، از اصحاب آیت الله حاج آقا حسن قمی بود. فرزند آیت الله حاج آقا حسین قمی مرجع وقت ایران. حاج آقا حسین قمی در در زمان کشف حجاب با رضاخان، درافتاد و تبعبد شد به نجف. حاج آقا حسن قمی هم به همراه پدرش رفته بود نجف. و در درس بزرگان نجف شرکت می کرد و خودش شد یک آیت الله. که در زمان نهضت امام خمینی در سال 1342 ایشان جزء مخالفین شاه بود و منزل ایشان در مشهد، مرکز تجمع انقلابیون بود.
این آقای مرحوم آیت الله مجتهدی به شیخ وحدت گفت : در یک مناسبتی، شاید هم، تجلیل از واقعه ی قیام 15 خرداد 42، ( تردید از شیخ وحدت است )، یک مجلسی در منزل آیت الله حسن قمی در مشهد برگزار شده بود. یک واعظی رفته بود منبر و صحبت داغی کرد. مجتهدی می گوید این آقای نوغانی کنار من نشسته بود. من رو کردم به آقای نوغانی و گفتم : تو آیا می توانی امروز در این مجلس منبری بری که حقّ این مجلس را اَدا بکنی؟ نوغانی گفت : چرا که نه! مجتهدی گفت : نه. من بعید می دانم که تو این جرائت را داشته باشی.
مجتهدی به شیخ وحدت افزود این سخن من باعث تحریک عواطف و احساسات نوغانی شد. اون واعظی که در حال سخنرانی بود،پس از 20 دقیقه سخن، از منبر آمد پایین. نوبت نوغانی بود که سخنرانی کند. رفت منبر. حالا مجتهدی می گوید : آن روز نوغانی یک منبری رفت که آتش از دهنش بیرون می آمد. منبری که همه را شگفت زده کرده بود. مجتهدی گفت از منبر که آمد پایین ازش تشکر کردم و نوغانی رفت. چند روز بعد مامورین حکومت شاه، ریختند خانه ی آقای نوغانی و دستگیرش کردند و بردندش تهران.
اما مجتهدی در پایان نقل این اتفاق تاریخی، به شیخ وحدت گفت : من نمی دانم در تهران بر سر نوغانی چه بلایی آوردند که ایشان دیگر یواش یواش، گرایش یافت به شاه و حکومت شاهی. و شد خطیب سخنگویی رژیم شاهنشاهی! اضافه کنم، در نزدیکی های پیروزی انقلاب اسلامی، این خطیب مشهور، آقای نوغانی از کشور فرار کرد. ابتدا رفت استرالیا. بعد از مدتی، رفت لندن. و الان نیز در لندن زندگی می کند. برخی از ایرانی ها که به لندن می روند، گاهی با او هم یا دیدار می کنند و یا به او برمی خورند. یا بهتر است بگویم می بیننش.
سرگذشت شیخ (19)
به نام خدا. در این داستان به ظاهر ساده، و شبیه سفر نامه، چند نکته ی مهم اخلاقی و الهی و نیز سیاسی و زیرکی نهفته است. که دامنه خوانان بزرگوار باید با تانّی و دقت و حوصله کشفش کنند. سال 1350 است هنوز هم. یک بار که تاریخ دقیقش نامعلومه، شیخ وحدت با امیر زهتابچی یعنی دو مبارز ضد شاه و ستمشاهی، از تهران حرکت کردند به سمت گنبد. شب گنبد خوابیدند. منزل یکی از دوستان امیر به نام آقای حسینی که بازاری بود.
آن شب صحبت این بود که حسینی مغازه اش را بفروشد و بیاید تهران. و یک مغازه در بازار تهران بخرد. او همین کار را کرد. و شیخ وحدت در سالهای بعد، هر گاه به تهران می رفت، به مغازه او هم که ابزار موتور و ماشین بود در خیابان مسجد ارگ، نیز می رفت. در واقع شیخ وحدت یک پایگاه مبارزاتی دیگر نیز برای خود تعبیه ساخت. فردا با امیر زهتابچی از گنبد برگشتند به شاه پسند که الان آزادشهر نامیده می شود. ظهر نیز خودشان را به علی آباد کتول رساندند.
امیر در آنجا یک روحانی را می شناخت، نماز ظهر و عصر را با او خواندند. بعد رفتند کارخانه ی دانه های روغنی که در بیرون شهر علی آباد بود. آنجا با یک مهندس به نام سید احمد عطاری دوست بود، دیدار نمودند. شب را منزل همین مهندس به صبح رساندند و فردا بعد ظهر حرکت کردند به سمت گرگان. امیر در گرگان به مشتری های ساعتش سری زد و شب رسیدند بهشهر. نماز مغرب و عشاء را پیش پیشنمازی گزاردند که امیر با او آشنا بود.
از بهشهر حرکت کردند و امیر گفت بریم پیش آیت الله کوهستانی ( رحمهُ الله ) مجسمه ی تقوا و طهارت و عارف بزرگ و متخلّق الهی. این دومین بار بود که شیخ وحدت پیش آیت الله کوهستانی می رفت. یک بار در آن سفر با شهید هاشمی نژاد و غفاری که پس از دیدار با آیت الله شهید مدنی که در گنبد تبعید بود، به اتفاق شهید هاشمی نژاد به دیدار کوهستانی رفت و دیگری با امیر زهتابچی که دارای یک نکته ی بسیار به یاد ماندنی ست. که دارم نقلش می کنم همین جا. آن دو، یعنی امیر و شیخ وحدت، در این سفر مرموز که آشنا شدن با فنون مبارزه و رابطه گیری های شهر به شهری بود، رفتند سراغ آیت الله کوهستانی که عارف بزرگ تاریخ معاصر علمای شیعه بوده است.
روستای کوهسان یا کوهستان را تا منزل آقای کوهستانی طی کردند. در زدند. خادمی آمد راهنمایی نمود و رفتند اتاق پذیرایی. 5 دقیقه بعد آقای کوهستانی از اندرونی وارد این اتاق شد. زیارتش کردند. صورتش را بوسیدند. نه دستش را. دست بوسی با منطق توحیدی هر دو به دور بود. هنوز نیز دست بوسی از او به دوره جز دستان مادر. جز یک بار، که من به اتفاق شیخ وحدت حدود سال 1372 رفتیم منزل آیت الله حسن حسن زاده آملی در کوچه ممتاز قم. روز عید غدیر بود. هر چه شیخ وحدت تلاش کرد دست استاد چند درس مهم و خصوصا عرفانش، حسن زاده را برگیرد و ببوسد، آیت الله محکم دستش را به پهلویش می فشُرد که شیخ وحدت نتواند چنین کند. همین.
آری؛ آقای کوهستانی هم آمد جلوی این دو نشست؛ بی آن که به دیوار یا بالشتی تکیه داده باشد. اَمان از غیاب تواضع میان علمای در حال و این زمان! بعد از احوال پرسی، آقای امیر زهتابچی از آقای کوهستانی در خواست کرد یک نصیحتی بکند. شیخ وحدت هنوز هم، آن روز بزرگ حیاتش را از یاد نبرده است و گویی در همان لحظه ی دیدار نزد آیت الله کوهستانی ست که دارد برایم نقلش می کند. عین آن نصحیت بسیار مهم را برایم نقل کرد و عینا در دفتر مصاحبه ام نوشت. آقای کوهستانی به آن دو این جمله مهم را گفت، گفت : در دیوان منسوب به امیرالمومنین علی علیه السلام است که آن حضرت فرمود :
اَدَّبتُ نَفسی فَما وَجَدتُ لَها بِغَیر تَقوَی الا لهِ مِن اَدَبٍ یعنی : خواستم خودم را ادب نمایم ( ادب بیاموزم ) دیدم غیر از رعایت تقوای الهی چیزی مایه ی ادب برای نفس وجود ندارد.
با همین یک جمله شعر از علی (ع) او نصیحتش را به پایان برد و آن دو از او تشکر کردند و از محضرش مرخّص شدند و شب را برای شام و دیدار آمدند رستم کلا نزد آیت الله ایازی ( رحمهُ الله). آقای ایازی شام را به آن دو برنج داد. سر سفره، آقای ایازی گفت : اگر روز بود نمی توانستم به شما برنج بدم. چون روز اینجا زیادند. روز آش می دیم که بتوانیم مهمان را پذیرایی کنیم. و گفت : اگر آش می خواهین، روز بیایین و اگر برنج می خواهید شب بیایین. مثل حالا.
