روحانیت داراب‌کلا

شرح حال و موضوعات مرتبط ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

روحانیت داراب‌کلا

شرح حال و موضوعات مرتبط ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

سرگذشت شیخ وحدت 41 تا 50

به نام خدا


سرگذشت شیخ وحدت (41)


این قطعه ی زندگی سال 1351 شیخ وحدت، که بعد از آزادی از زندان ساری ست و رفتنش به مشهد  و سپس در ماه رمضان همان سال آمدنش به  آمل، ناگفته ماند که خاطره ای شوقی و دردی هر دو، درش است. اولی از نوع دردی ست که در سه ماه دوره ی نامزدی اش با دختر جناب آقای هادوی، دو نامه میان شان رد و بدل شد. اما یکی از این نامه ها را در مدرسه ی نواب مشهد، بازش کردند و پاکت خالی به او تحویل دادند! نامه هایی سیاسی هم نبود. تبادل عادی وضع همدیگر بود در دوره ی خاص زندگی نامزدی. ولی چون می دانستند شیخ یک طلبه ی سیاسی ضد رژیم است، امورش را آن عده ی خاص نظام شاهی، کنترل می کردند.

دامنه می گوید : کُنترلیست ها همیشه هستند و سرَک می کشن به این و آن زندگی خصوصی آن و این. دومی اش شوقی ست. چون ماه رمضان است مطابیه ای خوش و ذوق است این نقل. ماه رمضان آن سال یعنی 1352، شیخ از مشهد مستقیم رفت آمل، برای تبلیغ دین و آئین. در یک روستایی به نام زنگی کلا. دهه سوم ماه رمضان که رسید، یک طلبه ای آمد مسجد زنگی کلا، که شیخ وحدت در آن منبر می رفت. او به شیخ  گفت: آقا این نزدیک ها یک آقایی را دیدم که خیلی به شما شبیه است. وحدت به ذهنش رسید، نکنه پدر باشد!؟ فردا غروب، شیخ وحدت حرکت کرد به سمت آن روستا. رسید و دید، آری، آری، درسته، پدر است... بیست روز کنار هم و مجاور هم بودند، ولی بی خبر از هم. آن شب مردم آن روستایی که پدر آنجا منبر می رفت و نماز اقامه می نمود، از شیخ وحدت خواستند نماز جماعت را ایشان بخوانید. پیش از افطار، نماز جماعت می خواندند آن روستا. وحدت، نماز جماعت اقامه کرد، خیلی سریع و بی معطلی و اطاله گی. بعد از اجرای نماز، مردم خیلی خوشحال آمدند پیشش، و با رضایت تامّ و تمام از این که شیخ وحدت با دهان روزه، این جور نماز اجرا و احیاء کرد، به او گفتند: چقدر خوب شد آقا، این پدر شما، پدر ما را در می آورد! از بس نماز را طول می داد!!!

عد نیز فردا شب، شیخ را دعوت کردند و گفتند: شما زنگی کلا منبرت را تمام کردی بیا اینجا، ما منتظر می مانیم برای ما هم منبر برین. من، یعنی دامنه البته حدس قریب به یقینم اینه که پدرمان، برای آن مردم، خیلی منبر سختی می رفتند! نگران یعنی چیزی نزدیک به فلسفه و درس های خاص منظومه ی حکیم سبزواری! را شرح می کردند که مردم برای خلاصی از منبر سنگینش! رو به شیخ وحدت آورده بودند که منبری ساده و روان می رفت.

شیخ وحدت هم بلاخره، دهه ی آخر ماه رمضان را به تعبیر خودش به کمک پدر رفت. و پدر در زیر منبرش، استراحت و نیز احساسی راحت می کرد. خدا بیامرزدش. البته شیخ هم تصدیق کرد که پدر، کیف هم می کرد. بعد از ماه رمضان هر دو، از دو روستا زنگی کلا و آنجا، برگشتند دارابکلا. که پس از آن بود که پدر برای شیخ عروسی کرد و جشنی ساده گرفت، که پیشتر گفتم. اما در خرم آباد چه گذشت را بزودی پی می گیرم. این حاشه ای بر متن بود. پوزش از انفصال و انقطاع. 238 .


سرگذشت شیخ (42)


به نام خدا. قسمت 42 . صبحگاه نیروهای پادگان تیپ خرم آباد که تمام شد، شیخ وحدت شون را که 60 نفر بودند، آوردند توی حیاط ردیف کردند که تقسیم شان کنند. از خوانندگان عزیز می طلبم به ریز این دو سه قسمت که می آورم، دقیق شوید که در پسش، نکاتی نهفته است که بسیار آموزنده و در عین حال تلخ و شیرین است هر دو. حتی چند حکمت خداوندی و دست آشکار حضرت متعال، در تعیین سرنوشت شیخ وحدت و فرار حتمی الوقوعش، دیده می شود بارز، اینجاها. افسری آمد در جمع شان و روبرو ایستاد و خطاب کرد : کی بلده سلمانی بکنه؟ یکی دست بالا برد و گفت : من. افسر او را از جمع جدا کرد. سپس پرسید کی خطش خوبه؟ یکی دست بالا کرد و شیخ وحدت هم دست بالا گرفت. افسر دو برگه با خودکار از همراه خود خواست. یکی را به آن فرد داد و یکی را هم به شیخ. گفت : توی این کاغذ چیزی بنویسید. شیخ اینو نوشت :

نا بُرده رنج، گنج میسّر نمی شود

مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد

شیخ با خطی نَسخ این بیت را نوشت. گرچه تحریری عربی ست، اما معمولا آدمها دوستش دارند. هر دو، خط نوشته ی خود را دادند به افسر. افسر خط شیخ را پذیرفت. و از میان جمع صداش کرد و جدا. شیخ وحدت به همراه افسر حرکت کرد به سمت دفترش که به آن قسمت می گفتند گروهان شناسایی تیپ پیاده ی خرم آباد. پس شیخ وحدت افتاد در قلب تیپ.

افسر شیخ را برد داخل دفترش. به یک سربازی که دیپلم منقضی خدمت بود و رئیس دفترش، گفت شیوه ی دفتر داری را به او بیاموز. او هم به شیخ آنچه نیاز دفترداری بود، آموخت. آقای تقوی دامغانی آن طلبه ی سیاسی رفیق شیخ وحدت هم، افتاد در گروهان دیگر. یک هفته را شیخ توی دفتر فرمانده گروهان شناسایی به آموختن دفترداری پرداخت. و همه چیز را یاد گرفت. اما او در درونش، به هیچ وجه به این فکر نیست که اینجا تثبیت شود و بماند. رفت توی نقشه ی فرار تاریخی اش. توی هفته ی اول شروع کرد به شناسایی خروج و ورود پادگان. ساعات رفت و آمدها. و درک جغرافیای شهر و موقعیت پادگان و هر چه که او را در فرارش یاری می رساند. پس الحق در گروهان شناسایی افتاد او.

در ساعات فراغت هم، او و تقوی دامغانی با هم در محیط پادگان می گشتند. البته شیخ به هیچ وجه نقشه ی فرارش را به احدی نمی گفت، حتی به این آقای تقوی دامغانی. هفته ی دوم که شیخ در گروهان شناسایی  خود تثبیت شده بود، اولین مرحله ی نقشه ی فرارش را پیاده کرد. بی آنکه هیچ کسی بو ببرد. به اتفاق تقوی دامغانی یک مرخصی ساعتی 5 ساعته گرفتند و رفتند بیرون پادگان. شیخ در داخل شهر در ذهنش، به شهرشناسی پرداخت. اما او چون یک آدم سیاسی حرفه ای بود، از قبل کسب اطلاع کرده بود که مرحوم شهید آیه الله سید اسدالله مدنی را از گنبد کاووس (که شیخ وحدت به اتفاق شهید هاشمی نژاد و محی الدین غفاری در آن شهر هم، به زیارت این مرد بزرگ انقلابی وارسته رفته بود ) منتقل کردند این شهر. یعنی تبعید در خرم آباد. حالا شیخ وحدت این مرخصی ساعتی را تبدیل کرد به دیدار و زیارت آن آیة الله مشهور و اهل مبارزه با طاغوت و شاه و شاهی. که متاسفانه این شخصیت محبوب مردمی بعد از انقلاب خیلی زود توسط سازمان رذل و تروریستی منافقین در محراب نماز جمعه ی تبریز ترور شد و به فیض عظمای شهادت نائل گردید.

حالا شیخ وحدت اینجا در شهر غریب می رود به زیارت شهید آیة الله مدنی. دامنه تاکید دارد کار خدا و دست خدا را ببیند، هم اینجا، و هم در عملیات فرار شیخ در همین روزها. از همان داخل پادگان، شیخ با تقوی قرار گذاشت که این مرخصی برای این باشد که به زیارت آیة الله مدنی نائل شویم. و شدند. اول رفتند توی بازار شهر. بعد مسجد جامع آنجا و سپس کمی گشت در خیابان ها تا فضای شهر دست شیخ بیاد. ساعت 10 و نیم صبح مسیر شان را با حساب و کتاب، تغییر دادند به سمت منزل تبعیدی مرحوم شهید آیة الله سید اسدالله مدنی. که خیلی ها آن زمان جرات هم نمی کردند، به نزدیکی های این خانه ی عالم انقلابی مبارز زجر کشیده ی در تبعید و مرتّب در معرض شناسایی و جاسوسی  جواسیس رژیم، حتی نزدیک شوند. اما این شیخ و همراهش تقوی با آن که سرباز طلبه ی سیاسی بودند از هر ریسکی پرهیز کردند و رفتند زیارتش. که آن زمان دلی رستمی و عزمی آرشی می خواست.

رسیدند دم در آیة الله مدنی. در زدند. خود آن حضرت آمدند دم در. در را به روی شان باز نمودند. وحدت شون سلامی عاشقانه کردند به آن بزرگ مرد. و ایشان هم علیکی عارفانه گرفتند. گفتند : بفرمایید. وحدت و تقوی وارد اتاقش شدند. شهید مدنی رفتند قبا پوشیدند و عمامه بر سر گذاشتند و آمدند پیش این دو سرباز گمنام طلبه ی سیاسی نشستند. شیخ وحدت شون خودشون را  معرفی کردند پیش آقا. اینکه چی بر سرشان آمد. از قم و اوین و چهل دختر و پادگان خرم آباد آنچه ضروری بود نزدش گفتند. و آن قیام فیضیه و دستگیری در 17 خرداد را شرح کردند.

و بعد هم، از اشتیاق خود پرده برداشتند و شیخ وحدت به آیة الله مدنی گفت : چون شنیده بودیم شما در این شهر تشریف دارین، در اولین فرصت آمدیم به زیارت شما نائل شدیم. آیة الله مدنی خیلی تحویلشان گرفتند. و بعدش به آنها دلداری دادند و اینو گفتند : این سربازی یک چیز خوبی ست. ما شانس نداشتیم که یکی پیدا بشه ما را ورزیده کند و به ما مفت و مجانی تیراندازی یاد بده. کاملا سخنی روحیه بخش و حساب شده و حتی گرا دهنده و خط و خطوط بخش. از جزئیات این دیدار سرنوشت ساز و شیرین در زندگی شیخ وحدت، عبور می کنم و فقط یک مورد را که شیخ به زیبایی نقلش کرد را می آورم. شیخ وحدت، همیشه یک قرآن با قطع کوچک در جیبش بود. و دائم آن را مطالعه ی منظم و هدفمند می نمود و مانوس آن بود. بی جهت نیست که امروزه او یک قرآن شناس است و در حال نوشتن تفسیر الفرید.

بگذرم فعلا" به این هم می رسیم بعدا". حال اینجا و در این زمان که به زیارت شهید مدنی نائل آمده بود، شیخ وحدت در آن مطالعات منظم هر روزه اش، به این آیه ی سوره یوسف رسیده بود و داشت بر روی آن تدبّر می کرد. آیه ی 23 سوره ی کریمه یوسف : ...قالَ مَعاذَ اللهِ اِنَّهُ رَبّی اَحسَنَ مَثوایَ اِنَّهُ لایُفلِحُ الظّالِمونَ. یعنی : یوسف گفت : پناه بر خدا، حقیقت این است که پروردگار من جایگاه مرا نیکو داشته است. ( و من فرمان او را مخالفت نمی کنم ) قطعا" ستمکاران ظفرمند نمی شوند.

شیخ وحدت همین قسمت قرمز رنگ آیه را از شهید مدنی پرسش کرد و از ایشان توضیح خواست که چرا با این که اَفلَحَ به باب اِفعال رفته است، متعدّی نیست؟ یعنی به جای این که بگوید: اِنّه لایفلح الظالمین، می گوید انّه لایفلح الظالمون؟ آیة الله مدنی در جواب شیخ وحدت فرمودند : این همزه باب اِفعال در این آیه ی مورد سوال، برای تاکید است نه برای تعدّی.

پس از این بحث قرآن شناختی و کاملا طلبگی، وحدت و تقوی پیش شهید مدنی چای خوردند و کمی نشستند و نزدیک ظهر از ایشان خداحافظی نمودند و از محضر شریف آن آیة الله محبوب و مبارز، خارج شدند. چون ایشان برای اقامه ی نماز می رفتند به مسجدشان نماز جماعت برگزار می کردند. هفته ی دوم سربازی در پادگان خرم آباد فرا رسید. یک خاطره ی خندان هم بگم از شیخ. آن سربازی که خود را سلمانی معرفی کرده بود، در اتاق اصلاحش مستقر شده بود. روزی شیخ وحدت در حیاط پادگان قدم می زد، دید یک سرکار استواری آن سرباز سلمانی را صدا می کند و می گوید بیا سرم را اصلاح کن. او آمد. استوار روی صندلی نشست و کلاهش را برداشت و سرش را سپرد به دست استاد سلمانی. و تاکید اکید کرد که خوب اصلاحش کن.

سرباز سلمانی هم ماشین یک را گذاشت بر سر استوار و از دم، موهاش را زد و کچل و صاف و صوف کرد. یعنی حسابی ناقصش نمود. استوار هم دادی زد بر سرش و گفت تو ناقصم کردی. چرا اینطوری صاف کردی؟ آری معلوم گشته بود اون سرباز که آن روز دست بالا گرفت که سلمانی بلدم، فقط ماشین شخم زدنش را از بَر بود! نه اصلاح را. دامنه بیفزاید که آخه اصلاح!! کار هر کس که نیست. رسم و بلدیّت می خواهد و ذوق و حوصله و استواری و کیاست.

15روز از حضور شیخ وحدت در پادگان گذشت هفته سوم آغاز شد. آن سرباز دیپلم منقضی که دفتر دار بود و شیخ وحدت پیشش دفتر داری آموخته بود، خدمتش به انتها رسید و رفت مرخصی آخر خدمت. حالا دفتر فرمانده شناسایی تماما افتاد در اختیار شیخ وحدت. اینجا به بعد را باز خیلی دقت کنید. چون فرار شیخ از همین نقطه، نطفه می گیرد. یک روز شیخ نمازظهر وعصرش را خواند و ناهارش را خورد و رفت در آسایشگاه اش بخوابد.

چون در پادگان از ناهار به بعد تا ساعت 2 بعد ظهر، استراحت می کردند. وحدت دراز کشید روی تخت آسایشگاه گروهان شناسایی اش. دید به هیچ وجه خوابش نمی برد. کاَنَّه یک نیروی درونی به او گفت پاشو برو دفتر. برخاست. با شوق و خوف هر دو، رفت دفتر. حالا کل کلید دفتر دستشه. چون اون سربازه رفت مرخصی پایان خدمتش.درِ دفتر را باز کرد. مستقیم طبق همان نیروی درونی، رفت پشت میز فرمانده گروهان شناسایی اش. کشوی او را کشید. دید یک برگه ی مستطیل شکل دمِ کشو است. برگه را برداشت و به متنش نگاهی انداخت. دید بر بالای آن درج شده است : تلگراف محرمانه.

و در آن این چنین آمده است : " به فرموده : 10 پرسنل جدید به همراه استوار لشکری، از ساعت 1500 ( یعنی سه بعد از ظهر ) همین روز، به بخش جایگزینی انتقال یابند. تا در ساعت 900 ( یعنی نه صبح ) روز بعد، به شیراز اعزام گردند و از آنجا به دماوند فرستاده شوند" شیخ وحدت با شمّ تیز سیاسی اش، بطور آنا" فهمید این 10 پرسنل جدید، یعنی همین سربازان که از چهل دختر آورده شدند. و واژه ی دماوند هم اسم مستعار و رمز ظُفار کشور عمان است.

بی درنگ، برگه ی محرمانه را گذاشت جاش و کشوی میز فرمانده را بست. و همان لحظه تصمیم گرفت، آن فرارش را که عزمش همیشه در ذهنش بود، پیاده کند. دست برد به جیبش، آن قرآن همیشه همراهش را در آورد و استخاره گرفت. ( استخاره یعنی  راه خیر را از خدا خواستن ). این آیه ی عظیم و پرمعنا و تکان دهنده، براش آمد. آیه 46 سوره مبارکه ی حِجر: اُدخُلوها بسلام آمِنین. یعنی: با سلامت و ایمنی داخل آنها شوید.

خط شیخ وحدت در حین مصاحبه ام با وی

شیخ وحدت حالا دیگر فرمان فرارش را از قرآن همیشه بر جیب سمت قلبش، گرفت. بلادرنگ، از تنگستان پادگان، راهی برای رهایی جست. و دست به کار فریبنده و فریبا شد. که هر دو، هم فریب و هم فریبایی در جای خود، از هنرهای انسان های مومن و موقن است. تا بعد... که دامنه آن فرار را به احسن وجه می آورد. بسی مهیّج و مَهیب است فرارش. و فراوان پیچش دارد آن.


سرگذشت شیخ (43)


به نام خدا. قسمت 43 . کشف اعزام رمزی به ظُفار عمان، شیخ را به واکنش سریع کشاند. و چون رئیس دفتر فرمانده گروهان شناسایی بود، برگه های مرخصی داخل شهری دستش بود. فوری برگه ی مرخصی را درآورد و خود، برای خود مرخصی نوشت. از ساعت 1400 تا 1950 یعنی 2 تا 7 و نیم شب. ساعتی معمول را نوشت تا کسی شک نکند. مُهر گروهان شناسایی را زد زیر برگه. ساعت 1 و نیم شد. از حُسن اتفاق، در همین لحظه ی مهم فرار، یک افسر وظیفه ای از قم به نام برقعی، که با شیخ مراورده داشت آنجا، و در گروهان شناسایی بود، آمد دفتر پیش شیخ وحدت.

برگه ی مرخصی را داد به او که امضاء کند. او هم بی تردید امضاء نمود. شیخ تشکر کرد ازش و برگه را گرفت و جهید بیرون دفتر. آمد به آسایشگاه اش. لباس کار را از تن کَند و لباس نظامی را بر تن کرد. و ساعت 2 رفت به یک بخش دیگه ای از پادگان، که یک سرهنگ باید برگه اش را امضاء می کرد. رفت آنجا. برگه را داد به سرباز آنجا. سرباز برگه را برد پیش سرهنگ. یک ربع ساعت طول کشید. وحدت رفت توی تشویش. بلاخره برگشت و دید امضاء اش کرد. خروج شیخ وحدت با این برگه دو امضایی بلامانع و کامل شد. رفت دم در اطلاعات پادگان. برگه را نشان داد و ثبتش کردند و گفتند مشکلی نیست.

شیخ از پادگان آمد بیرون. اولین قدم فرارش در بیرون پادگان رقم خورد. در وردی پادگان، با خیابان منتهی به داخل شهر، چیزی حدود 15 متری فاصله داشت. آمد سر خیابان و منتظر ماشین ماند. طولی نکشید که ماشین تاکسی رسید. زیرکی کرد شیخ و به تاکسی گفت فلان جا. یک جایی دوری را گفت، که  از پادگان به دور باشد.

تا ساعت 3 عصر بلاخره وحدت خود را از محوطه ی پادگان دور کرد. یعنی درست همان ساعتی که آن 10 سرباز فراخوانده شدند برای اعزام به ظفار. شیخ رفت توی بازار پرجمعیت مرکز شهر. اولین کارش این بود که برای خود تیشرت و کتانی و پیراهن و شلوار و یک کیف بخرد. رفت و گشت و گشت و گشت، با پولی کمی که داشت، همه ی اینها را خرید. ساعت شد 4 عصر. دیگه نمی داند در پادگان چه خبره؟ شیخ رفت به سوی این تز سیاسی اش. ردّ گم کنی. پس بلادرنگ گشت و گشت و حمامی عمومی یافت. و رفت برای استحمام. رفت توش.

دید، جز او و حمومچی! هیچکی نیست. بر وزن روزنامه چی و یا قلمچی! لباس نظامی اش را درآورد ریخت! توی کیف. پوتین را فرو کرد به اون سوراخ زیر رختکن که جاکفشی بود. رفت داخل حمام. حسابی نشست و خود را شست. پاک و پاک شد. بی اضطراب. آمد بیرون و رفت رختکن. مثل یک دسته ی گُل. لباسی که خریده بود را پوشید. چنان تغییر یافته بود، که گویی شده بود یک آدم جدید. حمومچی خیال کرد او کسی غیر از آن سربازه! و در همین بند و خیالش ماند تا شیخ پولش را داد و از حمامش مخفیانه دورخیز کرد و دور دور شد. پوتین را در همان سوراخی گذاشت، تا ردّی بر خود نگذارد.

دید ساعت 5 است و هوا خیلی تاریک. آبان ماه، آن هم در شهر خرم آباد، که در حصار کوه های بلند اطرافه، خیلی زود، روز شب می شه و غروب به تاریکی می زنه زود. در این لحظه، وحدت رفت به آنجایی که یک بار دیگر با تقوی دامغانی رفته بود. یعنی پیش مرحوم شهید آیة الله سید اسدالله مدنی. چون نمی دانست چکار کند؟ پس عزم کرد از آیة الله مدنی کسب تکلیف و مشورت کند. یعنی صراحتا فرارش را با ایشان در میان گذارد. اول رفت مسجدی که شهید مدنی آنجا نماز جماعت اقامه می نمود. وحدت به نماز جماعت رسید و اقتدا کرد.

اما در یافت که امام جماعت شهید مدنی نیست. یک شیخی جای ایشان نماز گزارد. پس از پایان نماز، شیخ وحدت رفت پیش امام جماعت جایگزین شهید مدنی. در محراب نشسته بود. سلام کرد و از او پرسید : حاج آقا چرا نیامدند؟ گفت :حاج آقا را امروز دستگیر کردند و از شهر بردند. وحدت با شنیدن خبر دستگیری آیة الله شهید مدنی، درنگ را جایز ندانست و بلافاصله از مسجد خارج شد. چون فورا دریافت آنجا ناامن است و تحت نظر. مسجد سر خیابان بود. سریع تاکسی گرفت و رفت مسجد جامع شهر که مدرسه علمیه اش داخل آن بود.

چیزی شبیه مدرسه مصطفی خان ساری. رفت توی حیاط مسجد. نماز جماعت پایان گرفته بود. منتظر ماند تا امام جماعت از داخل مسجد بیرون بیاید. دید روحانی امام جماعت که یک پیرمردی بود، وارد صحن مسجد و مدرسه شد. رفت سراغش. سلام کرد و به او گفت : من یک طلبه هستم. به اجبار آوردنمن به سربازی. امروز ناچار شدم که فرار کنم. آیا اجازه می فرمایی امشب مهمان شما شوم؟ او در پاسخ گفت : من به شما توصیه می کنم که برگردی به پادگان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!



دامنه بیفزاید این آقای شیخ یا شام نداشته یا از رژیم هراس داشته و یا ... بقیه ی حدسیات و معادلات را شماها بگید! نه مثل نظریه ی حدس و ابطال های کارل ریموند پوپر. وحدت بی آن که خشمی گیرد بر وجودش، به او گفت : بسیار سپاسگذارم!

آن امام جماعت شیخ را تنها گذاشت و رفت و رفت و رفت. و این وحدت حسابی به وحدت رسید و به تنهایی. وحدت وسط حیاط تاریک و نیم سوی مدرسه مسجد، که هر دوی این مکان به یک طریقی خانه ی اصلی طلبه هاست، تک و تنها و بی کس و یار ماند. دامنه یادش افتاد به صحنه ی فیلم تنها شدن حضرت مسلم بن عقیل (س) بی هیچ قیاسی. شیخ ناگهان دید فقط در یک گوشه ی این صحن مدرسه ی مسجد جامع مرکزی شهر خرم آباد، یک کورسویی پیداست. رفت و نزدیکش شد. دید، حجره ی یک طلبه ای ست و برقش روشن. و درش باز. نزدیک تر شد. دید، یک نفر در آن مشغول نماز است. نگاهی به او انداخت و فهمید جوانی ست که تیپش به طلبگی می خورد. روی سکّوی جلوی حجره نشست، تا نمازش تمام شود. تمام که شد، وحدت پاشد و رفت دم درش. سلام کرد و اجازه ی ورود خواست. داد.

رفت داخل. وحدت خودش را معرفی کرد. و گفت: می شود امشب را من اینجا مهمان شما شوم؟ آن طلبه در جواب گفت : والله این شهر امروز آرام نیست. اصلا شهر امن نیست. از بعد از ظهر تا الان چندین بار مامورین ریختند اینجا و همه جا را گشتند. و این حجره اصلا جای امنی نیست که شما بخواهی بمونی. وحدت گفت: پس اگر بخوام این وقت شب از شهر خارج شوم باید چکار کنم؟

او گفت : سر همین خیابان جنب مسجد، تاکسی بگیر بگو گاراژ بروجرد. و این خیابان مستقیم می ره گاراژ بروجرد. وحدت راهنمایی طلبه را عینا" پیاده کرد. تاکسی رسید و سوار شد و حرکت کرد به سمت گاراژ بروجرد. راننده کمی بعد ترمز کرد و به شیخ گفت رسیدیم به گاراژ بروجرد و این روبرو هم گاراژه. شیخ نگاه کرد دید گاراژ سمت چپش است. نگاه کرد به سمت راست خیابان، با تعجب تمام دید در مُنتهی الیه ی خیابان تعدای زیادی ماشین ارتش ردیف شدند و سربازان فراوانی ایستاده و صف کشیده اند.

شیخ سیاسی فراری، یک لحظه تردید کرد که از تاکسی پیاده شود یا نه؟ حالا شیخ، در تاریکی گوشه ی شهر، و در درون همان تاکسی، هم دستگیری شهید مدنی، هم فضای پلیسی داخل آن مسجد مدرسه، هم این صفوف سربازهای ارتش و هم نهایتا فرار خود را، یکجا به ذهنش فرو برده و به یک ندای درونی اش رسیده و با همه وجودش و نیازش و امنیتش و آینده اش به خدا گفت : خدایا کمکم کن. ادامه ی سرگذشت تا بعد...

پس تا اینجا در یک روز داغ سیاسی هم شیخ وحدت فرار کرد و هم شهید مدنی که در تبعید بود دستگیر شد و هم شهر به محاصره سربازان درآمد. این سه تلاقی دیگر چه حکمتی ست، خدا می داند.


سرگذشت شیخ (44)


به نام خدا. قسمت 44 . آری شیخ از تاکسی پیاده نشده به خدا پناه برد و گفت : خدایا کمکم کن. و از تاکسی پرید پایین. دست خدا باز حاضر شد. قبل از این که تاکسی حرکت کند، دید یک مینی بوسی که از یک شهری دیگر داشت از خرم آباد رد می شد، جلوی شیخ وحدت سرعتش را کم کرد و راننده اش، سرش را از شیشه آورد بیرون و صدا زد : بروجرد بروجرد بروجرد. شیخ دست بالا گرفت. مینی بوس ایستاد. وحدت از سمت راننده و از جلوی مینی بوس پیچید و سوار شد. تا سربازان به صف کشیده ی روبرو او را نبینند. ماشین میان او و سربازان حائل شده بود.

رفت ردیف سوم پشت راننده نشست. همان لحظه تعمّدا خود را به خواب زد. تا اگر سربازان آمدند داخل مینی بوس بازدیدی انجام دهند، فکر کنند او از شهری دور آمده و در خواب فرو رفته است. چون این مسیر، مسیری سربالایی بود، نیم ساعتی به طول انجامید تا مینی بوس از محدوده ی شهر خرم آباد رد شود. ساعت از هشت شب گذشته بود و او از حصار سربازان رد شد و به آسانی و به لطف خدا گریخت. و حالا خیالش راحت گردید. تقریبا تا حدی آسوده شد و از ترس دژبان رها. و فراری را که بی قرارش بود، عملا تحقق بخشید. شیخ فرار کرد و رفت.

شیخ در این بُرش نقل سرگذشتش به من گفت : " این جاها، جاهایی بوده است که من جزء خدا، هیچ کس را نداشتم. و این از الطاف خدا بود که مرا با خودش آشنا ساخت. " مینی بوس دو ساعتی طول کشید تا رسید به سه راهی بروجرد، اراک، خرم آباد. وحدت به اتفاق دو سه نفر دیگر از ماشین پیاده شد. آن چند نفر می خواستند برند، اراک. و  کمی بعد زودتر از شیخ سوار ماشینی شدند و رفتند. شیخ حالا در دل شب و سرمای سوزناک سه راهی بروجرد، تک و تنها ایستاد تا ماشینی برسد و سوارش شود و به مقصدش که قم است، برسد. این سه راهی بروجرد، شبیه جاده ی سه راه اسلام آباد به دارابکلاست. یعنی شهر بروجرد با جاده اصلی قم اراک، چیزی حدود شش کیلومتر در فاصله است.

شیخ دو ساعت و شاید بیشتر، آنجا منتظر ماند. هوا بشدت سرد شد و او لباسی گرم هم بر تن ندارد. از سوز سرما می لرزد. ساعت از 12 شب گذشت و ناگهان یک اتوبوس سر رسید. درست کنار شیخ ترمز زد. چند نفر از داخلش پیاده شدند که بروند بروجرد. وحدت به راننده گفت : قم؟ راننده گفت بیا بالا. رفت بالا و ماشین پر از مسافر بود. در انتهای اتوبوس جای همان مسافرین بروجرد برای خود جایی گرفت و نشست و با چشمانی باز و بیدار بعد از سه ساعت طی مسیر، ساعت نزدیک چهار صبح رسید به پل آهنچی کنار حرم مطهر حضرت معصومه (س) قم.

با دلی آرام و قلبی برقرار از فراری که ترتیب داد، پیاده شد. از اینجا به بعد، زندگی مخفی بشدت پرحادثه شیخ وحدت آغاز می شود که در رُمان اسم این فصل را گذاشتم. یادش رسید به آن آیه 46 سوره مبارکه ی حِجر که در استخاره اش، به روی او افتتاح شده بود تا به انقطاع برسد. اُدخُلوها بسَلامٍ آمِنین. کیف را گذاشت دوشش و از دور و بر مسجد اعظم، خود را رساند به حرم. از سه راه موزه رد شد و آمد جلوی درب صحن اتابکی سمت خیابان ارم.

سلام داد و زیارت کرد و حضرت را گرامی داشت. سپس دید کنار همین درب اتابکی حرم، دارند فِرنی درست می کردند. سردی تنش اشتهایش را به فرنی تشدید ساخت. کاسه ای از آن فرنی داغ، برای خود خرید و خورد و حسابی گرم افتاد. در زیر عکس این مکان های خاص را که شیخ آنجا توقفی داشت، گذاشتم. اگر برای مان مقدور بود به اتفاق شیخ می رفتیم چهل دختر و خرم آباد، موضوع را مصوّر هم می کردیم. اما در قم چنین کردیم به اتفاق هم. حرکت کرد به سمت گذر خان. از گوشه ی مدرسه ی خان که اینک نامش مرحوم آیة الله بروجردی ست، و در آن درس و بحث و رفقایی داشت، گذشت، چرا که از همان حرم، عزم کرده بود برود منزل مرحوم آیة الله سید محمود دهسرخی.

که در قسمت های پیشین گفته بودم درِ خانه اش، شبانه روز، به روی مردم، خصوصا طلاب باز بود. از کوچه های تنگ و باریک و تاریک، ولی آشنا و ملموس و انیس گذرخان، عبور کرد و رسید به مسجد فاطمیه (س) که مرحوم آیة الله محمد تقی بهجت فومنی، در آن سه وقت نماز می گزارد. روبروی این مسجد، حمامی عمومی داشت. دید درش بازه. به ذهنش رسید ابتدا برود حمام و بعد راهی کوی دوست یعنی منزل دهسُرخی شود. رفت حمام.

دید غیر از او، افرادی دیگر هم در حمام اند. داخل حمام که شد، دید چندین نفر نه برای شستشو که برای خواب آنجا لَمیده اند. او هم معطل نکرد و دوش گرفت و صابونی به تن رنجورش زد و گرفت کف داغ حمام، صاف خُسبید. حتی من حین مصاحبه، پرسیدمش خوابی سرسری بود آنجا؟ گفت : نه. از فرط خستگی به خوابی عمیق فرو رفته بودم. سه ساعتی در کف داغ حمام داغ تر خوابید. سپس بیدار گردید و نمازش را همان درون حمام خواند. و لباسش را  پوشید و آمد بیرون. دید، هوا روشن شده است. صاف رفت پیش آیة الله دهسرخی. رسید آنجا. دید در منزل بازه. وارد شد. دید آقا یعنی آیة الله سید محمود دهسرخی آنجا در گوشه ی اتاقش نشسته است.


سلام کرد و آیة الله، اول شیخ را نشناخت. آخه با این هیبت شیخ را ندیده بود. ریشش زده. لباسش شخصی شده. سر و وضع اش از غم روزگار به چهره ای مکدّر و سوخته در آمده بود و ظاهری کاملا تغییر یافته، پیدا کرده بود. نشست پیشش. خود را معرفی کرد. او به محضی که دریافت، این فرد ناشناس همان شیخ وحدت آشنا و رفیق اوست، به گرمی در آغوشش گرفت و خیلی خوشآمد گفت. و فرمود : خیلی خوش آمدی. خیلی وقت است شما را زیارت نکردم. شیخ وحدت هم مختصری از وقایعی که بر سرش رفت را براش بازگو کرد. و نیز این لحظات آخر فرارش را. آقای دهسرخی سریع گفت : یک چیزی بخور و خسته ای و برو اتاق بخواب. وحدت نیز خورد و بعد گرفت خوابید. تا بعد.


سرگذشت شیخ (45)


به نام خدا. قسمت 45  : تا اینجا گفته بودم که شیخ وحدت مختصری از وقایعی را که پس از دستگیری و زندان و پادگان و فرار بر سرش رفت، برای مرحوم آیة الله دهسرخی که شیخ در بی کسی ترین لحظه های زندگی سیاسی اش به خانه اش ( عکس زیر که خرداد ماه امسال برای مستند سازی با شیخ وحدت به آنجا رفتیم ) پناه آورده بود، بازگو کرد. آقای دهسرخی سریع گفت : یک چیزی بخور و خسته ای و برو اتاق بخواب. وحدت نیز خورد و بعد گرفت خوابید. از اینجا به بعد شیخ وحدت زندگی مخفی اش آغاز می شود تا 12 بهمن سال 1357 که امام خمینی از نوفل لوشاتوی پاریس به بهشت زهرای تهران ( یعنی مدینه ی فاضله ی شهدای انقلاب و دفاع مقدس ) وارد می شود.

آری، شیخ وحدت برای این که چهره ای تازه برای خود ایجاد کند و قیافه اش تغییر کند، و کمی نیز موی سرش بلندتر شود و همچنین نقشه های جدید زندگی مخفی اش را به درستی ترسیم و بررسی کند، تا یک هفته در منزل امن و امان این مرد بزرگ و کریم ماند. سپس با چهره ای کاملا غیر آخوندی، و با احتیاط رفت خونه ی پسر عمه ی بزرگوارمان حجت الاسلام والمسلمین آسید جواد شفیعی. معروف به آق شفیع.

در اینجا نیز دو سه روزی پیش این عمه زاده و دوست صمیمی اش مخفی شد. بعد کم کم آماده شد برای سفر به نکا تا زن و بچه هاش را برگرداند قم. و چنین کرد. آمد نکا ولی برای حفظ امنیت به دارابکلا پا نگذاشت با اینکه فرزندش محدّثه در غیابش مُرد و غریبانه دفن شد.

داستان شیخ را از اینجا به بعد بطور تفصیلی و منظم ادامه خواهیم داد تا این دالان بسیار تودرتوی سرگذشت وی یعنی دالان زندگی مخفی و دربدری را که چیزی در حدود 3 سال و نیم است، به آغاز پیروزی انقلاب اسلامی وصل کنیم. و از آنجا به بعد فصل بعدی زندگی اش را مرور نماییم. یعنی دوره ی مسولیت ها و کارهای شیخ وحدت در آغازین سال های پس از انقلاب را. تا بعد خدا نگه دار. 324.

سرگذشت شیخ (46)


به نام خدا. قسمت 46. شیخ بعد از 8 روز مخفی شدن در قم، اواخر آبان 1354 رفت نکا. بعد از چند روز، از نکا رفت ساری سراغ دوستان سیاسی اش. اولین کسی را که دیدار کرد مرحوم سید محمد منافی بود. رئیس بیناد شهید مازندران. چند روز خونه ی او ماند یعنی در واقع مخفی شد. مرحوم منافی فروشگاه بزّازی داشت.

همانجا شیخ در مغازه اش پارچه ای برای کت و شلواری خود برگزید و به اتفاق منافی بردند پیش یکی از رفقاش یعنی مرحوم یوسفی که در بازار پشت مسجد جامع ساری، خیاطی داشت. خیلی سریع دو روزه براش دوخت و شیخ هم آن  لباسی را که از خرم آباد خریده بود، از تن به در کرد و این کت شلوار شیک را پوشید. و به گفته ی خودشان تا 3 سال و نیم یعنی پیروزی انقلاب آن را به تن داشت.

شیخ وحدت با لباس شخصی در ایام فرار

شیخ سراغ آقای حسین روزبهی را از منافی گرفت که به دیدارش رود. منافی گفت روزبهی از آموزش و پرورش ساری انتقالی گرفت و به قم رفت و در آنجا هم تدریس می کند و هم به درس حوزوی مشغول گردیده است. چند روز بعد شیخ وحدت با همین کت و شلوار تازه دوخته شده ی شیک، رفت به ملاقات آیة الله عبدالله نظری.

آیة الله خیلی از شیخ استقبال به عمل آورد. شیخ قضایای دستگیری و زندان و فرارش را برای ایشان شرح داد. ایشان به وحدت  تاکید نمود هر وقت آمدید ساری حتما بیا پیشم. در آن دیدار به شیخ مبلغ بسیار زیادی کمک کرد تا زندگی مخفی شیخ از مشکلات معیشتی از هم نپاشد. 3000 تومان داد. و شیخ وحدت تاکید کرد به دامنه که حمایت مالی آن دیدار و حمایت های فراوان متوالی دیگرش در طول سالهای فرار خیلی از مشکلاتش را مرتفع ساخت. و این را نیز گفت که: واقعا کمک و حمایت های آیة الله نظری جانانه بود. بعد از 5 روز دیدارهای مخفی در ساری، به نکا بازگشت.

از طریق اطلاع مخفیانه ای که به پدر و مادر در دارابکلا دادند، والدین به نکا رفتند و شیخ را دیدار کردند. شیخ سپس باز به تنهایی به قم بازگشت تا خونه ای اجاره کند که همسر و تنها فرزند آن سالش را به قم آورد. (چون محدثّه در اوج غربت مُرده بود ). حالا او یعنی شیخ وحدت، شش ماهی ست که از جوّ و اوضاع قم بی خبر است. دست به تحرکاتی می زند تا هم بر اوضاع زمانه مسلط شود و هم دوستانش را پیدا کند.

چند روزی گشت و گشت تا آقای حسین روزبهی را پیدا کند. علاوه بر آن جمعی 7 نفره از جوان های ساری که از دوستداران آقای نظری بودند و برای طلبه شدن به قم آمدند را نیز پیدا نمود. افرادی مثل آقایان پزشکی و جهاندار و همچنین رفیق صمیمی اش امیر دلدار و...

این هفت تن در نبش کوچه الوندیه چهار مردان قم خونه ای اجاره کرده بودند که شیخ وحدت در این مدت پیش اینها و نیز منزل آقای روزبهی و دو رفیق دیگرش حجت الاسلام آل هاشم و حجت الاسلام اسماعیل شریفی، در رفت و آمد بود تا لو نرود. در خونه ی آن جمع 7 تن جوانان طلبه ی ساروی، داماد آیة الله نظری یعنی حجت الاسلام مرحوم اسحاقی می آمد تدریس می نمود. آقای روزبهی نیز به همین منزل می آمد و نزد اسحاقی درس حوزوی می آموخت. به لطف خدا از هیمن نقطه، این دو دوست بسی صمیمی یعنی وحدت و روزبهی در آن اوج تنهایی و دربدری همدیگر را می یابند.

روزی در میان جمع همین رفقای سیاسی، بحث تهیه ی یک خونه ی اجاره ای با امنیت بالا برای شیخ وحدت پیش آمد. آل هاشم که در کوچه ای در منطقه ی قم نو مقابل حرم و آن سوی پل حجتیه، می نشست، گفت در کوچه اش، خونه ای سراغ دارد. آن اتاق را برای شیخ اجاره کردند و شیخ برای اثاث کشی تدبیری اندیشدید. چون خود به لحاظ امنیتی نمی توانست به آن خونه ی قبل از دستگیری اش در کوی الوندیه برود. ممکن بود شناسایی شود و در کمینش باشند. به این 7 رفیق طلبه ی ساروی موضوع را گفت و آنها نیز با اشتیاق تمام رفتند آن اثاث جمع شده ی آن منزل را به این خونه ی قم نو (کوچه ی سوهان خودکار) منتقل کردند.

شیخ اساسا در هر جمعی که جلب توجه می کرد، ورود نمی کرد تا شناسایی نشود. رفتار هایش بسیار احتیاط آمیز بود در طول این سه سال و اندی. وقتی از خونه ی اجاره ای مطمئن شد، بلافاصله برگشت ساری. ابتدا به اتفاق یکی از دوستان نزدیکش آقای قدرت واثقی که یک ماشین ژیان داشت، بصورت مخفی و احتیاط آمیز و رعایت نکات امنیتی به دارابکلا آمد. به مدت 20 دقیقه با پدر و مادر و خواهران و برادران دیدار کرد و فورا" به نکا رفت و با زن و بچه اش به قم بازگشت. حالا اواسط آذر سال 1354 است. در همان خونه ی جدیدش شروع کرد به تدریس دروس حوزه برای دوستان از جمله آقای  آل هاشم و... .

در طول این ایام به این سه جا بیشتر نمی توانست برود: یکی خونه ی آقای حسین  روزبهی. دوم خونه ی آقای آل هاشم. و سوم هم خونه ی آن جمع صمیمی  7 طلبه ی ساروی . یک ماه در این خونه ی جدید ماند. دید امنیت آن در حد بالا نیست. تصمیم گرفت خونه اش را به دور دست ترین نقطه ی قم منتقل کند تا کسی شک نکند او یک روحانی ست. چون  گفتم که همچنان لباس شخصی ست تا پیروزی انقلاب. اما شیخ دریافت، تردد طلبه ها در این کوچه خیلی زیاد است. خونه ای در خیابات تهران قم با 250 تومان پرداخت ماهانه اجاره کرد. دربست و امن.

از مردی مطمئن به نام آقای برازنده. تا تابستان 1355 در این خونه ماند. من به همراه مرحوم پدرم به این خونه ی دو طبقه ی زیرزمین دار رفته بودم همان سال. کتاب رِمان خرمگس را آنجا روی میز مطالعه اش دیده بودم و کمی خواندم و ... . شیخ تابستان قم را ترک می کند و به اتفاق همسر و فرزندش به مشهد کوچ می کند. شیخ در می یابد زندگی مخفی در مشهد آسان تر از قم است. در مشهد مسائلی ست که می آورم. عکس مشهد : شیخ وحدت در دوره ی فرار با همان کت و شلوار که ذکر کردم.

سرگذشت شیخ (47)


به نام خدا. قسمت 47. شیخ وحدت تابستان سال 55 را با امنیت در مشهد طی کرد. و با ارزیابی خود از اوضاع آن شهر، به این نتیجه ی اطمینان بخش رسید که برای دور ماندن از تعقیب و دستگیر شدن، مدتی در مشهد مقیم شود. چون امنیت مشهد بیشتر از شهر قم بود که بشدت مورد نظر ساواک بود. بنابراین گشت و گشت و در پایین خیابان مشهد یعنی خیابان فعلی مصلی، کوچه ی حسن قلی خونه ای یک اتاقه در طبقه ی دوم اجاره کرد.

شیخ در مشهد باز به لطف حضرت باری تعالی، دو رفیق دانشجوی مبارز و انقلابی را که با شیخ وحدت انیس و مرتبط بودند، پیداکرد. یکی آقای حسین احمدیان که دانشجوی پزشکی بود و دیگری دانشجوی اهل اصفهان به نام آقا رضا... . شیخ و این دو چهره ی سیاسی در مشهد با هم رفت و آمد برقرار کردند.

آنها در خیابان تهران مشهد خانه ای اجاره کرده بودند و برای شیخ یکی از جاهای امن به حساب می آمد. شیخ و آنها با هم بحث های سیاسی و قرآنی داشتند. وحدت همچنین در این مدت در مشهد با رعایت احتیاط ابتدا به دیدار مرحوم آیة الله دهِشت رفت و با وی ملاقات کرد. آقای دهشت در جریان مبارزه  شیخ بود. وحدت هر از گاهی در درس وی در مسجد اِبدال خان شرکت می جست. وی برای لو نرفتن، هرگز در هیچ شرائطی نمی توانست به صورت مرتب در درس کسی شرکت کند. تابعد... 331 .

سرگذشت شیخ (48)


به نام خدا. قسمت 48 . شیخ وحدت قبل از آن که تابستان سال 55 به مشهد کوچ کند، مرتّب در پی این بود در قم روحانی شهید سید احمد نبوی رفیق مبارزش را پیدا کند. رفت کوچه ی عشقعلی منزل مرحوم  آیة الله منتظری، دید نیست. چون نبوی تحت تعقیب ساواک قرار گرفته بود و آنجا را ترک نموده بود. دیگر هیچ سراغی از او نبود. بلاخره در آن وا انفسای دیکتاتوری شاه، شیخ دست از تلاش بر نداشت و بعد از چندی، رفت سراغ پسر عموی سید احمد نبوی، که در منطقه ی نیروگاه قم خونه داشت. در زد. پسر عموی نبوی آمد دم در.

شیخ با او صحبت کرد و سراغ نبوی را گرفت. گفت او تحت تعقیب است و اصلا معلوم نیست کجاست. شیخ اصرار کرد که من حتما باید او را ببینم. و شیخ البته فهمید پسر عمو از او باخبر است ولی نمی خواهد نشانی او را بدهد. به هر حال یک اشاره ای کرد که آری او گاه گاهی می آید و یک سلام و علیکی می کند و نمی دانم اما کجا می رود و الان کجاست. شیخ گفت پس اگر این بار آمد او را دیدی به ایشان بگو وحدت می خواهد شما را ببیند.

شیخ هر هفته یک بار به سراغ همین پسر عموی نبوی می رفت تا این که یک روزی ترتیبی داده شد که این دو مبارز سیاسی فراری تحت تعقیب ساواک، همدیگر را در جایی ملاقات کنند. قرار گذاشتند فلان ساعت، در فلان روز و در فلان جای خیابانی در قم همدیگر را در آغوش کشند. معمولا در قرارهای مبارزین سیاسی هر دو نفر موظف بودند سر موعد مقرّر در قرارگاه حاضر شوند اگر 5 تا 10 دقیقه هر یک ار طرفین دیر می کرد، دیگری موظف بود صحنه را حتما ترک کند. اما این دو رفیق پس از مدتی دوری و غیاب از هم، در نقطه ی قرار، همدیگر را به خوبی یافتند و بغل کردند و بوسیدند و حسابی خوشحال گردیدند.

شهید سید احمد نبوی که همان گونه که می دانید فرمانده ی سپاه قم و ری شده بود بعد از انقلاب، با تاکید فراوان به شیخ وحدت گفت اصلا مصلحت نیست در قم بمانی و همین نظر و ارزیابی های قبلی شیخ، موجب شد به مشهد کوچ کند. اما آن دو قرار گذاشتند فردا بعد از ظهر به کاشان بروند.

نبوی هر سال در دهه ی محرم و ماه رمضان در قمصر کاشان منبر می رفت و آنجا آشنایان زیادی داشت. در مسیر رفتن به کاشان، شیخ وحدت دریافت که به قمصر می روند. چون نبوی برای امنیت مقصد را پوشیده نگه داشت. بلاخره به قمصر رفتند و 24 ساعت ماندند و با این که فصل گلاب گیری نبود اما به باغ و کارگاه گلاب گیری رفتند و تماشا کردند و همان جاها و در منزل آن آشنا، به بحث و تحلیل و بررسی اوضاع پرداختند.

در این دوره شرائط به گونه ای شده بود که رژیم در اوج اختناق و دیکتاتوری بود تا اواسط سال 56 که فضای باز سیاسی مطرح شد. شیخ می گوید این ملاقات مفیدی بود و دل هر دوی شان با این دیدار و سفر مهم به قمصر باز شده بود. یکی از چیزهایی که در این ملاقات شهید نبوی به شیخ وحدت گفت این بود که هر وقت به ساری سفر کردی به قائم شهر مغازه ی پدر خانمم برو پیغامی را به او برسان. شیخ پذیرفت و گفت بزودی سفری به ساری خواهد نمود. چ

آن دو از قمصر بازگشتند به قم و در قم از همدیگر وداع کردند و جدا شدند و دیگر هم همدیگر نیافتند تا 22 بهمن 1357 یعنی پس از پیروزی انقلاب اسلامی. چون که شیخ وحدت پس از چندی فهمید نیوی در یکی از خیابان های تهران توسط ساواک دستگیر و محاکمه و به یک سال حبس در  زندان محکوم شد. روزی از روزهای همان سال، شیخ به ساری سفر کرد و در مسیرش به قائم شهر رفت و سراغ پدرخانم شهید حجت الاسلام والمسلمین سیداحمد نبوی چاشمی. پیغام آن مبارز را به ایشان رساند.

سپس از همان جا تصمیم گرفت به در خونه ی حجت الاسلام والمسلمین شیخ محسن مقدسی رفیق مبارز دیگرش برود که با هم در 17 خرداد 54 در مدرسه فیضیه دستگیر شده بودند و او هم اینک در این موقعی که شیخ به قائم شهر رفته است در زندان اوین است. رفت و در زد. یک خانمی آمد دم در. سلام کرد و خود را معرفی نمود و گفت من مدتی ست از محسن هیچ خبری ندارم که وضعیتش چطوره. آمدم بپرسم که چه خبری از او دارید؟ گفت محسن به 5 سال حبس در زندان اوین محکوم شد و پدرش ماهی یک بار با او ملاقات می کند. گفت اگر  این بار یاد پدر ماند، در ملاقاتش سلامم را حتما به محسن برساند. حالا در همین اوضاع بد و سخت سال 55 است که شیخ به مشهد کوچ می کند.

چون این شهر به دلایل متعدد از قم که بسیار نزدیک تهران است و بسی سیاسی ست، امن تر است. در مشهد همان گونه که گفتم شیخ وحدت به خونه ی حسین احمدیان و آقا رضا.... اصفهانی می رفت و با هم بحث های مختلف سیاسی و قرآنی داشتند. شیخ هفته ای دو سه بار به آن خونه می رفت. تصریح کنم آقای دکتر حسین احمدیان اهل ساری ست و آقا رضا... اهل اصفهان. در دوره ی دانشجویی فاز مطالعاتی و علایق رضا مباحث قرآنی بود و فاز مطالعاتی احمدیان، مسائل تاریخ سیاسی ایران.

بطوری که به گفته ی شیخ وحدت او هم اینک نیز با آن که یک پزشک است، فردی  آگاه و مسلط به تاریخ سیاسی ایران است. شیخ وحدت هم اینک نیز با دکتر حسین احمدیان در ساری در ارتباط است و با هم جلسات و نشست های سیاسی  و قرآنی و دینی متعددی دارند با جمع آقای حسین روزبهی و سایر رفقاش. بگذرم. آری شیخ به آن خونه ی این دو دانشجوی مبارز و سیاسی رفت و آمد داشت. تا این که یه روزی ساعت سه و نیم بعد از ظهر سال 1355 آقای حسین احمدیان آمد دم در خونه ی شیخ وحدت. در زد. شیخ خودش رفت دم در. دید احمدیان است.

طبق قرار شیخ یک ساعت بعد باید می رفت خونه ی آنها برای نشست و دیدار و مباحثات. به وحدت گفت امروز خونه ی ما نیا. خونه ی ما دیگر امن نیست. امروز صبح مامورین ساواک ریختند توی خونه و تمام وسائل و اسباب و اثاثیه و حتی توالت و همه ی جاها را گشتند و همه چیز را بهم ریختند و از ما سوال و جواب کردند. درود به شجاعت و مردانگی دکتر احمدیان که شیخ را از اوضاع با خبر کرده بود... شیخ وحدت هم  از آنجا به بعد... تا بعد. عکس دوم شهید سید احمد نبوی. روحش شاد و صلوات. 333 .

سرگذشت شیخ (49)


به نام خدا. قسمت 49 . از همان لحظه ی خبر رسانی آقای احمدیان، شیخ وحدت ارتباط با آن خونه را به لحاظ رعایت امنیت آن دو دانشجو و خود قطع نمود. داستان این دو دانشجو فعلا به کنار. بریم سر دو موضوع مهم و یک خاطره ی شیرین که به نحوی از امتیازات دارابکلا محسوب می شود. در مشهد یکی از کسانی که شیخ با او در ارتباط بود، دوست پیشین وی حجت الاسلام والمسلمین آسید ضیاء میر عمادی اَرایی ست.

او هم ازدواج کرده بود و در دورترین قسمت خیابان طبرسی در کوچه پس کوچه ای خونه ای خریده بود. وحدت به خونه ی او هم که در امنیت بود می رفت. وی با این که یک چهره ی سیاسی بود، یک جنبه ی غیر سیاسی هم داشت که همین موجب می شد شیخ در مراوده ی با او احساس ناامنی نکند. چون شیخ از فردای فرار از پادگان خرم آباد، برای حفظ امنیت، فقط و فقط با تعدای خاص از افراد در رفت و آمد بود. آن جنبه ی غیر سیاسی آقای میرعمادی این بود که او یکی از اعضای فعال انجمن حجّتیه بود و عضو انجمن هم متعهد می شد در کارهای سیاسی وارد نشود.

همین ویژگی باعث شد شیخ دغدغه ای در دوستی و آمد و شد با او نداشته باشد. در واقع یک پوششی برای او بود تا مامورین ساواک به شیخ مشکوک نشوند. و یا اگر دستگیر هم می شد، رژیم فکر می کرد او عضو انجمن حجتیه است و برای حکومت خطری نمی آفریند. شیخ با میرعمادی برنامه ی درسی هم می چینند که کتاب مهم مطوّل را پیش آقای حجت هاشمی خراسانی درس بگیرند.

این استاد مبرّز مشهد هم می پذیرد و هر روز ساعت 7 صبح در  منزلش برای این دو تدریس بر پا می کند، آنچنان جانانه و جدی که گویی برای 50 شاگرد دارد درس می دهد. ( قابل توجه ی برخی معلمان امروزین). شیخ وحدت این درس آقای حجت را بسیار موثر توصیف می کند و در همین مصاحبه با دامنه، از سر شوق و ارادت، برای سلامتی این استادش که خیلی از او تعریف می کند، دعایی نیز نمود. شیخ برای رفتن به درس مطول، همیشه از کوچه پس کوچه های مشهد می رفت. وی در طول دوره ی فرار، هیچ گاه در هیچ نوع کاری از خیابان رفت و آمد نمی کرد، کوچه پس کوچه را طی می کرد تا چنانچه تعقب و گریزی شکل گرفت، بتواند مخفی شود و به آسانی بگریزد.

حالا آن یک خاطره ی خوب که بالا وعده کردم از شیخ وحدت در منزل آسید ضیاء میر عمادی. شیخ یک شب رفته بود خونه ی اقای سید ضیاء میرعمادی. دید یک پیر مردی آنجا نشسته است. با ورود شیخ وحدت او از جای برخاست و میرعمادی ایشان را به شیخ معرفی کرد و گفت ایشون پدرم هستند. با هم روبوسی کردند و نشستند. بعد از چندی ایشان از شیخ پرسید خودتون را معرفی کنید. وحدت گفت : من اهل مازندرانم. شهر ساری. روستای دارابکلا. تا گفت روستای دارابکلا پدر میرعمادی گفت : اِه شما داراکلایی هستین؟ پسر کی هستین؟

شیخ گفت : پسر آشیخ علی اکبر طالبی. او گفت : ما در بچگی طلبه بودیم و در مدرسه ی رضا خان ساری درس می خواندیم. آنجا یک آقایی بود که آدم بسیار محترم و ملایی بود و برای ما درس می گفت. بعد نمی دانم او را چیزی مسموم خوراندند و مسموم شدند و از دنیا رفتند. اسمش آشیخ باقر آفاقی بود. وحدت گفت : این آشیخ باقر آفاقی پدر بزرگ ماست از طرف مادر.

ایشان به محض شنیدن این نسبت فامیلی شیخ با آشیخ باقر آفاقی مجددا" شیخ وحدت را در آغوش گرفت و بسیار اظهار خوشحالی کرد و گفت خیلی افتخاره که شما با پسرم رفیق هستید. بعد همین پیرمرد روشن ضمیر شروع کرد یک فصل مُشبعی از سجایای اخلاقی آشیخ باقر آفاقی را ذکر کردن. اینکه بسیار ملا و باسواد و بسیار فردی محترم و متواضع بود و ... . بگذرم. فقط اشاره کنم.


این مرحوم آشیخ باقر آفاقی پدربزرگ مادری ما، عموی مرحوم حجت الاسلام والمسلمین آشیخ احمد آفاقی از روحانیان خدوم و سرشناس و بافضل دارابکلاست. الان هم قبر آن دو کنار هم است. یعنی پشت دیوار ضلع شمالی  امام زاده باقر دارابکلا. و خود مرحوم شیخ احمد آفاقی وصیت کرده بود او را کنار عموی فاضلش آشیخ باقر دفنش کنند.

یاد این هر دو روحانی محل مان جاویدان باد. اضافه کنم مادرم یک برادر روحانی هم داشت به نام شیخ موسی آفاقی که در دوره ی قیام نواب صفوی سر به نیست شد و هنوز هم مادرم در انتظار دیدن روی بسی زیبا و سرخ و سفید اوست. اما... . بگذرم. یاد آورم که در همین اوضاع فرزند سوم شیخ وحدت هم البته در مشهد متولد می شود به نام محسن. اما آن موضوع مهم دیگر : یکی دیگر از کسانی که شیخ وحدت با او در مشهد مرتبط بود و به خونه اش می رفت و بحث و تبادل دیدگاه داشت، یک روحانی بود به نام آقای آشوری بود. این قسمت را خوب دقت کنید. بسی مهم است.

شیخ می گوید وی چهره ای سیاسی و مبارز بود. افکارش سوسیالیستی بود. وحدت می گوید گاهی از او درخواست می کرد کتاب هایی برای مطالعه معرفی کند، معمولا کتاب های مارکسیستی را آدرس می داد. شیخ یک بار از او پرسید برای خودسازی باید چه کار کرد؟ او بی شوخی و به جدّ گفت : بهترین کار برای خودسازی این است که آدم برود کارخانه به عنوان یک کارگر کار کند. او کتابی نوشته بود در قطع جیبی و بسیار معروف شده بود کتابش به نام توحید آشوری.

علمای قم مثل آیة الله خزعلی بدجوری علیه ی او و کتابش موضع گرفته بودند. شیخ وحدت می گوید آشوری بر سر مواضع خود پس از انقلاب نیز باقی ماند و با جمهوری اسلامی بدجوری زاویه داشت و تقریبا از نظر فکری او و شیخ علی اکبر گودرزی ( رئیس گروه تروریستی فرقان ) قرابت فکری زیادی با هم داشتند.

وحدت اشاره کرد او بخاطر مواضع و تندروی هایی که داشت از سوی دادگاه انقلاب دستگیر و محاکمه و اعدام شد. تا بعد. عکس از دامنه. عکس دوم شیخ وحدت سال 1362 است منزل مرحوم پدرم. عکس سوم دوره ی نوجوانی فرزند شیخ است احسان . 335 .


سرگذشت شیخ (50)


به نام خدا. قسمت 50 . شیخ وحدت در دوره ی فرار و مبارزه ی مخفی چند بار به دارابکلا آمده بود. همیشه در موقع شب و به مدت کمتر از یک ربع ساعت و یا  20 دقیقه پیش والدین بیشتر نمی ماند. معمولا هم با دوستش آقای قدرت واثقی که ژیان داشت و معلم بود، می آمد. وی در دارابکلا چهار نفر مورد اعتمادش بودند که معمولا با ماشین اینها اثاثیه اش را به قم یا مشهد منتقل می ساخت. یکی آقای سید مصطفی دارابی. دیگری آقای  اکبر چلویی.

یکی دیگر آقای عباسعلی قلی زاده و نیز آقای علی کارگر. مثلا" یک بار در اوج همین سال های سخت مبارزه اثاث منزلش در مشهد را با آقای عباسعلی قلی زاده برد به قم. نیز با آقای سید مصطفی دارابی اثاث منزل قم را منتقل کرد به مشهد. در همین مسافرت مخفی با ماشین آقا مصطفی دارابی، وی در فاضل آباد یا علی آباد کتول توقف کرد و رفت پادگان به ملاقات آقای اصغر مهاجر که سرباز آنجا بود.

بعدها اصغر مهاجر در باره ی همین ملاقات به شیخ وحدت گفت، آقا مصطفی وقتی آمد پادگان به وی گفته بود؛ شیخ وحدت توی ماشین است و دارم ایشان را می برم مشهد. با اینکه اکبر چلویی و علی کارگر هم ماشین داشتند آن سالها، ولی وحدت در ذهنش نمانده آیا با این دو نفر هم مسافرتی کرده یا نه.

از این حاشیه ی مهم بگذرم. اما یک مطلب مهم را شرح کنم. شیخ وحدت در طول چند باری که شب ها می آمد منزل پدر در دارابکلا، در یکی از آن سفرهای شبانه به محل، یک شب را تا صبح در منزل پدر ماند و آن هم شبی دراز ماه رمضان در زمستان 1355 بود.

آن شب شیخ وحدت در منزل پدر منتظر ماند تا مراسم مسجد پایان گیرد تا با دو تن از روحانی های محل دیدار کند. بلاخره آن شب رفت پیش دو نفر از روحانیون محل. یکی پیش مرحوم حجت الاسلام والمسلمین شیخ روح الله حبیبی. و دیگری یک آقایی دیگر. پیش مرحوم حبیبی با هم نشستند و قدری در باره ی اوضاع مملکت صحبت کردند. آقای حبیبی بسیار نگران بود برای شیخ وحدت. به شیخ گفت " می خواهی چی کار کنی با این وضعیت؟ آخه چند سال می خواهی صبر کنی؟ این اصلا غیر قابل تحمل است. " همه ی اینها را از روی دلسوزی و تسلّی خاطر به شیخ وحدت می گفت.

وحدت تنها یک جواب به مرحوم حبیبی داد و آن این بود :

در نومیدی بسی امید است

پایان شب سیه سپید است

اَلیسَ الصّبحُ بقریبٍ . این ملاقات البته پس از ملاقات اول با آن آقا بود. اما ملاقات نخست. بعد از پایان مراسم در دل شیخ وحدت رفت منزل‌ آن آقا. در زد. یکی آمد دم در. در را باز کرد. وحدت وارد شد. دید از قبل سه نفر دیگر هم آمدند پیش آن آقا و گرم صحبت هستند. یعنی  آقای ... . آقای ... و آقای ... .

شیخ وحدت وارد اتاق شد. سلام کرد ولی فهمید آن آقا خیلی سرد جواب سلامش را داد. ولی وحدت نشست و با آن سه نفر دیگر احوال پرسی کرد اما خود آن روحانی چند لحظه ای نگذشت که از جای خود برخاست و مجلس را ترک نمود و وارد اندرونی منزلش شد. وحدت قصدش از دیدار با آن آقا این بود که چون ایشان چهره ی مقبول مردمی اند با او اوضاع را بررسی کند. آن آقا که اتاق را ترک کرد شیخ خیال کرد رفت چای یا پذیرایی را ترتیب دهد. ده دقیقه گذشت نیامد.

یک ربع شد، دید نه، خبری نیست. نیم ساعت طی شد، دید او نیامد. دیگه فهمید اساسا خبری از برگشتش نیست. همه ی آن جمع فهمیدند که آن آقا دیگر بر نمی گردد. شیخ هم با نهایت تاسّف، منزلش را ترک نمود. شیخ وحدت همچنین برای دامنه نقل کرده که همین آقا در یک موردی تعبیرشان در باره ی امام خمینی این بود که خمینی یک صوفی ست! نظیر همان تلقی که آن آخوند قم نسبت به امام خمینی داشت. یعنی آن قضیه مشهور و دردآور که فرزند امام آقا مصطفی خمینی از کاسه ای آب خورد، او آن کاسه ی آب را آب کشید و گفت نجس است چون پدرش خمینی، فلسفه می گوید.

از این هم بگذرم. اما نحوه ی خروج شیخ وحدت در آن شب از دارابکلا به ساری و سپس به مشهد داستانی مهم دارد که می گویم مفصلا. ولی اینجا سر بسته بگویم آن شب شیخ نتوانست با آن چهار معتمد خود که ماشین داشتند، همآهنگ کند و مجبور شد با یکی دیگر از افراد محلی به پیشنهاد پدردم به ساری برود... گرچه به هرحال صبح زود با همان محلی  دربستی به ساری رفت، ولی کار شیخ به گزارش دادن به ساواک می رسد که شیخ بعد از ... تا بعد. خدا نگه دار.

دامنه. نوروز 1394. منزل پدر و مادر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد