روحانیت داراب‌کلا

شرح حال و موضوعات مرتبط ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

روحانیت داراب‌کلا

شرح حال و موضوعات مرتبط ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

سرگذشت شیخ وحدت 31 تا 40

به نام خدا


سرگذشت شیخ وحدت (31)


تا اینجا گفتم که، شیخ وحدت تابستان سال 1353 از مشهد به عزم مقیم شدن در قم، اثاثیه منزلش و خانواده اش را با مینی بوس آورد دارابکلا. خودش در محل نماند و برای دیدار و کسب آموزش در ایام داغ تابستان، نزد آیة الله نظری در ورسک رفت و تا پایان دوره ی تابستانه، در درس حوزه ی علمیه ی ایشان و نیز تدریس به برخی رفقا، در ورسک ماند. با سررسیدن تابستان و درس و بحث ورسک، و آغاز ماه مهر، ماه درس و دانش و مستی و هستی، اسباب و اثاثیه اش را که از مشهد آورده بود دارابکلا، جمع نمود و با همسرش به قم برگشت.

او در منزلی در الوندیه ی خیابان چهار مردان قم (خیابان انقلاب فعلی) مستاجر شد و سُکنی گزید. از قضای روزگار و دست خدا و به صورت اتفاق میمون و خجسته، این خانه متعلق بود به اخوی آقای حجت الاسلام اسحاقی داماد آیة الله نظری. عجیبه واقعاً.

مرحوم حجت الاسلام والمسلمین اسحاقی، بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، در سوریه، متصدی یکی از مدارس علوم دینی گردید که در اثر یک تصادف خونین، جان سپُرد و به دیار باقی شتافت. شیخ وحدت با این مرحوم، در همان روستای ورسک دوست شده بود. شیخ وحدت در این خونه ی الوندیه که یادش، برای او جاویدان مانده است تا سال 1354 می ماند. که بعد در قیام طلاب مدرسه فیضیه قم یعنی 17 خرداد 1354 توسط رژیم شاه آن هم با سرکوب وحشیانه و خونین، به همراه تعدادی زیادی از طلاب انقلابی و مبارز و شجاع و در خط نهضت امام خمینی، خصوصا به همراه رفیق مهم و محوری اش جناب حجت الاسلام آشیخ محسن مقدسی، دستگیر می شود و به زندان اوین برده می شود. که به‌ آن قضایای بسیار پررویداد و دارای نکته های فراوان، در آینده ای نزدیک خواهم پرداخت. سند ساواک در دستگیری شیخ وحدت و بقیه طلاب را نیز، در زیر منعکس نمودم که آدرس خونه الوندیه در آن مندرج است.


سرگذشت شیخ (32)


به نام خدا. قسمت 32. شیخ وحدت در مصاحبه ی دیشبش از خونه ی الوندیه ی قم، که او را به خاطرات عدیده اش بُرد، نکاتی بر زبان آورد که ذکرش، سُکرتی ست برای اهل دریافت. پدر آقای اسحاقی صاحب خانه، یک روحانی بود. زمانی که برای تحصیل می آمد قم، به صورت مجرّدی می آمد و زن و بچه هاش را با خود نمی آورد. او در قم یک همسر غیر دائم گرفت و از این همسرش یک پسر به دنیا آمد که برادر ناتنی مرحوم حجت الاسلام اسحاقی ( داماد آیة الله نظری ) بود. و هم اینک هر سه این اسامی که ذکر شد همگی مرحوم شدند.

این خونه خصوصیاتی داشت. وارد آن که می شدی، وسطش یک راهرویی داشت که به حیاط خونه می رفت. طرفین راهرو، یک سمتش 2 اتاق داشت گه آقای اسحاقی با زن و بچه اش می نشست. شیخ با شدّت و حدّت به من می گوید : خانم این اسحاقی، زنی بسیار متدیّن بود. و قالی بافی می کرد. اسحاقی هم در بیرون در یک جایی مشغول بود که شیخ نمی داند چه کاری بود. طرف دیگر راهرو هم یک اتاق " L " مانندی بود 5 در 4، که شیخ وحدت آن را به ماهی 150 تومان اجاره نمود.

وسط اتاق یک پرده ای سفید آویخته بودند و مثلا دو قسمتش نمودند :یک سمتش که سوی حیاط بود را پذیرایی و سمت مجاورش را زنانه کردند. بیرون اتاق هم یک فضای یک متر در دو متری بود که آشپزخانه شان به حساب می آمد. خود آقای حجت الاسلام اسحاقی ( داماد آیة الله نظری ) در جایی دیگر قم سُکنی داشت و به درس مشغول بود. شیخ وحدت که در ورسک با آقایان نبوی و محمود تبار و روزبهی رفیق شده بود.

حالا در این سال یعنی پاییز 1353 روابط میان او و آقایان نبوی و محمودتبار صمیمی تر و متراکم  و قوی تر برقرار شد. چون این دو طلبه ی حوزه ی قم بودند و بعد از تابستان از ورسک به قم برگشتند. هر دوی آنها نیز غیر متاهل بودند و در مدرسه ی مرحوم آیة الله مرعشی نجفی در خیابان ارم، حجره داشتند. این دو پیش دو نفر درس می خواندند: یکی از درس های شان توی مدرسه ی آیة الله مرعشی نجفی و داخل مَدرَس این مدرسه برگزار می شد، توسط یکی از بزرگانی که از نجف به ایران رانده شده بودند و جزء مُسفّرین بودند. یعنی کسانی که رژیم بعثی عراق آنها را به اجبار از نجف به ایران کوچاند. سفر اختیاری مسافرت است. اما سفر زوری و اجباری تَسفیر است.

این آیة الله یی که درس می گفت از نظر شیخ وحدت آدم جالبی بود. او هر روز در منزلش، زیارت عاشورا برگزار می کرد و آن صد لعن زیارت عاشورا را در بیرون و در وقت های مناسب و مقتضی، با تسبیحی که در دست داشت، بجا می آورد. درس دیگر آقایان نبوی و محمودتبار نیز در منزل یکی از آقایان به نام مرحوم آیة الله آشیخ حسن تهرانی بود.

آقای تهرانی یکی از هم بحث های آیة الله آشیخ محمد مومن قمی ( عضو فقهای شورای نگهبان ) بود. شیخ وحدت یادش است که یکی از آن روزها که نزد آیة الله تهرانی درس می گرفتند به اتفاق استادشان و نبوی و محمودتبار به دیدن آقای مومن رفتند. مساله از این قرار بود که آن روز آقای مومن که در تبعید بسر می برد، به قم آمده بود و رژیم می خواست محل تبعیدش را عوض کند و وی را بفرستد به جایی دیگر و دورتر. توی همین مسیر آقای مومن، آمده بود قم منزلش. برای فقط یک شب یا چند ساعتی. که در همین فرصت بدست آمده، شیخ وحدت با آیة الله تهرانی و آن دو رفیقش رفتند دیدار آیة الله مومن که یک روحانی مبارز و در نهضت امام خمینی بود. آیة الله تهرانی خونه ای داشت در پشت بازار قم، که به باغ پنبه معروف بود. دامنه بیفزاید که قم یا پنبه زار بود. یا جو زار. و یا انارستان. و یا سوهان شهر.

و نیز عالِم زار که همین آخری این شهر حضرت معصومه ( سلام الله علیها ) را گلزار نمود. دامنه از این حاشیه می گذرد. بله. آقای تهرانی در باغ پنبه قم خونه داشت. و در نزدیکی خونه اش مسجدی داشت که ایشان نماز مغرب و عشاء را آنجا به جماعت برگزار می کرد. شیخ وحدت علاوه بر آن درس صبح که پیش آن عالم نجفی در مدرسه ی نجفی می گرفت، درس دیگرش را اینجا یعنی خونه ی آیة الله تهرانی که تدرُّس داشت برای طلابش، می آموخت.

شیخ وحدت این رفاقت با نبوی و محمدتبار را که در ورسک انعقاد یافت، اتفاق نمی داند! بلکه دست خدا بر دست خود می داند. ظرافت های مهم و درس آموز این نکته ی شیخ وحدت بماند در پست 33. این از این پست. تا بعد ببینیم چی پیش می آد. اما یک ناگفته ی موخّره را اینجا مناسب است که بگویم.

شیخ وحدت نوروز امسال یعنی جمعه 15 فروردین 1393 به ملاقات آشیخ مهدی مومنی در منزلش ساری رفت. او برایش خاطره ای نقل کرد. که شیخ وحدت در یادش نمانده بود. گفت : وقتی تو عکس شاه را در مغازه ی آقای اکبر چلویی در دارابکلا پاره کردی، در یک جمعی تو را مواخذه کردند. که چرا تو عکس شاه را جر دادی و جسارت کردی؟ و تو ( یعنی شیخ وحدت ) به آنها جواب دادی : لَکُم دینُکم وَ  لِیَ دینِ . ( آیه ی آخر سوره کافرون ) یعنی دین شما از آنِ خودتان، و دینِ من از آنِ خودم. شیخ مهدی مومنی وقتی این قضیه را شنید به آن فرد معترض در آن نشست مواخذه، گفت : شیخ وحدت عجب جواب دندان شکنی داده است. و برای دانستن ماجرای پاره عکس شاه توسط شیخ وحدت که در قسمت 16 سرگذشتش در تاریخ 5 اردیبهشت 1393 آورده ام. 211 .

سرگذشت شیخ (33)


به نام خدا. قسمت 33 . درسی که شیخ وحدت با آن دو عالم بزرگوار (نجفی و تهرانی) داشتند از پاییز 1353 تا 15 خرداد 1354 ادامه پیدا کرد. شیخ تاکید می کند که : خداوند یکی یکی، مهره ها را دارد درست می کند که اگر این گونه نبود هیچ معلوم نمی شد سرنوشتم  چی می شد؟ حالا شیخ وحدت از میانه ی این دو سال می گوید. یعنی از پاییز 1353 تا 15 خرداد 1354 ، شیخ یک طلبه ای ست که از مشهد به قم بازگشته. شهریه ای ندارد. هیچ درآمدی دیگری هم نیست که با آن زندگی اش را جلو برَد. در حالی که ماهی 150 تومان اجاره می دهد. مخارج خونه و خانواده هم که مضاف است بر دوشش.

حالا اینجا در خونه ی الوندیه ی قم، دومین فرزندش هم در راه است. پیشتر از این، در اواخر تابستان سال 1352 که از مشهد برای گذراندن گرمای مشهد به دارابکلا آمده بودند، اولین فرزندش به نام معصومه در همین محل مان دارابکلا به دنیا آمد. دومین فرزندش که محدّثه نام گرفته بود، در همین خونه ی الوندیه به دنیا آمد. همان دختری که در قسمت دوم سرگذشت شیخ وحدت ( متن 93 دامنه ) در تاریخ 16 بهمن 1392 آوردم که در غیاب و دستگیری پدر، در دارابکلا مرد و دفن گردید.

زمانی که موعد وضع حمل محدّثه رسید، خانم اسحاقی رفت ماما آورد. ماما که وارد شد، شیخ وحدت خونه را ترک کرد و مستقیم رفت حرم، جلوی صحن اتابکی. دم در حضرت ایستاد. آنجا که ضریح از بیرون پیداست. با حضرت گفت و گو کرد و خطاب نمود : بی بی ، جانب مهمانت را داشته باش. سپس رفت مدرسه فیضیه. گوشه ای نشست و مشغول ذکر و فکر و اینها شد. تا یک ساعت ماند و بعد پا شد و رفت خونه. که گفتند فارغ شد و بچه با سلامتی به دنیا آمد.

از بعد از ازدواج شیخ وحدت، معمولا یکی از خواهران مان با او زندگی می کردند. مثلا سال اول در مشهد طیّیه با آنها بود. سال دوم در آن خونه ی رهنی مشهد، فاطمه همراه شان بود و این سال در همین اولوندیه ی قم مجددا"  طیّبه حضور داشت. همسر جناب دکتر فضلی انقلابی روشن و جانباز بزرگ جنگ. ما در منزل، این خواهرمان را شیخ طیّبه و یا آفتاب صدا می کنیم. شیخ وحدت از این بچه اش محدّثه، نکاتی را به دامنه گفت. گفت، این بچه انصافا بسیار زیبا بود.

هرکس این بچه را می دید، بچه جلب توجه اش نمود. بچه هم سالم بود. تا این که یک روزی از روزهای بهار سال 1354 خانم وحدت و خواهرمان طیّبه، می خواستند بچه را ببرند حرم. محدثه را مادرش و معصومه را طیبه بغل گرفتند. از خونه آمدند بیرون. از کوچه که داشتند می گذشتند، به یک جمعی از زنان قمی که دم در همسایه نسته بودند، برخوردند.

یک رسمی زنان قمی دارند ( هنوز هم باقی ست و بر قرار ) که غروب ها، دم در خونه ی یکی از همسایه ها، چند تا چند تا جمع می شوند و می نشینند و گپ و گفت می کنند. یکی از این خانم ها، تا این بچه را در بغل خانم وحدت دید، با یک حالتی دستانش را بالا برد و کوبید به زانوهاش و با شگفتی گفت: چه بچه ی قشنگی!! کار بچه تمام شد.

با همین چشم زدن. از آن لحظه به بعد، بچه سلامتی خود را از دست داد. شیخ وحدت گفت من نمی خواهم موضوع این چشم زدن را، شرعی بکنم و بگویم چنین و چنان شد. ( حتی من گفتم آیه ی معروف چشم زدن و ان یکاد الذین ... یعنی آیه 51 سوره ی مبارکه ی قلم رادر این جا مستند کنم ؟ گفت نه. من دارم یک واقعه فقط نقل می کنم. ) آری، این جوری که مادر محدثه می گوید محدثه زمانی که در دارابکلا از دنیا می رود، چشمانش ترکیده بود و زردابه از آن چکیده می شد. کیفیت زندگی در الوندیه قم به گونه ای بود که شیخ مجبور شد این مسائل زیر را مطرح کند. ابتدا این عبارت معروف را در دفتر مصاحبه ام نوشت : لبلیة اِذا عَمَّت طابَت: یعنی رویدادهای تلخ، وقتی فراگیر باشد برای آدمی گوارا خواهد شد.

