روحانیت داراب‌کلا

شرح حال و موضوعات مرتبط ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

روحانیت داراب‌کلا

شرح حال و موضوعات مرتبط ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

سرگذشت شیخ وحدت 21 تا 30

به نام خدا


سرگذشت شیخ وحدت (21)


حالا از قضاء خونه ی آن دختره، که عاشق شیخ وحدت شد، درست روبروی همین خونه ی سیدة فاطمه بود. شیخ وحدت هر بار که به نکا می رفت و منزل سیده فاطمه اُتراق می نمود، این دختره، ظرفی آب بر می گرفت و با دلی به جوش آمده، می آمد خونه ی سیده فاطمه آب می بُرد. طوری که دیگر همه ی همسایه ها هم  متوجه شدند که این دختره، قصدش آب نیست. آه است و آوازه. مقصدش ظرف نیست، ظرفیت و ظرافت است. زیرا و صد البته زیرا، که این کار آب بَری آبرو خری! هیچ گاه در روزهایی که شیخ وحدت نکا نبود، تکرار نمی کرد. هنگامه‌ها در هنگامه ی حضور هیجان هوا می کنند. نمی کنند!؟

آری؛  او به همه خصوصا سیده فاطمه، که زنی بسیار تیز و گویا و پرمغز بود و بسی نیز زیرک و هوشمند، فهماند که آب، بهانه ای ست برای بهاء. که شیخ جوان سرخ روی زیبای 20ساله ی مهیای زوج و تزویج، یعنی شیخ وحدت باشد. او که تا حالا روحش از عشق دختره که مخفی می داشت بی خبره. سیده فاطمه با درک و دریافت این گرا ها و گرایش ها، سعی نمود گره از کلاف عشق وا نماید.

روزی به شیخ وحدت صاف و پوست کنده گفت: این دختره گویی نسبت به شما میل دارد. سیده فاطمه (این جناب مهندس عبدی کار دستمان داد. در قسمت بیستم نظر حواله کرد برای اُناث سید ننویس و سیده بیآرای. حالا هی من باید یک گره کوچولو هم جلوی نام سید بذارم تا شما راحت الحلقوم بگید سیده. ای ای).

آری داشتم می گفتم که سیده فاطمه بارها پیش مادرم در محل می آمد و من خیلی دقیق یادم هست. حتی چندین بار به همراه مادرم به نکا خونه اش رفتم و با پسرش آقا حمید بازی هم می کردم. شوهرش مرد خوش سیما و خوش برخوردی بود و مهمان نوازی را حسابی بلد بود. در کارخانه ی... نکا کار می کرد. یادم است یک بار با پسرش حمید، رفتیم کارخانه پیشش. بگذرم.

شیخ وحدت در جواب جمله ی استفهامی سیده فاطمه، بی آنکه اشمئزازی بجوید، قاطع و بُرهانانه! گفت : این چیزها کلا زیاد اتفاق می افتد. توی دارابکلا هم این روحیه رواج داشت. که همه سرَک می کشیدند که کی، کی را می خواد. (یعنی شفت و شیفته اش، شیفت شب و روزش شده و کار و کِله ای جز دل و قلوه نداره!). و همین عشق های یک طرفه، برای شیخ وحدت زیاد رخ داد و برای او شاید بیشتر از بقیه بود. چون زیبا و سفید و سرخ و معمّم بود. ای ای آن وقت ها زن آخوند شدن یک نوع هجرت بزرگ به سوی دنیای دیگر و دیندار شدن و مثلا در رفاه و راحتی بودن، تلقی می شد.

این رویدادها در خود محل هم، برای شیخ وحدت بیشتر از سایرین رخ نمود ولی او جدی نمی گرفت. چند ماهی گذشت. چیزی که شیخ وحدت را از این عشق بی مقدمه ی آن دختره، منزجر می کرد و فراری اش می ساخت، این بود که دختره سر و وضع خوبی اصلا" نداشت. پوششی بسیار نامناسب داشت. مثل ساپورتی که الآن برخی مُدیسِین ها و برخی مانکَن های خیابان گرد می پوشند، او هم پوششش، چنین وضعی داشت. برای خانواده ی آنها این سر و وضع، زننده نبود؛ اما برای شیخ وحدت و  پدرمان که روحانی بودند و مادرمان که بسی حساس بود و آموزگار قرآن بود و آخوند زاده، اصلا تناسبی نداشت. حتی شیخ وحدت از شدت مخالفت پدرمان با این نوع تیپ ها، دقیق آگاهی توام با ترس و واهمه و اضطراب داشت.

یک مدتی که گذشت، شیخ وحدت فهمید و به او رسانده شد، که شدت عشق دختره بیشتر و شعله ی شیدایی اش تیزتر شد. به حدّی که خانواده ی دختره رسما به سیده فاطمه می گویند، تو واسطه شو و با فلانی یعنی شیخ وحدت صحبت کن و راضی اش نما. سیده فاطمه با پیغام و پسغام، به شیخ وحدت رساند که کاری فوری دارد با او. شیخ وحدت خود را به او رساند و از زبان سیده فاطمه ماجراها را شفاف تر شنید. (من اینجور جاها میدانی آزاد می خواهم که نوک قلم را تیز و عاشقانه کنم اما می ترسم شیخ وحدت ازم نارضی بشه. پس خیلی سرد و بی وجه شدم و نکته دیکته نمی کنم. دیکتاتوری را البته متنفرم ولی املا گویی را و تصیحیح بر وزن همان اصلاح را آی خوش دارم.) سیده فاطمه علنا موضوع را با او در میان گذاشت و گفت نظر مادر دختر و دختره این است که...متفکر

شیخ وحدت بشدت عصبانی شد و گفت این چطور می خواهد با یک آخوند وصلت کند!؟ در حالی که خودش اصلا" نه حجابی دارد و نه سر و وضع مناسبی؟ اصلا او چادر نمی داند چی است؟ و نهایتا به سیده فاطمه گفت  مناسب نیست اینجا ازدواج کند و رُک و صاف جواب ردّ به سیده فاطمه داد. هنگام ظهر شد و ناهار را پیش سیده فاطمه، خاله ی خدا بیامرزمان خورد و بعد از ظهر حرکت کرد به سمت دارابکلا. یعنی حسابی راهی شد به سوی محل.

و این زمانی ست که دیگر تابستان به انتها نزدیک شد و شیخ وحدت تا یک هفته ی بعد، دیگر باید آرام آرام خود را برساند به مشهد برای آغاز درس حوزه علمیه. خداحافظی کرد و گفت دیگر مصلحت نیست من بیام این طرف ها. او خداحافظی نمود و آمد دارابکلا.

شیخ وحدت که می آد دارابکلا، اونا یعنی خانواده ی دختره، می آند پیش سیده فاطمه که ببینند شیخ وحدت  در جواب آن پیغام مادر دختره، چی گفت؟ سیده فاطمه به آنها گفت شیخ وحدت نظر مخالف داد و رفت که بره مشهد. و دیگر هم نمی آد نکا. دختره می ره خونه سَمّ می خوره. آره سمّ. همینی که الآنه کاپیتانش نام گذاشتند و برگ و بِنه ی درختان مُثمر و غیر مُثمر را لب شُتری نمود در دارابکلا! آری او سمّ می خورد و خودکشی می کند. اونا متوجه می شن و دختره را می برن بیمارستان. معده اش را در آنجا تخیله می کنن و می گویند اگه کمی دیرتر می آوردینش، تا الان مُرده بود و به رحمت ایزدی پیوسته بود. با این زحمت و مرارتی! که کشیده بود! بعد دختره را می آرنش خونه.

اینها را بعدا برای شیخ وحدت نقل می کنن. دختره باز مجددا تهدید می کنه چرا نجاتم دادین؟ من خودم را بلاخره می کُشم. ( ای عجب. ای عجب! اُخ اُخ. من یعنی دامنه دستم بسته است و الّا آی اینجا مانور می دادم. ) پس از این واقعه و تهدید مجدد دختره، فضای ترس وحشت و اوهام و ایهام خونه ی دختره را فرا می گیره و مادر دختره دست به دامن سیده فاطمه می شود و نیز متوسل به او که کاری کن و دخترم را از مرگ و خودکشی دوباره، نجات ده. جان دخترم در خطره. ای سیده فاطمه. کمکم کن. تو خیری کن بفرست فلانی یعنی شیخ وحدت بیاد اینجا.

شیخ وحدت نقل می کند که ظاهرا" سیده فاطمه متقاعد می شود و یکی را می فرستد دارابکلا. یک تکّه کاغذ می نویسد و دست پیکش می دهد که برساند به دست شیخ وحدت. کاغذ نوشته به دست شیخ وحدت می رسد توسط آن پیک سیده فاطمه. در آن کاغذ نوشته شده بود : هر چه سریعتر بیا نکا... (مثل فیلم های جبّار سینگ شده انگاری.

این یکی را دیگه پراکندم بلاخره ). شیخ وحدت پاشد درجا رفت نکا نه البته برای نکاح. که برای نگاه و نگرش و نگریست و دفع گریست. برای گُریخت از غار و غَبنی که دختره آفرید. وارد خونه ی سید فاطمه شد. به قول ما خونه ی خاله ی ما شد. دید، مادر دختره آنجا نشسته است. لَختی بعد از سیده فاطمه پرسید این چیه برام نوشتید؟ آن تکه کاغذ پیک منظورشه. قضیه را مفصّل و مطوّل و مشرّح، شرح نمود. مثل سالن تشریح دانشجویان پزشکی که چشم آدمی از حدقه بیرون می زنه وقتی می بینه و می فهمه! و شیخ به گوش تیزش، گوش و هوش نمود.

بعد از شرح طُوال و دراماتیک سیده فاطمه، نوبت به مادر دختره رسید. شروع نکرد به گفتن و داستان سُرایی. نه. نه بلکه  آغاز نمود به گریستن و گریه و اشک ریختن . و از شرّ ماجرا گریختن. به گفته ی دقیق شیخ وحدت : " مادره، آی اشک می ریخت. آی اشک می ریخت. "

شیخ وحدت که فی المجلس لباس روحانی بر تن دارد و همه به او به دیده ی خاص دینی و اُبّهتی می نگرند، دید مادرش با چشمانی پر از اشک و رَشک، به چشم شیخ وحدت ذول زده می گوید : " جان دخترم در خطره آقا. جان او را نجات بده. من همین یک دختر را دارم. " شیخ وحدت صاف موند این وسط. خشکش زد. یعنی میان اشک و مَشک چه کاری کند؟ توی تحیّر شدید گیر کرد. از یک سو دختری بی حجاب و مو پریشان و از سوی دیگر مرگ و خودکشی و اِتلاف. شیخ وحدت عینا اینو به من گفت : در آن وضیعت بغرنج و بحرانی، اگه بگم به من چه؟ دختره ممکنه خودشو بکُشه. می خوام بگم موافقم، میل قلبی نیست. اصلا تناسب برقرار نیست. من کجا و او کجا. و واکنش پدر که سخت بر این امور سخت گیره کجا؟ "

شیخ وحدت یقین دارد که خودش به تنهای که نمی تواند این کار را به سرانجامش برساند و غائله را یه جورایی ختم به خیر کند، باید حتما پدر را در جریان بگذارد. او صددرصد ناراحت می شود. او یعنی پدرمان، سلیقه ی خاص و تفکر خاص خودش را دارد. چیزی حدود دو روز طول کشید تا شیخ وحدت به " وحدت نظر " برسد و جواب قاطع دهد.

آن دو روز را پیش سیده فاطمه ماند تا موضوع عشق یکطرفه و خودکشی یکدنده را حل یا منحل کند. بر سر دو راهی گیر می کند. اگه دختره خودش را بکشد، شیخ وحدت در آتش تحیّرش و شعله های هشدار بخش وجدانش، می سوزد. یعنی جواب وجدان را چی بگوید؟ اگر هم تن به ازدواج دهد اصلا هم نمی شود. نه تناسب است. نه تمایل است. نه جرئت است و نه مصلحت. او مخمصه ای به این گشادی و پرکلافی تا به حال در عمر کم 20 ساله اش ندیده است. چه کند که خدا را خوش آید و دچار عذاب وجدان و محاکمه ی روح و داوری نکوهشی و سرزنشی دین  و دانایی و طلبگی اش نشود؟ 

پیش خود زمزمه می کند : که مگر پدر با آن خصیصه ی خاص و خصوصیت و خصلت عامش، راضی می شود به این نون و ماست! در نهایت شیخ وحدت به این نظر ردّ ازدواج نائل آمد و رُک و بی دغدغه به آنها یعنی مادر دختره و سیده فاطمه که واسطه ی خیر و رفع بحران شده بود، گفت : " پدرم یقینا و مطمئنا به این ازدواج رضایت نمی دهد. " باز آنها به اصرار و مکرر می گفتند تو را خدا یک کاری کن. یعنی همان خودکشی دختره را در ذهن شیخ وحدت متجلی می ساختند که آری، خطر، بیخ خانه ی ما لانه نموده.

شیخ وحدت در اینجا متوسل به خدایش شد و با دلش به خدا عرضه نمود. عین جمله ی نقلی از مصاحبه ام با او  "خدایا یک راهی به من نشان بده." این راه حل سراغش رسید که دو طرف قضیه را یه جورایی به هم جمع کند. و خطر خودکشی دختره را رفع کند و خودش هم با خیالی جمعیت یافته به مشهد برگردد. یعنی واقعیت را درک کند و حلش نماید نه منحلش کند و ... به تصمیم کبرا  و عُظمی! رسید شیخ وحدت حالا.  یه راه حلی سرنوشت ساز. چیست آن؟ می گم شتاب نکن. به مادر دختره گفت ( در حضور و شاهدیّت سیده فاطمه) : برو از پدر دختر... بقیه در قسمت بعد.


سرگذشت شیخ (22)

 

به نام خدا. قسمت 22 . آری؛ شیخ وحدت برای حل مسئله وجدان و ممانعت از خطر خودکشی دو باره ی دختره و حفظ حریم و احترام و آبروی خانواده ی دختره به مادرش گفت : "برو از پدرش رضایت عقد موقّت را بگیر. د   تعجب   د".

( من، یعنی دامنه ای ای! قربان اسلام آسان گیر برم. ربّ یسّر و لا تعسّر سهّل علینا یا ربّ العالمین. این ذکر، دعا است. پر از راز و رمز و نیاز ، که رفیق آیه های قرآنه ). مادره رفت و ساعتی بعد به خونه ی سیده فاطمه صالحی برگشت و خبر رضایت پدر دختره را با رضایت و رشادت گفت. شیخ وحدت هم بلافاصله از سیده فاطمه خواست که بره یک جعبه شیرینی بخره. رفت خرید.

بعد پا شدند با حضور سیده فاطمه، رفتند خونه ی دختره. که گفتم خونه شون روبروی خونه ی همین سیده فاطمه گرامی مان بود، آن سوی خیابون. آن دختره چون سمّ خورده بود و دست به کاری وحشتناک انتحار یعنی خودکشی زده بود، در بستر افتاده بود و نمی توانست برپا شود و جست و خیزی کند و این مدت در برهوت و یا امیدش غوطه می خورد که سرنوشتش به کجا می انجامد؟ شیخ وحدت در حضور جمع حاضر،  به دختره گفت : "من شما را به مدت معینی به عقد خودم در می آورم و مَهرش هم 100 تومان است .مدت هم پنج (و با تردید شش) ماه است. تا ببینیم خدا  چی می خواهد. "

دختره خیلی خیلی خوشحال شد.

اصلا چنین انتظاری در مُخیّله اش نمی گنجید که شیخ وحدت یک همچو تصمیمی بگیرد.شیخ وحدت همانجا، در جا با رعایت شئون عرفی و حدود شرعی و مناسک آئینی و کسب رضایت رسمی پدر دختره (بدون در میان گذاشتن با پدر و مادرمان البته) خطبه ی صیغه ی عقد را در حضور خاله سیده فاطمه و مادر دختره و... جاری کرد. و آنها هم شیرینی را پخش نمودند. جای مرحوم ابوی مان بسی خالی اندر خالی بود تا... دختره هم حالا دیگه یواش یواش به صحّت رسید و از بستر برخاست و به زنده بودن و زندگی اش یقین یافت.

شیخ وحدت دو سه روز بعد، از آنها خداحافظی نمود و خود را نمی دانم شائقانه یا مایوسانه، ( نپرسیدم از ایشان ) به درس و بحث حوزه ی مشهد رساند. بقیه و دنباله و پیچیده و اوج و فرازهای داستان ( فرود ندارد فقط فرازه ) باشه در قسمت بیست و سوم. 

 

سرگذشت شیخ (23)

 

به نام خدا. قسمت 23. حالا اواسط سال 1351 است و شیخ وحدت نیز رهسپار مشهد شد و به درسش متمرکز گردید. در مورد این مقطع زمانی حضور او در مشهد بعد از ازدواج موقت، و درس حوزه و تغییر حجره و چند خاطره با استاد بزرگش آیه الله دهِشت که هفته پیش در مشهد درگذشت، یک پست بسیار مهم خواهم گذاشت.

اما بگذارید این دالان ازدواج و حواشی اش را کامل بگویم و با هم وارد دالان بعدی شویم. سیده فاطمه از ازدواج موقت شیخ وحدت با آن دختره، به نگرانی و تشویش رسید. و همین دلشورگی موجب شد او این موضوع را با پدرمان در میان بگذارد. و آمد دارابکلا خونه ی ما، در میان هم گذاشت. یعنی وساطت پدرمان برای برون رفت از عقد موقت و درون رفت ازداوج دائمی با همین دختره. پدر هم می ره نکا خونه ی دختره. که ببیند وضعیت شان چگونه است. وقتی پدر وضعیت دختره و خانواده را دید، بشدت مخالفت نمود. و جواب ردّ داد.

حالا شیخ وحدت مشهده. و روحش خبر نداره این پشت چه خبره براش. او البته از قبل موضوع پیشنهاد امیر زهتابچی، یعنی خونه ی آقای رَمَدانی را به مادرمان گفته بود. یک ندایی به ایشان داده بود خُفیا و خَفیّا. اما آن را تا آن زمان یه سیده فاطمه نگفته بود. مادر و پدر با هم مشورت می کنند و مادر آن موضوع خونه ی رمدانی را در میان می گذارد. و پدر هم می آد نکا پیش سیده فاطمه. قضیه ی خونه ی رمدانی را به او می گوید و ازش می خواد که بره خونه شان تحقیق به عمل آورَد. او هم قول می ده که بره.



مرحوم پدرمان حجة الاسلام شیخ علی اکبر طالبی دارابی. عکاس: دامنه


یک روز از روزای قشنگ و آرام، سیده فاطمه با ذوق و ولَع تمام، حرکت می کند که بره خونه ی آقای رمدانی. از منزلش بیرون آمد و همین خیابان آ... را به سمت شرق یعنی سوی شهر چند قدمی طی نمود و رسید به سه راهی. تا خواست مسیرش را به کوچه ی منزل آقای رمدانی عوض کند، دید درست کنار خونه ی آقای قربانعلی هادوی است.

حالا خونه ی رمدانی هم درست روبروی همین خونه ی هادوی البته در منتهی الیه یک کوچه ی دیگری است. ندای غیبی یا شوق درونی و یا تقدیر خاصی، نهاد او را به تلاطم و یا آرامش می کشاند و در خیالش به این تصمیم می رسه : چرا برم خونه ی آقای رمدانی! خوب، همینجا، خونه ی آقای قربانعلی هادوی هم یک دختر است. اینو می رم می بینم. به تدبیر یا به تقدیر، به کوچه نپیچید و رفت داخل خونه ی آقای هادوی به دخترشون پیچید که آری چنین است و چنان.

خونه ی رمدانی برای همیشه نادیده گرفته شد. چون سیده فاطمه از رفتن به آن سمت و سو چشم پوشید و مشامش همین خونه ی نزدیک خونه اش یعنی بیت هادوی را بویید. بی آنکه به شیخ وحدت گفته باشد یا با پدر و مادرمان در میان نهاده باشد یک نیروی او را کشاند به داخل خونه ی حاج قربانعلی هادوی شهمیرزادی. یکی از متمکّنین و بازاریان مذهبی و دینی نکا در امور ماشین آلات سبک و سنگین. داخل خونه که شد، بی محابا و بی مهابا رسما از دخترش برای شیخ وحدت خواستگاری نمود. شیخ وحدت را برای شان شرح کرد. بعدش گفت من آمدم ببینم نظر شما چیست؟

آنها هم یعنی خانواده  آن خونه، موضوع را با آقای هادوی صحبت کردند. ایشان گفت مانعی ندارد اگر خواستند بیایند، بیایند. او یعنی سیده فاطمه در واقع جواب مثبت را از آنها گرفت. و با شادمانی آمد به پدرمان اطلاع داد و گفت من رفتم خونه ی آقای هادوی برای شیخ وحدت جواب مثبت گرفتم. پدرمان هم قبول کرد. و یک روز سیده فاطمه یک شخصی به نام آقای مسلمی ( برادر حجت الاسلام آقای فردوسی داماد  مرحوم حاج مرتضی آهنگر دارابی ) را با موافقت پدرمان، می فرستد برای خواستگاری رسمی. آقای مسلمی می ره خواستگاری و آقای هادوی هم می گوید ما حرفی نداریم منتها شخص را یعنی شیخ وحدت را باید ببینیم. مسلمی می آد قضیه را به پدر منتقل می کنه.



پدر هم برای شیخ وحدت در مشهد نامه ای می نویسد که ما برای شما رفتیم خواستگاری دختر آقای قربانعلی هادوی. البته شیخ وحدت اینجا حاشیه زد که پدر در نامه اش نوشته بود هاتفی! در آن نامه، پدر به شیخ وحدت  امر نمود، بیاد محل. او هم بعد از چند روز از مشهد خودش را رساند محل. بعد شیخ وحدت می ره خونه سیده فاطمه. او هم تمامی قضایایی که گذشت را براش شرح می کنه. شیخ وحدت هم به او می گوید برید خونه ی آقای هاتفی! خواستگاری. که اینجا سیده فاطمه اصلاح می کنه و می گه هادوی نه هاتفی. پدر در تلفظ آن اشتباه داشت. قرار گذاشتند او بره خونه ی  هادوی یک وقتی بگیرند که شیخ وحدت بره آنجا و آنها وی را ببیند و حرفشون را بزنند. یک شب شیخ وحدت طبق قرار مقرر رفت آنجا. در حضور قربانعلی هادوی و عموی دختر آقای ناصر هادوی نشستند و حرفاشون را زدند. یکسری سولاتت رد و بدل شد و آشناییی ها کامل تر. بعد از حدود یک ساعت آنها گفتند از طرف ما مانعی نیست. شیخ وحدت تا اینجا هنوز دختر آقای هادوی را ندیده بود. لذا فی المجلس از سر شوق و هوش، پیشنهاد نمود "  یک جلسه ای بگذارید ما همدیگر را ببینیم. " آنها فکر می کردند شیخ وحدت از قبل دخترشان را دید. پس از این که دانستند چنین نیست، قبول کردند و یک روزی را معین نمودند، که شیخ وحدت دخترشان را خونه شان ببیند. یک روز شیخ وحدت به میعادگاهش رفت و دختر را دید و دختر هم او را. فوری، هم را پسندیدند. (ندید بدید!) آنها یعنی خاندان حاج قربانعلی هادوی، زندگی بسیار مرفّه ای داشتند و سرمایه دار محسوب می شدند. لذا شیخ وحدت در آن دیدار دو جانبه ی رویایی! رُک و صادقانه و هیچ فریب و حیلتی  به دختر آقای هادوی که در رفاه و دارایی بود، گفت : " زندگی با من از جهت مادی آسان نیست.