بیفزایم که من نیز با آیت الله ایازی در سوسنگرد در ایام جنگ دیدار و خاطره دارم که نقلش، استطراد در بحث سرگذشت شیخ وحدت محسوب می شود. فقط بگویم یک نماز جماعت عالی مغرب و عشاء را با او گزاردیم به اتفاق رزمندگان بسیجی. و نیز شرح یک روایت مهم. شیخ وحدت و امیر شب را همان جا یعنی بیت آیت الله ایازی خوابیدند و فردا رسیدند نکا منزل یک آقایی به نام رَمَدانی. ناهار را پیش رمَدانی خوردند و بعد از ظهر حرکت کردند به سمت قائم شهر.
نمی دانم آیا از سه راه شاه آباد آن وقت و اسلام آباد حالا، که می گذشتند، آیا به دارابکلا هم سری زدند یا نه؟ یا باز نیز شیخ وحدت از سازه کتینگ می ترسید و طعم فرار از ضربه های ماشه دار در مشامش بود!؟ در کارخانه ی گونی بافی قائم شهر یک روحانی بود به نام آقای مرحوم محمدی. نماز مغرب و عشاء را با او خواندند. صبح فرداش امیر به کارهایش در شهر رسید و ظهر رفتند نزد آقای فقیهی و نماز را به او اقتداء نمودند. بعد نماز نیز ناهار رفتند پیش آقای مرحوم فقیهی. آقای فقیهی توی منزلش از شیخ وحدت یک سوال ادبیاتی پرسید. از او پرسید : ادبیات را خوب خواندی؟
شیخ وحدت گفت : فکر می کنم. گفت : یک سوال می کنم. اگر جواب درست دادی معلومه که ادبیات را خوب خواندی. پرسید : فعل، اضافه می شود؟ شیخ وحدت گفت : خیر. اضافه از مختصّات اسم است. گفت : پس چرا در این جمله : اَکَلَ زَیدٌ ضَرَبَ عَمروٍٍ ضرب در اینجا اضافه به عَمرو شده است؟ خوب، ضرب فعل است! چگونه می تواند اضافه شود؟ شیخ وحدت گفت : ضَرَب ( به سکون باء ) در اینجا فعل نیست. اسم است. مانند فَرَس (به سکون سین) یعنی اسب. و معنای ضرَب در جمله ی شما " عسل مصّفا " است. و معنای جمله این است : زید عسل مصفّای عَمرو را خورد.
آقای فقیهی خیلی شیخ وحدت را تحسین کرد و گفت : آفرین. آفرین. آفرین. امیر زهتابچی هم خیلی خوشش آمده بود از این مباحثه ی علمی میان فقیهی و شیخ وحدت. و از آمادگی او برای جواب دقیق و با تسلط به سوال فنی فقیهی و اطلاعات عربی شیخ وحدت به اِعجاب و وجد رسید. به طوری که از آن روز به بعد، شیخ وحدت را به دیده ی محترمانه ای دیگری می نگریست. و دیگر در امور عربی و قرآنی، خیلی به شیخ وحدت مراجعه می کرد و از او می پرسید.
از قائم شهر بیرون آمدند و رفتند سمت بابل و بابلسر تا فریدون کنار. و از آنجا به محمود آباد رفتند و نماز مغرب و عشاء را پشت سر یک سیدی در مسجدش اقامه کردند. شام را مهمان آن سید شدند. و شب را همانجا خوابیدند. فردا از چالوس گذشتند و به مرزن آباد رسیدند. و از آنجا با طی کردن جاده پر پیچ و تاب کندوان، خود را به تهران، مرکز مبارزات مخفی و غیر سازماندهی شده رساندند. حالا چیزی را بگم که رُمان شیخ وحدت را به دالان چهارمش می کشاند.
توی این سفر امیر زهتابچی دو مورد را برای شیخ وحدت مطرح کرد. چیست آن؟ حالا شیخ وحدت در سن ازدواج قرار گرفته است. امیر به او گفت : اگر قصد ازدواج داری من دو مورد را به شما معرفی می کنم. که هر دو مورد را خانواده ی من دیدند. یک مورد منزل آقای رَمَدانی در شهر نکاست برا نکاح. و مورد دوم منزل مرحوم آقای محمدی. که در متن آوردم در کارخانه گونی بافی قائم شهر بود.
سرگذشت شیخ (قسمت بیستم)
به نام خدا. امیر زهتابچی وقتی ازدواج شیخ وحدت را به او پیشنهاد داد، و دو جا را یکی در نکا و دیگری در قائم شهر را که این شهر در روزگار پهلوی شاهی بود، پیشنهاد داد؛ او نیز این ندای امیر را در ذهنش محفوظ نمود و به کوشش رسید و صوت سخنش را در سمع خویش روزانه، وزوزانه و شبانه، شیدانه می شنید. دست بر قضاء مادر نیز به مددش آمد ناخودآگاه. چطور
عرض می کنم حالا حالاها! روزی از روزهای داغ تابستان سال 1350 که شیخ وحدت از مشهد به دارابکلا آمده بود، از زبان مهرآوه ی مادر شنید، نه یک بار که چند بار، که به او می گوید : سید فاطمه ( دختر دائی مادر که نکا شوهر کرده بود و آنجا زندگی می نمود ) چندین بار گلایه کرد چرا فلانی یعنی شیخ وحدت خونه ی ما نمی آد؟ مادرمان چهار دائی زاده داشت که همگی مرحوم شدند : میرزاحسن صالحی. سیدحسین صالحی. سیدفاطمه صالحی. و سیدکلثوم صالحی ( مادر دوست گرامی ام عیسی درواری ). دائی مادرمان هم یک روحانی بود به نام آیة الله آمیرصالح صالحی.
شیخ وحدت با ندای دلنشین مادر، ضمیر خودآگاهش یا به قول زیگموند فروید ناخودآگاهش، به سمت صدای سخن خوش امیر زهتابچی هدایت شد و به ذهنش رسید الان موعد مناسبی ست تا موردی را که امیر زهتابچی در نکا سراغش داده بود، یعنی منزل آقای رَمَدانی، در این صَله رَحم کردن با سیدفاطمه، ( که ماها همگی از سر تحبیب و احترام او را سید فاطمه خاله، صداش می نمودیم ) پیگیری نماید و او را واسط این امر خیر کند.
این نظر مادر می تواند انگیزش بیآفریند و آن را به جست و خیز برای ازدواج وادار نماید. او که از مرز 20 سالگی در حال عبور بود آن زمان، تصمیمش را گرفت و در خیالش آن را مرور می نمود، که هر چه زودتر و بهتر و مخفی تر بره نکا و سید فاطمه را بفرستد برای تحقیق سوژه ای که حالا کم کم داشت آبژه می شده براش. حالا این مورد را ( یعنی پیشنهاد مخفی امیر زهتابچی را ) هیچ کس حتی مادر هم نمی داند. شیخ وحدت بلاخره یک روز داغ و شرجی تابستان، به مادر گفت : " می خوام برم نکا پیش سید فاطمه. خونه ی سید فاطمه کجاهای نکاست؟ " مادر گفت : حوالی ... خیابان ...کوچه ی ...
شیخ وحدت با این نشانی که نمایانده شد، دیدار با سید فاطمه را نشان دلش ساخت و رفت نکا برای مقدمه ی نکاح. در حوالی نشانگاه نشان داده شده، پیاده شد و کوی دوست را این ابوطالب طالبی 20 ساله، طالبانه طلبید. آیا به طلب می رسد؟ یا به طرَب؟ یا به طرف؟ یا به طفره؟ یا به طوفان؟ و یا به طومار؟ یا به طوبی ؟ یا به طوق؟ یا به طغیان؟ یا به طیَران؟ کدام یک؟ من در این دامنه هنوز دارم آرام آرام می رسم به آنجاها که در سرگذشت شیخ وحدت داغ داغه. نه داغون. در ساعتی از روزگار او به حوالی حواله داده شده ی مادر رسید. یعنی جنب خانه ی سید فاطمه.
حالا مانده چه کند؟ آدرسی که گرفته بود، سر راست بود، اما به کوچه که رسید گویی، کوچ و گوژ یافته بود. درماند که کدام در، در خونه ی سید فاطمه است. در بزند یا نزند؟ گَنگ خواب دیده، در برهوت نشانگاه، مبهوت شد و در هول و حول غوطه خورد. لحظه ها براش، ساعتی می گذشت! هیچ دری را به شوقش به صدا در نیاورد. می ترسید خونه ی فامیل مان نباشد. آج و واج به اطراف و اِتراف می نگریست. دید درست مقابلش یک دختر کم حجاب نزدیک به بی حجاب ایستاده است. یک بچه هم در بغلش غلت یا غَلط یا به سکون لام می خورد. از این دختر پرسید خونه ی سید فاطمه صالحی کجاست؟ دختر خانم اشاره کرد و گفت همینه. خانه ی روبرویی. و دختره خودش پیش افتاد و آمد در زد و سید فاطمه را صدا کرد و گفت : این آقا شما را می خواد.
حالا این بچه ای که در بغل دختره وول وول می خوره، از قَضا بچه ی همین سید فاطمه خاله ی ماست. نمی دانم حمید بود یا یکی دیگه؟ پرسیدم از شیخ وحدت. خبر نداشت کدام شان بود. سید فاطمه آمد دمِ در. وقتی چشمانش به چهره ی درخشان فامیل جوان روحانی ملبّس به لباس جاذب و فاخر و باشکوتش یعنی، شیخ وحدت افتاد؛ از شدت خوشحالی در پوستش نمی گنجید. خیلی خوشحال شد و بسی گرمش گرفت. او اساسا اخلاقی گرم و نرم یعنی بشدت جاذبه دار داشت. این زن و شوهر وقتی حضور شیخ وحدت در منزلشان را باور کردند سراپا به وجد و شادمانی رسیدند.
ما بسی با هم در رفت و آمد بودیم و صمیمی. حالاها دیگه مردم مفهوم صله ارحام را نمی دانند چیه؟ خوردنیه؟ پوشیدنیه؟ یا جوشیدنی؟ شیخ وحدت ناهار را پیششان ماند. نگذاشتند برگردد، شام را هم ماند. بلاخره از او قول گرفتند اینجا یعنی این خونه، خونه ی خودته و خیلی خوشحال می شیم همیشه پیش مان بیایی. دیگه شیخ وحدت وقتی دید اینها خیلی خالصانه می خوان او آنجا رفت و آمد بیشتری داشته باشد، طی همین تابستان سال 1350 چندین بار به خونه شان رفت و مهمان شان شد. و او اساسا آنجا رفت و آمد داشت کلا".
تا این لحظه شیخ وحدت مسئله ازدواج با مورد منزل رَمدانی را که امیر زهتابچی به او پیشنهاد داده بود، هنوز به سید فاطمه نگفته بود. ( نمی دانم داشت محاسباتش را تشدید می ساخت یا کم رویی مجالش را ربوده بود؟ ). و همین تاخیر در گفتن مسبّب سیب و انارهایی شد.
حالاست که سِرکه اَنگبین صفرا فُزود. یعنی آن دختری که در روز نخست ورود شیخ وحدت به حوالی نشانگاه، روبروی در خونه ی سید فاطمه صف شده بود و در مقابل دل شیخ وحدت سدّ یا سبز یا سخت ، یا سم، یا سفت، یا سهم، یا سِحر شده بود، عاشق شیخ وحدت شده بود. وارونگی هوای دل، رَخ نمود. یعنی اینورژن هوا و سرما که گاهی در پائیز شهرهای بزرگ صنعتی پر ازدحام را فرا می گیرد. یعنی همه جا، پسر عاشق می شود و دختر معشوق.
پسر نیاز و سودا می رساند و دختر ناز هوا می کنه. پسر اسیر صدق دوستی و یا شکّ عشقی می شود و دختر جلوه ی کرشمگی و یقین حُبی. حالا اینجا در نکا که شیخ وحدت برای تسهیل و تمهید نکاح ش در آن نشانگاه منزل رَمدانی به سوی سید فاطمه رفته بود تا وساطت و ورندازی کند آن سوژه ی نزدیک به آبژه اش را، دنیای عشق و عاشقی اینورژنی یعنی وارونگی رخ می دهد. چه جوری هم. و سه مفهوم نکا و نکاح و نگاه نسبت به هم نمی دانم آیا اتحاد رحمانی و یا ایلاتی شیطانی شکل دادند!!؟ این داستان بقیه دارد. آن هم چه جوری هم . و من می گم اساسا. آن هم بی سانسور مانسور! هم. 180 .