مشکلاتی که بر شیخ گذشت، اختصاص به او نداشت، بسیاری ار طلبه ها در آن شرائط زمانی، کمابیش یکسانی زندگی می کردند. و اکثر آنها با فقر دست و پنجه نرم می کردند. اما برای شیخ وحدت به طوری بود، که گاهی اتفاق می افتاد که خانمش، برای این که همسایه از وضعیت شان مطلع نشود، مثلا نزدیک ظهر دیگ را آب می کرد و روی اجاق گاز می گذاشت که اونا فکر کنند او مشغول غذا پختن است.

در حالی که غذایی در کار نبود. گاهی اگر اتفاق می افتاد که گوشتی بخرد و یک ته چینی بار می گذاشتند اون غذا آنقدر برای شان خوشمزه می شد که الان 40 سال از آن می گذرد هنوز طعم و مزّه ی آن در کام شان موجود است. آدم فقیر این جوری ست دیگه، تا یک غذایی خوب و خوش مزه می خورد در ذائقه اش می ماند. شیخ در زندگی 3 غذا هنوز در ذائقه اش مانده : یکی در مشهد که یک ماه چیزی نداشت بخورد در آغاز طلبگی اش که در حرم گوشواره ای را پیدا کرد و هدیه پنداشت از سوی آقا (ع) و بُرد فروخت و آن کباب را خورده بود. که در 9 اسفند 1392 در قسمت هفتم سرگذشت شیخ آوردم.

دومی همین ته چین گوشت در این خونه ی الوندیه. و سومی را که مربوط به سال 1361 است را گفت در موقع اش می گوید. زمستان سال 1353 زمستان بسیار سختی برای شیخ وحدت بود. او لباس گرم نداشت که بپوشد. شب ها برای درس می رفت منزل آیة الله تهرانی. ایشان از وضعیت شیخ در رنج بود. ولی به زبان نمی آورد.

تا این که بلاخره تحمل آیة الله تمام شد و مبلغ 200 تومان به آقای نبوی داد که برساند به شیخ وحدت که با آن لباس گرم تهیه کند. حالا سال 1353 که دارد به انتها می رسد، یک روز آیة الله تهرانی از شیخ پرسید شما اینجا شهریه هم می گیرید یا نه ؟ وحدت گفت نه. من همین امسال از مشهد آمدم قم. قبلا مشهد بودم و الان اینجا ثبت نام نکردم که شهریه بگیرم. آیة الله آقای تهرانی که یکی از مُمتحنین حوزه بود گفت من ان شاء الله ترتیبش را می دهم. باز نیز دست خدا در بزنگاه فقر و نیاز شدید در دست شیخ آمد.

چند روز بعد آیة الله تهرانی یک دو ورقه ی امتحانی از حوزه آورد خونه. گفت من اینجا ممتحن هستم و تو هم باید همین جا امتحان بدهی. سوالات و ورقه امتحان را داد به شیخ وحدت. وحدت گوشه ای نشست و رسمی امتحان داد. آقای تهرانی ساعت گرفت و یک ساعت بعد آزمون تمام شد. ورقه را گرفت و برد برای تصحیح. یکی دو ماه بعد، هم توی مدرسه ی فیضیه در یکی از اتاق هایی که اساتید امتحان شفاهی می گرفتند، ایشان، از وحدت امتحان شفاهی هم گرفت. و به این ترتیب اسم شیخ رفت توی لیست شهریه طلاب حوزه قم. که اگر وصل شدن این شهریه نبود، معلوم نبود در ایام دربدری و تنگدستی آتی، که بر سراسر زندگی وحدت جاری می گردد، چه بر سرش می آمد!؟

یواش یواش سال 1354 از راه رسید. محدثه دختر دوم شیخ وحدت حالا همچنان بیمار است. دیگر ماه خرداد، گرمای طاقت فرسای قم هم آمد. و این بچه تحمل گرما را نداشت. شیخ وحدت اما مستاصل نشد. در همین گیر و دار پدرمان که می دانست دیگر آخر درس حوزه است، تشریف آورد قم. حالا وحدت از این اتفاق ورود پدر به قمخوشحال گردید. وحدت تا پایان خرداد باید در قم می ماند. لذا پدر، تصمیم گرفت اینها، یعنی همسرش و بچه هاش و خواهرمان طیبه را، از این گرمای بی امان قم نجات دهد و بیارد دارابکلا. بلیطی گرفتند و از چهار راه بازار که آن وقت ها گاراژ قم در آن واقع بود، سوار اتوبوس شدند و همه شون با پدر  آمدند به دارابکلا.

این آخرین دیدار شیخ با دخترش محدثه بود. و آن چهره ی بیمار و بی رمق دخترش در پای اتوبوس درون گاراژ، تا همین الان که در مصاحبه برای من نقل می کرد از ذهن شیخ بیرون نرفت، که نرفت. اینها وقتی در مَعیّت پدرمان از قم کنده شدند و آمدند دارابکلا، شیخ خودش فارغ البال شد. و شاید هم برنامه ای محاسبه شده، داشت. و رفت دنبال کارهایی که علیه ی شاه می کرد و حتی خانواده هم بی خبر می ماندند.

دیگه رسیدیم به جایی که شیخ وحدت در 15 خرداد 1354 در قیام فیضیه که به سرکوب و ضد و خورد و دستگیری می انجامد، می شویم... که در پست بعدی به جزییات آن و ریز مسائل آن می پردازم. مثل نقش پدر آقای حجت الاسلام والمسلمین آشیخ مهدی کروبی در آن واقعه فیضیه و جلسات شبانه روزی شیخ وحدت و محسن مقدسی و شهید نبوی در منزل مرحوم آیة الله منتظری که آن زمان در زندان بود اما خونه ی ایشان، در اختیار حجت الاسلام والمسلمین شهید سید احمد نبوی از صمیمی ترین و سیاسی ترین رفیقان شیخ وحدت، بود. همان شهید نبوی معروف، که بعد از پیروی انقلاب فرمانده سپاه قم شد و در جبهه به شهادت رسید.. جزئیات این جلسات و ... تا بعد. 212 .


سرگذشت شیخ (34)


به نام خدا. قسمت 34. حال شیخ وحدت به آنچه که در دل مقصودش ساخته بود، مشغول می شود. تاکید دارد که هر جا خدا تنگ گرفت، حکمت بود و هر جا هم گشایشی آفرید، رحمت بود براش. و اتکال خالص به خدا را، شرط پاسخ قطعی از او می داند. و لذا معتقد است بارها آیه ی " اَمَّن یُجیبُ المُضطَرّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّو ءَ... یعنی آیه ی 62 سوره ی نمل را (یا کیست آن که به درمانده- آن گاه که وی را بخواند- پاسخ می دهد و گرفتاری او را برطرف می کند )

در زندگی اش لمس و تجربه کرده است. شیخ دو گونه رفیق داشت در طول حیات طلبگی اش. گونه ی کاملا درسی و غیر سیاسی اما بشدت درس خوان و باتقوا و محقق. و گونه ی کاملا سیاسی و درسی و دینی. با دسته ی نخست به علَن و آشکار در رفت و آمد بود. چه شب و چه روز. دائم در ملاء عام قدم می زدند. بحث درسی داشتند.

شام و ناهار تناول می نمودند. و همه هم به آسانی می فهمیدند که این چند تا، با هم انیس و در مراوده اند. و با دسته ی دوم بشدت مخفی و محاسبه شده و رمز و رازی در آمد و شد بود. حالا در این دوره، وقت آن رسیده زاویه ی دیگر زندگی اش باز بشه. او پس از فرستادن زن و بچه هایش به دارابکلا به همراه پدر، اسباب و اثاث منزلش را جمع و خونه را ترک نمود و رفت سراغ سه رفیق سیاسی و مبارزش.

شیخ محسن مقدسی،

مرحوم شیخ احمد محمدی که در مشهد با این دو رفیق شد.

و نیز شهید سید احمد نبوی.از نزدیکترین مبارزین به آیة الله منتظری. هر سه از برجستگان سپاه در بعد از انقلاب.

محمدی و نبوی را گفتم. و حجت الاسلام والمسلمین شیخ محسن مقدسی را حالا یک گوشه اش را می گویم. هم بند وحدت در زندان اوین. و یکی از مسولان برجسته مرکز تحقیقات سپاه. که هم اینک بازنشسته شد و در قائم شهر زندگی می کند. همچنان رفیقی بسی مهم برای شیخ وحدت با حفظ مراودت.

این دو یعنی محمدی و مقدسی مجرد بودند و در فیضیه حجره داشتند. وحدت که با مقدسی در حجره اش رفت و آمدهای سیاسی و تبادل های فکری داشت، این بار رفت در حجره شان ساکن شد. و از این طریق با سید احمد نبوی مرتبط می شوند و رفیق. روابط شیخ و مقدسی و نبوی آنچنان عمیق می شود که بیشتر زمان ها در جلسات سیاسی و فکری شبانه و روزانه با هم می نشستند و مفصل اوضاع کشور را رصد می کردند.

حالا کجا به بحث می نشستند؟ منزل مرحوم آیة الله حسینعلی منتظری در کوچه ی عشقعلی قم در چهارمردان. چرا آنجا؟ آقای منتظری در این زمان در زندان رژیم شاه بسر می برد، اما منزل خود را در اختیار حجت الاسلام والمسلمین شهید سید احمد نبوی همین رفیق وحدت و مقدسی قرار داد.


از قضا، به خاطر گرمای قم، زن و بچه های شهید نبوی هم به شمال رفته بودند. او اهل چاشم سمنان نزدیک شهمیرزاد بود. و منزل منتظری کاملا در اختیار این سه تن قرار گرفت. برنامه هر شب شان این بود : این سه به اتفاق هم اول در نماز جماعت مغرب و عشای مدرسه ی فیضه که به امامت مرحوم  آیة الله اراکی اقامه می شد، شرکت می کردند و از آنجا صاف می رفتند منزل آیة الله منتظری که پایگاه انقلاب بود برای شان. و تا دیر وقت می نشستند مسائل اجتماعی و سیاسی را به بحث می گذاشتند.

شیخ وحدت تاکید کرد بنویسم آن سه در منزل آقای منتظری نوعا هر شب سه رادیو را گوش می کردند تا اخبار سیاسی را به دست بیاورند : یک : رادیو مونت کارلو. دو : رادیو بی بی سی. و سه : رادیو صوت الفلسطین. هر شب این سه منبع خبری را در آن سال یعنی 1354 مرور می کردند. شیخ می گوید یک روز شهید نبوی ( فرمانده سپاه قم ) توی منزل منتظری، فرش یک جایی از اتاق را  کنار زد. گفت : آقا ( یعنی منتظری ) به من سفارش کرد هر گاه کتابی و یا اعلامیه ای و یا سندی را خواستید مخفی کنید، توی این چاله کُرسی در کف این اتاق جاسازی کنید.



شهید سید احمد نبوی


جایی را نبوی به شیخ وحدت و مقدسی نشان داد، کف اتاق بود که قبلا برای کرسی چاله ای کنده بودند و آقای منتظری آن چاله را با چهار پایه ای استتار کرده بود و هم سطح کف ساخته بود و محل اختفای اسناد و اعلامیه ها علیه رژیم کرده بود. چون سید احمد نبوی از چهره های بسیار نزدیک آقای منتظری بود و آدمی بسیار زیرک و سیاسی به تمام معنا بود، خونه اش اساسا در اختیار او بود. این رفت و آمدهای شبانه ی این سه رفیق سیاسی، به این خونه ادامه یافت. خونه ای که در سال های دهه ی 50 کسی جرات نمی کرد از کنارش حتی رد گردد! شاه و شاه پرستان بدجوری بر کشور و مردم تسلط یافته و دیکتاتوری پیشه ساخته بودند. ولی این سهد رفیق، جلسات شان استمرار یافت آنجا، تا رسید به شب 15 خرداد 1354 که حکایت آن بسی مفصل است.

معمولا در مدرسه ی فیضیه همه سال از سال 1342 به بعد، 15 خرداد را تجلیل می کردند. وقتی نماز مغرب و عشاء با امامت آیة الله اراکی اقامه می شد، بعد از آن اعلام فاتحه می کردند و جزوه ی قرآن توزیع می نمودند و مراسم در جوی آرام در آن خفقان برگزار می گردید. اما در این سال که شیخ وحدت هم حاضر است، مقداری تفاوت دارد. یعنی چه تفاوت دارد؟ یعنی این تفاوت که شیخ وحدت خود شاهد و ناظرش می باشد و برای نخستین بار دارد آن را نقلش می کند، که در این سال 1354، قبل از آن که 15 خرداد فرا برسد، از چند روز قبل آقای شیخ احمد کروبی پدر حجت الاسلام والمسلمین آشیخ مهدی کروبی، که فردی بسیار ضد رژیم بود و حامی و عضو نهضت امام خمینی و خود نیز یک روحانی شجاع و بصیر و انقلابی بود، هر روز بعد از ظهرها می آمد، در ایوان شرق مدرسه ی فیضیه می نشست و طلبه ها اطرافش جمع می شدند و او شروع می کرد به صحبت کردن علیه شاه و ... و طرح مسائل نهضت امام و انقلاب. از شخصیت های انقلاب یاد می کرد و در راس همه از امام خمینی می گفت.


کروبی و شیخ وحدت. 1360. ساری


شیخ وحدت با تاکید می گوید که تقریبا این نشست های روشنگرانه و افشا گرانه و صریح پدر آقای کروبی، زمینه ای شد که مراسم 15 خرداد این سال، یک رنگ و بوی دیگری بگیرد. رنگ و بوی سیاسی و انقلابی گری. فلذا در شب 15 خرداد زمینه ها مهیا بود. همان مراسم سالهای قبل تکرار شد بعد از نماز آقای اراکی. منتهی با جنب و جوش دیگری. تعدادی از گرداندگان این مراسم شعارهای هدایت شده ای را مطرح کردند. شنونده های زیادی در مجلس حضور داشتند. به گونه ای که بعد از خواندن جزوه ی قرآن، جمعیت برخاستند و فریاد بر آوردند و شعارهایی ضد رژیم سردادند. یک تظاهرات مفصّلی توی مدرسه ی فیضیه به راه افتاده بود. آن شب تا دیر وقت داخل مدرسه فیضیه پُر از رفت و آمد بود. و جنب و جوش و بحث و مناظره و از این قبیل چیزها دائر بود.

این شب به پایان رسید. و شیخ وحدت و شیخ محسن مقدسی به حجره شان برگشتند و تا کله ی سحر نشستند در داخل حجره، بحث کردند. همه ی حجره ها گفت و گو بود. فردا که 15 خردا باشد، فرا رسید. جوّ همچنان آرام است. درهای فیضیه هم همچنان باز است. اما بیرون فیضیه پلیس حضور داشت. و تا اینجا، کاری به کسی نداشت. کلاغ های رژیم هم  البته بیکار نماندند و به تهران اطلاع دادند و سرکوب گران ضد شورش که یک گاردی وحشتناک بودند، بعد به قم سرازیر می شوند که نقل و تحلیل داستان آن با شیخ وحدت در نشست دیگر. و قسمتی دیگر.

اما همانطوری که گفتم شیخ وحدت دو گونه رفیق داشت. سیاسی ها و غیرسیاسی ها. با این زوایه ی مخفی سیاسی، او به خونه ی آیة الله منتظری و جلسات شبانه و قیام فیضیه منتهی شد که ادامه اش را وعده کردم قسمت بعدی بگویم.. اما از زاویه ای دیگر هم شیخ، به جاهایی و کسانی وصل بود که ذکر آن حاکی از چند جانبه بودن شخصیت دینی و فکری و سیاسی و درسی شیخ وحدت است.

این زاویه ی را هم به روی شما باز کنم و در قسمت آینده فیضیه را شرح می دهم که شما را به فیض اکمل برسانم. اما این زاویه ی غیر سیاسی. چنانچه پیشتر نوشتم، از رفقای شیخ وحدت دو نفرشان نبوی اند. هر دو هم از چاشم سمنان نزدیک شهمیرزاد و مهدی شهر. هر دو روحانی. حجت الاسلام والمسلمین. یکی آسید حسن نبوی و دیگری آسید احمد نبوی. فامیل دور هم. سید احمد، کاملا سیاسی و از نزدیک ترین فرد به آیة الله منتظری. سید حسن، کاملا چهره ی حوزوی و درسی و تحقیقی. احمد فرمانده سپاه قم شد و در عملیات والفجر 8 شهید شد. (عملیاتی که من و سید علی اصغر و  روان شاد یوسف و سید محمد اندیک نیز در آن حضور داشتیم ) و سید حسن همچنان در حوزه تدریس دارد و تحقیق. شیخ با سیداحمد نبوی به منتظری انیس شد و آگاه به  انقلابی گری و زندان رفتن هایش. و با سید حسن نبوی به مرحوم آیة الله سید محمود دِهسُرخی وصل گردید. این آقای سید حسن نبوی به منزل آقای دهسرخی که یک عالم بزرگ و جذاب بود، رفت و آمد داشت. که شیخ وحدت نیز با او به ایشان متىصل شد. سید حسن نبوی آنچنان رابطه اش با دهسرخی زیاد شد، که شد داماد آیة الله دهسرخی. برای شناخت بیشتر شهید سید احمد نبوی اینجا را  و یا اینجا کلیک کنید.



قبر شهید سیداحمد نبوی. قم. گلزار. عکاس: دامنه

آیه الله سید حسن نبوی رفیق شیخ وحدت، الان در حوزه تدریس می کند. شیخ وحدت از این عالم دینی نقلی جذّاب دارد. گویی خیلی به او اُنس داشته است. از او تعاریف زیادی نمود. و در مجموع او را آدمی بسیار جالب و مردم دوست می دانست. در زندگی او چیزهایی ست، که نقلش مزه ی این رُمان است. می گوید دهسرخی اصفهانی اهل مبارکه، از علمای معاود نجف بود. ( معاودین عراقی کسانی اند که رژیم بعثی عراق آنها را به ایران برگرداند.

این واژه از عود می آید یعنی بازگشت )، ایشان خود برای شیخ وحدت نقل می کرد که در نجف یک خونه ی 40 متری داشتند و توی همان خونه، به مدت 10 سال با چهار پنج بچه زندگی کرد. وقتی هم برگشت به قم یعنی برگردانده شد به قم، با خود یک کتابخانه ی بسیار بزرگی را آورد. خونه اش هم، همان کوچه ی مسجد فاطمی محل نماز مرحوم آیة الله بهجت، بود. در ضلع شرقی حرم مطهر. شیخ با این آیة الله خیلی مراودت داشت. خصوصیت خونه ی او این بود که در خونه اش از صبح تا آخر شب باز بود. و هر کس هوس چای و خرما و غذا می کرد می رفت خونه اش. خود آقای دهسرخی در گوشه ای از اتاقش به تالیف کتابش مشغول بود. کتابی با عنوان : مِفتاح الکُتُب الَاربعة.



قم. منزل دهسرخی. عکاس» دامنه


یک میزی مخصوص داشت و کاری به کار این و آن که می آمدند می خوردند و می نشستند، نداشت. مهمانان خودشان سماور روشن می کردند و هر که هر چه دلش می خواست آنجا می خورد. ( آخ آخ آخ گویی جای برخی از رفقای دلیک دامنه خالی بود حسابی آنجا ) وقت ظهر هم سفره پهن می کردند و هر چی آن روز غذا پخت می کردند، می خوردند. گاهی می شد یک نفر تا یک ماه هم آنجا اُتراق می کرد و می ماند. حالا این خاطره ی زیری را بشنوید و غش بکنید! برای آشنایی بیشتر با این فقیه مردمی اینجا را حتما کلیک کنید. و دلیل باز بودن خونه اش بر روی مردم و طلبه ها را بدانید. الان را نگاه نکن که خونه ها چندین قفله و تصویری هم شدند! این خیلی جالبه : شیخ وحدت این اواخر، یعنی دو سال پیش ( 1391 ) رفت پیش آیة الله دهسرخی. قبل از اینکه مرحوم شوند. آنجا در منزلش این آیة الله ی با صفا و سخا، یک طلبه ای را نشان شیخ وحدت داد و گفت این طلبه شیرازی ست. اختلاف خانوادگی پیدا کرد با زنش. اومد خونه اش. الان دو ساله  که اینجاست!! تعجب!!. دامنه اینجا می گوید :  ای جانِ برار! تِه روی دور! خجالت تِه ره نیِمووهه ؟ از دامنه خوانان کسی نیست یه متلکی بپّرونه به این طلبه!؟ جالب توجه این که ، من یعنی دامنه هم، قبل از انقلاب به این خونه همراه پدرم رفتم و گندم بوداده و چای خوردم. و شاید هم ناهار. و هنوز هم یادمه. دهسرخی چهار پسر داشت که همگی الان طلبه اند به ترتیب و به نام های : سیدمحمد و سیدعلی و سیدباقر و سیدصادق. و چند دختر داشت که همگی شوهران شان طلبه اند. ماشاء الله. خدا رحمت کند آیة الله دهسرخی را. یکی از دامادهای آقای دهسرخی آقای آیة الله شیخ محمد سنَد بحرینی ست. و در نجف است و معروف و مشهور. از رهبران قیام علیه ی آل خلیفه ی کشور بحرین. 214 .

سرگذشت شیخ(35)

به نام خدا. قسمت 35 .  روز 15 خرداد 1354 درِ مدرسه ی فیضیه باز بود. ( فیضیه، درست وصل به ضلع شمالی حرم حضرت معصومه سلام الله علیها ست ) شیخ هم با محسن مقدسی رفتند بیرون گشتی زدند و خونه ی الوندیه اش را بازدیدی نمودند و نزدیک غروب برگشتند به مدرسه ی فیضیه. بنا بر منوال گذشته، با آیة الله اراکی نماز مغرب و عشاء را گُزاردند و می خواستند برند خونه ی آیة الله منتظری در کوچه ی عشقعلی  آن جلساتشان را با مقدسی و شهید سید احمد نبوی ادامه دهند. آقای اراکی بعد از اقامه ی نماز حرکت کرد به سمت بیرون مدرسه.

پشت سرش هم ، کل جمعیت که همگی طلبه بودند با سردادن شعارهای علیه ی رژیم، شروع کردند به فریاد و و اعتراض. آقای اراکی خطاب کرد به جمعیت معترض و گفت : مرگ مرگ مرگ نگین، بگین : زنده باد اسلام. به محض خروج آقای اراکی از در راهروی مدرسه فیضیه به سمت میدان آستانه ( که این راهرو آن زمان هنوز روباز بود نه سرپوشیده )، نیروهای امنیتی رژیم، حمله ور شدند که وارد مدرسه شوند، ولی جمعیت عظیم و پرانرژی طلاب درِ مدرسه را بر روی مامورین سرکوب گر رژیم بست.

همین وضعیت، باعث شد یک هیجانی بیش از شب قبل در میان پیدا شود. جمعی از طلبه ها برای مواظبت، دم آن در ماندند و بقیه برگشتند داخل مدرسه. و شروع کردند به شعار دادن با صدای بلند. به طوری که صدای جمعیت به بیرون هم می رفت. دیگر هیچ طلبه ای نمی توانست از مدرسه بیرون رود، چون بیرون پر از پلیس بود و دستگیر می شد. تا دیر وقت، توی صحن مدرسه دور می زدند و شعار می دادند.

شعاری که الان گفتنش مثل آب خوردن آسان است، ولی آن زمان جراتی به روحیه ی رستم دستان می طلبید. ساعت از 12 شب هم گذشت و طلبه ها برای احتیاط به داخل حجره ها نرفتند. همان فرش گلیم هایی را که جمع کرده بودند بعد از نماز جماعت آقای اراکی، دوباره پهن کردند و در دو سوی صحن مدرسه، روی گلیم ها دراز کشیدند و نمی خواستند بخوابند، چون احتمال حمله می دادند. آن شب را به احیاء پرداختند. شیخ وحدت هم که در صحنه حضوری فعال داشت، دقیق یادش مانده که این شعار را می دادند طلبه ها.

یک دسته از آن سوی حیاط مدرسه در آن دل شب به صورت سوالی می گفتند : بیداری؟ بیداری؟ و این سمتی ها می گفتند : بیداریم بیدارم از پهلوی بیزاریم. بعد هم، این سمتی ها از آن سمتی ها می پرسیدند : بیداری؟ بیداری؟ آنها جواب بیزاریم بیزاریم را تکرار می کردند. شب 16 خرداد به این صورت به صبح 16 خرداد رسید. این روز دیگه اوج اعتراضات و شعارها بود. روز که به نیمه ظهر رسید، جمعیت قابل توجهی از طلبه ها، پله های مدرسه را گرفتند و با شجاعت تمام رفتند پشت بام، آن قسمت شمالی مدرسه که مُشرف به رودخانه قم بود و مردم هم از آن سوی رودخانه، طلاب را می دیدند.

اینها علیه شاه و رژپم شعار می دادند و لُنگ های سرخ رنگ حمام شان را به عنوان نماد و پرچم قیام حسینی بلند می کردند. و به اهتزاز در می آوردند ( از این قسمت مدرسه فیضیه عکس گرفتم با راهنمایی شیخ وحدت در صبح روز جمعه 23 خرداد 1393 همزمان با نیمه شعبان که در زیر خواهی دید ). آری لنگ قرمز را به علامت پرچم سزخ امام حسین (ع) به مردم نشان می دادند که خرمقدسین آن زمان به قول امام خمینی، با وقاحت تمام می گفتند : 

این طلبه های قیام کننده ی مدرسه ی فیضیه طلبه هایی کمونیست هستند!! در همین حین بود که جمعیت طلبه ی درون مدرسه، متوجه شدند نیروهای امنیتی از بالای مناره ی حرم مشغول عکس برداری هستند. که از خیلی ها عکس انداختند و شناسایی شان کردند و همین سندی برای بازجویی های شان شده بود. شیخ وحدت این عکس برداری را از قبل متوجه شده بود و به دوستانش مثل مرحوم حسین غفاری ساروی، برادر محی الدین غفاری رفیق مشهد شیخ وحدت، و محسن مقدسی گفته بود. (عین صحنه را به اتفاق شیخ وحدت با حضور در آن قسمت مدرسه فیضیه، عکس گرفتم که در زیر خواهی دید).

وحدت آن سال از این قسمت حجره که می آمد بیرون، سرش را با یک پارچه ای می پوشاند تا شناسایی نشود. این روز هم، با همین شور و هیجان به شب رسید و در مدرسه نیز همچنان بسته ماند.

شب 17 خرداد تقریبا آرام بود. عُقدهای طلاب تقریبا خالی شده بود، منتهی در داخل حجره ها جَسته و گریخته، خبر می رسید که نیروهای رژیم، کاملا مدرسه را به محاصره در آوردند. و از تهران نیرو های ضدشورش درخواست کردند و آنها نیز به قم رسیدند. و همین خبر یک حالت انتظاری در بین طلبه ها پدید آورد. و دوتایی سه تایی می نشستند  و به بحث و تحلیل اوضاع و آینده می پرداختند. روز 17 خرداد فرا رسید. همان صبح از سمت درِ مدرسه ی دارالشّفاء که بیرون محوطه پیدا بود، جمعیت  متوجه شدند که نیروهای گارد ضد شورش وارد شدند. وضع روز 17 خرداد به همین صورت گذشت.

در حالیکه یک نوع التهابی در داخل مدرسه کاملا پیدا بود. دیگر موقع ظهر هر که هر چه داشت ناهار خورد. چون محاصره بود، بیرون هم نمی شد رفت و غذایی تهیه نمود. شیخ وحدت شخصا ساعت 3 و نیم عصر 17 خرداد از حجره اش آمد بیرون. و گوشه ی مدرسه ضلع شرقی مدرسه جلوی سکوی حجره ای نشست. (عکس را مستند کردم در زیر خواهی دید همان مکان را )


هوا آن روز بسیار داغ بود. وی داشت فکر می کرد. کاملا فضای مدرسه آرام بود. و طلبه ها یا توی حجره شان خواب بودند و یا مشغول فکر و ذکر و بحث و استراحت. توی این فضای ساکت مدرسه، شیخ وحدت یکباره صدای کلاغ را شنید که می گفت : غار غار غار...شبیه این بود براش، که گویی کلاغ دارد می گوید : مرگ مرگ مرگ...  وحدت بر این نظر است که اگر بتوان یک تعبیر درستی از آن فضای سکوت عصر روز 17 خرداد 1354 ترسیم نمود باید گفت آرامش قبل از طوفان بود. ( دامنه عکسی داشت از جنگل، که در آن آقا صفر در دستش روزنامه ی همشهریی را که همین تعبیر برای دهه فجر انقلاب اسلامی بکار رفته است و کامنتی را نیز در زیر پست قبلی سرگذشت وحدت فرستاده بود که این تعبیر را گفته بود. در زیر آوردم ).


مدرسۀ فیضیه

شیخ البته آن لحظه آنجا و نیز در روزهای دیگر این ایام، به یادش آمد که یک روزی احتمالا  10 یا 11 خرداد همین سال، در یک بعد از ظهری، نزدیک غروب، یک جوانی بلند قامت آمد در حجره ی محسن مقدسی. کفش ورزشی پاش بود. از شیخ وحدت و مقدسی پرسید شما از علی خاتمی خبری دارید؟ ( همان کسی که شیخ وحدت را در مدسه خان قم به آقای مهدی  پور ( نویسنده کتاب جزیره خضرا ) پیوند داد. او یعنی علی خاتمی دوست دوره ی طلبگی و مبارزاتی شیخ وحدت، الان  آیة الله  است و نماینده ی ولی فقیه  در استان زنجان و امام جمعه شهر زنجان. ( عکس در زیر مستند شد )

شیخ وحدت از آن جوان بلند قامت پرسید اسمت چیه؟ گفت : رضا بادپیما هستم. چهره ی او نشان می داد که آدمی سیاسی ست. و تا 50 درصد شیخ احتمال داد اسم مستعارش باشه رضا بادپیما. وحدت گفت نه ما از علی خاتمی خبری نداریم. او گفت خاتمی دستگیر شد و به سه سال زندان محکوم گردید. علی خاتمی در آن زمان در تهران مجلس وعظ و خطابه داشت و این رضا بادپیما از مستمعین او بود. حالا از کجا آدرس شیخ وحدت را گرفت، شیخ نمی داند. فقط همین قدر یادشه یه روز از روزهای منتهی به این قیام مدرسه فیضیه این مسئله براش رخ داده است.و این می توانست سطح هوشیاری شیخ وحدت را به عنوان یک مبارز ضد رژیم، حساس و بالا نگه دارد، و می داشت.


 

همۀ عکس ها در اینجا

چند روز پیش تر هم  زمانی که زن و بچه های شیخ وحدت به علت بیماری شدید دخترش محدّثه،  توسط پدرمان به دارابکلا گسیل شدند، او که بیش از 2 سال می شد که لباس نویی بر تن نداشت، پارچه ی پیراهنی و لبّاده ای خرید. اولی را داد به خیاطی صدف که مشهوره در خیابان چهار مردان روبروی گذر خان. و دومی را داد به عرب پور که معروفه و هنوز هم سیاسیون و برخی علما و مسئولین نظام پیش او سفارش دوخت می دهند در بلوار شهید محمد منتظری. دو پیراهن دوخته شده را از صدف گرفته بود و آورده بود همین حجره ی محسن مقدسی. که یکی از آن پیراهن ها، در همین زمان که به فکر عمیق فرو رفته که چه می شود بر تنشه.

شیخ جلوتر نیز منتظر بوده که بره  بلوار شهید منتظری، که آن وقت بلوار بهار نام داشته، لبّاده نو دوخته اش را نیز بگیره. ولی گویی این لبّاده دوست نداشته بیاد بر تن شیخ. یک رازی داشت که جور نشد شیخ به آن هم برسه. این لباده ی شیخ در آن خیاطی آنقدر موند و موند تا در دوره ی فرار روزی به آن می رسد. ولی باز نمی تواند بپوشد، چون لو می رفت. تا اینکه یه روزی خجسته، یعنی روز ورود امام خمینی به ایران در 12 بهمن 1357 شیخ وحدت این لباده را پوشید و رفت بهشت زهرا به استقبال امام خمینی. و از آنجا به بعد هم، بار دیگر لباس روحانی را که 4 سال دربدری نمی توانست بر تن کند، بر تن نمود. ریز این داستان، باشه در وقت آن.

حالا شیخ از فکر عمیقش بازگشت و دید ساعت به زمان غار غار کلاغ نزدیک می شود، حدود ساعت 4 و نیم عصر 17 خرداد بود که یک باره اوضاع مدرسه بهم خورد. و نیروهای گارد رژیم از روی مهمان خانه های اطراف مدرسه، خودشان را رساندند به پشت بام مدرسه. و از آنجا هم  وارد طبقه ی دوم مدرسه شدند و بی درنگ و با بی رحمانه ترین خشم و خشونت، شروع کردن به کوبیدن طلاب و ضرب و شتم و جرح و خون ریزی و دشنه دری. تعدادشان بسیار زیاد بود و کلاخود شیشه ای طلقی بر سر و صورت داشتند و با باتوم، بی هیچ ترحمی می زدند.

یک غوغایی در مدرسه پیدا شد. هر کس را نگاه می نمودی یا دستش شکسته بود. یا پاش. یا صورت و چشمش. و یا عمامه اش پاره و پوره شده بود و یا پیراهنش خونی و... دامنه می گوید : کجا هستند برخی روشنفکر مآب های پُز پُزی که همه چیز را انکار می کنند و خیال دارند هر انکاری، کمال فکری ست!! روحانی مبارز دیروز، باز هم روحانی انقلابی امروز است. هی سرکوفت نزن به دین و دینداری و آخوند منزّه و مبارز و سختی کشیده و روشنگر و وارسته.

دامنه باز  نیز بیفزاید: این زمان که طلاب مدرسه فیضیه قیام کردند،  امام خمینی رهبر نهضت اسلامی هنوز در نجف و در تبعید بود و اکثر رهبران نهضت یا در زندان و یا در حصر و تبعید بودند و قم از یک حامی انقلابی طلاب تهی!!! و خالی بود. جرات از همه ستانده شده بود. دیکتاتوری هم بَد بلیّه ای ست. ای دامنه، بس کن. هی نیفزا! برخی عطسه می آن! آری؛ طلبه ها را یکی یکی و از داخل حجره ها کشاندند بیرون و همه را هدایت کردند سمت راهروی خروجی مدرسه که در آن تنگ راهرو دو سویش مامورین باتوم بدست بودند و هرکس رد می شد با شدت تمام می زدند. باید بگویم شیخ وحدت آی از این کتک های رژیم در این روز وحشت و خشونت نوش جان و تن کرد! از هر سو می زدند.

دامنه اینجا یه چیز متلک بگوید تا دلش خنک شه: جان کیلویی یک قِران. و تَن مثقالی دو زار!!! شده بود آن روز. دیگه دامنه نمی افزایه چشم چشم. در بیرون مدرسه، تعداد زیادی بنز سواری پلیس بود و آژیر می کشیند و فضایی ترسناک می آفریدند و طلبه ها را که به بیرون مدرسه هدایت می شدند با هول و فشار و مشت و زور، سریع چهار تا چهار تا، سوار بنز می کردند  و با سرعت بالا می بردند به شهربانی سمت منطقه ی باجک قم.

دو ساعتی طول کشید که طلاب را با ضرب و جرح شدید جمع کردند و آوردند حیاط شهربانی قم. جای شهربانی هم تنگ. و  چه غوغا و بَلبوشی بود آنجا هم. یکی ناله می زد از زخمش. یکی فریاد می زد از خشمش. یکی داد می زد از پای مجروح اش. یکی همان لحظه تنگ شده بود دلش به خونه اش! این آخری را دامنه پَرُنده! چون خیلی از آخوند های امروزی در همه جا عزیز، آن روز،  کنار علّیه خانم شان بودند و با سیاست غریب!. دامنه خفقان بگیر دیگه. هی نگو. بد است. آخه میراث خواری همه جا بوده دیگه. چی می شه حالا یه آخوندی چهل بار بره حج و عمره؟ ها ؟ خوب می ره مردم را هدایت به راه راست بکنه! دامنه می گه : آن روز پس راه راست کدوم بود؟ نهضت یا عشرت؟

آن شب توی شهربانی جا نبود که بخوابند. دراز کشیدند و همه به هم تکیه دادند و به خواب ناز فرو رفتند. شیخ وحدت می گوید آی آن خواب آن شب مزّه کرد. مزّه کرد. (نوش جان) حسابی خوابشون برد با آن همه ضیق بودن جا. آن هم خوابی لذت بخش! همان شب البته جمعیت را دو دسته کردند. خیلی از زخمی ها را جدا کردند. و بقیه که زخم شان عادی بودند، همانجا ماندند. طلبه ها همه پابرهنه بودند ( همیشه پابرهنگان قیام می کنند و دیگران میراث می برند. باز دامنه دُم در آورد.) و لباس های ناکافی بر تن داشتند. همانجا به همه یک دمپایی دادند.

از فردا یعنی 18 خرداد 1354 در همان شهربانی قم شروع کردند به پرونده سازی و تکمیل اطلاعات اولیه فردی افراد، برای اعزام به تهران. این کار بازجویی و پرونده سازی سه روز در شهربانی قم به طول انجامید.ساعت 3 عصر روز 21 خرداد اتوبوس ها آمدند و ردیف شدند و طلاب را سوار کردند و بردند تهران. شیخ با حالتی خاص و چشمانی نیم بسته و باز و نگاهی به فراز و به لبانی به چونه آویزان و ابرویی کمان ساخته یا گره نموده  به دامنه با صدای آشنا می گوید : نزدیک غروب آفتاب بود که رسیدیم دم در زندان اوین  . و اینجا چشم بند زدند به چشمان شان و بردند داخل محیط زندان...تا بعد.. 217 .


سرگذشت شیخ (36)


به نام خدا. قسمت 36. صدها نفر طلبه ی فیضیه ی قم را چشم بند زده وارد حیاط زندان اوین و به ستون یک کردند و جلوی ساختمان مرکزی، آنها را بر زمین به صورت دو زانو خواباندند و سرهای شان بر زمین و به حال سجود تا 4 ساعت بی هیچ تحرک اضافه ای گذاشتند. شب شد و هوای اوین که در بلندی های شمال غزب تهران است، سرد شده بود و پاهای شان سِر شده بود. اگر کمی سرشان را تکان می دادند و بالا می آوردند، بشدت مورد برخورد قرار می گرفتند. چشم بند زده به همین حالت، کف زمین سرد اوین تا 12 شب ماندند و یکی یکی می بردند ثبت نام می کردند و یک پتو می دادند و وسائل دیگر. و بعد چشم بند زده، می بردند داخل بند زندان. تا نوبت به شیخ وحدت برسد، سه چهار ساعتی به طول انجامید. شیخ در همین حالت که بر زمین چسبانده بود، بی وضو و بی جهت قبله نماز مغرب و عشاء اش را با اشاره خواند. تقبل الله شیخ. وحدت را هم بردند داخل.

زندان اوین

چشم بندش را باز کردند. دو نفر ایستاده بودند و یک میز ویترین مانندی بود. وسائل ناچیزی تحویل می دادند با یک پتو. دو باره چشم بند زده، دستش را گرفتند و از درهای متعدد میله آهنی عبور دادند و بردند جایی از بندهای زندان که چند اتاق بزرگ کنار هم داشت، تحویل دادند. یعنی هدایت کردند به داخل اتاقی که گنجایش 15 نفر زندانی را داشت.

شیخ وارد اتاق 15 نفره شد. قسمت کم دید اتاق را برگزید و پتوش را پهن نمود و درازی کشید. او اولین نفر این اتاق بود، کمی بعد نفر دوم آمد. او هم کنار چپ وحدت، پتوش را پهن کرد. تا یواش یواش اتاق به 15 نفر طلبه افزون شد. وحدت و این نفر دومی که سمت چپش نشست، با هم رفیق شدند. خسته و کوفته بودند و همگی یک ساعتی خوابیدند. دیدند ساعت یک شب شام آوردند. یک طشت بزرگ پر از برنج و داخلش ریختند خورشت قیمه و همه ی 15 نفر یک جا آن را زدند به شکم. باز بعد از خوردن شام، گرفتند خوابیدند. شیخ هنگام نماز صبح برخاست و نماز گزارد و ساعت 7 صبح جنب و جوش آغاز شد. با این همه طلبه ای که دستگیر کردند، تمام بازجوها را بسیج کردند.

و بر اساس لیست اسامی را می خواندند و یکی یکی می بردند اتاق بازجویی. از همان اتاق 15 نفره چشم بند می زدند و مسیری طولانی را طی می کردند تا می رسیدند به سلول هایی که آن را اتاق بازجویی کرده بودند. وحدت می گوید از یک مسیر، چشم بسته می برند و از مسیری دیگر باز می گرداندند به اتاق 15 نفره. شیخ را نیز بردند به سلول یک در دو متر برای بازجویی. رو به دیوار نشاندند و گفتند منتظر بمانید. بعد از مدتی بازجو پشت به دیوار بر صندلی اش نشست. وسط شان یک میز حائل بود. کاغذی دو برگی و زیر دستی و خودکار داد و گفت اطلاعات خواسته شده را پر کن.

خود اظهاری در باره برخی مسائل مانند: بیوگرافی مختصر. پدر و مادر کی هستند و چه کاره اند؟ کجا طلبه شدی؟ و  دوستانت کی ها هستند؟ پاسخ هم باید دو کلمه ای می بود نه تفصیلی. این مرحله ی اول بازجویی تقریبا دو ساعت طول کشید. مجددا چشمش را چشم بند زدند و بردند به اتاق 15 نفره. دو چیز یکی مهم و سیاسی و دومی یک مورد با مزّه هم، در آن اتاق 15 نفره رخ داد: آن فرد دومی که در اتاق 15 نفره سمت چپ شیخ وحدت جای گرفت، طلبه ای به نام کیایی نژاد بود که با هم رفیق صمیمی شدند.

او اهل طالقان بود. زادگاه مرحوم آیة الله سید محمود طالقانی. کیائی نژاد فردی با اطلاع و سیاسی و زیرک بود. از مرحومین بزرگان انقلابی و مبارز آیة الله طالقانی، مهدی بازرگان، یدالله سحابی و دکتر علی شریعتی اطلاعات فراوانی داشت و این دو کنار هم، کارشان بحث و تبادل فکری در باره ی آنان و مسائل دینی سیاسی بود. او اولین دوست شیخ وحدت در داخل زندان اوین بود. نکته ی مزه دارش یا تلخش اینه که او با محیط زندان از قبل آشنا بود.

گویی بار چندمش بود که دستگیر شد. او به شیخ وحدت  همان شب گفت، اینها صبح می آند توی اتاق به هر فرد سیگاری، 2 نخ سیگار می دهند. شیخ هم سریع به چند نفر از هم اتاقی و مجاورین اش سپُرد فردا به مامور بگویید سیگاری هستید و براش هر کدام دو نخ سیگار سهمیه بگیرین. آنها چنین کردند و شیخ در زندان به لحاظ سیگار،  لُرد شده بود. و برخی سعی می کردند از او استقراض کنند این سیگار سرطان زای تیر بلای جگر و شُش و ریه و اِسبه کیک را ! دو سه روز طول کشید تا این فرم اولیه یعنی بازجویی مرحله ی نخست از همه ی طلاب اخذ شود. این کیائی نژاد زیرک هم در بازجویی خود را کیانی نژاد معرفی کرد. اما صد حیف که بازجو هم از او زیرک تر بود به او گفت تو نه کیانی نژاد هستی و نه کیانی. بلکه کیائی نژادی جناب! هفته ی دوم بازجویی فرا رسید. باز آمدند و چشم ها یکی یکی چشم بند زدند و این بار از جلوی سلول های شکنجه عبورشان دادند. در مسیر غوغا بود.

یکی کشیده و سیلی می خورد. یکی فریاد می زد. یکی شلاق می خورد. یکی داد و بیداد سر می داد. یکی هم با صدای نکره اش نعره می کشید و طلبه ها را شلاق می زد و فُحش می داد. شیخ وحدت را هم بردند روی صندلی در اتاق مخصوص بازجویی چشم بسته نشاندند. منتظر ماند تا بازجو برسد. بازجو، ساعتی بعد رسید. چشم شیخ را باز کردند. دید جلوی میزی بلند نشسته است و آن سوی میز بازجوست. او پشت به دیوار و شیخ رو به دیوارو پشت به در. همه ی آنچه را که در بازجویی مرحله ی اول به صورت دو کلمه ای پاسخ داد حالا از او خواست تفصیلی جواب دهد. بازجو هم مرتّب عکس هایی را که از مناره ی حرم حضرت معصومه (س) از محیط مدرسه ی فیضیه گرفته بودند و حجمش هم بسیار زیاد بود، زیر و رو می کرد. و آن ها را با چهره ی شیخ تطبیق می داد.

او نمی دانست شیخ وحدت همان روز در مدرسه ی فیضیه، وقتی داخل حیاط مدرسه این سو و آن سو می کرد با تدبیری که اندیشیده بود، سرش را با پارچه ای می پوشاند که شناسایی نشود! این عکس ها را آنقدر تکثیر کرده بودند که دست هر بازجو در همه ی اتاق های بازجویی بود.

یک نکته را البته دامنه بیفزاید اینجا : همیشه بدانید یک عنصر سیاسی خبره و زیرک، کسی ست که در همیشه ی عمر سیاسی اش، هر لحظه توانمندی بازجویی پس دادن را داشته باشد. و به سرعت و فراست تامّ، قادر باشد بازجو را با اطلاعات غلط و عادی و حاشیه ای و دورانداز و نقطه به نقطه بردن، به بیراهه بکشاند. نکته ی دامنه بس است. فضولی در کار است!

شیخ وحدت در آن فرم اولیه که پر کرده بود از همان دقایق نخست تصمیم گرفته بود هیچ یک از آن دسته دوست های سیاسی اش را به هیچ وجه نام نیاورد. بنا بر این، وی فقط و فقط دوستان غیر سیاسی و درسی را در فرم نام آورد که اصلا صبغه سیاسی نداشتند. تنها کسی که ناچار بود اسمش را بیاورد رفیقش محسن مقدسی بود که او هم با هم همین جا دستگیر شدند.

بازجو ظاهرا هیچ عکسی از شیخ به دست نیاورد و دوستانش را نیز نتوانست شناسایی کند و فقط یک سوال محوری را از او مُصرانه می پرسید و آن این بود  توی این مجموعه ای که دستگیر شدید، تو با چه کسی مرتبط و دوست هستی؟ و یا چه کسانی از این جمع  را می شناسی؟ و نیز کی ها تو را می شناسند؟ شیخ گفت : من فقط محسن مقدسی را می شناسم و غیر او هیچ کس دیگه ای هم مرا نمی شناسد. دو ساعت و اندی این بازجویی دوم طول کشید. همه ی سوال و جواب ها شفاهی و غیر مکتوب بود. چشم بسته برگرداندنش به اتاق 15 نفره. و این روز هم به انتها رسید و شب شد. و زمان به هفته ی بعد زندان رسید. شیخ وحدت در همین مدت علاوه بر کیائی نژاد، با دو نفر طلبه ی مبارز دیگر هم دوست صمیمی شد. یکی مصطفی پاینده نجف آبادی. و دیگری سید ناصر موسوی نجف آبادی. که رفاقت با هر دوی شان همچنان استمرار یافته است. این دو روحانی هر دو از طرفداران مرحوم آیة الله حسینعلی منتظری بودند که در این زمان، او هم در زندان شاه بود. شیخ وحدت آقای موسوی نژاد را بعد از انقلاب زیاد در دفتر مرحوم آیة الله منتظری می دید. آقای مصطفی پاینده نیز که از زندان اوین آزاد شده بود از کشور فرار می کند و از راه پاکستان به نیروهای ابوشریف می پیوندد و از آنجا به لبنان می رود و به گروه ضد اسرائیلی شهید محمد منتظری ملحق می شود و بعد از انقلاب به ایران باز می گردد و  در دوره ای هم مدیر مدرسه علمیه امام محمد باقر (ع) از مجموعه مدارس چند گانه ی  آیة الله منتظری می شود. داستان این سه رفیق در زندان یعنی کیائی نژاد و پاینده و سید ناصر موسوی را بعدا پی می گیرم. مرحله ی سوم بازجویی در هفته بعدی زندان آغاز شد. باز مثل قبل چشم بسته و به همان ترتیب می برند اتاق بازجویی. شیخ وحدت را بر صندلی نشاندند و بازجو به محض این که چشم وحدت را باز کردند گفت : پس به ما هم دروغ می گویی؟ بعد با یک نگاه خاصی به شیخ، به او گفت تو با این قیافه ی روحانی که داری، اصلا فکر نمی کردم دروغ بلد باشی؟

شیخ گفت: من اصلا دروغ نگفتم. تمام آنچه نوشتم و گفتم همه راست راست است. بازجو سریع از جا پا شد و گفت چشمش را ببندید. بستند. گفت الان کسانی که تو را می شناسند پیدا خواهند شد. دست وحدت را گرفت و برد اتاق های بغلی که بازجوهایی دیگر داشتند از طلبه های دیگر بازجویی می کردند. خطاب کرد به آنها و گفت آیا این شخص را می شناسید؟ وحدت که چشمش بسته بود، فهمید که کسی جواب مثبتی نداد.

همین طور بُرد در اتاق دیگر و دیگر و دیگر...تا چند اتاق شیخ را کشاند و بُرد، ولی نتیجه ای نگرفت. خوشبختانه هیچ طلبه ای نگفت او را می شناسم. دامنه می افزاید درود به طلبه های صبور انقلابی که هرگز مثل تقی شهرام و مسعود رجوی جنایتکار جنگی، خائن به رفاقت و دین فروشی نشدند که رفیق همرزم شان را در نزد ساواک بفروشند و پیش جلاد لو دهند! دامنه آیا بَد افزود؟ شیخ وحدت را برگرداندند به همان اتاق بازجویی که بود. وی را نشاندند روی صندلی و خودش رفت. شاید بیش از یک ساعت طول کشید، و برگشت. وقتی هم که برگشت چیزی هم نگفت و شیخ را تحویل مامور داد و مثل قبل برگرداندند به اتاق 15 نفره شان. این شد سومین جلسه ی بازجویی. باز دو سه چهار روز گذشت و بازجویی چهارم فرارسید. به همان شکل آوردنش به اتاق بازجویی. این بار به صورت مکتوب بود و پاسخ های مفصل و تشریحی. در دو صفحه سوالات خاص به صورت س. ج تنظیم  شده بود. یکی از سولات مربوط به این بود شما در مدرسه ی فیضیه قم چکار می کردی؟

شیخ به صورت مفصل آن قضیه ی تنها شدن و مریضی فرزند و گسیل شان به دارابکلا و اثاث خونه ی الوندیه را جمع کرد و رفت مدرسه ی فیضیه پیش محسن مقدسی را نوشت. سوال بعدی این بود شما در این سه روزی ( 15 تا 17 خرداد 1354 که طلاب علیه ی رژیم قیام کردند ) در داخل مدرسه چه کارهایی کردی؟ وحدت همه آنچه شفاهی به او گفته بود را باز مفصلا مکتوب نمود. حتی یادش است که لغت اثاث خونه را به غلط  اساس نوشت. که بازجو به او بعدا گیر محترمانه داد و گفت ببین اثاث را اساس نوشتی. و وحدت عذرخواهی کرد.

دامنه بیفزاید : این بازجو های شاه! عجب سوادی داشتند؟ حتی غلط طلبه را می گرفتند! الان چی؟ بازجوها سواد دارند؟ البته که دارند اما برخی را نمی دانم که آیا دارند؟ و یا قندان پرت می کنند!؟ ها؟ چیه؟

دامنه نباید می افزود؟ شیخ وحدت یک بار هم در امتحانات آموزش و پرورش مشهد برای گرفتن مدرک ششم ابتدایی در درس املا، واژه ی اثاث را اساس نوشته بود و شده بود 19. او در مشهد 15 روز کلاس رفت و مدرک ششم نظام آموزش پرورش را با معدل 19 و چند صدم اخذ کرده بود.

آخرین سوال بازجو هم این بود که پرسید: اگر ثابت شود تو به مملکت خیانت کردی چه خواهی گفت؟ شیخ هم ماهرانه پاسخ داد : اگر ثابت شود من به مملکت خیانت کردم شما هر مجازاتی که دلتان می خواهد بر من روا دارید. آن قیام طلبه ها هم شرعا خیانت به مملکت نبود بلکه خدمت به مملکت بود.

شیخ پای ورقه ی بازجویی را امضا کرد و این آخرین بازجویی اش بود آنجا. شیخ را تحویل مامور زندان داد و او را رساندند به اتاق 15 نفره. سه چهار روز بعد با پایان یافتن بازجویی ها، پس از نزدیک سه هفته، آمدند نام هایی را خواندند و یکی یکی جدا کردند. و بردند طبقه ی اول. از جمله شیخ وحدت را.

در یک اتاقی که 12 نفر دیگر آنجا حضور داشتند، وی را نیز داخل شان کردند. اول همه را یکی یکی بردند در یک جایی کاملا لخت و عریان کردند و بدنشان را دقیق بازدید نمودند که زخمی یا جراحتی یا اثری از شکنجه نباشد. بعد از آن، تا سه روز دیگر در این طبقه بلاتکلیف، ماندند. تفکیکی کامل انجام دادند. همه را از هم دیگر جدا ساختند. چند روز بعد ساعت 4 عصر آمدند و اسامی را خواندند و آنها را از بند خلاص کردند و چشم ها را چشم بند زدند و سوار مینی بوس مانندی کردند و از حیاط زندان اوین خارج ساختند و چشم بندها را باز نمودند. و بی معطّلی و مستقیم آنها از جمله شیخ وحدت را بُردند میدان انقلاب فعلی خیابان گارگر جنوبی، ساختمان ژاندارمری کل.

از اینجا شیخ فهمید از زندان خلاص شده ولی باید به بدتر از زندان بروَد. اما کجاست آنجا؟ نزدیک غروب شده بود و باز 8 تا 8 تا جدا می کردند. بخشی زیادی از طلاب را کلا از زندان ازاد کردند. یک عده را نگه داشتند و محاکمه کنند و یک عده را هم به سربازی اعزام کردند. البته به جاهای مختلف در سراسر کشور روانه می کردند. زرنگی می کردند، همه و یا تعداد زیادی از طلبه ها را در یک شهر نمی بردند که باز مخاطره آمیز باشند. اول همان جا به شیخ وحدت شون، مقداری پول هزینه ی سفر دادند و لیست را فراهم کردند و سوار ماشین های نظامی چادردار ریو کردند و حرکت دادند به سمت شهرستان شاهرود.

حالا توی ماشین شیخ وحدت با سه تن دیگر از طلبه ها آشنا و رفیق می شود که داستان اینان و آن سه رفیق زندان بماند برای بعد که مفصل است. این سه طلبه ی روحانی که در ماشین نظامی، به همراه شیخ وحدت، به سمت شاهرود می رفتند و رفیق شیخ وحدت شدند، اینها بودند : آقای هادی قابل برادر مرحوم احمد قابل. ( هر دو برادر روحانی ) آقای عجمی جامخانه ای و همچنین  آقای مرادی نجف آبادی که همان زمان از طرفداران آیة الله منتظری بود. آری، ماشین به سمت شاهرود رفت. ولی... . 223 .

 

سرگذشت شیخ (37)

 

به نام خدا. قسمت 37 . شیخ با هفت طلبه دیگر با اسکورت دو گروهبان به سمت شاهرود حرکت کردند. حالا خونه ی الوندیه ی شیخ وحدت رو هوا، خانواده ی او بی خبر و در دارابکلا، دختر دومش محدثه مریض و بی بابا، و پدر و مادر و زن و اقوامش از او کاملا بی اطلاع. گفتم اینا هشت نفر طلبه اند که دارند بُرده می شوند به سوی شاهرود:

شیخ وحدت. هادی قابل. عجمی جامخانه ای. تقوی دامغانی. مرادی نجف آبادی. سه نفر دیگر را وحدت به یادش نمانده که کی ها بودند. این آقای حجت الاسلام والمسلمین مرادی نجف آبادی بعد از انقلاب، مُقسّم شهریه ی مرحوم آیة الله منتظری می شود. و اما این حجت الاسلام والمسلیمن آقای عجمی جامخانه ای. او و شیخ وحدت چند وقت پیش هم در خیابان صفاییه قم با همدیگر احوال پرسی داشتتند و بگو بخند.

شیخ وحدت خیلی از آقای عجمی تعریف می کند، می گوید او شخصی بسیار باتقوا، پایبند به ارزش های دینی، خوش قلب، خوش طینت و پاک است. رضایت شدید شیخ از جناب عجمی جامخانه ای برایم خیلی مهم است. از همین جا دامنه به او و همه ی جامخانه ای های متدین و ارزشمند که همسایه ی خوب دارابکلا هستند، سلامی از سر اخلاص و مَودّت می کند. غروب نزدیک به شب حرکت کردند. رژیم سعی داشت، شب حرکت دهد که کسی سر در نیاورد. رسیدند نزدیک سمنان و شهر ایوانکی. ماشین نظامی را نگه داشتند و نماز گزاردند و شام خوردند. آن دو گروهبان هم هشت چشمی اینها را مواظبت و نگهبانی می دادند.

شیخ وحدت به یک تصمیم بسیار خطرناک و مرگ آفرین رسید. که در فیلم های سینمایی جزء پلان های حساس و اضطرابی فیلم محسوب می شود. یعنی فرار. او از همان آغاز حرکت فکر فرار آمد به سرش. اینجا در ایوانکی، گویی کیخسرو شده بود! چون ایوانکی یعنی ایوان کَی. و کی پیشوند پادشاهی ست. لذا ایوانکی یعنی شهری یا ایوان بزرگی که کیخسرو و کیقباد آن را تعبیه نمودند. (مهندس محمد عبدی سنه کوهی اگر تحقیقی دارند به من بگن در باره ی این شهر تاریخی ).

شیخ اوضاع را ورانداز کرد که فرار کند. او اساسا خلاصی و زیر یوغ و یوق و بوق نبودن را بسی دوست دارد و حکمت زندگی اش می داند! او حالا در مسیر ایوانکی به دامغان نقشه اش را می خواهد پیاده کند. ماشین در حال حرکت است. ساعت از 11 شب هم گذشته است. همه ی طلبه ها کف ریوی نظامی چادردار ارتش، گرفتند صاف خوابیدند. دو گروهبان که مثلا آمدند این هشت طلبه را مواظب باشند و بپّان، خودشان به خواب عمیق فرو رفتند.

در هپروت سیر می کنند! یکی این سمت آخر ماشین و دیگری آن سمت آخرش. شیخ هم بغل یکی از اینها نشسته است و لمس نموده است که هر دو خوابند. برنامه ی فرارش را در ذهن نقشه کشی کرد با پرس و جوی ذهنی : الان دقیقا کجای دامغانیم؟ سرعت ماشین چند کیلومتر در ساعته؟ اگر بپّرم با این سرعت، پاهام می شکنه؟ اینجا که صحراست، گرگ و یوز و کفتار و کرکس نباشه؟ موقعیت دقیقش چیه؟ وقتی پریدم کجا پناه گیرم؟ آیا گروهبان ها با فرارم، از خواب می پّرند و تیر می اندازند؟ شیخ رفت توی ریسک و میسک ها..

حالا این نقشه کشی آنقدر محاسبات بر آن الصاق و پیوست شد، ماشین از شهر و دیار دامغان هم گذر کرد و ساعت 12 شب به بعد رسید نزدیک شاهرورد و کمی بعد از شاهرورد هم رد شد !!!. و شیخ هنور نپّرید و فرار نکرد. نقشه کشی را با بیداری اش استمرار می دهد و ماشین در جاده ی خاص قرار می گیرد... فعلا خدا حافظ. 226 .


سرگذشت شیخ (38)


به نام خدا. قسمت 38 . ساعت از یک شب هم گذشت و شیخ وحدت از پشت ماشین پرید اما نه در خیابان برای فرار که ریسک کرده بود، بلکه در میان پادگان چهل دختر. پادگانی معروف مابین آزادشهر استان گلستان و شاهرود در جاده ی جنگلی و کوهپایه ای خوش ییلاق. ( اسمش الان شده پادگان شهید پژوهنده ). هدایت شدند به سالنی بزرگ. افرادی از آنجا این هشت طلبه ی سیاسی را تحویل گرفتند و گفتند بخوابید تا صبح. خسته و کوفته، گرفتند خوابیدند.

نماز صبح را بیدار شدند و کمی بعد برای این 8 طلبه، حالا از شاهرود فرمانده ارشد و امیر منطقه آمد پادگان پیش شان. گویی از تهران دستور گرفته بود. خیلی محترمانه با آنها مواجه شد. برخوردش بسیار مودبانه و مهربانانه بود. برای اینها سخنانی گفت. 15 دقیقه نَرم صحبت کرد گفت : آمدن شما را به اینجا خوش آمد می گویم. به او گفته بودند این 8 تن طلبه ی سیاسی زندان اوین هستند. گفت ما آدمهای منطقی هستیم. اینطور نیست که حرف درست را نفهمیم. این پادگان، آموزشش الآن 20 روز است شروع شده، امیدوارم بر شما سخت نگذره اینجا. او صحبتش را کرد و رفت.

هشت طلبه را سوار ماشین کردند و بردند آن محوطه ای که سالن گروهان ها بود. هفت هشت تا ساختمان بزرگ داشت. اول بردندشان پیش یک سرگردی در دفتر کارش. صف کردندشان. سرگرد یک نگاه معناداری و یک وراندازی به 8 طلبه کرد و بعدش گفت : یک وقت فکر نکنید ما با شما بیگانه ایم. ما اهل نماز و نهج البلاغه ایم. و دست برد به کشوی میزش، کتاب نهج البلاغه را در آورد. می خواست به 8 طلبه ی علوم دینی و مبارز سیاسی بگوید که ما متدیّن و منطقی هستیم. ذهنیتی در آنها ایجاد نموده بودند که اینها مجبور بودند این سخن ها را پیش 8 طلبه بگویند.

شیخ وحدت یک خاطره خوشی هم از او می گوید و آن اینه که سرگرد با مطایبه ( شوخ و مزاح ) به جمع گفت : حقیقتا در میان شما 8 تن فقط این یکی ( اشاره به شیخ وحدت ) قیافه اش به طلبگی و روحانی می خورد. قیافه ی بقیه ی  شما اصلا به طلبگی نمی خورد. شیخ وحدت اساسا سرخ و سفید بود و زندان اوین هم به او ساخته بود. چون نه آفتابی نه بادی و نه کاری تن شان را نمی آزُرد.

حالا اینجا پیش سرگرد هم، هم لباس سفید تنشه و هم پوست سرخ و سفید بدنش. از پیش سرگرد مرخص شدند و تقسیم گردیدند میان 4 گروهان در حال آموزش. دو تا دو تا به چهار گروهان رفتند. شیخ وحدت و شیخ عجمی جامخانه ای با هم افتادند در یک گروهان. در گروهان شیخ وحدت دو تا سالن 75 نفره روبروی هم داشت. عجمی آن سوی سالن و او این سوی سالن. همان روز نخست آنها را فرستادند توی دسته ها که به صورت کوپه کوپه، در کوهپایه های صحرای پادگان چهل دختر می نشستند و مربیان نظامی که همگی گروهبان یا استوار بودند، آنها را تعلیم نظامی می دادند، خصوصا اسلحه شناسی و تفنگ شناختی را ! دامنه بگوید چرا ؟ چون که در این گونه حکومت ها همه چیز فقط و فقط از لوله ی تفنگ می گذرد. این طلبه ها هم، به این کوپه ها در زیر تابش  آفتاب داغ پیوستند. دیگه سایه ی حجره ی فیضیه در کار نبود و طبخ غذای طلبگی و گعده های ذوقی و نیز مباحثه های داغ تر از چایی طلبگی! اینجا هم دامنه افزود!. 

شیخ وحدت با همان لباس سفید آخوندی تازه دوخته ی خیاطی صدف خیابان چهار مردان قم، و دمپایی تحویلی شهربانی باجک قم، میان سربازان آموزشی که اکثرشان بی سواد! بودند، نشست، تا سرباز خمینی شود مخفیانه. چون آن سفر کرده به نجف یعنی خمینی بزرگ، با طعنه به شاه، با این مضمون گفته بود خیلی هم خوب شده طلبه ها را دستگیر کردند و بردند سربازی. حالا طلبه هم با جنگیدن و رزم و دفاع آشنا و انیس می شود.

یک هفته بی لباس نظامی فقط تفنگ یاد گرفتند و فشنگ. توی همین یک هفه شیخ وحدت حسابی پوست انداخت. سیاه شد و لاغر مَغ مغو را البته نمی دانم! با محیط پادگان آشنا شد و فکر فرار را باز در سرش پروراند و بازسازی کرد. دو دوست هم گرفت یکی تهرانی و یک همدانی. هر دو نمازی و مسجدی. آن همدانی یک دیپلم ردّی بود ولی کم از دانشجویان سیاسی فعال نداشت. کاملا با مسائل سیاسی آشنا بود و یک برادر افسر وظیفه داشت در پادگان خرم آباد. توی پادگان بچه ها صحبت می کردند که یک سرکار استوار است مسئولیت این گروهان را بر عهده دارد و او الآن در مرخصی ست. این که الآن به جای اوست یک سرگروهبان گیلانی ست. وحدت می گوید این فرد گیلانی بسیار آدم بی خودی بود. چیزی حالیش نمی شد.

هارت و پورت داشت زیاد. کسی هم به او اعتنایی نمی کرد. ولی از اون سرگروهبانی که رفت مرخصی، خیلی سربازها تعریف می کردند از او. به اون می گفتند سرگروهبان اصفهانی. اهل خرم آباد بود، ولی می گفتنش اصفهانی. یک هفته بعد به شیخ وحدت و 7 طلبه ی همراه هم، لباس کامل نظامی دادند. در پایان هفته یعنی جمعه روزی، نوبت حمام گروهان 150 نفره ی اینها شد که همه را یکجا بردند دم در حمام عمومی پادگان نشاندند تا نوبشان برسد.

نوبت اینها که شد هجوم آوردند همه ی این تعداد، یکجا بصورت وحشیانه ریختند توی حمام. وحدت از شدت تعجب با معذرت شاخ! در آورد. این که وحشیانه ریختند، بماند پیشکش، متاسفانه لخت و عریان بی هیچ پوششی. نه لُنگی و نه شورتی و نه حتی برگه ی درختی! کف حمام را مثل مورچه پر کردند. با هیاهو و های و هوی های داخل حمام. برای شیخ این صحنه بسی شگفت انگیز بود. احساس می کرد گویی در این دنیا نیست. طلبه و این همه بی ریختی دیدن؟ طلبه و این همه لخت و پَتی رویت نمودن؟ چنان بُهت به وحدت دست داده بود که خیال می کرد انگار در کابوس بسر می برد. این همه بی فرهنگی؟ آن هم با این همه تعداد؟ او که لُخت و پَتی در عمرش ندیده بود. به سختی چشمش را بست و حمام کرد و تمام شد این صحنه. می گوید : این صحنه برای من یک رویداد تکان دهنده بود.

پایان هفته ی دوم بود که خبر دادند آن سرگروهبان، یعنی استوار اصفهانی از مرخصی آمد. این سرباز خیلی خوشحال شدند که اون اومد. می گفتند او یک مردی است. همان روز که او وارد شد، شیخ وحدت و عجمی جامخانه ای توی حیاط داشتند قدم می زدند. آن سرگروهبان توی دفتر کارش بود. یک سربازی را فرستاد توی حیاط و صدا زدند سرباز طالبی و سرباز عجمی، به دفتر. ( دامنه بیفزاید : سرباز طلبه طالبی و عجمی ). اینها هم رفتند دفتر. آن اصفهانی نگاهی به هر دو انداخت و گفت شما از کجا آمدید؟ چکاره اید؟ برای چی آمدید؟

شیخ وحدت و عجمی گفتند: ما طلبه هستیم محصّل علوم دینی قم هستیم. از زندان اوین ما را منتقل کردند اینجا. برای سربازی. او یعنی سرگروهبان اصفهانی وقتی اینو شنید زیر لب یک تبسّمی کرد. خوب قیافه های اینها را ورنداز کرد و گفت بفرمایید بیرون. این اصفهانی را دقیق شوید که مهم است. شیخ وحدت هنوز هم از او به نیکی یاد می کنه و با او داستان مهمی دارد که من بزودی می گم. یک روز نشسته بودند توی کوپه ای آموزش در صحرا. یکی از آموزش ها انقلاب سفید شاه بود. آن روز مربی آموزش یا حوصله نداشت و یا می خواست تست کند، به شیخ وحدت گفت سرباز طالبی تو بیا  این را تدریس کن. شیخ گفت من چه می دانم انقلاب سفید شاه یعنی چه!؟

اون مربی گفت : شما مگه در حوزه چی چی می خونین؟ فکر کرد آیا علما در درس خارج فقه و اصول، انقلاب شاه و ملت را تدریس می کنند؟ سرباز طالبی یعنی همین شیخ وحدت رُمان ما، سر باز زد از تدریس! او نمی خواست خودشو لو بده. یکی دیگه از جمع کوپه پا شد و انقلاب سفید را روسفید کرد! یک روز توی همین حیاط قدم می زد شیخ وحدت. یهو دید اه، یک آشنایی از دور داره می آد. قیافه اش بسی آشناست برای شیخ. نزدیک که شد دید آقای اسماعیل فرزانه است. این آقای فرزانه، یک طلبه ای بود از قم. از سال 48 به بعد با شیخ وحدت در مشهد رفیق شد.

طلبه ای بود انقلابی و با تحرّک و اهل مطالعه. آن وقت بیشتر گرایش به فدائیان اسلام داشت. دو سال تابستان را در همان مدرسه نواب مشهد سُکنی گزیده بود. این دو شیخ و فرزانه، خیلی با هم بودند. بعد او خود را قاچاقی به نجف رساند و نزد علمای نجف درس خواند. بعد از نجف بازگشت به مشهد. پیش شیخ وحدت خاطراتی از آن سفر نقل می کرد از بزرگان آنجا.

از جمله از مرحوم آیة الله بهلول مظهر مبارزه با کشف حجاب رضا خان در مسجد گوهر شاد ( او یک 48 ساعت بالای منبر ماند تا دستگیر نشود! ). مرحوم آیة الله دکتر صادقی صاحب تفسیر الفرقان ( مرجعی که در سال های اخیر فتواهای خاصی می داد در قم ). این اسماعیل فرزانه یک دفترچه ای داشت، از جیب در آورده بود و مزیّن به خط علمای بزرگ نجف بود. او می رفت نزدشان یک جمله ی یادگاری به خط خودشان اخذ می کرد. مثل دستخط از بهلول.

وحدت یادشه بهلول در آن دفترچه اش این خط را نوشته بود : سیگار نکشید! حالا، اینجا پس از چند سال، شیخ وحدت دید دوست مبارزش، از چند قدمی پادگان دارد از دور می آید.نزدیک شد. دید او یک سبیل بسی کلفت گذاشته مثل سبیل مارکسیستی. به گروه های الحادی می خورد این سبیل. آمد جلو. سلام علیکی کردند او و وحدت. احوال پرسی هم نمودند. جست و جویی نیز. اما وحدت دقیقا دریافت او، وی را مثل سابق تحویل و گرم نگرفت.


سردی شدید برخورد اسماعیل فرزانه ی طلبه ی فاضل انقلابی با شیخ وحدت موجب شد، شیخ دیگر سراغش نرود. او هم دیگر سراغ وحدت نیامد. تا بعد از انقلاب، که شیخ وحدت خبر دار شد او یعنی طلبه ی فاضل انقلابی باتحرک، مارکسیست شد و به سازمان چریک های فدائیان خلق ایران پیوست. و در غائله ی ترکمن صحرا در درگیری ها کشته شد.

وحدت اینجای مصاحبه آه سردی کشید و نگاهی عمیق به من نمود و این دعا ساده ولی عمیق را بر زباش جاری ساخت : خدا عاقبت همه ی ما را به خیر کند. ادامه ی شیرین و فکر و نقشه ی جدید فرار شیخ وحدت باشه برای قسمت بعدی رمان وحدت. التماس دعا. 229 .

سرگذشت شیخ (39)


به نام خدا. قسمت 39 . شیخ وحدت وقتی به پادگان چهل دختر رسیده بود، چند روز بعد نامه ای به خانمش که در این ایام، در دارابکلا بود و از شوهرش کاملا بی اطلاع، به آدرس فروشگاه پدرش در نکا نوشت. چون به آدرس دارابکلا اطمینانی نداشت. قضایای خود را به او اطلاع داد. و همین نامه، موجب شد برای نخستین بار برخی از اعضای خانواده های نسبی و سببی شیخ از دستگیری اش باخبر شوند. نوبت حمام هفته ی دوم شیخ وحدت شون فرا رسید. سرکار استوار آقای اصفهانی هم این بار از مرخصی برگشته بود. وحدت و چهار رفیق اهل اهل نماز و طهارتش، رفتتند پیش او. آن فضای غیر اخلاقی مشمئز کنننده ی حمام قبلی را، به او منتقل کردند و از او خواستند به آنها اجازه دهد حمام را بروند در روستایی که همجوار پادگان بود. اصفهانی هم مردانگی کرد و اجازه داد. این اصفهانی چه مرد با شرافتی بود.

از کجا معلوم او هم، به مثل شیخ نسبت به شاه می اندیشید! از آن پس، هر جمعه این چند رفیق می رفتند حمام روستا نه حمام لُخت و پَتی سکس پادگان که اول از همه حیا و آزرم در آن رَخت بر می بست و سپس رَخت از تن! شیخ در این فاصله، دست به موقعیت شناسی پادگان زد که فکر فرار را پیاده کند. از خیلی از سربازها برای شناخت محیط اطراف پادگان تحقیق به عمل آورد. اما همچنان تا اینجا، راه فرار را بر روی خویش بسته یافت.

پس ترجیح داد پس از استحمام باز آید به پادگان. او در حال و هوای درون خود بود. تقریبا سه هفته ای از این وضع گذشته بود، ناگهان دید یکی آمد خبر داد سرباز طالبی ملاقاتی دارد. وحدت در آن برهوت پادگان و دشت وسیع ذهنش، به حیرانی افتاد که کی باشد این شخص، که در دنیای بی خبری و غریبی او، به ملاقاتش آمده است؟ لباس نظامی اش را پوشید. پوتین نمی توانست بپوشد. پشت پایش زخم شده بود شدید. با دمپایی و بی جوراب، رفت دم در پادگان. از محل استقرارش در دل پادگان تا دم در، چیزی حدود 2 کیلومتر راه بود. پیاده خود را رساند به محل قرار. تا رسید به آن محل مسقّف ملاقات، با وَجد فراوان و نشاط بس عظیم دید، آن مرد طالب ملاقات ابوطالب، پدر است. درود پدر. فدای قبرت بابا.

اینجای نوشتن سرگذشت پسر ارشدت، که تو او را یک آیة الله فاضل می دانستی و بسی براش حُرمت قائل بودی، برات اشک ریختم بابا.

و امروز عکس بیمارستان ولی عصر قم تو را می گذارم دامنه، که آن ایام آخر زندگی سرشار از صمیمیت تو، من و وحدت و باقر مثل سربازان، شش ساعت شش ساعت پیش تو پُست می دادیم و نگهبانی و نگهداری. و این عکس تو ای پدر، مال آن شبی ست، که تو بابا خیلی با من خندیدی و بعد گرفتی خوابیدی و چهار روز بعد به حالی شدی که مجبور شدیم تو را ببریم محل، تا همه ی فرزندان و نوه هایت با تو وداع کنند و 8 صبح روز بعد در حالی که شیخ وحدت و خواهران بهتر از جان، در کنارت بودند، در آستانه ی ماه محرم که تو روضه ی آن را، آنچه که بلد بودی می خواندی، در اتاق نشیمن خود با ذکر آیات قرآن پسر ارشدت، به لقای حق رفتی. خدا بیامرزدت بابای خوب.


مرحوم پدرمان شیخ علی اکبر طالبی دارابی و مرحوم مادرمان ملازهرا آفاقی


معذرت، ای خوانندگان دامنه، که اوقات شریف شما را با این درد دلم با پدر، ضایع ساختم. دست خودم نبود. عشق به پدر، مرا حائر ساخته بود. او که در آن سالهای فقر و نداری، این چنین مظلومانه و مخفی می رفت چهل دختر، به ملاقات فرزند طلبه اش، که برای دین شناسی به حوزه رفته بود، ولی مبارزه با ظلم و استبداد را به طلبگی اش پیوند زده بود. حالا او دستگیر شد و زندانی. و پس از چند بازجویی به زور به سربازی برای حفظ همان رژیمی که با او اساسا در ستیز بود، برده شده بود. بگذرم که دامنه یک آن، رفت به هپروت! شیخ با شادمانی و شعف پدر را بغل کرد. پدر هم او را به سینه اش فشرد. پدر چشمش به پای پسرش افتاد. دید زخمی شدید پای پسرش را می آزارد. وحدت احساس کرد پدر چهره اش در هم ریخت و دگرگون شد. پس، سریع گفت پدر این چیزی نیست، سطحی ست. رُبع ساعتی ملاقات پدر و پسر به طول انجامید. شیخ وحدت اولین سوال مهم و ترجیحی اش را از پدر کرد. و آن این بود : پدر محدّثه چطوره؟ ( دختر دومش که از قم مریض شده بود ) پدر خیلی اینجا زیرکانه جواب داد. یعنی خیلی عادی به پسرش گفت : حالش خوبه. الحمدلله بهتر شده است. این جواب پدر، یک خبر پوششی بود زیرا او پیش پسر یک خبر حقیقی را پنهان نمود و آن این بود محدّثه دختر دوم شیخ وحدت در اوج بی کسی و بی پدری، در دارابکلا جان داده بود، و در قبرستان بالا، یعنی روبروی منزل مرحوم حاج سید ولی هاشمی دفن نیز. من این واقعه را در آغازین قسمت های داستان، یعنی در قسمت دوم در 16 بهمن 1392 در متن شماره ی 93 دامنه کمی شرح دادم. اینجا را اگر خواستید مرور کنید، کلیک کنید. پدر از وضع پا و سوخته شدن سر و صورت پسرش و از اینکه طلبه ی خود را در لباس نظامی رژیم به آن وضع و حال دید، خیلی خاطرش مکدّر شد. وحدت که ظرفیتی فوق العاده دارد، و من از این گنجایش عظیم وجودی اش مطلع ام، اوضاع را عادی کرد و لبخندی زد و خود را شاد و عادی نشان داد. ولی پدر از چیزی خبر دارد که شیخ هنوز بو هم نبُرده. یعنی مرگ زود هنگام دختر بسی زیبایش، محدّثه و کفن و دفن بسی غریبانه و پنهانی اش در روستای مان دارابکلا. شیخ وحدت دومین سوالش را از پدر کرد و حال مادر و خانمش و خواهران و برادرانش را جویا شد. پدر همه را خوب توصیف کرد. پدر به پسر گفت زیاد نمی تواند بماند، باید این همه راه را باز، تا شب نشده برگردد. از دارابکلا تا نکا و از آنجا تا آزادشهر و از آنجا تا چهل دختر، به صورت رفت و برگشت آن هم در آن زمان که وسائط نقلیه بسیار اندک بود، بسی سختی و صعوبت داشت. پدر پول جیبی داد به پسر سرباز طلبه اش! و خداحافظی کرد و خبر ناگفته ی مرگ دخترش را در آخرین دقایق هم به او نگفت و حرکت کرد به سوی دارابکلا. ماه بعدی فرا رسید و پدر بار دیگر به ملاقات پسر در چهل دختر رفت. باز مثل قبل خبر دادند سرباز طالبی ملاقاتی دارد. وحدت عین قبل دو کیلومتر راه طی کرد و رسید، دید باز نیز در دنیای بی کسی اش، این فقط پدر است که به سویش آمده است.

مادر هر چه می خواست، در دلِ پدرمان می گذاشت و او می برد سوی شیخش. چون او در بستر افتاده بود. شیخ و پدر در بر گرفتند همدیگر را. آغوش کشانی غیر قابل توصیف. پدرم هرگز نه به کسی بوس می داد، جزء به یاورش که او را ملّا زهرا صدا می کرد. نه هیچ گاه می گفت پسرم. فقط دِتر اما می گفت! نمی دانم آیا اینجا در غربت و تنهایی و دوری و دوره ی اجباری، پسرش را بوسید یا نه؟ من یادمه که فقط یک بار روان شاد یوسف علی رزاقی به زور از او یک بوسه بر گونه ی خود گرفت. آن هم من و سید علی اصغر از خنده غش کردیم در حیاط خونه ی مان. چون یک گونه ی یوسف را بوس داد ولی گونه ی بعدی یوسف را پُف کرد چیزی شبیه تُف! یوسف هم آی غش و ضعف کرده بود با فعل پدر.

در ملاقات دوم هم، شیخ وحدت اول از همه از پدر پرسید محدثه چطوره؟ پدر این بار دیگر نتوانست پوششی عمل کند. خبر را از نهان وجودش، به نهاد پسرش پرتاب کرد. گفت : محدّثه از دنیا رفت. من دیگر نمی توانم پنهان کنم. جزئیات را از من نپرس. شیخ وحدت در اینجای مصاحبه با من، دچار سَکت در کلام می شد. منقطع و بغض آلود حرف می زد. گفت : این خبر پدر بر من بسیار سنگین بود ولی پیش پدر خود را کنترل کردم.

او به پدر این جمله را گفت : ما به قضای الهی تن دادیم. ولی شیخ به من اظهار داشت برای نخستین بار در زندگی اش، پس از پایان ملاقات با پدر، رفت در گوشه ای از پادگان دور ار منظر و مراعی و چشم دیگران و در پیشگاه خدای ارحم الراحمین،خیلی اشک ریخت. او بلافاصله در حین مصاحیه، خود را ( در واقع من و دامنه خوانان را ) به سمت این جملات برد و گفت  : صبر داروی این حوادث است. بین صبر و جزع و فزع،  فرق است. درست است که مصیبت سنگین است ولی صبر برای همین مصیبت ها آفریده شد. گوشه ای اشک ریختن یعنی دوری از جزع و فزع. و لذا شیخ در گوشه ی پادگان آن هم رو به آسمان پناه گرفت و برای محدثه ی از دست رفته اش گریست و گریست و گریست. رفقا حتما یادشونه. تاسوعا سه سال پیش منزل اصغر آقای مهاجر. که از شیخ خواستیم جملاتی در مصائب سیدالشهداء بیان کنند.

شیخ شروع کرد به گپ عادی از حسین فاطمه (علیهما السلام ) اما کل جمع که از 25 نفر بیشتر بودیم، دیدیم که شیخ چگونه سخن خود را با گریه ی شدیدش آمیخت و همه ی جمع، برای مظلومیت های آقا امام حسین (ع) در دشت تفتیده ی کربلا به گریه آمدند. خصوصا گریه های بلند علیرضا که سید علی اصغر را به گریه ی نعره ای  مشهورش رساند. آری، شیخ یک بار هم در اوج غُربتش در گوشه ی پادگان، نزد فقط خدای خود، برای دخترش گریست. اما این گریه ی شهادت حسین و یاران عزیزش در آن روز تاسوعا کجا و آن گریستن بر دختر مظلومش کجا!؟ و شیخ با اصرار من که نکته ای در این باب یعنی حس و حال آن روزت بگویید، اِبا کرد و فقط این را گفت: اِنّ الامور مَرهونة باوقاتِها یعنی: هر کاری زمان خاص خودش را دارد.

پدر با این خبر ناگوارش با تنی خسته تر ار ملاقات قبل، همان راه آمده را بازطی کرد و رفت دارابکلا. حالا شیخ در دنیای دیگری قرار گرفته. هم دستگیری. هم زندان. هم سربازی. هم زن و دختر اولش در دوری. و هم خبر جدید مرگ دختر دومش با این همه مریضی و در به دری.

هم در روزهای داغ چهل دختر آموزش سربازی. در همین روزاها که خیلی از رویدادها بر او آوار شده بود ، و روزی از روزهای خاص، که متصدی امور نامه ها، نامه های رسیده را توزیع می کرد در یک جای خاص، یعنی نام صاحبان نامه را نام می برد بلند، اعلام نمود سرباز طالبی نامه داری. شیخ هم یادش آمده که روزهای نخست ورودش به پادگان، به همسرش نامه ای نگاشته. حالا هم، اون انتظار به سر آمده و حتما خانمش براش جوابی فرستاده؟ ذوق زده، در آن وا انفسای دوران سخت، که دریافته دخترش را از دست داده، بی آنکه لحظات آخر پِلک زدن هایش را دیده باشه، رفت جلو نامه را بگیره. گرفت. با اَسف خیلی خیلی شدید، دید پاکت نامه، باز است. و نامه هم توش نیست! با ناراحتی گفت : آقا این پاکت که خالی ست! شیخ به من گفت آن بنده ی خدا متصدی نامه ها هم نمی دانست که چیست؟

آری، بر شیخ معلوم گشت که حتی نامه اش را نیز می گیرند و کنترل می کنند و می خوانند آن آدم های خاص! این هم به نظر شما آیا برای یک دور افتاده از منزل و همسر و فرزند، کاری شاقّ و طاقت فرسا نیست؟ صد در صد هست؟ شیخ می گوید همین کار یک سال هم در مدرسه نواب مشهد براش اتفاق افتاد که نامه ی همسرش را در آن مدرسه نیز باز کردند و پاکت خالی به دستش دادند؟ این که کار آن آدم های خاص! است شکّ نکنید خوانندگان فرهیخته ی دامنه. بگذرم من. این غم هم بر شیخ بار شد و گذشت.

تا رسید ماه سوم در چهل دختر، که ملاقات مهم سوم پدر شکل گرفت. درود بر پدر که چه جُربزه ای داشت. اما پیش از شرح ملاقات سوم پدر، از شیخ خواستم آن حال خودش را در باره ی آن نامه ی پاکت خالی بگوید. گفت : خبر این جور چیزها خیلی راحت است، ولی نمی دانی که چه فشار شدیدی بر آدمی وارد می شود در آن حین. باز در کلامش سَکتی عمدی پدید آورد و چیزی از حسّ و حال زارش نگفت و فقط این شعر را با لحنی درشت برام گفت : مرد آن است که در کشاکش دَهر / سنگ زیرین آسیا باشد. پدر در ملاقات سوم با پسرش این بار با حجت الاسلام آقای عبادی جامخانه ای آمد به چهل دختر.

عبادی از منسوبان آقای عجمی بود. که بعدها می شود پدر خانم این عجمی جامخانه ای که با شیخ وحدت دستگیر شد و با هم افتادند در یک گروهان. خبر دادند سرباز طالبی و سرباز عجمی ملاقاتی دارند. این ملاقات را خیلی دقت کنید که شیخ وحدت یک بار دیگر نقشه فرارش را عملیاتی می کند در این حیث و بیس. هر دو لباس نظامی پوشیدند و 2 کیلومتر راه را باز طی کردند خسته و ناتوان اما با شوق فراوان رسیدند به دم در و آن اتاق بزرگ ملاقات. دیدند دو شیخ آمدند به ملاقاتشان. خیلی شادمان شدند. نشستند چهار شیخ، از چهار سوی جهان حرف و گپ هوا کردند.

شیخ وحدت برای نخستین بار با آقای شیخ عبادی آشنا می شود و خوشحال از زیارتش. وحدت می گوید دیگر مطمئن بود هر وقت ملاقاتی دارد فقط پدر است که به ملاقاتش می آید و اصل ملاقات، براش خیلی جاذبه داشت. این بار عبادی هم که اضافه شد، بیشتر خوش گذشت زیرا کمی با هم سخن گفتند. و این سخن گفتن و گپ زدن، دل را وا می کند. خصوصا دل سرباز طلبه ی را که به زور آنجاست و هر روز در پی اجرای فکر فرار. و این آدم را مضطرب و ناآرام نگه می دارد. ملاقات تمام شد و پدر و عبادی رفتند که برن دارابکلا و جامخانه.

باز پدر به پسر پول جیبی هم داده بود. چه پولی هم! ربع ساعت بعد سرکار استوار اصفهانی، وحدت و عجمی را صدا کرد و گفت لباسهاتونه بپوشین، پدرتان آنجا منتظر است و شما امشب با آنها برید شاهرود! شیخ و عجمی برگشتند پیش پدر و عبادی. پدر به شیخ گفت ما ماشین گیر نیاوردیم و غروب هم بود و برگشتیم پادگان و آمدیم دژبانی و زنگ زدیم به آقای اصفهانی موضوع را به او گفتیم و از او خواستیم چون ما امشب باید شاهرود بخوابیم تا فردا حرکت کنیم ساری، اجازه بدهد، شما دو تا هم، امشب پیش ما باشین و او هم قبول کرد. شیخ هر وقت سخن از سرکار استوار اصفهانی می شود، هم در درون خوشحاله و هم از او به نیکی می گه و هم جمله ی او واقعا یک مرد بود را با حدّت اظهار می دارد. آری می گوید او واقعا مرد بود که اجازه داد شب را به شاهرود برویم، پیش پدر باشیم.

از پادگان بیرون رفتن، آن هم یک شب در شاهرود برای شیخ خیلی مهم بود. او که هر روز در طول این دوره، مترصد بود از پادگان، یک، یک ساعتی بیرون بجهد، حالا فرصت را غنیمت شمرد و می خواهد فرار را بر قرار پیرور و فائق گرداند در معیت پدر. حالا شیخ وحدت یعنی سرباز طلبه طالبی! همراه پدر که نتوانست ماشین جور کند غروبِ پس از ملاقات، که به دارابکلا برود، می آید شاهرود و از پادگان می آد بیرون. همه ی شما می دانید که شیخ وحدت در زندگی سیاسی اش فرار می کند و تا پیروزی انقلاب یعنی سه سال و نیم مخفی می شود بلاخره؟ اما آیا به نظر شما و به حدس و گمان تان،

او اینجا در معیت پدر و از این فرصت تاریخی بهره می گیرد و فرارش را عملیاتی می کند؟ یا نه باز نقشه اش تبصره می خورد و دچار اما و اگرها و قید و بندهای اخلاقی و یا امنیتی می شود؟ می دانید از شاهرود تا مشهد هم چیزی حدود چهار ساعت راه است. فعلا او شب را همراه پدر و آقایان عجمی و عبادی رفته است شاهرود... ببینم آنجا چه نقشه ای پیاده می شود؟... تابعد. 230 .

سرگذشت شیخ (40)


به نام خدا. قسمت 40  . شیخ و عجمی و پدر و عبادی این چهار تن، که از عرض خیابانی در شاهرود داشتند می گذشتند، یک افسر وظیفه ی گروهان شیخ  وحدت شون، که بشدت با استوار اصفهانی ضدیّت داشت، آنها را می بیند. همین متغیّر مستقل، تمام فرضیه های فرار شیخ را مختل و باطل کرد. بگو چرا؟ برای این که، این شخص بدخواه و عنُق، می توانست زندگی سرکار استوار اصفهانی را تیره و حتی تباه کند. وحدت، فرار را فقط بخاطر حفظ حیثیت و زندگی یک مرد با وفا یعنی استوار اصفهانی، کنسل کرد و به مشهد یا جایی که در نظر گرفته بود نگریخت، بلکه شب را پیش پدر در شاهرود ماند و صبح خیلی زودتر از موعود، به پادگان برگشت. برگشتی رنجورانه ولی مردانه.

صبح خیلی زود آمد پادگان، تا کسی متعرّض به عِرض و آبروی استوار اصفهانی نشود. اصفهانی وقتی شیخ را دید که برگشته و خیلی هم زودتر از موعد آمده، تبسّمی زد و خوشحال گردید و وحدت هم به عینه دید، که شادمانی در چهره اش موج می زند. موضوع از این قرار بود که آن افسر وظیفه ی بدجنس، وقتی عجمی و وحدت را در شاهرود دیده بود، آمده بود این سرکار استوار اصفهانی را تهدید شدید کرده بود که چرا به این سرباز سیاسی طلبه، مرخصی دادی؟ چرا اجازه دادی از پادگان بیرون برن؟ 

اینا مطمئن باش، که دیگر بر نمی گردند. و من به حساب تو می رسم! اما مردانگی برگشت شیخ وحدت، در برابر مردانگی های متعدّد اصفهانی و محبت های او ، نقشه ی شوم این افسر کینه جو را نقش بر آب کرد. وحدت در مصاحبه اش به دامنه گفت : اگر غیر از اصفهانی هرکس دیگری بود، هرگز به پادگان بر نمی گشتم. ولی در وجود این شخص، یعنی اصفهانی، یک نوع مردانی یافته بودم که کاملا ناجوانمردانه بود، اگر با آن وضع فرار می کردم. چون فرارم، به حساب ایشان نوشته می شد و این رسم دین و اخلاق نبود که من فرار کنم، ولی یکی دیگر که خیلی هم انسانیّت سرش می شد و مردانگی و غیوری داشت، زندگی اش سیاه می گشت. او در قضیه ی حمام هم، به وحدت شون لطف نموده بود. حالا باز هم الطافش به شیخ وحدت در چند جای دیگر بروز می کند. وحدت حالا به میدان تیر می رسد و اردو، که آموزش از سه ماه گذشته بود و این دو کار مانده. دو بار به میدان تیر رفتند. خاطره ای خوش! از میدان تیر دارد. او به همراه بغل دستی هاش، شش تیر شلیک کرد به سیبل ( نشانه ).

رفتند سیبل را نگاه کردند که نمره بگیرن، دیدند سیبل وحدت 12 تیر خورده. افسر پرسید : تو مگه چند تا فشنگ داشتی؟ وحدت گفت : شش تا ( سه قِلق گیری و سه تا هدف ). افسر رفت سیبل بغل دستی شیخ را بررسی کرد، دید هیچ تیری به سیبل نخورده! آری، او بغل دستی شیخ، هر چه تیر در چله اش! داشته، به سیبل وحدت زده بود. نه وحدت نمره گرفت و نه آن سرباز محترم رشتی بغل دستی وحدت. من یعنی دامنه، از وحدت پرسیدم مگر آن جناب رشتی گرامی بغل دستی، شَت و پت بود؟ خندید ولی چیزی نگفت و حرفی نیفزود. و از سکوت شیخ، دامنه یقین کرد، که اون رشتی گرامی بغل دستی شیخ، پت بوده! از میدان تیر که برگشتند، سپس در موعد بعدی، به اردو رفتند.

10 کیلومتر دورتر از پادگان، به ستون 2 و با پای پیاده از کنار آن حمام روستا گذشتند و در محل اردو، مستقر شدند. چادرهای دو نفره نصب کردند. او و آن رفیق همدانی با هم افتادند. روزها آموزش سخت و شبها رزم شبانه. یک شب اختصاص داشت به ستاره شناسی. دُب اکبر و اصغر و جُدی. آن شب، شیخ وحدت به یاد استاد و رفیقش آیة الله آقا ضیاء آملی افتاد که در پشت بام مدرسه ی خیرات خان مشهد، به او درس قبله شناسی و جهت یابی یاد داده بود. همان آقا ضیاء، که آمد دارابکلا منزل ما و پول عروسی شیخ را داد. که در قسمت دهم سرگذشت،  آن را مفصّل شرح کردم.

توی مسیر اردو رفتن، حجم بار بر کول شیخ وحدت، سنگین و حجیم بود. و همین مرد بزرگ پادگان، یعنی آقای استوار اصفهانی، یک سرباز را مامور کرد بخشی از بار شیخ را بردوش بگیرد. و شیخ از محبت اصفهانی باز نیز خرسند شد. فرار نکرد فقط به خاطر شرف و مردی او. یک شب هم سربازها را در اردو، که هوا بسی سرد بود، بردند رزم شبانه. همین اصفهانی در گوشی به شیخ گفت : امشب هوا خیلی سرده و برای شما سخته. برید توی چادرتون بگیرید بخوابید. او و رفیقش همدانی رفتند حسابی تا صبح خوابیدند. مرحبا به این اصفهانی، که هوای یک طلبه ی دینی و سیاسی را در همه جای پادگان و اردو و مسیر 10 کیلومتری، داشت. من یقین دارم او همفکر شیخ وحدت بود ولی بروز نمی داد. یعنی ضد رژیم بود. از اردو که برگشتند پس از چند روز، دیگه کاری جز رژه رفتن از صبح تا غروب نداشتند.

تا سردوشی را گرفتند و تقسیم شدند به جای جای ایران. شیخ وحدت و طلبه ی دیگر همراهش یعنی تقوی دامغانی افتادند پادگان خرم آباد لرستان. همین شهر آقای اصفهانی. بیچاره آقای عجمی جامخانه ای افتاد عجب شیر آذربایجان. عجمی و عجب شیر؟ چقدر عجیبه! دو تا اتوبوس از خرم آباد رسیدند پادگان چهل دختر. شیخ حالا در درون ناراحت است. زیرا یک آدم سیاسی ست و او می دانست که در همین زمان تقسیم، تیپ خرم آباد در ظُفّار کشور عمان به سرکوب انقلاب مردم ظفار مشغول است. باز سرکار استوار اصفهانی به شیخ وفا و محبت می کند. دید شیخ خیلی ناراحت است.

برای این که شیخ را از نگرانی بدر کند، به او می گوید : من به دوستانم ( یعنی همین هایی که از پادگان خرم آباد آمدند چهل دختر، سربازان سهمیه ی خود را ببرند) سفارش کردم که هوای تو را آنجا داشته باشند که تو را به ظُفار نبرند. ساعت دو بعد از ظهر نیمه ی دوم مهر 1354 شیخ وحدت به همراه سایر سربازان سهمیه ی پادگان خرم آباد، از چهل دختر خداحافظی کردند و به سمت خرم آباد حرکت. از جاده ی سمنان و تهران عبور کردند.

شب بین راه نماز گزارده و شام خورده  و ساعت 2 یا 3 نیمه شب یعنی بامداد، رسیدند به خرم آباد. مستقیم برده شدند به پادگان. و در مرکزی به نام جایگزینی پیاده شدند. به سالنی هدایت شدند و هر کس تختی را گرفت و خوابید تا صبح. شیخ، نماز صبح را ادا کرد. شیخ خواست فرارش را حالا آغاز کند چون می گوید اگر مردانگی اصفهانی نبود، تا بحال فرار کرده بود. فقط حیثیت او برایش اهمیت دینی و شرعی و اخلاقی یافته بود و همین مانع بزرگ فرارش شد. ولی او حالا در این لحظه ها که قصد دارد عملیات فرارش را، در طول راه اجرا کند، راه فرار را از چهل دختر تا خرم آباد به خاطره احاطه ی شدید محافظان بشدت بسته می یابد.

اما شیخ وحدت یقین کنید به هر حال به همین زودی زود، فرار می کند. دیگه نزدیک شدیم به طرز فرار و چگونگی ورودش به فاز مخفی زندگی که بسیار پر رویداد است. تا بعد... که آیا شیخ وحدت به منطقه ی انقلاب زده ی ظفار کشور عمان برده می شود که مردم انقلابی عمان را بکُشد؟ و یا نه، قبل از اینکه به ظفار برده شود،  او فرار می کند؟ منتظر شما می مانم تا بگویم اوضاع از چه قراره. ولی سلام بر خرم آیاد که.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد