سرگذشت شیخ وحدت (81) و (82)


امیر زهتاپچی صمیمی ترین یار مبارزاتی شیخ وحدت در 30 خرداد 60 اعدام می شود


به نام خدا. دامنه دیشب (دوشنبه شب 19 بهمن 1393) از ساعت 9 تا 10 و 48 دقیقه پیش شیخ وحدت بوده است و توانسته است دو پست بسیار مهم یعنی سرنوشت امیر زهتاچی آن یار مبارزاتی اش را با وی به مصاحبه بنشیند. داستان غم انگیز امیر زهتاپچی در قسمت های متعدد گذشته ی سرگذشت شیخ مفصلا" آمده است. این دو پست را امروز یکجا می خوانید.

اوائل سال 1358 شاید تابستان آن سال، شیخ وحدت از دارابکلا حرکت رفت برای ساری. سه راه اسلام آباد آن سوی خط ایستاد و منتظر ماشین ماند. لحظاتی در خود فرو رفته بود که ناگهان دید یک وانتی جلوی او ترمز کرد. نگاه کرد دید یکی از دوستانش است، حاجی رَمَدانی نکایی. آن دو طی چهار سال زندگی پنهانی  شیخ، همدیگر را گم کرده بودند. شیشه را کشید پایین و سلام کرد و گفت حاج آقا طالبی سلام علیکم بفرمایید سوار شوین. رمدانی هرگز شیخ را در آن چهار سال که با لباس شخصی در فرار و زندگی خفا بود ندیده بود. وحدت نشست و وانت گازش را گرفت رفت به سمت مقصدشان ساری.

پس از احوال پرسی و کمی گپ، آقای رمدانی از سیخ پرسید از آقای امیر زهتابچی چه خبر؟ وحدت گفت من از 17 شهریور 1357 که از مشهد رفته بودم خونه ی امیر در امین حضور تهران، از آن به بعد دیگر از ایشان من هیچ خبری ندارم.

رمدانی گفت: پس نمی دانی امیر زهتاپچی از تهران مهاجرت کردند به شمال؟ وحدت با تعجب پرسید: کجای شمال؟ کدام شهر؟ رمدانی گفت: ایشون الان ساکن مرزن آباد چالوس است و بالاتر این که ایشون شهردار مرزن آباد است. باز وحدت با تعجب سوال نمود جدی می گید؟ گفت بله که جدی می گم. وحدت از رمدانی تشکر کرد که خبر امیر زهتاچی را به وی داد.

دیگه وانت رسید ساری و شیخ میدان شهدای ساری از رمدانی خداحافظی کرد و پیاده شد و رفت به جایی که می خواست برود.

چندر روز بعد وحدت با امیر دلدار تماس گرفت. ایمر دلدار کسی ست که شیخ وحدت از سال 1354 تا امروز با هم دوست صمیمی اند. و خونه ی او در ساری یکی از اماکن امن روزهای سخت زندگی مبارزاتی شیخ وحدت بود. وی در منزلش کتابخانه ای مفصل دارد و خود اهل تحقیق و مطالعه و کتاب است و نسبت به مسائل سیاسی روز بشدت بروز و آنلاین است. او و حدت رفت و آمد خانوادگی داشته و دارند.

شیخ وحدت به امیر دلدار اطلاع داد خودش را آماده کند که فردا بروند مرزن آباد به دیدار امیر زهتاپچی. صبح با مین بوس حرکت کردند ساعت نزدیک 2 بعد از ظهر رسیدند مرزن آباد. در جاده ی چالوس کندوان مازندران. ( دامنه سال 59 و 60 در مرزن آباد در اردوگاه آن یک هفته شرکت داشت برای آمادگی رزمی جبهه)

خوب چون امیر زهتاپچی شهردار بودند مردم خونه اش را می شناختند. پرسیدند و فهمیدند آن بالای تپه مُشرف به شهر خونه ی امیر است. حرکت کردند به سمت تپه. رسیدند نزدیک آن. خونه دیوار نداشت. سیم خاردار داشت و سبزه و  دو سوی آن باغ.

دقّ الباب کردند. خانم ایمر زهتاپچی آمد دم در. از وی پرسیدند: خونه ی آقای زهتاپچی اینجاست؟ گفتند بله بفرمایید. گفتند ایشان تشریف دارند؟

گفت نه. ایشون تا ساعت 3 عصر می رسند. شما بفرمایید بنشینید دیگه نزدیک است و می آیند. خانم زهتابچی حالا شیخ وحدت را چون لباس روحانی تنشه، نمی شناسد. وحدت در حین مبازرات با باس شخصی منزلشان در تهران پناه می گرفت.

شیخ و امیر دلدار وارد منزل امیر زهتاپجی شدند. چون نمازشان نخوانده بودند حودشان را مهیای وضوو نماز ساختند. خانم ایشون چای آوردند و اینها هم پیش از آن که نماز اقامه کنند، نشستند و چای نوش کردند. که در همین حین امیر زهتاپچی هم رسید.

همدیگر را بغل کردند و به گرمی هم به هم فشردند. ایمر خوش آمد گویی را گفت و احوال پرسی را نمودند و شیخ از امیر زهتاپچی اجازه خواست نماز شان را بخوانن چون قصر است و زمانی نمی برد. امیر گفت من هم اتفاقا نمازم را نخواندم هنوز. اجازه بفرما من هم وضو بسازم و نماز جماعت برگزار کنیم. همین طور هم شد. نماز آغاز شد و شیخ وحدت  به رکوع رفت و ناگهان در حین رکوع شنید آقای امیر زهتاپچی در ذکر رکوع اش می گوید : سبحان رب المجاهدین و بحمده!!!!!!!!!

شیخ وحدت همان لحظه با این ذکر خاص امیر در رکوع نماز، فهمید که امیرزهتاپچی با آن همه سابقه اش، حالا شده یک سازمان مجاهدین خلقی! .

نماز خوانده شد و سفر انداخته شد و ناهار خورده شد و سفر جمع شد و حالا این سه رفیق عصر مبارزه و رهایی یعنی یکی شیخ و دیگری امیر دلدار ساروی. و سومی امیر زهتاپچی شروع کردند به بحث سنگین  بر سر سیاست و اجتماع و حکومت و خصوصا سازمان مجاهدین.

بیش از یک ساعتی بحث ادامه یافت و شیخ دید آقای امیر زهتاپچی با تمام وجودشان از سازمان مجاهدین خلق دفاع می کند. و به شیخ وحدت خطاب کرد  وگفت که:

"آقای وحدت من را شما می شناسید. من توی این خطّه ی شمال از دو استان گیلان و مازندران از گنبد تا آستارا را گشتم و با بیشتر عالمان دین این شهرها در تماشس بودم و خونه ی من در تهران مرکز ثقل مبارزین بود. البته که من امثال آیت الله منتظری، پسر ایشون محمد منتظری، آقای هاشمی نژاد و آیت الله اسدالله مدنی  و مثل اینها را برای شان احترام فوق العاده ای قائلم. اما اکثریت کسانی که من از نزدیک با اینان بودم، در آنها کمترین روحیه ی مبارزه علیه ی طاغوت و ستم شاهی را ندیدم. ولی همین ها الان از همه طلبکارترند. و کمترین حقی برای کسانی که شما آنها را الان قبول نداری، قائل نیستند. من الان توی این شهر شهردارم. سابقه ی مبارزاتی من را شما می دانی. با بسیاری از همین ها من سالیانی دراز در رفت و آمد بودم و آنها هممنو می شناسند. اینها الان بیشترین فشار را بر من وارد می کنند که بعید می دانم من بتوانم اینجا تحمل کنم این فشارها را. ومن احتمالا با این وضعیت باید اینجا را ترک کنم و برگردن تهران."

شیخ وحدت پس از گوش دادن عمیق به سخن امیر، به آقای زهتاپچی چنین پاسخ داد:

"این حرف هایی شما درست. ولی مجاهدین را هم شما بی طرفانه مورد دقت نظر قرار بده. مگر مجاهدین خودشان را مجاهدین خلق ننامیدند؟ یعنی همه ی این تلاش هایی که کرده اند، برای این بوده است که این خلق را طبق ادعاهای خودشان از ظلم و ستم خاندان پهلوی نجات بدهند. خوب دستشان درد نکند. زحمت کشیدند. خلق هم مطمئنا از این نظر از آنها تشکر می کنند. اما امروز این خلق اکثریت قاطع شان چی می گویند؟ مطمئنا" آن چیزی که خلق امروز می گوید، سازمان دارد صراحتا" با آن مخالفت می کند. و این یعنی ضدیت با خلق. لابد به شما می گویند خلق نمی فهمد. این تناقض است. گه در یک زمان ما بگوییم ما جان نثار خلقیم اما فردا بگیم این خلق نمی فهمد!. این نیست جزء هوای نفس. شاهدش این، که اگر خلق بگوید ما سازمان را قبول داریم؛ این خلق همان لحظه می شود خلق قهرمان. اما اگر غیر این بگوید، می شود آن. این جور در نمی آید. ما داریم بحث می کنیم. واقعیاتی هست که وجود دارد. خلق امروز می گوید خمینی. اگر واقعا ما خلق را قبول داریم ما هم باید بگوییم خمینی. تا وقتی که خلق می گوید خمینی ما باید بگیم خمینی. بله اگر یک روزی این خلق به جای خمینی بگوید سازمان مجاهدیمن خلق، خوب طبیعتا" خلق می خواهد سرنوشت خودش را بدهد به دست سازمان به ما چه ربطی دارد. ولی امروز این خلق سرنوشت خودش را داد می زند که داد به دست خمینی. چه اشتباه باشه و چه درست، حق این خلق است که برای سرنوشت خود تصمیم بگیرد،که گرفته است. ما اگر خلاف این خلق حرف بزیم ما ضد خلقیم. واقعیت این است که مجاهدین خلق که تا امروز عنوان مجاهد را یدک می کشید، امروز باید اسمش را بگذارد:  سازمان مجاهدین علیه ی خلق".

البته بحث آن روز شیخ و امیر دلدار با امیر زهتاپچی در فضایی کاملا" دوستانه شکل گرفت و به این طریق پایان یافت. دیگر ساعت از 6 عصر گذشته بود. آنکاه وحدت به امیر زهتاپچی گفت ما از زیارت شما امروز شاد شدیم. اگر اجازه بفرمایید ما مرخص شویم. امیر زهتاپچی اصرار کرد که بمانن اما چون امیر دلدار بنا داشت برگردد، وحدت نیز ماندن را نذیرفت و از او خداحافظی کردند و برگشتند ساری


سرگذشت شیخ وحدت (82)


به نام خدا. حالا دو سال از آن ملاقات شیخ وحدت و امیر دلدار با امیر زهتاپچی در مرزن آباد چالوس گذشت. تابستان سال 1360 شیخ وحدت به اتفاق رفقای مبارزاتی ساری اش حرکت کردن که برند قم. با ماشین پیکان مرحوم سید محمد منافی رئیس بیناد شهید مازندران. با حضور آقایان امیر دلدار، محمودی، حسین روزبهی. رسیدند تهران. مرحوم منافی گفت من توی بازار تهران کمی کار دارم. با هم رفتند ناصر خسرو.

گوشه ای پارک کردند و منافی رفت پی کاری که داشت و شیخ وحدت هم آنجا درجا به ذهنش رسید الان دو سال است از امیر زهتاپچی بی خبر است پس بهتر است و این فرصتی مناسب است که برود مغازه ی آقای حسینی مبارز سیاسی گنبدی داخل بازار که در دوره ی طاغوت محل ملاقات و وعده گیر های مخفی امیر زهتاپچی با شیخ وحدت و سایر مبارزین بود که دامنه در شماره های قبلی از این قضایا مفصل بحث کرد.

وحدت به روزیهی و دلدار و محمودی گفت من می رم جایی تا نیم ساعت دیگر بر می گردم. شیخ با اشتیاقی ویژه رفت سراغ مغاز ه ی آقای حسینی برای دیدرا با او کسب خبر از امیر زهتاپچی. هر کس امیر را می خواست پیدا کند این مغازه ی آقای حسینی وعده گاه آن ملاقات ها بود.


مهدی کروی. شیخ وحدت. مرحوم منافی. سال 1358. ساری

وحدت رسید و سلام کرد و حسینی با 5 سال فراق اجباری زندگی مبارزاتی میان آن دو، با تعجبی خاص به شیخ نگریست و خوشحال گردید. بعد از احوالپرسی، شیخ از او پرسید از امیر زهتاپچی خبر نداری کجاست؟

حسینی با تعجب گفت : امیر کجاست!!؟ با مکث و درنگی کوتاه، گفت: امیر در قطعه ی 17 بهشت زهراست. وحدت ماتش برد و گفت: یعنی چه قطعه ی 17 بهشت زهراست!!

آقای حسینی گفت : با نهایت تاسف امیر زهتاپچی در قیام مسلحانه سازمان مجاهدین خلق در 30 خرداد همین چند ماه قبل شرکت کرده بود و ایشان را همان روز به اتفاق تعدای زیادی دستگیر  کردند و همان شب آنها را اعدام کردند.

اشاره داشت به آن محاکمه ای که آن شب بیش از 120 نفر را در دادگاهی که به حاکمیت شرع آیت الله محمدی گیلانی  و با دادستانی حجت الاسلام سید حسین موسوی تبریزی ( داماد آیت الله حسین نوری همدانی ) تشکیل شده بود  و همه ی آنها رااعدام کردند.

شیخ شدیدا با شنیدن این خبر ناراحت شد و یک باره تمامی خاطرات گذشته ی چندین ساله اش با امیر زهتاپچی در ذهنش رژه رفتند.. آن گذشته ی مبارزانی و این وضیعت حال، شیخ را وحشت زده نمود که انسانی با آن همه سابقه ی درخشان، یکباره به این وضعیت گرفتار شود!!!

وحدت خدا حافظی کرد از آقای حسینی گنبدی و برگشت پیش روزیهی و محمودی و امیر دلدار که کنج خیابان ناصر خسرو تهران منتظر او و مرحوم منافی بودند. ولی بشدت ناراحت و غمگین. طوری گرفته و در هم پیچیده بود که امیر دلدار گفت چیه تو؟ خیلی بهم ریخته شدی؟  وحدت به صورت خلصه قضیه ی اعدام امیر زهتاپچی به امیر دلدار گفت. امیر دلدار هم ناراحت شد و گفت خدا عاقبت همه ی ما را به خیر کند.

در این اثنا مرحوم منافی هم سر رسید. همگی با همان پیکان منافی حرکت کردند سمت قم با آن حال دمق و پیچیده شان. شیخ پیشنهاد داد اول بریم بهشت زهرا سر قبر شهدای 7 تیر. قبول کردند و رفتند و زیارت کردند . باز شیخ گفت حالا که تا اینجا آمدیم بریم قبر مرحوم آیت الله طالقانی را هم زیارت کنیم. همگی پذیرفتند و حرکت کردند پیاده و قدم زنام برن زیارت مرحوم طالقانی. تا این زمان شیخ هنوز نرفته بود سر قبر ایشان. حالا توی مسیر ناگاه یک پیر زنی جلوی شیخ وحدت سدّ شد و سلامی کرد و از وی پرسید: قبر آقای طالقانی کجاست؟ شیخ گفت نمی دانم. پیرزن ناراحت شد چون  انتظار نداشت یک آخوند نشانی قبر طالقانی را بلد نباشد. با عصبانیت به شیخ وحدت گفت: "شما آخوندها فقط بلدید پول بشمارید!".

وحدت هم خودش تابحال تی این سختی های سال های طلبگی و مبارزه نه پول دید نه مزه ی پول، از حرف دل این پیر زن ناراحتی اش یشتر شد.

این سخن پیرزن شیخ را یاد خاطره ای بی پولی اش انداخت در مشهد توی ایام فرارکه کوتاه اش اینه:

یک رور آقای سیدضیاء میرعمادی در مشهد به وحدت گفت توی مسجدی در خیابان طبرسی آقای حجت الاسلام افتخار سبزواری شب ها منبر می رود .مردم خیلی استقبال کردند. بیا امشب با هم بریم آنجا پای منبر ایشان. وحدت قبول کرد و شب رفتند.

آقای افتخار سبزواری رفت روی منبر. حالا مطالب آن شب بر ذهن شیخ باقی نمانده، ولی فقط این شعر از آن منبر یادشه که به مناسب پول و بی پولی روی منبر گفت:

آه مِنَ الپُول وَلیراتهِ      اَحرَقَ قَلبی بِجرینگاته

یعنی : آه از پول و لیره ها که با صدای جیرینگشان قلب مرا آتش زدند

آری آنها آن روز با آن طنز تلخند آمن پیرزن و تجدید خاطره ی بی پولی رفتند سر قبر مرحوم آیت الله طالقانی. زیارت کردند و سپس حرکت کردن سمت قم.

حالا دو سال بعد از آن قیام مسلحانه سازمان و اعدام ها ی سال 60 یک روز شهید حجت الاسلام سید احمد نبوی فرمانده سپاه قم و از رفقای مبارزاتی شیخ وحدت زنگ زد یه شیخ وحدت و گفت: شما امیر زهتاپچی می شناسی؟ شیخ گفت بل از دوستان من بود. شما از کجا می دانید؟ شهید نبوی گفت نقل مستقیم از آن شهید:

"آیه الله منتظری از من خواستند در راطه با بعضی از اینها که اعدام شدند، تحقیق بکنیم . آنهایی که نان آور زن و بچه شان بودند اگر سرپرستی ندارند که نان آوری کنن برای شان، بر ما لازم است که نیازمندی آنها را برطرف کنیم. یکی از کسانی که خود آقا ( عنی آیت الله منتظری که در زبان افواه میان طلاب به " آقا"معروف بودند) اسم بردند شخص آقای امیر زهتابچی بود."


شهید نبوی ادامه داد و گفت: یکی به من گفت آقای امیر زهتاپچی از دوستان شیخ وحدت است. لذا من برای شما زنگ زدم و آدرس خانه ی ایشان را می خواهم.  شیخ هم آدرس منزل امیر را وقع در امین حضور تهران را به شهید نبوی داد؛ آن خانه ای که محل اختفای شیخ در 4 سال مبارزه در دور ه ی طاغوت بود.

قبلا دامنه در قضایای دوره طاغوت امیر زهتاپچی و شیخ وحدت گفته بود که امیر زهتاپچی از دوستان نزدیک مرحوم  آیت الله منتظری بود و آیت الله کتاب میراث خوار استعمار را به امیر هدیه داده بود و امیر آن  را به شیخ وحدت اهداء نمود و هنوز در خانه ی شیخ یا در کتابخانه ی شخصی دامنه نگهداری می شود. عکس روی جلد کتاب منعکس است در زیر.  با تمنای دعایی خیر از دامنه خوانان خدا نگهدارتان.