مادرمان ملازهرا آفاقی دارابی فرزند مرحوم شیخ باقر آفاقی مدرّس مدرسه علمیه ساری

من مجموع درآمدی که دارم را اگر بخش بر 12 بکنم به ماهی 200 تومان هم نمی رسد. شما از اول باید آگاهی داشته باشید که قدم در چه خانه ای می خواهی بگذاری. " دختر جناب قربانعلی هادوی در جواب پسر آقای حجت الاسلام شیخ علی اکبر طالبی دارابی گفت : "من هر چه پدر و مادر مصلحت بدانند، همان را قبول می کنم .‌"

دامنه می گوید ای ای. عجب! که این طور. جوابی از سر عفّت و حُرمت و تقوای نهاد و نهان. و البته خیلی کلیشه ای و فُرمال. مانند نوع جواب های همه ی دختر خانم های روزگاران. اینقدرو نگن پس چی بگن؟ اینم یه متلک. آخیش دلم ترکید از بس دست بسته شدم از سوی شیخ وحدت! مجموع این دیدار دوسویه دلربا شاید از 19 دقیقه هم تجاوز نکرد. (اَه چقدر کم!) بعدها که عروسی می کنن و این زن و شوی که می رند مشهد این خانم آقای وحدت یعنیسرکار عِلّیه انسیه هادوی شهمیرزادی در سینه صدر و فراخ و پر از راز شیخ وحدت پرده از یک رازی زیبا و مهیّج و بسی پنهان بر می دارد. حالا بمونه برای قسمت بعد. ها؟

چی خیال کردی. گرو گرفتن یعنی همین. منتظرش باشین. داستانی مهم است در روز مراسم عقد ازدواج در منزل حاج قربانعلی هادوی. البته این خانم گرامی و بسیار صبور شیخ وحدت که دارای روحیه ی مناسب زندگی با شیخ وحدت بوده و هست را، بعدا" در یک پست شرح می کنم.خانمی نجیب و با معرفت و انقلابی و با محبتی که در طول این 43 زندگی در ما خاندان طالبی، به من حتی یک تشر و تّوشر هم نکرد. یک اّخ و اّف نگفت. خصوصا که در دوره ی زندگی مخفی و فراری شیخ وحدت در دوره ی طاغوت صبوری های زائد الوصفی نمود . با اینکه فردی از خاندانی مرفّه و دارا بود. می گم بعد.

 

سرگذشت شیخ(24)

 

به نام خدا. قسمت 24 . حالا شیخ وحدت با نامه ای که پدر براش نوشت و بر او امر نمود که خودش را به محل برساند، خود را به زمان و مکان موعد رساند. اینجا دریافت که باید طبق فرمان پدر با دختر آقای هادوی ازدواج کند. آن خواستگاری و دیدار دوجانبه او و دختر هادوی و باقی مقدمات را در قسمت بیست و سوم آوردم. حالا شما را می برم روی روز مراسم عقدشان. شیخ وحدت در درون می سوزد. دلش به عاقبت و سرنوشت آن دختری ست که به خاطر خطر دفع خطر خودکشی با او عقدی موقت جاری نمود. از سر عاطفه و حفظ شئون آن دختره، بشدت نگران است که ازدواجش در خونه ی هادوی، باز به خودکشی مجددش نینجامد.

از طرفی دیگر دست  شیخ وحدت هم نیست تصمیمی خلاف رای پدر برگیرد. ( داغون می ساخت ). در حقیقت او در برابر یک عمل انجام شده مواجه شده است. نه راه پس دارد و نه راه پیش. و قدرتی هم ندارد که مانع از اقدام پدر شود. این نگرانی ها در همان روز عقد و پیش تر در شب خواستگاری ذهنش را آغُشت. اما یک چیز او را نوید می داد و آن این بود که وقتی پدرمان رفته بود خونه ی آن دختره که ببینه با شرائط خانواده ی ما تطبیق دارد یا نه؟ ( به بیان خودمونی به هم می خوریم یا نه؟ ) و پدر وقتی دید، از نوع و سبک آنها منزجر شد و بشدت به مخالفت برخاست که شیخ هرگز نباید با این دختره ازدواج بکنه، همین شاید دختره را دچار ذهنیت منفی کرده باشد و دیگر در قید شیخ و عشق او بند نباشه. همین، او را از دغدغه رهایی می داد. شیخ وحدت نمی خواست کاری که می کنه، عبث باشد.



خوشبختانه ( البته برای شیخ وحدت. نه اینجا، یعنی دامنه ) برای شیخ وحدت در روز مراسم عقد با دختر حاج قربانعلی هادوی، هویدا و مبرهن شد که نه فقط خطر خودکشی دوباره، آن دختره را تهدید نمی کنه، بلکه او با کاری که مرحوم پدرمان نمود، بشدت از عشقش برگشت و اساسا به فردی متنفر علیه شیخ وحدت مبدل شد. آن اینورژن ( وارونگی) عاشق و معشوقی حالا نه تنها عشق مجنون و لیلی نگردیده که کاملا به وارونگی منفی منتهی شده است.

دختره از عشق به شیخ وحدت به نفرت با وحدت رسید. شیخ وحدت از نفرتی که دختره به آن منتهی شد، به خیالی آسوده و آرام رسید. زیرا او اساسا خود را متناسب با آن دختره فرض نمی نمود از اول هم. صیغه هم فقط برای نجات جانش بود. همین. حالا در منزل آقای هادوی مراسم عقد که همان عروسی نیمه بند شیخ وحدت محسوب می شد، برپاست.

من یعنی دامنه، که آن روز هشت سالم بود و اتفاقا هشتم گروی نُه ام هم، نبود، آن روز دقیق یادمه. که خیلی هم زیرکی کردم داخل اتاق نرفتم و پیش مهمان ها دو زانو پهلو نزدم و یواشکی از حیاط سمت شرقی خونه ی هادوی، خودم را از لای درختان حیاط بزرگ منزلشان، به پشت حیاطشان، که گویی یک باغی با درختانی مثمر و زیبا بود رساندم که ببینیم این دختر هادوی که می خواد زن شیخ وحدت بشه کیه و چه شکلیه و کجاهه؟ دیدمش همان روز. همه داشتند پخت و پز می کردند پشت حیاط و او گوشه ی درختی، زیر سایه ی نوازنده ی آن، دست بر صورتش می چرخاند که دود ناشی از پخت و پز را از مشامش دور کنه که سر سفره ی عقد بتونه حسابی شیخش را بو کنه! من کوچولو موچولو رفتم تا آن انتهای شان... بگذرم که خاطرات من، ای خیلی خیلی هم مخاطراته.

آری؛ هنوز قلم امضاءها بر صفحه دفتر عقد خشک نشده و صدای آسمان شکافِ دو طرف عقد به انکشاف عروس و داماد منجر نشده و هلهله ی همه، هیجانی نشده، یهو به شیخ وحدت در اتاق عقد و البته پس از انعقاد رسمی و کامل عقد توسط مرحوم حجت الاسلام و المسلمین شیخ روح الله حبیبی، کسی به صورت درگوشی اطلاع داد ماموری از پاسگاه نکا دم در منزل هادوی منتظر اوست!!  تعجب آن هم درست در روز عروسی عقدگونه، و حتی درست سر سفره ی عقد، و حتی در میان آن همه آدم و خدم و حشم!

شیخ وحدت باید توسط مامور پاسگاه نکا برده شود به پاسگاه. اااالبته که محترمانه و عزت مندانه و با اختیار خود نه به زور و فوری و نه با هیاهو و ها بیی ها بیی! شیخ وحدت از بدو دانستن خبر حضور فرستاده ی پاسگاه نکا در دم در خونه ی آقای هادوی، ذهنش خطور کرد که مساله، مساله ای سیاسی ست و او لو رفته. چون همین خانواده ی هادوی هم فهمیده بودند که شیخ وحدت یک روحانی ضد شاه است. و با این علم و با وجود این به او زن دادند. و شیخ وحدت هم مطمئن شد که آمدند به واسطه سابقه ی مبارزاتی اش او را دستگیر کنند.

شیخ وحدت در معیّت آقای هادوی پدر خانمش ، با خیالی حالا آرام و مطمئن نه خام و مضطرب، با ماشین ایشان، رفت پاسگاه نکا. بعد از عقد نکاح. و این بار دائم و دائم. آن هم وسط مراسم عقد و عروسی و شیرینی خواری!. بقیه سرگذشت شیخ بمونه در ساعات آتی و البته آنی... فیلمی شده این ها. هندی های شعله شاز کجایید؟؟؟ می گم این داستان مطوّل و دالانی و پیچ در پیچ را . دقیق و بی منجلیق. و منجلیق تو می دانی چیه. معرّب منجنیق فارسی ست.

 

سرگذشت شیخ (25)

 

به نام خدا. قسمت 25 . اول یک پرانتزی باز کنم و بگم مراسم روز عقد و عروسی شیخ وحدت، با حضور 5 روحانی آقایان مرحومان آیة الله آقا دارابکلایی، آیة الله گِلوردی، حجت الاسلام والمسلمین شیخ روح الله حبیبی و حجت السلام و المسلمین شیخ علی اکبر طالبی ( پدرمان ) و خود شیخ وحدت، خطبه ی عقد ازدواج خوانده و جاری شد. مرحوم آیة الله آقا دارابکلایی وکیل شیخ وحدت شد و از طرف او صیغه ی عقد را خواند و آیة الله گِلوردی رئیس حوزه علمیه نکا هم، وکیل همسر شیخ وحدت شد و...

مراسم زنانه در منزل آقای قربانعلی هادوی بود و مجلس مردانه نیز، در ساختمان مجاورش، یعنی منزل آقای ناصر هادوی برادر قربانعلی، عموی عروس منعقد شد. وقتی مرحوم آقای شیخ روح الله حبیبی پس از ثبت و درج و امضاء، دفتر عقد ازدواج را از اتاق عقد جمع کرد و از آنجا رفت به ساختمان مجاور (منزل ناصر هادوی)، و در مراسم مردان حضور یافت، شیخ وحدت با ماشین پدرخانمش آقای هادوی و با با حضور وی از وسط مجلس نیمه تمام جشن، رفت پاسگاه. حالا شیخ وحدت هنوز نمی داند چرا به پاسگاه فراخونده شد؟ فقط مطمئن است به لحاظ سیاسی لو رفته است.

اما وقتی به پاسگاه می رسد در می یابد که مسئله گویی چیز دیگری ست! رئیس پاسگاه نکا با حفظ احترام به شیخ وحدت که لباس روحانی به تن داشت، گفت : یک خانمی اینجا، علیه ی شما شکایتی کرده و مدعی ست همسر اول شماست. آری، عشق که روزی به صیغه ی موقت شش ماهه منتهی شده بود، حالا خود عشق اینورژن شده و گردیده نفرت و شکایت. که به داغ و داروغه و درفش و پاسگاه و بازپرسی و نمی دانم چی چی منجر شد که بهتره بگم منزجر و منفجر شد. شیخ وحدت گفت : کی هست این؟ رئیس پاسگاه گفت : فلانی ست. همان دختره.

شیخ وحدت گفت : امروز روز عقد و عروسی منه. الآن که من از مجلس عقد به اینجا فرا خوانده شدم، درست نیست بازجویی پس بدم. امروز هم پنج شنبه است، پرونده را بگذارد برای روز شنبه. اون هم موافقت کرد. و شیخ وحدت به همراه آقای هادوی برگشت به مراسم که پایان گرفت.

توی همین دو روز شیخ وحدت خونه ی پدر خانمش ماند. خانواده ی آن دختره با مشاوره یا تحریک یکی که ظاهرا آنها را توجیه نمود، فهمیدند این ادعا که همسر اول هستم چیزی را و جرمی  را اثبات نمی سازه و بی اثره،  و به تنبیه شیخ وحدت نمی انجامد. باید لااقل یک ادعایی بکنن که قابلیت این را داشته باشه که او را بازداشت کنند.  و تنها چیزی هم که برای آنها در بازداشت شیخ وحدت اثر می گذارد همان ادعایی ست که روز شنبه در پاسگاه نکا در آن ادعا نامه پُر نمودند. وحدت، شنبه رفت پاسگاه.

رئیس پاسگاه به شیخ وحدت گفت : این خانم ( همان دختره ) مدعی ست که  " تجاوز به عُنف انجام شده. " شیخ وحدت وقتی این کلمه را شنید پوزخندی زد و به رئیس پاسگاه گفت : تو را به خدا، این، به من می آد؟ رئیس پاسگاه چون در مقام داوری قرار ندارد باید بازجویی کند و پرونده تشکیل دهد و بفرستد دادسرا. شیخ وحدت در درون دچار تضاد شده. از یک سو دلش به خطر خودکشی دختره است و از سوی دیگر وجدانش راحت شد که انتحار دختره، منتفی ست و به جای عشق، نفرت حاکم شد در او. لذا به وجدان درونش گفت : هر چه بادا باد. پرونده تشکیل شد و همان شنبه او و آنها را فرستادند دادسرای بهشهر.

شیخ وحدت به همراه عموی خانمش آقای ناصر هادوی و برادر خانمش مرحوم حیدر هادوی با ماشین عمو ناصر رفتند دادسرای بهشهر. در دادسرا بازجویی ها ادامه یافت و شیخ وحدت هم چیزی نداشت که بگوید و از خودش دفاع کند. لذا باید برای او قرار بازداشت صادر می کردند، که کردند. شیخ وحدت رفت زندان .

زندان بهشهر. اما قبل از اینکه وارد منطقه ی زندان شود، توی همان ماشین عمو ناصر به برادرخانمش مرحوم حیدر گفت : لباس هایت را در بیار. اواخر تابستان 1351 بود. حیدر شلوار و پیراهنش را در آورد. وحدت هم لباس روحانی اش را در درون ماشین درآورد و  لا کرد و پیچید و داد دست حیدر. و لباس های حیدر را به تن کرد و با این لباس خود را به زندان رساند تا خدشه ای به لباس روحانی وارد نشود. به عمو ناصر و حیدر گفت، شما برید. آنها رفتند. و  او خودش راس ساعت دو و نیم بعد از ظهر شنبه تیر ماه 1351 وارد زندان بهشهر شد. مستقیم او را بردند داخل سلمانی زندان. موی سر و صورت را کوتاه کردند. اول به یک اتاق عمومی زندان که معمولا برای زندانیان تازه وارد در نظر می گیرند،  برده شد. تا جای دائمی اش با موافقت سایر زندانیان در اتاق های مشخص تعیین گردید.

رفت در اتاقی که 10 نفر در آن زندانی بودند. زندان بهشهر به توصیف شیخ وحدت چیزی شبیه یک خونه ی بزرگ و دارای پنج شش اتاق بود. وقتی فرداش در حیاط کوجک زندان داشت گشت می زد دید یکی یکی زندانیان دورش را گرفتند و هی سوال می پرسند که کی هستی؟ کجایی هستی؟ جُرمت چیه؟ این اتاق ده نفره یک رئیس و سر گروهی داشت که آدم جالبی بود روستایی بود از اطراف ساری. به او می گفتند قادیکلایی. قدی کوتاه داشت و فردی با تحرّک بود. جرمش گنج کنی یود. تا فهمید وحدت روحانی ست فوری به همه حالی کرد که ...

و یک جایی در کنار خودش در آن اتاق بزرگ که او حکومت می کرد برای شیخ وحدت آماده کرد و گفت شما جایت اینجا کنار منه. حالا شیخ وحدت نه فقط شد روحانی آن اتاق که یواش یواش شده روحانی زندان. هر کس هر سوال شرعی و دینی داشت با او در میان می گذاشت. آنها وقتی نوع جواب های شیخ وحدت را شنیدند در یافتند که با یک شخصیتی روبرو هستند.

لذا با او احترام ویژه می کردند. شیخ وحدت هم شروع کرد در طول این ایام زندانیان را به مسائل دینی و مبتلابه شرعی خودشان آشنا کردن. شیخ وحدت به من در حین مصاحبه این نمونه را ذکر کرد. گفت در اتاق شان یک کامل مردی بود به نام ... ( اسمش را شیخ وحدت نگفت ) اهل رستم کلاه بود. دارای سابقه ی سیاسی بود و یکی از هوداران یا اعضای حزب توده. کشاورزی بود بسیار مطّلع و پخته. این هم وقتی با شیخ وحدت هم صحبت شد و بحث و گفت و گو کردند، یواش یواش به شیخ وحدت نزدیک شد.

بطوری که بعدا جزء دور و بری شیخ وحدت شد در زندان. او یعنی شیخ وحدت گویی به زندان رفت برای یک سفر تبلیغی دینی! این فرد حزب توده، آرام آرام با طرح مباحث دینی توسط شیخ وحدت، یک مقداری از گرایش قبلی اش به سمت دین و  خدا و نماز کشانده شد و در اواخر حتی می خواست نماز هم بخواند. یعنی به شیخ گفت می خواهم از این پس نماز بخوانم. شیخ وحدت بعد از زندان هم یک بار رفته بود رستم کلاه به دیدارش. هم ملاقات و هم تاثیر گذاری و...

شیخ وحدت یک ماه در زندان بهشهر ماند  و سپس پرونده اش به دادسرای ساری منتقل شد و 10 روز هم در زندان ساری ماند و بعدش... می گم چی شد و به چی و کجا انجامید. آن فرد قادیکلایی سرگروه آن اتاق ده نفر که در کار گنج و این جور چیزا بود، از اول در میان زندانیان خودشو فردی متقی، اهل دل، خطّ دان، آگاه به رمز و اسرار و نیز مسلط به علم جَفر و حروف و این جور امور غریبه معرفی کرد و بسیار بر زندانیان مسلط بود.

یک روز گفت من یک نوع خطی بلدم که هیچ کس نمی تواند آن را بخواند. الفبای آن با فارسی فرق می کند.  روی صفحه ای یک سطر از آن خط را نوشت. داد دست افراد اتاق. گشت و گشت و گشت، کسی نتوانست سر در بیاورد. رسید به دست شیخ وحدت. دقیق متن را خواندش. او یعنی گنج کن قادیکلایی داشت شاخ در می آورد. خیلی تعجب کرد. شیخ وحدت به افراد اتاق گفت این خط را می گن خط شجَری. یعنی خط درختی. یک خط عمودی می کشن و دو سوی سمت راست و چپش را با اعداد پر می کنن و بر اساس ابجد کشفش می کنن. توضیح  بیشتر این خط هم اینم البته بمونه...

شیخ وحدت در مشهد یک دوستی داشت روحانی به نام ذاکری که این علوم را پیش او آموخت. و دفتری هم برای آن نوشت که متاسفانه پس از دستگیری اش در مدرسه فیضیه قم در 17 خرداد سال 1354 مرحوم پدرم از ترس ساواک و احتمال بازدید منزل ما در دارابکلا،  آن دفتر حاوی این علم را اَِمحاء کرد.

شیخ وحدت چون این علم را بلد بود، در زندان  نزد زندانیان برای سرگرمی شان یک سوالاتی معمایی طرح می کرد که هیچ کس نمی تونست جوابی براش بیابد. با این کار شیخ وحدت اون گنج کن قادیکلایی که به شیخ وحدت خیلی احترام می گذاشت، کاملا خلع سلاح شد.

دیگر از آن پس، زندانیان به شیخ وحدت احترام بیشتری می گذاشتند. به عبارتی به او اعتماد و اعتقاد یافته بودند و همه ی مشکلات شان پیشش مطرح می نمودند. در واقع به گفته ی وحدت، او در زندان بسیار راحت بود و حتی احساس می کرد دارد یک سفر تبلیغی را به انجام می رساند. اما از بیرون یعنی از سه خونه ی درگیر در این ماجرا بی خبر بود. خونه ما. خونه اونا. و خونه هادوی و عروس.

تا اینکه مرحوم حاج شیخ روح الله حبیبی با تلاش های مکررش و نیز مرحوم پدرمان با زحمات فراوانش این موضوع را ختم به خیر کردند. مرحوم حبیبی به هر حال با کوشش های بی دریغش، خانوداه ی محترم آن دختره را متقاعد کرد که دست از شکایت بکشند و کشیدند. البته با تامین هزینه توسط پدرمان. آن خانواده، با اصل وساطت مرحوم شیخ روح الله حبیبی مشروط بر اینکه اگر پولی در ازای دست شستن از شکایت بگیرند، موافقت کردند. پدرمان مِلک پدری اش یعنی مرحوم آخوند ملا علی را فروخت و شیخ وحدت را درست در روز 13 رجب سال 1351 از زندان ساری ( که این اواخر از بهشهر به آنجا آورده شده بود) آزاد کرد.

پدران همیشه به آزادی و حرّیت فرزندان و مادران به نجابت و پاکدامنی شان شائق اند. وشیخ وحدت این گونه از زندان و آن شکایت و نفرت خلاصی یافت و به امورش یعنی درس و تاهّل و علوم  و تدریس، دست یافت. حالا شیخ وحدت قراره برای نخستین بار با زنش و با ورود به دنیای متاهلی اش به مشهد برود. این هم داستانی دارد که در قسمت 26 آن را می شکافم. به ذرّه و زیر ذره بینه. برخی از عزیزان می دانند که چرا  اساسا به این دالان سرگذشت شیخ وحدت پرداختم . و چرا حالا این را اینگونه کامل و پشت سر هم نوشتم و منتشر کردم.

سه دلیل اصلی دارد. یک کامل و سریع و پشت سر هم نوشتم و انتشار دادم چون که این موضوع وپژه بود و ممکن بود مثلا کسی در داوری به غلط یا گناه و یا توهین و تهمت و نیز پیش داوری برسد. دوم هم اینکه این موضوع بعدا در سال 1361 به بعد جریانی می شود علیه شیخ وحدت با اسکورت هجمه های سیاسی و شب نامه های متعدد. که من همه ی آن اسناد و افراد را در بایگانی شخصی ام، محافظت شده، نگه داری کردم و وقتی سرگذشت شیخ وحدت به سال 1361 و 1362 رسید از آن عکس می گیرم و در دامنه با دستخط حقیقی نویسندگان آن شب نامه ها، نشان می دهم. و دلیل  سوم هم این است که شیخ وحدت تاکید کرد بر من که: "بی سانسور سرگذشتم را منتشر کن."

در قسمت 26 به چگونگی رفتن شیخ وحدت به مشهد و آنچه در اطراف آن وجود دارد را خواهم نوشت. با پورش و احترام به آن خانواده ی دختره و عذر خواهی از محضر شما خوانندگان که سرتان را به درد آوردم با پخش فسمت های پی در پی.

 

سرگذشت شیخ (26)

 

به نام خدا. قسمت 26 . حالا پائیز 1351 است. شیخ وحدت اثاثیه ی عروسی را جمع می کنه و به اتفاق خانمش سرکار عِلیه انسیه هادوی شهمیرزادی عزم رفتن به مشهد می کند. مشهد نه فقط خانه ای ندارد، که حتی پول رهن منزل را نیز ندارد. اما با امید به فلسفه ی دست خدا بر سر بنده اش، و توکْل به الله و توسل به ائمه علیهم السلام، تمامی اسباب و اثاثیه را بر بام و درون مینی بوس پدرخانمش که در اجاره ی یک راننده ای بود، می چیند و به اتفاق همسرش و عمه و زن عموی همسرش راهی دیار رئافت، مشهدِ امام رضای رئوف (ع) می شود.

البته در همین سرآغاز زندگی اش، کار را با سوء استفاده شروع نکرد و با اینکه ماشین متعلق بود به پدرخانمش اما به رسم دین و هویت ذاتی درونی اش، 250 تومان کرایه هم داد. رسید به مشهد. صاف رفت در یک مسافرخانه. کل اثاث را در یک اتاق جاسازی کرد و یک اتاق هم برای خود و سه همراهش گرفت.

سپس، دو روز در مشهد گشت و گشت و گشت، تا توانست یک خونه ای در خیابان تهران نزدیک فلکه ی " z " پیدا کند. دو اتاق آن منزل را اجاره کرد و رفت اثاثیه ی عروس را از مسافرخانه به آن منزل منتقل نمود. دو ماه بعد به دلیل دوری راه و فاصله ی زیاد خونه به مدرسه و درسش آن را عوض کرد و خونه ای در نزدیکی حرم و حوزه، یعنی کوچه ی ضیاء جلوتر از بازار حاج آقا جان سمت خیابان طبرسی اجاره کرد. شش ماه در این خونه ماند تا اواخر سال 1352. زندگی بسیار سختی را در دوره ی آغاز تاهّلش داشت. توی همین خونه ی کوچه ی ضیاء 100 تومان اجاره می داد.

در حالی که تمام شهریه ای که می گرفت از 120 تومان تجاوز نمی کرد. گاهی اتفاق می افتاد توی خونه هیچ چیزی برای خوردن نداشتند که بپزند. برای ثبت و اطلاع دو مورد را می آورم. یک بار یادش می آد از فرط گرسنگی به عجز آمده بودند. گشت و گشت، دید فقط گوشه ی منزلش نون خشک هایی که جمع کرده بودند، موجود است. که معمولا خانم ها جمع می کنند که بفروشند به نون خشکی ها. نون خشک ها را آورد سر سفره اش.

باز دید چیزی نیست که بتونه با آن، این نون خشک را نرم کنه و بخوره. نه مربّایی. نه شیری. نه ماستی و نه دوغی حتی. تنها چیزی که یافت در خونه اش، سرکه بود. آری سرکه! نون خشکیده ی  شاید هم به کپک آمده را، که  این واژه ی کپک افزوده ی من است )  تِرید کرد در سرکه. ( رب ها به ترید می گن: ثرید).

کمی شکَر به آن افزود و خورد. مدتی بعد حالش بهم خورد و دچار تهوع شد. در اینجای مصاحبه، من ازش پرسیدم : بیمارستان هم رفتی؟ به احسن وجه و با صدایی خاص، گفت  : " من پول نون و ماست را نداشتم که بخرم، تا چه رسد به بیمارستان! " یک بار دیگر هم خانمش که حالا آغاز زندگی شان باهم است، به او گفت : "ما توی خونه هیچ چیزی نداریم که ناهار درست کنم. "نه برنجی دارند. نه آشی که بپزند. و نه خورشتی دست و پا کنند. و نه حتی باز نانی که ترید کنند. خانمش از او خواست ظهر که می آیی خونه، یک چیزی تهیه کن.

شیخ وحدت آن روز برای دفع این فقر و سدّ جوع، رفت مدرسه ی خیرات خان. پشت غذا خوری حرم. تا یک کسی را پیدا کند و پولی ازش قرض نماید. آقای آشیخ مهدی مومنی را دید آنجا. آقای مومنی تازه از مازندران برگشته بود. حدود ساعت 10 صبح بود. شیخ وحدت هی خودشو آماده می ساخت که به او بگوید یه پولی بهم قرض بده اما روش نمی شد که نمی شد. این دو اونقدر نشستند و گپ زدند و به حاشیه ها رفتند، که ظهر! شد. باز هم روش نشد بگه. با هم حرکت کردند به سمت خونه. یعنی کوچه ی ضیاء. اتفاقا هر دو مسیرشان یکی و خونه ی شان در کوچه ی ضیاء بود. با فاصله هایی از هم. در انتهای بازار حاج آقا جان، آنان رسیدند به یک سه راهی. که اینها را از هم جدا می ساخت. از هم خداحافظی کردند و جدا شدند.

پشت به پشت هم، هر یک سوی منزلش. یک چند قدمی که از هم فاصله گرفتند، آقای مومنی برگشت و شیخ وحدت را صدا کرد. وحدت به سرعت نور ( افزوده نمکین منه و شاید بی مورد!) برگشت و گفت : ها؟ بله؟ چیه؟ مومنی گفت : " والله من که داشتم از دارابکلا برمیگشتم به مشهد، مادرت یک 15 تومان پولی برای شما فرستاد. لطفا با من بیایید. من همراه نیاوردم، خونه گذاشتم. " شیخ وحدت با او رفت دَم درش.

مومنی وارد شد و برگشت و 15 تومان مادرمان را داد به شیخ وحدت. که حالا خانمش منتظره امروز، تا او از بیرون غذایی تهیه کنه و خونه از بی چیزی و نداری پُر و پُر شده! و حسابی پَر پَر گردیده! شیخ خیلی خوشحال برگشت سمت خونه. اول رفت با پول مادر، غذایی تهیه کرد و بعد رفت سوی منزل و آداب ورود به منزل.

من اینجا بیفزایم که اساسا " مادرها " کانون فداکاری اند. سرچشمه ی دِهِش ها هستند. حتی معتقدم مفهوم " فداکاری " یکی از فرزندان مادرها ست. مادرها،  فداکاری را، دقیق معنا و هجی کردند. پس فدای هر چه مادرها. آن 15 تومان مادرمان، پول نبود، هویت بخشی نامرئی به فرزندش بود. هدیه به تو مادر این شکلک پر معنا : بای بای ..

حالا میان این همه نداری ها که آزمایشی ست از نوع سنّت ابتلاء خداوندی، برای آبدیدگی مومنین، او  یعنی شیخ وحدت در همین گیر و بیر، یک خبر بسیار ناگواری را می شنود و بشدت این رویداد خطرآفرین  او را می آزُرَد. اما پیش از شرح این خبر بسی ناگوار، بگذارید آن رازی را که در قسمت های قبل گفتم که خانمِ شیخ وحدت از آن برای شیخ وحدت پرده برداشت را بگم. تا گریزی هم به فَحوای عشق مخفی و عفیف و نهانی و محافظت شده و خود نگه دار زده باشم.

اما برای اینکه دراز نویسی نشه این راز و آن خبر و رویداد مهم را در قسمت بیست و هفتم منتشر می کنم. البته من همیشه شائقم متنی کامل ولو طولانی بنویسم اما ممکنه بر ذوق برخی از خواننده  های بسی گرامی دامنه، منطبق نباشه و کوتاه نویسی ولو ناقص را ترجیح دهند بر بلند نویسی اما کامل. تا بعد با یک راز و یک رویداد خبرساز.

 

سرگذشت شیخ (27)

 

به نام خدا. قسمت 27 . آن رازی که همسر شیخ وحدت پس از عروسی و مدتی بعد در مشهد برای او برملا کرد و روح شیخ که خوبه ارواح جنّ هم از آن مطّلع نبود، این بود، که این خانم تازه به مشهد رسیده به او گفت : " یک روزی از روزا، من تو را در همان خیابانی که خونه ما در آنه دیدم. همان در نگاه نخست، تو در دلم نشستی. " به به. به به. زن داداش!

عجب عشق پرشوری داشتی و از آن هم  پُر زورتر عجب سرّ مگویی و عفیفی داشتی که آن را تا ازداوجت، نه به شیخ وحدت گفته بودی و نه به هیچ کی. پس، یه روزی تو هم به او، دل سپرده بودی؟ و تدبیر بشر کاری برات نکرد و اما تقدیر خدا به سراغت آمد و عشق  پاک و نگفته و در نهان گذاشته ی تو را، در سر سفره ی عقد، در نهاد شیخِ تو، گذاشته. آفرین. آفرین.

خانمش در ادامه به او گفت : "بعدها که سید فاطمه آمده بود خونه ی ما برای تو  خواستگاری کنه، و گفت آن طرف، یک شخص روحانی ست، من توی دلم به خودم گفتم خدا کنه این روحانی که سیده فاطمه می گه، همونی باشه که من اونو یه روزی در خیابان خونه ی مان دیدم. "و افزود : " اون روزی هم که تو آمدی با هم نشستیم و دیدار دوجانبه با اجازه ی پدرم در خونه مون نمودیم، تا تو را دیدم فهمیدم تو همونی هستی که من می خواستمت. "

فقط منِ دامنه در اینجا،  اِن قُلتم اینه : ای ای! تحلیل شیخ وحدت از این عشق درونی و ازدواج اتفاقی با خانمش که داستان کش دارش را مفصل گفتم، این است : " تقدیر خداوند، غالب شد بر تدبیر بنده. " و این عبارت بسی آموزنده را بر خطش بر دفتر مصاحبه ام نگاشت : العَبدُ یُدَبّرُ و اللهُ یُقَدِّرُ یعنی اینکه : کار بنده تدبیر و عاقبت اندیشی ست و کار خدا تقدیر و اندازه گیری. سیکل و پیچ کار را ببینید :

اول: شیخ وحدت با امیر زهتابچی رفیق می شه و با او سفرها می کنه و زهتابچی در یه سفری به او پیشنهاد می کنه خونه ی آقای رَمَدانی نکا را.

دوم : پدر می فرستد برای خونه ی آقای رمدانی.

سوم : بر سر راه شیخ وحدت اون فرد، از سر عشق نه فریب، سدّ می شه و آن قضایا رخ می کنه.

چهارم : سید فاطمه حرکت کرد که بره منزل رمدانی اما عمدا" و ارتکازا" ( ارتکازی یعنی در ذهن به چیزی تکیه زدن ) خودش نرفت خونه ی رمدانی، و به جاش، رفت خونه ی آقای قربانعلی هادوی، بی هیچ پیش زمینه ای و همآهنگی یی.

پنجم : آن عشقِ باز و عیان شده و هیاهو کننده، در بازی و مواجهه ی نهانی و راز و رمزی با آن عشق نهفته و در امان مانده ی دختر جناب هادوی و به تقدیر پرودگار عالمیان و آدمیان، می بازد و عفت بر نفرت (البته دست آن فرد نبود بلکه تقدیر این را آفرید) چیره می شود. و این فرمولی ست که به قول معروف : بندگان تدبیر می کنند، ولی خدا در سر موعد، تقدیر می نماید.

و این تقدیر در زندگی شیخ وحدت متجلی شد. به تحلیل و تعلیل و اظهار شخص او. و اما آن خبر ناگواری که در مشهد به گوش شیخ وحدت رسید و دلش را خَراشید، چیه؟ آن اینه. توی همین سال 1352 که حالا شیخ وحدت هم در زیّ طلبگی ست و هم زیر بارمسولیت زن و زن داری. و در زاویه ی انواعی از فعالیت، خاصه و خواسته، مبارزه با ستم شاهی، خبری ناراحت کننده شنید که بشدت هم، این خبر او را آزُرد.

و آن این بود که : دوست بسی صمیمی و مبارز قهارش امیر زهتابچی توسط ساواک دستگیر شد و پس از بازجویی و تشکیل دادگاه کذایی شاهنشاه پهلوی! به دو سال حبس در زندان قصر تهران محکوم شد. امیر در بدترین وضع زندگی شیخ وحدت، حالا به جای سفر و حضر با  او ، جبرا" و قَسرا باید در قصر باشد! نه قصری از اَقصار شاهانه، که در شکنجه گاه ساواک شاه. آری؛  از سوی رژیم بر حذر شد و بر کنج ویرانه ی زندان محصور و محبوس گردید.


در قسمت های پیشین، این امیر زهتابچی را گفتم که کیست و چگونه با شیخ وحدت شد رفیق. شیخ وحدت در این مصاحبه از حس و حالش نسبت به آن دستگیری اش گفت که قابل نقل نیست. من یعنی دامنه، اینجا بیفزایم که کاش بشر علمی تاسیس کند. یعنی در واقع کشف کند که وقتی کسی چیزی می نویسد به همراه آن حس و حال نیز به همراه قیل و قال منتقل می شد. آری همه ی علوم در سینه ی طبیعت خداداد نهفته شد توسط خدای متعال،  و کافی ست، بشر با جدّ و جهدش آن را منکشف سازد. و این نوعی عشق بازی در حریم رُبوبی ست. بگذرم. قاطی کردم و خَلط مطلب نمودم. از استطراد بحث، پوزش!

به گفته ی شیخ وحدت امیر زهتابچی از اواخر سال 1351 فعالیت های مخفی علیه رژیم را هم علنی کرد و هم افزون. او توی هر شهری هم که می رفت اگر مناسبتی پیش می آمد مثلا اَعیاد و وَفَیاتی یا محرمی یا صفری می بود، با اینکه خودش روحانی نبود به منبر هم می رفت. بارک الله امیر ! تبارک الله ! زهتابچی! چون امیر  فردی روحیه دار، زرنگ، زیرک، مبارز، و دانا و مطّلع بود و وظیفه اش می دانست دست به افشاگری و روشنگری علیه نظام استبدای و فاسدشده ی شاه بزند. و می زد بی هیچ ترس و واهمه ای. او یک عبائی بر دوش می گذاشت و منبر را وسیله ی تبلیغی علیه رژیم می ساخت.

آن بالا بالاهای منبر هم نمی رفت، همان پله ی دو و سوم می نشست. او آیا مگه می توانست بر عرشه ی منبر رود که ویژه ی روحانیون است!؟ کی جرات دارد همین حالا هم بره بر آن عرشه!؟ ولی امیر، به خاطر مبارزاتش جسوری می کرد و لااقل تا پله های نزدیک به عرشه ی منبر می رفت. او در رستم کلا در حضور شیخ وحدت و مرحوم آیة الله ایازی به منبر رفت. جالب اینکه این امیر زهتابچی مردی با ویژگی  های منحصر به فرد، روزی به دارابکلا هم آمد و به منبر هم رفت و حرفاش را در جمع مردم دارابکلا در تکیه زد. شاید الان کسانی از محلی ها باشند که منبر رفتن امیر زهتابچی در دارابکلا یادشون باشد. به هرحال این امیر به منبر می رفت و مبارزه را علنی ساخت و علنی هم علیه شاه و در مذمّت رژیم دیکتاتوری سخنرانی می کرد. خوب، پیدا بود که این فعالیت علنی و روشن دیری نخواهید پایید که طرف را دستگیر کنند و کردند.

به هر حال امیر در سال 1352 زندانی شد و شیخ وحدت بی رفیق. و این سال، سال سختی بود بر شیخ وحدت. حالا نیمه ی دوم سال 1352 است و پدرمان آمد مشهد پیشش. وضع سخت اجاره ای اش را می دانست و حالا با چشمش دید و لَمسید. 1400 تومان با خود پول آورد و داد به شیخ وحدت و گفت : " با این پول اگه بشه خونه رهن کنی بهتره. تا اینکه اجاره بدی که برات سخته. " ای فدای قبر تو بابا قلب .

وحدت، با دیدن پدر و پول پدر! بسی هم خوشحال شد و رفت گشت و گشت تا در طرف های دریادل مشهد، یک اتاقی را رهن کرد. خونه های دربست در وُسع این نوع طلاب با درآمد ناچیز نبود. به جای دربست، خونه های درباز بود. یعنی به چند نفر از خانواده ها رهن و اجاره داده می شد. که این خود برای خود مکافاتی داشت.بگذرم.آری با 1400 تومان مرحوم پدرمان، اتاقی رهن کرد تا دیگر اجاره بهاء ندهد و یا کمتر بدهد و پولی بماند تا بخور نمیری نمایند او و زنش. تا تابستان 1353 در این خانه ی منطقه ی دریادل مشهد ماند. شیخ خودش در وسط مصاحبه به یاد مرحوم پدر یک مکثی توام با حسرت کشید و به زیبایی هر چه تمام تر به من گفت :‌ " خیلی راحت شده بودم با این پول پدر. " از سال 1353 به بعد دیگه حضور شیخ وحدت در مشهد کم کم رو به پایان می رسد.

و او این بار تصمیم می گیرد هجرت دوباره ای را به قم آغاز کند. هجرتی به قم مرکز حوزه های علمیه ایران و جهان اسلام، که حالا در آن سن و سال 23 سالگی برای شیخ وحدت حوادثی سرنوشت سازتر و  پر خیز و تاب تر می آفریند. که اندک اندک به همه ی آنها می رسم. و با طیب خاطر و شوق وافر می نویسم و منتشرش می کنم. کاری که گویا خواننده های خود را به حدّ لازم خود، یافته است. البته از دوره ی حضور شیخ وحدت در مشهد، چند مسئله ی دیگر و مهمی هم باقی مانده، که در قسمت های آینده، به صورت هفته ای دو بار خواهم آورد. مبعث حضرت ختمی مرتبت مبارک یادآوری : از قسمت بیستم تا این قسمت، یعنی بیست و هفتم ، دالان چهارم سرگذشت شیخ وحدت بود. که ضرورتا" و مصلحتا" به صورت پشت سر هم نوشتم و منتشرش ساختم. معذرت از تصدیع و مزاحمت پی در پی این چند روز. حتما مرا ببخشید ای دامنه خوانان معزّز و محترم.

 

سرگذشت شیخ (28)

 

به نام خدا. قسمت 28 . اول یک پرانتزی باز کنم و بگم، یک جمله ی معترضه ای  که در سر آغاز قسمت بیست و پنجم سرگذشت شیخ وحدت باز نمودم و توضیحی در مورد مراسم روز عقد و عروسی اش و در مورد خواندن خطبه ی عقد توسط مرحوم آیة الله آقا دارابکلایی و آیة الله گِلوردی رئیس حوزه علمیه نکا افزودم را، مشاهده فرمایید. یعنی سه پاراگراف آغازین آن را.

چنانچه می دانید، شیخ وحدت در طبقه ی فوقانی مدرسه ی نواب و در آن حجره ی تنگ و تاریک سکونت داشت. روزی از روزها، یک سال پیش از ازداوج شیخ وحدت، یک طلبه ی قوچانی در مدرسه ی نواب، رفیقش شد و از او خواست از آن حجره ی تنگ و تاریک نزدیک پشت بام، بیاد حجره ی بزرگش، که درست بالای سردر ورودی مدرسه بود. شیخ وحدت هم قبول کرده بود همان سال، از آن حجره ی کوچکش آمد به این حجره بزرگ و دلواز و خوش مناظر. و شد هم حجره ی او. او یعنی طلبه ی قوچانی بعدها به ورزش رزمی و بدن سازی علاقمند شد و گویی همه ی توش و توانش را برای آن می گذاشت و از طلبگی فقط اسمی براش باقی مانده بود.

تا او بود آقای مبین مدیر سخت گیر مدرسه نواب زورش نمی رسید، این حجره را از آن طلبه ی قوچانی بازپس گیرد. او که زن گرفت و از حجره رفت و شیخ وحدت در آن تنها و مجرد ماند، حالا آقای مبین پیرمرد محترم و فاضل مدرسه، ولی بشدت سخت گیر، به شیخ وحدت گفت : من این حجره را لازم دارم. شما برو بگرد توی همین مدرسه نواب ،یک حجره ی دیگری برای خودت پیدا کن. شیخ وحدت هم قبول کرد. چون مثل آن طلبه ی قوچانی، آن روحیه را هم نداشت که جلوی یک مدیر محترم و باشخصیت، ولی در عین حال، بشدت سخت گیر بایستد. اخلاق طلبگی اش نیز، به او توان جسارت را نمی داد.

شیخ وحدت چند روز متوالی گشت، ولی حجره ی خالی در نواب نیافت. او، یعنی آقای مبین، هم هر وقت شیخ وحدت را می دید به رخش می کشید: ها؟ چی شد؟ پیدا کردی؟ از بسّ این آقای مبین، به روی شیخ وحدت سبز می شد و به یادش می آورد که چی شد؟ دیگه شیخ وحدت شرمنده شد و ناامید  و به او گفت : باشه ببینم می تونم در مدارس دیگر مشهد حجره ای پیدا کنم. شیخ وحدت طبق معمول که همیشه برای خیلی امورش هی می گشت و می گشت و می گشت! این بار هم، با تن خسته و روحی خسته تر، ولی چشم به خدا داشته و دل به حرم امام رضا (ع) سپرده، رفت دنبال پیداکردن حجره. با توسّلاتی که کرد، و راز و نیازهایی که با خداش نمود، بلاخره حجره ای در مدرسه ی جعفریه مرحوم آیة الله غلامحسین تبریزی پیدا کرد. مدیر آنجا آقای گرائیلی بود. به او  گفت :

من یک حجره ی خالی اینجا شناسایی کردم آیا اجازه می فرمایی به من، بیام مدسه ی شما؟ آقای گرائیلی هم موافقت نمود و گفت بیا. شیخ وحدت هم فی الفور، اثاث کشی نمود و از نواب، آمد جعفریه. و از جعفریه بود که با امیر زهتابچی مسافرت دومش را کرد و او، وی را به سمت خیر تزویج  و سوی شادی ازدواج کشاند و آن داستان های متعدد اتفاق افتاد که من در 8 قسمت متوالی آن رویدادهای تلخ و شیرین را از فصل مربوط به دالان ازدواج رُمان، عبور دادم.  این مدرسه ی جعفریه یک مدرسه نُقلی و خلوت و جمع و جوری بود بر خلاف مدرسه ی نواب که خیلی عظیم و محوری بود. و نیز در نزدیک حرم، پشت حمام و آن مسجد تاریخی نزدیک بازار فرش فروشان و نزدیکی های مدرسه سلیمان خان. حالا این مدرسه مال مرحوم  آیه الله غلامحسین تبریزی ست.

او همانی ست که من در یکی از قسمت هاس سلسه مباحث لیف روح، قسمت سی ام از کراماتش یک نمونه را نقل کردم. همونی که پاسبان رضا شاه به عمامه اش جسارت کرد او گفت بایست. پاسبان درجا در کف خیابان گویی خشکش زد! از جمله کسانی که در این مدرسه ی جدید شیخ وحدت درس می خواند حجت الاسلام آقای عباسعلی بهاری بود. (نماینده اسبق مردم ساری در مجلس شورای اسلامی ).

توی این مدرسه شیخ وحدت معمولا تنها بود و متمرکز به درس و بحث و مبارزات. از این دوره ی حضورش در مدرسه ی جعفریه، که تا بعد از ازدواجش به طول انجامید، دو سه نکته از سرگذشتش قابل نقل است. که یک موردش این است. او در این دوره، صبح ها می رفت درس رسائل در منزل مرحوم آیة الله مجتهدی ( برادر آیه الله سیستانی ). و بعد از ظهرها هم می رفت درس مکاسب مرحوم آیة الله آشیخ رضا دِهِشت. که توی پایین خیابان که الان نواب صفوی نامگذاری شده، مشجد اِبدال خان تدریس می نمود.

پنج شنبه ها در درس تجزیه و ترکیب ایشان شرکت می کرد. و شیخ وحدت در همین ایام هم زمان که سه درس می گیرد، چند درس حوزوی را نیز خود تدریس می کند. عکس های هر دو استاد را در زیر گذاشتم. چون آیه الله آشیخ رضا دِهِشت دو هفته ی قبل به رحمت ایزدی پیوست و روحش شاد باشد، شیخ وحدت بسیار بر من تاکید نمود، دو خاطره از آن مرحوم را حتما در سرگذشت نامه اش منعکس کنم. و آن دو خاطره این است. تذکر : برای دانستن 25 نفر از استاد های مهم  17 درس مهم شیخ وحدت، خصوصا در درس هشتم که سه استاد دید ازجمله مرحوم دِهِشت .


خاطره اول :


شیخ وحدت اول کمی این شخصیت انقلابی و فاضل و استاد اخلاق حوزه را برایم تعریف کرد. گفت : " عالم دین، آدم انقلابی، مهذّب و باتقوا و مربّی اخلاقی طلبه ها بود. " من در طول عمرم کمتر دیدم که شیخ وحدت این همه از یک شخصیتی تعریف بکنه. قاعده ی فکری اش همیشه این گونه بوده. اما گویی نسبت به آیة الله دهشت حالتی استثناء دارد. و با شور و شعَف از او تعریف می کند. خدا رحمتش کناد. من هم که  اخیرا در مشهد بودم در 13 رجب، ویژه نامه ی مراسم تجلیل آیة الله دهشت را آنجا تهیه نمودم و همانجا خواندم. (رجوع کنید به  منبع : روزنامه قدس 20 اردیبهشت 1393 صفحه 11 ).

شیخ وحدت این را از آن آیة الله گفت که بسی مهم و سرنوشت ساز است، برای ماها که از داشتن معلم اخلاق حضوری محروم هستیم. گفت ایشان معمولا در درس خود یک روایتی را هم من باب تذکرات اخلاقی به طلبه ها نقل می کردند و با زبان و بیان موثر آن را شرح می نمودند.

یکی از روایت هایی که خیلی در شیخ وحدت اثر کرد و به نقل خودش " در ذهنش حکّ " گردیده تا الان، این روایت است و آن عینا مثل زیر در دفتر یادداشت مصاحبه ام نگاشت : " در بحارالانوار از امام صادق علیه السلام نقل شده  که فرمود:


الّدینارُ داءُ الّدین و العالِمُ طبیبُ الدین فاذا رَایتُمُ الطبیبَ یَجُرُّ الداءَ اِلی نفسه فَاتّهِموه و اعلموا اَنَّه غیرُ صالح لکُم.


دینار دردِ دین و عالمِ دینی طبیب دین است. هر زمان دیدید که طبیب دین، ( عالم دین ) درد دین را به سوی خود می کشد، وی را متّهم کنید و بدانید که او شایستگی برای شما را ندارد. "

انصافا" چندین بار روایت را بخوانید ببینید جزء با آب طلا می شه این سخن امام صادق (ع) را بر کتیبه ای نگاشت و در معرض دید همه ی علما و آدمها گذاشت!!؟؟ با اشتیاق این را چند بار بخوانید. درد در روایت فوق معنی و مفهوم مرَض و آفت و آسیب می دهد. عالم دینی درد دین را به سوی خود می کشد یعنی دینار زده! و دنیازده و پول و مقام پرست شده است. شیخ هم خیلی با اراده این را تعمدا" نقل کرد و خیلی بر او ماندگار شده. و متن کامل آن را در دفتر یادداشت مصاحبه ام نگاشت. ( صحنه ی نوشتنش  را با گرفتن عکس مستند کردم که در قسمت های دیگر منعکس می کنم.)


خاطره دوم :


اما خاطره دوم این است آیة الله دهِشت در کلاس تجزیه و ترکیب معمولا جمله یا آیه ای را بر می گزید که پیام های انقلابی داشته باشد. آن هم آن زمان که مرگ بر شاه گفتن به آسانی  بعد از انقلاب نبود، پر می سوزاندند، اگه می شنیدند!. در دوران زندگی مخفی و مبارزاتی شیخ وحدت هم ، این آیة الله دهشت یکی از کسانی بود که شیخ وحدت با او مراوده داشت. وحدت با لباس شخصی در درسش حاضر می شد و او از اوضاع شیخ باخبر بود.

یک روز آقای دهشت این آیات را برگزید. آیه های 146 تا 148 آل عمران. آیه ای که مومنان و مسلمانان رابه مقاومت و ایستادگی دعوت می کند. ایستادگی در دوره ای که مرگ بر شاه گفتن، معونه داشت فراوان.  آیه ها و ترجمه اش این است : 

وَ کَأَیِّن مِّن نَّبِیٍّ قَاتَلَ مَعَهُ رِبِّیُّونَ کَثِیرٌ فَمَا وَ هَنُواْ لِمَا أَصَابَهُمْ فِی سَبِیلِ اللّهِ وَ مَا ضَعُفُواْ وَمَا اسْتَکَانُواْ وَ اللّهُ یُحِبُّ الصَّابِرِینَ وَ مَا کَانَ قَوْلَهُمْ إِلاَّ أَن قَالُواْ ربَّنَا اغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَ إِسْرَافَنَا فِی أَمْرِنَا وَ ثَبِّتْ أَقْدَامَنَا و انصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ فَآتَاهُمُ اللّهُ ثَوَابَ الدُّنْیَا وَ حُسْنَ ثَوَابِ الآخِرَةِ وَ اللّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ.

و چه بسیار پیامبرانى که همراه او توده‏ هاى انبوه کارزار کردند و در برابر آنچه در راه خدا بدیشان رسید سستى نورزیدند و ناتوان نشدند و تسلیم [دشمن] نگردیدند و خداوند شکیبایان را دوست دارد. و سخن آنان جز این نبود که گفتند پروردگارا گناهان ما و زیاده ‏روى ما در کارمان را بر ما ببخش و گام هاى ما را استوار دار و ما را بر گروه کافران یارى ده. پس خداوند پاداش این دنیا و پاداش نیک آخرت را به آنان عطا کرد و خداوند نیکوکاران را دوست دارد. عکس آقای آیه الله سید محمود مجتهدی.


سرگذشت شیخ (29)

 

به نام خدا. قسمت 29. سال 1352 است و آن درس رفتن ها و تدریس کردن های شیخ وحدت در مشهد همچنان بر روال معمولش، ساری و جاری ست. یکی از درس هایی که شیخ وحدت می گفت، مختصرالمعانی بود. چندین نفری هستند که الان حتما یادشان مانده که پیش شیخ وحدت درس آموختند و هنوز نیز به او می رسند " استاد " خطابش می کنند. نام نمی برم چون شیخ نه فقط مرا از نام بردن منع نمود که حتی برخی از نام های آنان را نیز بر من فاش ننمود! و اما یکی از کسانی که شاگرد شیخ وحدت بود، آقای سید حسن آل هاشم بود. که به یک رفیق بسیار مهم برای شیخ وحدت تبدیل می شود. و یک روزی هم در سر بزنگاه برای من! ( توضیحش باشه برای وقتش ).

او یعنی شیخ وحدت توی حجره ی مدرسه ی عباسقلی خان خیابان شهید نواب صفوی جنب حرم، برای آل هاشم درس می گفت. مختصرالمعانی را. تاکنون دانسته شد، چند تن از چهره های مهم در طول طلبگی و مبارزاتی با شیخ وحدت رفیق شدند. مثل محی الدین غفاری، امیر زهتابچی و همین طلبه یعنی سید حسن آل هاشم. و نیز محسن مقدسی، حسین روزبهی و... که متعاقبا" داستان چگونگی رفاقت و رویدادهای اطراف همه ی آنها خواهد آمد.

چون این رفقای شیخ وحدت، گویی یک شبکه ای برای خود درست کرده بودند تا هم درس و رشدشان را تقویت کنند و هم مبارزات خود را سر و سامان دهند. و رفاقت های آنها هنوز هم مستدام و محکم و باانگیزه باقی مانده است و همچنان هدفدار. حالا این سید حسن آل هاشم که در مشهد، و در سال 1352 پیش شیخ وحدت درس می گرفت، کیست؟ و چگونه به هم رسیدند و رفیق شدند؟

فعلا همین مقدار را بدانید که او یعنی حجت الاسلام والمسلمین سید حسن آل هاشم بعد از انقلاب، و در دوره ی حیات  امام خمینی، مدتی مدید فرمانده سپاه گرگان و مدتی هم فرمانده سپاه قائم شهر بود. و بقیه اشتغالاتش در زیر می آید. یک تابستانی که به گمان شیخ وحدت سال 1349 باشد، شیخ وحدت رفت ساری مدرسه ی مصطفی خان. که تحت رهبری مرحوم  آیت الله سید رضی شفیعی دارابی ( از افتخارات محل ما ) اداره می شد.

مدرسه ی مصطفی خان، مانند مسجد جامع ساری وسط حیاطش یک برآمدگی وسیع دارد. که تابستان به دلیل گرمای شدید و شرجی هوا هم بر روی آن نماز می گزاردند و هم شب ها آنجا بیتوته می نمودند و گپ و مباحثه انجام می دادند. این برآمدگی از سطح زمین به نظر می رسد 70 سانتی متری ارتفاع دارد. یه روزی تشریف ببرید آنجا، و هر دو مکان تاریخی و دیدنی ساری را ببینید. کمی تکان بخوردید و به جنب و جوش بیفتید که خواب و خوراک آدم را به هیچ کجا نمی بره، جزء کُما! برای اطلاعات بیشتر از چگونگی ساخت و بنیانگذار مدرسه ی مصطفی خان به وب سایت دوست گرامی ام جناب مهندس محمد عبدی سنه کوهی به این نشانی اینجا مراجعه کنید که تحقیق عالمانه ای بر روی این موضوع همراه با تصویر انجام داده است.

شیخ وحدت آن شب تابستان، در آنجا بر روی برآمدگی مدرسه مصطفی خان نشسته بود. دید یک طلبه ی کوتاه قدی آمد و سلام کرد. وحدت جواب سلامش را داد. او کنار شیخ نشست. کمی و اَندی بعد، از شیخ پرسید: شما اسم و فامیلی تان چیه؟ کجا درس می خوانی؟ شیخ وحدت گفت :من ابوطالب طالبی ام. محل درسم مشهد است و مدرسه ام مدرسه ی  نوابّ.

او گفت : تو طالبی نیستی، تو " احمدی " هستی. وحدت گفت : احمدی کیه؟ من طالبی ام. او باز سمج شد و گفت :  نه نیستی. تو احمدی هستی. ( دامنه می گوید : عجب!  با تلفظ کَشش )

وحدت گفت : حالا احمدی کیه تو این قدر اصرار داری من احمدی ام؟ گفت : احمدی اَرایی. (روستای اَرا نزدیک روستای کَلکنار کیاسر است ).

شیخ وحدت گفت : این احمدی که می گی، من او را می شناسم. او هم مدرسه ی نواب مشهده. او عینک دارد. من ندارم. من دارابکلایی هستم، همشهری حاج آقا شفیعی (مرحوم آسید رضی شفیعی رئیس همین مدرسه منظوره ). بلاخره شیخ وحدت توانست اون طلبه  را قانع کند ابوطالب طالبی ست نه احمدی اَرایی.

قیافه ی این دو در این گفت و شنود بر ذهن هر دو حکّ شد و نقش بست. آنها از هم جدا شدند. تا سال بعد، که این طلبه ی مدرسه مصطفی خان، آمد مشهد به عنوان طلبه ی حوزه مشهد. این دو در مشهد همدیگر را در یک مدرسه ای ( کدام مدرسه؟ در ذهن شیخ، باقی نمانده‌ ) همدیگر را می بینند. می شناسند و بجا می آورند. او کسی جزء سید حسن آل هاشم نبود. کسی که برای همیشه، می شه رفیق صمیمی و یار مبارزاتی شیخ وحدت.

حالا در سال 1352 او یعنی آل هاشم یک حجره ای دارد در مدرسه عباسقلی خان. و می شه شاگرد شیخ وحدت. شیخ وحدت چون اینجا رفت و آمد می کرد و به او درس می داد روزی دید در حجره ی  او دو روحانی جوان، از قم آمدند و آنجا نشسته اند. آقای آل هاشم این دو طلبه ی قم را به شیخ معرفی کرد. گفت یکی از اینها آقای محسن مقدسی ست و آن دیگری هم آقای احمد محمدی. هر دو از قائم شهر. حالا همین دیدار اتفاقی، به یک دوستی چهار جانبه بدَل می شود و آنها می شوند رفیق و همراه و همفکر هم. و هر چهارتن هم انقلابی اند و هم درگیر مبارزات با رژیم.

داستان آنان باشد برای قسمت های آتی سرگذشت. فقط در این قسمت بگم حجت الاسلام و المسلمین آقای احمد محمدی بعد از انقلاب مسوول سیاسی عقیدتی سپاه می شود و در سفری، بر اثر تصادف جان می سپُرَد. و حجت الاسلام والمسلمین آقای محسن مقدسی نیز به اتفاق شیخ وحدت در قیام 17 خرداد 1354 فیضه قم با هم دستگیر می شوند و با هم برده می شن به زندان اوین که باقی ماجراهای این دو، که بسی هم پیچیده و جذاب و معمایی ست، بماند برای بعد. یعنی رویدادهای سال 1354 زندگی شیخ وحدت. که اندک اندک به آن نزدیک داریم می شیم....که مفصل و با اشتیاق آن را خواهم نوشت. راستی این را هم بگم که آقای سید حسن آل هاشم بعدها از سپاه بیرون آمد و نیز در دوره ی ریاست جمهوری سید محمد خاتمی، شد شهردار شهر ری و الان نیز در تهران به به کاری اهتمام ورزیده که خیلی ها با آن به نان و معاش شان مشغول اند.


سرگذشت شیخ(30)

 

به نام خدا. قسمت 30 . شیخ وحدت در سال 1353 دیگر به این تصمیم سرنوشت ساز می رسد، که مشهد را به عزم مقیم شدن در قم ترک کند. تابستان همان سال از همان مشهد با آشنایی در ساری به نام ماجانی، صاحب مینی بوس همآهنگ می کند و او به مشهد می رود و اثاثیه ی شیخ وحدت را به همان سبکی که بعد از ازدواج به مشهد برده بود، در مینی بوسش می چیند و یکراست هم اثاث و هم شیخ و همسرش را می آورد خونه ی پدرمان، دارابکلا تخلیه و پیاده می کند.

شیخ وحدت اما خود در دارابکلا نماند و آن سال را به همراه آیة الله شیخ عبدالله نظری از علمای بزرگ و مشهور حال مازندران، رفت به ورسک. جایی جلوتر پل سفید و دوآب سوادکوه در دامنه ی کوه، درست رو در روی پل تاریخی ورسک گردنه ی گدوگ. با چشم اندازی نیکو و آب و هوایی خنک و دور از شرجی و سوز جلگه ی دارابکلای مینو. آقای نظری، تابستان ها طلاب مدرسه ی رضا خان ( سعادتیه ) خود در خیابان نادر (جمهوری اسلامی ) ساری را برای ادامه ی تحصیلشان، به دلیل همین هوای خنک و مساعد می آورد ورسک.


آیة الله عبدالله نظری


حالا ابتدا به دو خاطره از سلسله فقرهای شیخ وحدت بپردازم و سپس به زمینه های آشنا شدن شیخ وحدت با آیة الله نظری اشاره کنم و آنگاه وارد شرح و بسط برخی از مسائل این سفر شیخ وحدت گردم. یک بار در مشهد از شدت فقر و نیاز، این شیخ آغشته به فقر و مشکلات، مجبور شد یکی از کتاب هایی که بسیار به آن مراجعه می کرد را بفروشد تا تامین معاش منزل کند. یعنی فرهنگ عمید دو جلدی بسیار زیبا و قشنگش را به 12 تومان فروخت. به چه کسی فروخت را هم به من گفت، اما تاکید نمود این را تحفّظ نمایم. و نمودم.

باری دیگر نیز ناچار شد در یکی از روزهای سخت فقر و فلاکتش، البته در دوره ی زندگی فرار و مخفی اش، کتاب های کفایة الاصول و عروة الوثقی را به 52 تومان بفروشد. نفروخت که تفریح کند و زیاده طلبی! نه. فروخت که عزّتش را حفظ کند و زندگی درسی و معاشی اش را طی نماید و به معادش برسد. زادِ معاد در اکثر مواقع، به عزت نفس و تقوا نیاز دارد. نه دریوزگی و طمّاعی و از این کِش برو و از آن قرض بگیر و به هیچ کی پس نده.

آری، نم پس ندادن را باید از سوی برخی ها لمس کنی تا بفهمی کتاب فروختن و زندگی را چرخاندن یعنی چی؟ بگذرم، دامنه، یک لحظه دور ور داشت و غاطی پاتی کرد! خریدار این کتاب را نیز، به من گفت ذکر نشود. هر دو خریدار این معامله ی میان فقر و غنا، هم اینک در قید حیات مبارک هستند. اما زمینه های آشنایی شیخ با آیة الله نظری خادم الشریعة. از مفاخر بزرگ ساری و مازندران.

شیخ وحدت نخستین بار آقای نظری را در مشهد و در تشییع جنازه ی مرحوم آیة اللة کوهستانی دید. توی صحن اسماعیل طلای حرم. یعنی صحن انقلاب فعلی. جنازه را آورده بودند به صحن و آیة الله نظری با یک وضعیت خاصی جلوی عزاداران حرکت می کرد و بسیار نگران و ناراحت و پریشان. عمامه اش را هم تحت الحنک (یعنی نیم متر یا بیشترش را باز می کنند و می ذارن دور گردن. در اقامه ی نماز جماعت نیز بر امام استحباب دارد که چنین کند خصوصا نماز میّت). و جمعیت هم پشت سر آقای نظری حرکت می کردند و عزاداری.

من نیز در سالی که آیة الله گلپایگانی در قم مرحوم شده بودند (اوایل دهه ی هفتاد) آیة الله نظری را در مسجد چهار مردان قم، به همراه مرحوم پدرم، به همین حالتی که شیخ وحدت در تشییع آقای کوهستانی دید، دیدم. زمینه دیگر آشنایی شیخ وحدت به سالی باز می گردد که او روزی به منزل آیة الله نظری در ساری رفت. در زد.

آقای نظری خودشان آمدند دم در. وحدت را راهنمایی کرد به اتاق خودش. بعد از چند لحظه خودش وارد شد به آن اتاق. وحدت خود را معرفی کرد. پرسید: کجا درس می خوانی؟ گفت : مشهد. پرسید : چند ساله درس می خوانی؟ اساتیدت کیا هستند؟ وحدت هم جواب گفت. در ادامه ی همین دیدار شیخ وحدت از آقای نظری سوالی پرسید. پرسید این روایت که که می گوید : ما عُبدَ اللهُ بِمِثلِ البَداءِ معنایش چیست؟

آیة الله، توضیح بسیار مفصّل و عالمانه و مسلّطی داد. من در دامنه و در سلسله بحث های لیف روح، در قسمت بیست و سوم، در ششم بهمن 1392، این موضوع مهم و خیلی اثر گذار " بَداء " در زندگی معنوی انسان را شرحی مختصر دادم و خیلی هم استقبال شده بود و کامنت های مناسبی هم به آن پست مهم رسیده بود. اینجا را کلیک کنید و بَداء را مرور کنید.

شیخ وحدت فهمید که ایشان بسیار پرحافظه، قوی و با معلومات است. و بر من تاکید کرد که این نصحیت آقای نظری در آن دیدار تاریخی اش را برای خوانندگان نقل کنم. و آن این نصیحت بود که به شیخ وحدت نمود : گفت ما دو وظیفه داریم. وظیفه ی اول این است که کسب علم کنیم و مستغنی گردیم. بعد از آن نوبت به وظیفه ی دوم مان می رسد و آن این است که به ترویج آن معلومات بین مردم بپردازیم. یعنی این نصیحت : اَلاَخذ ثُمّ النَّشر. اول گرفتن، آنگاه گسترانیدن.

آن دیدار و جلسه میان شیخ و آیة الله خاتمه یافت و به خدا حافظی منجر شد. که در این حین آقای نظری از شیخ پرسید : کی می خواهی برگردی مشهد؟ وحدت گفت فلان روز. گفت: قبل از اینکه آن روز، بری مشهد، حتما بیا پیشم. آن روز رفتن شیخ به مشهد که فرا رسید، رفت پیشش. آقا نظری خیلی گرم گرفت و توصیه و تاکید کرد هر وقت آمدی شمال بیا پیشم. او از طلبه های فاضل خوشش می آمد و تحسین می نمود. هنگام وداع و خداحافظی، آقای نظری، مقداری پول را که هزینه سفر شیخ را تامین می ساخت، داد به شیخ وحدت.

حالا برگردیم به سال 1353  که شیخ، اثاثش را آورد دارابکلا و خودش رفت ورسک نزد آیة الله نظری، که تابستان ها آنجا مستقر می شد با طلاب مدرسه اش. در صدر کلام گفته ام که شیخ وحدت رفت ورسک. و در ورسک پدیده ای مهم به لطف پروردگار و دست حضرت حق، برای او پدید می آید. او در سفر تاریخی چندین روزه اش به ورسک، با سه تن آشنا می شود که بعد می شوند انیس و مانوس هم.

1- طلبه ای به نام سید حسن نبوی

2- طلبه ای به نام محمودتبار

3- یک چهره ی بسیار مهم و سیاسی و از زندان سیاسی رژیم شاه برگشته و شیفته ی آشناشدن به مباحث حوزه، به نام  حسین روزبهی (دوست همچنان بسیار صمیمی و نزدیک و انقلابی و سیاسی شیخ وحدت و نماینده دوره ی ششم مجلس شورای اسلامی مردم شهرستان ساری. مفسّر نهج البلاغه و معلم انقلابی دوره طاغوت و بنیانگذار و رئیس دانشگاه غیر انتفاعی .... ساری ).

در ورسک شیخ وحدت و حسین روزبهی رفیق می شوند و همراه. آشنا می شوند و از سرگذشت هم آگاه. او از خود می گوید و این از خود. و در این رفق و رفاقت شیخ وحدت در می یابد که حسین روزبهی یک سیاسی ضد رژیم است و تازگی ها از دوره ی محکومیت زندان سیاسی اش آزاد شد و آمده ورسک پیش آیة الله نظری. نه اینکه آقای حسین روزبهی (با نام مستعار بهزادی در دوره ی مبارزه علیه ی رژیم شاهنشاهی  طلبه شود و یا طلبه بوده است. نه. آمده ورسک، که با علوم دینی و دروس حوزوی آشنا بشود. و درسش را به جان و دل و مغزش بسپارد. و شیخ وحدت یعنی حجت الاسلام والمسلمین ابوطالب طالبی دارابی یکی از شیوخ مهم و انقلابی و ضد شاه، روستای بزرگ و دارالمومنین و شاخص منطقه، یعنی دارابکلا ؛

حالا اینجا، در ورسک سرد و کوهستانی و یخی، می شود استادِ درس های حوزوی دینیِ آقای حسین روزبهی، انقلابی از محبوس و زندان سیاسی آزاده شده ی ساری.

این استاد و شاگرد برای خود داستان مفصلی دارند. که در ادامه ی داستان خواهد آمد. از روزی که در ورسک به هم رسیدند، تا روزی که روزبهی هم به دنبال هجرت مجدد شیخ وحدت به قم، او هم می رود به قم و آنجا مقیم می شود. که بعدا" مفصلا" می آید. حالا پاییز سال 1353 از راه رسید و ورسک ماندن به پایان رسید و شیخ اسباب و اثاثیه اش را بر می بندد و رهسپار دیار قم می شود و در الوندیه ی چهار مردان مسقر..  عکس ها همه در اینجا و اینجا


 

دامنه: نویسنده و روای سرگذشت شیخ

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد