روحانیت داراب‌کلا

شرح حال و موضوعات مرتبط ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

روحانیت داراب‌کلا

شرح حال و موضوعات مرتبط ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

سرگذشت شیخ وحدت 51 تا 60

به نام خدا


سرگذشت شیخ وحدت (51)


شیخ وحدت آن شب سحری را پیش پدر و مادر خورد و نماز صبح را اقامه کرد و گفت اون راننده را خبر کنید بیاید. همون راننده یعنی آقای ... را که پیشنهاد مرحوم پدر بود و شیخ با اکراه پذیرفت با او به ساری برود. چون او را خوب می شناخت و به او اطمینانی نداشت. بلاخره با همان آقای ... دارابکلا را ترک کرد و رفت ساری.

شیخ برای رعایت نکات امنیتی یک جایی دور تر از محل قرارش پیاده شد تا آن راننده ی محلی از نقطه ی قرارش سر در نیاورد. آن راننده رفت و شیخ پس از اندکی از آنجا خود را فوری به گاراژ گرگان ( بغل پل تجن بازار ماهی فروشان فعلی ساری ) رساند و سریع سوار مینی بوس شد و خود را به گرگان رساند و سپس بلافاصله با اتوبوس به مشهد رفت.

حالا علت تفصیل کوتاه این پاره ی زندگی شیخ این نکته ی مهم است که شیخ وحدت پس از انقلاب اسلامی به لطف خدا از پرونده های گزارش ساواک علیه خود مطّلع شد که دو مورد را اینجا می گویم.

پس از پیروزی انقلاب کمیته ای در اداره ی امنیتی اطلاعاتی ساواک ساری تاسیس شد. این کمیته تمامی گزارش های موجود در ساواک را یکی یکی دسته بندی می کردند و ... بگذرم. شیخ هم از طریق کارهایی که همین کمیته کردند از دو گزارش علیه ی خود باخبر شد و خلاصه ای از آن را در این مصاحبه به دامنه گفت. یک گزارش از دارابکلا ارسال شده بود و یکی هم از خود ساری. آن گزارشی که از دارابکلا علیه ی شیخ وحدت به ساواک گزارش شد از همین فردی!!! بود که شیخ وحدت را آن صبح ماه رمضان مخفیانه به ساری رسانده بود. شیخ دقیق گزارشش را دید و به دامنه گفت: در یک صفحه نوشته بود. با خودنویسی که جوهرش سبز بود. حتی اسمش را نیز پای گزارش امضاء کرده بود.

گزارش دوم هم از ساری علیه ی شیخ وحدت به ساواک گزارش شده بود. وحدت در باره ی آن گزارش این را بیان کرد که یک شب او و آقای حسین روزبهی و قدرت واثقی و علی پور که همگی هنوز هم همچنان دوست هم باقی مانده اند، در منزل یکی از دوستانشان که همراه آقای روزبهی دستگیر شده بود و زندانی شده بود، بعد از آزاد شدنش مهمان شده بودند. آن شب آنجا شام خوردند و گعده ی سیاسی مفصلی نمودند.

در گزارش دوم ساواک جزئیات این جلسه گزارش شده بود. حتی در گزارش نوشته بود شام اینها کوکو سبزی بوده است. البته گزارش ها زیاد بود ولی شیخ فقط این دو تا را به دامنه گفت. بگذرم. شیخ وحدت بار دیگر در قالبی دیگر نیز به دارابکلا آمده بود. با مینی بوس آقای ماجانی از دوستانش. آنها به اتفاق دوستان شب می آمدند پیش پدرمان که روحانی بود و دعا هم می نوشت.

متن همسر شیخ وحدت


آقای قدرت واثقی عمدا با صدای بلند به پدرمان می گفت: حاج آقا طالبی آمدیم برای مان یک کتاب لا بگیری... با این شیوه می آمدند که کسی شک نکند که شیخ وحدت فراری به محل آمده. وحدت هم در همین حین اعضای منزل را می دید پس مدتی کوتاه روستا را ترک می نمود. چند بار من خود شاهد بودم سعیدفر از مامورین سمج پاسگاه دارابکلا به در منزل ما می آمد و به پدرم فشار می آورد که آق شیخ پسرت هنوز نیامده منزلت؟ هر وقت آمد به ما خبر بده! بارها پدرم را په پاسگاه احضار کرده بود همین سعیدفر که چرا نمی گی پسرت کجاست؟...

در قسمت بعد دیدار مجدد شیخ با آیة الله نظری را که در یکی از ماه های دیگر همین سال رخ داد و نیز یک مورد مهم دیگر را می نویسم تا مقایسه کنید نوع برخورد آیه الله نظری با یک طلبه ی مبارز فراری را با آن آقایی که در منزلش در دارابکلا آن گونه! با شیخ برخورد نمود، چقدر از زمین تا آسمان فرق داشته است. خدا نگهدار. عکس از دامنه، 11 شهریور 1393 قم منزلش. 351

سرگذشت شیخ (52)


به نام خدا. قسمت 52 . گفته بودم شیخ وحدت در طول مدت فرار که نزدیک چهار سال به درازا کشید، چندین بار با آیة الله عبدالله نظری عالم شهیر ساری ملاقات و گفت و گو کرد. و آقای نظری هیچ گاه نشد از دیدار با یک طلبه ی مبارز، ابایی کند و اِعراضی داشته باشد. بلکه او چتر حمایتش را بر روی امثال شیخ وحدت همیشه گشوده می داشت. یک بار شیخ وحدت در سفر مخفی به ساری، رفت پیش آیة الله نظری. پس از انجام گپ و گفت و ملاقات، آقای نظری به شیخ وحدت گفت کی بر می گردی به قم؟

شیخ گفت اتفاقا همین عصر امروز. آیة الله فوری گفت ما امروز بعد از ظهر می رویم تهران شما هم با ما بیا تهران. منتهی به شیخ وحدت گفت برای این که سوار کردنت در ساری به لحاظ امنیتی مناسب نیست، ساعت 3 بعد از ظهر توی قائم شهر فلان نقطه باش. آقای نظری هر بار که به تهران می رفت از گاراژ آقای پیرزاده ( دروازه بابل ) ساری یک بنز دیزل 190 کرایه می کرد. وحدت هم در ساعت مقرّر در مکان مشخص قائم شهر حاضر شد و لحظاتی بعد آیة الله نظری با توجه به نظم خاصی که داشتند، به  آن مکان رسید و شیخ را سوار کردند.

حجت الاسلام والمسلمین آقای زمانی نیز آن روز با همین ماشین در معیت آقای نظری داشت به تهران می رفت. در تهران نیز آیة الله نظری، شیخ را رها نکرد و آن شب وی را برد به منزل اخوی خود که در تهران زندگی می کرد. آن شب با هم بودند و شیخ صبح روز بعد رهسپار قم شد. آری مقایسه کنید برخوردهای علما و روحانیون متفاوت را با مبارزین. بگذرم... شیخ وحدت در سال های فرار معمولا در شهر ساری محل استقرارش 4 جا بود:

یکی منزل مرحوم سید محمد منافی.

یکی منزل آقای حسین روزبهی.

دیگری خونه ی آقای امیر دلدار

چهارم هم منزل مرحوم شیخ مهدی مومنی ( که دامنه اخیرا" کسب اطلاع کرد این شیخ که خیلی به شیخ وحدت محبت می کرد و رفیقش بود، به دیار باقی شتافت. خدا رحمتش کند )...

مطلب دیگر این است که وحدت در طول آن دوره ی زندگی مخفی، چیزهایی توصیف آمیز از چهره ی خود را از این و آن می شنید. یکی می گفت من شیخ وحدت را در مشهد دیدم که سبیلی بزرگ شبیه مارکسیست ها داشت! دیگری می گفت من شیخ وحدت را در ساری دیدم که چهره ای وحشتناک داشت! دیگری گفته بود من شیخ وحدت را در تهران دیدم که گیسوانی بلند داشت و مثل هیپی ها بود! یک هم گفته بود من شیخ وحدت را در فلان شهر دیدم که کلاه فدائیان اسلام بر سر داشت. و ... .

در حالی که شیخ به دامنه تصریح نمود که در تمام این مدت فرار، فقط همان چهره ای داشت که عکس آن را در زیر همین پست می بینید. یعنی یک چهره ای کاملا فرهنگی به خود داده بود تا شکّی برای مامورین نیافریند. اساسا چهره ای سیاسی و خاص به خود نمی داد تا مورد تردید و اتهام قرار بگیرد...

اما علت و فلسفه ی نامگذاری اسم مستعار شیخ وحدت. وحدت سه تا اسم مستعار برای خود برگزیده بود یکی در آن زمانی که مدرسه ی آیة الله میلانی بود و او نام محمد سمیعی را برای خود برگزیده بود. از فرار خرم آباد به بعد هم به همه ی دوستانش گفته بود از این پس او را به جای ابوطالب طالبی، ابوطالب وحدت صدا کنند. و سوم هم نامی بود که معمولا برخی از طلاب برای خود بر می گزینند و شیخ وحدت هم نامی مستعاری و تخلّصی برای خود داشت و  آن اسم هم معزّالدین بود. دامنه در ایام جوانی وقتی به منزلش می رفت همراه مرحوم پدر، کتابهای شیخ را در کتابخانه ی منزلش باز می نمود تا تورق یا مطالعه ای کند این اسامی مستعاری را در صفحه ی دوم برخی از کتاب های مهم اش می دید.

از دیگر مسائلی که شیخ بر آن تاکید نمود این بود که هرگز مشکلات بیرون و فضای خطر آفرین بیرون را به منزل نمی برد و اساسا در این باره چیزی نمی گفت و حتی بسیاری از مسائل را پوشیده نگاه می داشت تا در روز خطر، ریسک پذیری کمتری داشته باشد. اما یک لطف و دست خدا بر سرش را هرگز فراموش نمی کند. می گوید در مشهد خانه ای اجاره کرده بود که صاحب خانه ای مومن و با محبتی داشت.

آنها در همین خانه بقّالی داشتند و هر دوی آن پیرزن و پیرمرد که از روستاهای مشهد بودند، بسیار زنده دل بودند و در نبود شیخ، هرگز نمی گذاشتند بر خانواده ی شیخ سخت بگذرد و اساسا خریدهای خانه را از این بقّالی تهیه می کردند و پیرزن آن چنان با محبت و مهربان بود که او را بی بی صدا می کردند بطوری که همسر شیخ وحدت را این زن و مرد مهربان، دختر خود می دانستند. همین موجب می شد که شیخ کلا دغدغه ای از این بابت در دل نداشته باشد و نداشت هم.

شیخ این قسمت زندگی خود را باز لطف خدا می داند. چون خیلی با خیال راحت دست به سفر می زد و به تهران و قم و ساری می رفت. اما نکته دیگر این که شیخ در طول مبارزه ی مخفی سه هدف عمده ی فوری داشت : یکی این که جست و خیز داشت که از فضای سیاسی کشور سر در آورد.

دوم این که در کجا و کدام شهر و چه نقطه ای استقرار داشته باشد تا خانواده از آسایش بیشتری بهرمند شود. و سوم این که همه ی رفقای خود را در این ایام سخت و وحشت دیکتاتوری مطلق شاه و شاه پرستان، پیدا کند. او خوشبختانه همه ی رفقای سیاسی اش را در همه ی شهرهای مورد نظرش پیدا کرد و حالا زمانی فرا رسیده است که او باید یک رفیق دیگرش را که خیلی براش اهمیت داشت و فراوان نیز دوستش داشت و فردی بسیارسیاسی و مومن و مبارز بود و در قسمت های پیشین سرگذشت شیخ، چند قسمت به آن اشاره شد، یعنی آقای  امیر زهتاپچی را پیدا کند.

امیر زهتاپچی در زندان بود که شیخ وحدت هم دستگیر شد و حالا شیخ در ایام فرار و تغییر چهره و در به دری به این شهر و آن شهر، از آقای امیر زهتاچی مبارز حرفه ای ضد رژیم بی خبره و امیر هم شیخ را گم کرده است. داستان شیرین و مهیّج و بسی سیاسی این دوره ی شیخ در قسمت بعدی. این که  آیا شیخ این امیر زهتاپچی را می یابد یا نه؟ حتی دامنه نیز فعلا پیش از مصاحبه ی غروب  روز جمعه ی همین هفته این موضوع را اصلا نمی داند. 353.


سرگذشت شیخ (53)


به نام خدا. قسمت 53. شیخ وحدت بعد از این که شهید حجت الاسلام والمسلمین سید احمد نبوی را پیدا کرد و با هم به قمصر کاشان رفتند، به این فکر افتاد حالا وقتش است تا رفیق عزیز و سیاسی و مبارز دیگرش یعنی آقای  امیر زهتاپچی  که دو سال و اندی در زندان قصر رژیم بود را بیابد. آن دو در این زمان که سال 55 و 56 است همدیگر را از زمان دستگیری شان گم کرده اند.

شیخ وحدت همیشه برای ملاقات با امیر زهتاپچی باید اولا" فقط پنج شنبه ها می رفت تهران. چون امیر توی هفته، تهران را ترک می کرد و برای تامین معاشش که ساعت فروشی بود و نیز مبارزات مخفی اش، سراسر ایران می چرخید. و همواره در طول زندگی اش تا روز پنج شنبه خودش را به تهران می رسانید.

ثانیا شیخ برای یافتنش به تنها راهی که معمولا هم آن را عملی می ساخت، باید می رفت خیابان ناصر خسرو مغازه ی آقای حسینی دوست صمیمی و سیاسی او و امیر زهتاپچی. زیرا امیر تا از مسافرت شهرها باز می گشت، وضعیت و موقعیت خود را به این فرد گزارش می کرد. شیخ که از زنده بودن و سلامت شهید نبوی خیالش راحت شده بود، حالا یک روز پنج شنبه حرکت کرد به سمت تهران برای دیدار با امیر. مسقیم خود را رساند به مغازه ی آقای حسینی.

حسینی که دوستی سیاسی بود، چهره ی جدید شیخ را دید بسیار متعجّب شد. چون در دفعات پیشین شیخ وحدت را با لباس روحانی که به آنجا آمد و شد داشت، می دید. حالا این بار یعنی در ایام فرار با ریش تراشیده و قیافه ای تغییر یافته و لباس شخصی پوشیده به آنجا رفت، حسینی از اینرو خیلی تعجب کرد. از شیخ پرسید: شما کجایی؟ چرا پیدات نیست؟این چه وضعی ست! دلمان تنگ شده. شما چیکار می کنی؟

شیخ سربسته وضعیت دستگیری و فرار و زندگی مخفی اش را به او اطلاع داد و گفت برای دیدن امیر به اینجا آمده است و از وی جویای وضع و حال امیر شد و گفت امیر کجاست؟ آیا او از زندان آزاد شده یا نه هنوز آنجاست؟ الان کجاست که ببینمش؟ آقای حسینی هم وقتی پاسخ شیخ را داد، خبری خوش گفت و شیخ را خیلی خرسند ساخت. او گفت : امیر چند وقتی ست از زندان آزاد شده و در داخل بازار مرکزی تهران در یک نمایندگی ساعت که متعلّق به آقای ... است، با او همکاری می کند.

شیخ گفت: من آمدم که ایشونو حتما ببینم. آقای حسینی گوشی تلفن مغازه اش را برداشت و زنگ زد به همان نمایندگی ساعت که امیر آنجا بود. حالا ساعت از ظهر گذشته است و نزدیک یک است. شیخ وحدت پیشتر از این در وقت اذان ظهر به مسجد معروف ارک که در همان نزدیکی بازار است، رفته بود نمازش را اقامه نموده بود. امیر از آن سوی خط گوشی را برداشت. حسینی به امیر خبر مهمی را رساند که امیر را به وجد آورد. گفت آقای وحدت اینجاست.

البته تا آن ساعت به امیر گفت آقای طالبی. چون امیر هنوز نمی داند و بی خبر است که شیخ دستگیر شد و به سربازی برده شد و از خرم آباد فرار کرده و حالا با ریشی تراشیده و لباسی غیر آخوندی و با اسمی مستعاری داخل مغازه حسینی انتظار دیدارش را می کشد! امیر بلادرنگ گفت آقای وحدت همونجا باشه من ساعت 2 خودمو می رسانم آنجا. یعنی کمی کمتر از یک ساعت دیگر. وحدت هم عجله ای نداشت.

ماند تا امیر برسد در ساعت 2 بعد از ظهر. آری در موعد مقرر امیر زهتاپچی رسید به مغازه ی آقای حسینی در خیابان ناصر خسرو. لحظه ای به یاد ماندنی برای شیخ و زهتابچی خلق شد. بعد از دو سه سال، دو یار مبارز و دربدر همدیگر را در بهترین نقطه ی زندگی شان یعنی محل در آغوش کشیدن همدیگر، به اشک شوق و دل خوش یافتند. آن سال های تیره و تاری که کسی جرات نمی کرد به شاهنشاه آریامهر بگوید بالای چشمت ابروست.

آری این دو یار غار همدیگر را با همه ی غربت های جسمانی ولی قرابت های فکری و مبارزاتی و آرمانی بغل کردند و بشدت خوشحال گردیدند. امیر چون فرد تیز و زیرکی بود بی آنکه سوالی از شیخ کند فهمیده بود بر سر شیخ هم مانند او چه!! رفته است. چون از تیپ و لباسش متوجه ی وضع اش شده بود. بنابراین آنجا باب پرسش و صحبت را با شیخ باز نکرد و سریع با حسینی خدا حافظی کردند و گفت می ریم خونه.

آری آن دو آن روز وصال رفتند خونه ی امیر زهتاپچی. همان خونه ای که داستانش را در آن سفر آمل تا منجیل و از آنجا تا تهران و خیابان امین حضور، شرح کرده بودم در قسمت های پیشین. شب جمعه را تا صبح در آن منزل طبقه ی دوم بسر کردند. امیر تا توانست از آنچه بر او گذشت برای شیخ گفت و شیخ نیز تا مقدور بود آنچه بر وی گذشت برای امیر گزارش کرد. شیخ می گوید آن شب شب بسیار خوبی بود. دامنه در حین مصاحبه در غروب امروز این قسمت های داستان که رسید بر چهره ی شیخ وحدت زوم کرد دید خیلی بشّاش و سرخ شده است از فرط لذت بازکاوی آن ایام پر حادثه. عکسی هم گرفت که در قسمت های بعد پخش می شود. آری آن شب این دو مبارز بخشی از همین سرگذشت را که حالا من و شما داریم می خوانیم تا پاسی از شب برای همدیگر مرور کردند و خندیدند و تاسف ها نیز خوردند. توی همین دیدار تاریخی شان، امیر زهتاپچی یک یادگاری به شیخ وحدت هدیه داد. او بیش از اندازه به شیخ علاقمند بود و بر او احترامی ویژه داشت.

هدیه اش از نوع فکری بود. یعنی کتاب مناظره ی دکتر و پیر نوشته ی شهید حجت الاسلام والمسلمین سید عبدالکریم هاشمی نژاد که امیر در آن صفحه ی نخستش نوشت : تقدیم به آقای وحدت.

 

امیر یک هدیه ی دیگری هم به شیخ در یک فصل دیگری از زندگی اش داده بود و آن کتابی سیاسی و مهم آن زمان بود که مرحوم آیة الله حسینعلی منتظری آن را به امیر زهتاپچی هدیه کرده بود. چون امیر به آیة الله منظری خیلی نزدیک بود. و آن خود داستانی دارد که در قسمت 54 خواهم گفت. یعنی سفر اختصاصی امیر زهتاپچی با آیة الله منتظری به شمال و شهر گنبد و بازگشت شان به قم ( با همان ماشین پیکان خودش ).

داستان پرخاطره ی سفر آیة الله منتظری با ماشین امیر به گنبد و سفر بعدی امیر با شیخ وحدت به شمال و داستان هدیه ی آن کتاب سیاسی خاص باشد برای قسمت بعد. تا بعد خدا نگه دارتان بادا . عکس اول : قم است منزل شیخ وحدت. 11 شهریور امسال. پیش از مصاحبه ی  دامنه با ایشان. عکس دوم : قم بعد از مراسم شب فاطمیه در منزلمان که پدرمان هر ساله می گرفت.

سرگذشت شیخ (54)


به نام خدا. قسمت 54 . شیخ وحدت و امیر زهتاپچی با هم یک سفری دیگر هم به مازندران داشتند در همان سال های مبارزه. در بین راه امیر سر صحبت را باز کرد و سفرش با مرحوم آیة الله حسینعلی منتظری را با اشتیاق خاص بازگویی کرد. گفت با همین ماشینم یک بار آقای منتظری را برای هواخوری و ... به شمال آوردم و تا گنبد رفیتم و بعد هم به قم برگشتیم.

امیر از شخصیت آقای منتظری گفت. گفت آدمی بسیار بی شیله و پیله و بسیار متواضع و خوش سفر بود. گفت در همین سفر بود که آقای منتظری یک جلد کتاب به من هدیه نمود. کتاب تالیف دکتر مهدی بهار بود با نام میراث خوار استعمار. شیخ وحدت تاکید می کند که این کتاب برای امیر خیلی با ارزش بود چون هدیه ی آیة الله منتظری به وی بود. اما امیر به خاطر علاقه ی زیادی که میان او و وحدت وجود داشت، به شیخ گفت : "من علی رغم این که این کتاب را بسیار بهش وابسته هستم اما در عین حال آن را به شما هدیه می کنم و به عنوان یادگاری آیة الله منتظری پیش شما بماند."

حالا این یادگاری گذاشتن نزد شیخ وحدت زمانی ست که مرحوم آیة الله منتظری به عنوان یک روحانی مبارز شجاع و فقیه بزرگ قم در زندان شاه است. حتی اسم منتظری را بردن حبس و شلاق داشت تا چه رسد به این که یادگاری او را با دستخط هدیه اش در پیش خود نگاه داشتن. بگذرم که میراث خواری هنوز هم ... .

تصویر این کتاب را در زیر آوردم. آری شیخ وحدت بعد از ملاقات با امیر و اطلاع از وضعیت امیر که خیلی براش مهم و وپژه بود، و تبادل افکار و اخبار فوری رهسپار مشهد شد. معمولا انقلابیون پس از دیدار با همدیگر برای دور ماندن از تعقیب و مراقبت ساواک سعی می کردند از منطقه ی نزدیک به هم دور شوند. وحدت در مشهد ماند تا تابستان 1356. تا یک روز امیر زهتاپچی آمد مشهد پیش وحدت. این دو مبارز یک دوست مشترکی داشتند به نام مهندس احمد عطّاری که امیر هر وقت مشهد می آمد دوتایی می رفتند منزل آقای عطّاری. عطاری مدیر کارخانه ی دانه های روغنی علی آباد کتول بود.

شیخ در مشهد با یکی از کسانی که در آن دوره ی فرار با او مراوده داشت، همین مهندس عطّاری بود. از نوع گفت و گو ها میان این سه تن در این دیدار بگذریم که معمولا هم بررسی وضع همدیگر و موقعیت رژیم و مبارزین و مسائل فکری و اندیشه ای بود. توی همین ملاقات او و امیر با عطاری، شیخ می گوید خانم امیر در منزل عطاری دچار درد شدید دندان شد و شیخ و امیر دوتایی بردنش دندان پزشکی و بعد هم امیر برگشت به تهران. بگذرم.

دیگر شیخ وحدت امیر را ندید تا سه ماه بعد در پاییز 1356. پاییز 56 که شیخ بار دیگر برای در امان ماندن از دست رژیم مجبور بود جای خود را تغییر دهد، از مشهد مقدس کوچ کرد به قم. و در اقصی نقطه ی آن زمان قم یعنی منطقه ی خیابان تهران و چیزی حدود 2 کیلومتر دور از منطقه ی حاج زینل، و در یک بیابان که چند تا خانه بود، خانه ای دربستی با پرداخت ماهی 250 تومان اجاره نمود. و خوشبختانه در این خانه تا پیروزی انقلاب ماند و دیگر خانواده ی دچار انواع مشکلات و سختی ها و در عین حال صبور و همراه و همدل خود را در آسایشی نسبی گذاشت. چون همیشه شیخ وحدت در این دوره سعی کرد یکی از چهار خواهرمان را به نوبت برای کمک به همسرش به همراه ببرد.

وقتی خواهرها به نوبت می رفتند منزلش، شیخ دیگر کمتر دغدغه ی تنهایی همسرش را داشت و همین به قول شیخ موجب می شد دست به سفرهای متعدد به شهرهای ایران بزند. و می زد. با استقرار دو باره ی شیخ وحدت در قم، باب مراوده ی مجدد با امیر زهتاپچی باز و بازتر شد. وحدت که با حضور خواهرها در منزلش احساس آزادی و آسایش می کرد دست به تحرکات تازه زد.

این را اضافه کنم هر یک از خواهران برای دامنه خاطراتی مهم نقل کردند که در قسمت های آتی خواهم نوشت  یعنی دامنه با هر چهار خواهر بصورت یکجا روزی تا پاسی از شب مصاحبه ی اختصاصی انجام داد و چرک نویش کرد تا بعد در دامنه منتشرش کند. اولین اقدام شیخ وحدت تشکیل کلاس درس نهج البلاغه در تهران برای امیر زهتاپچی بود. در پنج شنبه های هر هفته. شیخ مهم ترین خطبه های نهج البلاغه امیر مومنان علی علیه السلام را برای امیر زهتاپچی مبارز ضد رژیم شرح و تفصیل می کرد و امیر هم همین مباحث شیخ را با توافق همدیگر، در طول هفته می بُرد توی مساجد و تکایای تهران و سراسر کشور انتشار می داد و روشن گری می نمود تا از استبداد رهایی یابند.

یاد آوری کنم همین امیر زهتاپچی یک بار هم با عبا در پلّه ی نخست منبر تکیه ی دارابکلا غروب محرم سال احتمالا 52 برای مردم سخرانی نمود. یک بار امیر در اوج مبارزات سخت علیه رژیم و دیکتاتوری شدید شاه در سال 56 قبل از فضای باز سیاسی دستوری جیمی کارتر، به قم می آید پیش شیخ وحدت. آن دو به دیدار مرحوم آیة الله نعمت الله صالحی نجف آبادی می روند. آقای صالحی نجف آبادی یک روحانی عالم و نویسنده ی چندین کتاب موج آفرین! مثل شهید جاوید در باره قیام امام حسین (ع) و خود نیز فردی انقلابی  بود. در آن دیدار آقای صالحی نجف آبادی برای شیخ وحدت و امیر زهتاپچی یک نقلی مهم دارد در باره مساله زن در بیان حضرت امیر (ع) که شیخ وحدت مفصلش را برای دامنه گفت که می ماند برای قسمت 55. مهم و شیرین است به انضمام سفر وحدت با امیر به کنگاور و قصر شیرین در همین اواسط پاییز 56. تا بعد.



عکس هدیه ی آیة الله منتظری به امیر زهتاپچی و به یادگاری سپردن این هدیه از طرف امیر به شیخ وحدت است. کتابی ممنوع و ضد امپریالیستی و ضد استعمار آمریکایی در عصر شاهنشاه پهلوی. عکس دوم : شیخ وحدت است در سال هایی سخت تر از دوره ی مبارزه با رژیم شاه که در این ایام در امواج شدید تهمت ها و شب نامه ها قرار گرفت از سوی ... و ... . .... و .... ووو  .


شیخ وحدت از دامنه اکیدا خواست این اسناد و افراد شب نامه نویس و شب نامه پخش کن را بی هیچ سانسوری و بی هیچ کم کاستی باید منتشر نمایی. دامنه  هم چون همه ی آن اسناد را به هر حال تا الان سالم  و محافظت شده نگهداری اش کرده، از ذوق و شعف، پخش خواهد کرد. دامنه یکی از خصوصیاتش از ابتدای زندگی ناقص و پرگناهش، داشتن یک بایگانی منظم و دقیق بوده است. عکس سوم : در مشهد است و شیخ وحدت در دوره ی فرار مجبور بود با این هیبت باشد

سرگذشت شیخ (55)


به نام خدا. قسمت 55. شیخ وحدت و امیر در قم رفتند به دیدارمرحوم آیت الله صالحی نجف ابادی.  آقای صالحی آن زمان مشغول تحقیق در نهج البلاغه بود. در این دیدار به شیخ و امیر گفت روی این مساله دارم فکر و پژوهش می کنم که مقصود امیر المومنین علی علیه السلام، که می فرماید در باره ی زنان که : هُنَّ نواقص العقول، منظور حضرت چیست؟ آیا مقصود این است که اصلا" جنس زن در مقایسه ی با مرد این گونه است که عقلش کمبود دارد!؟ یا نه این مربوط به جنس زن نیست و مربوط به وضعیت اجتماعی اینهاست!؟ که محروم از درس و بحث و شغل و ورود به مسائل اجتماعی اند. یعنی چون در این گونه امور فعالیت و حضور ندارند، اینها باعث گردیده است که زن ها تجربه ی کافی و عقل سرشار نداشته باشند؟

و همین محرومیت ها موجب شده که ذهن جماعت زن کُند شده است!؟ یا این که نه، آن حضرت (ع) فقط زن های زمان حضرت رسول خدا (ص) را این گونه توصیف نموده است؟ به هرحال آیت الله نعمت الله صالحی نجف آبادی با شیخ وحدت و امیر زهتاپچی این بحث را در میان گذاشت.

دیگه این که آن تحقیق آقای صالحی نجف آبادی به کجا انجامیده را شیخ وحدت یادش نمانده است. بگذرم که در اوج مبارزات سیاسی برخی علمای دینی دست از بحث و تحقیق و مطالعه بر نمی داشتند. تا آن زمان آیت الله صالحی دو کتاب مهم نگاشته بود یکی شهید جاوید که خیلی سر و صدا کرده بود و دیگری جمال انسانیت ( تفسیر سوره یوسف ). بعدها تا این اواخر یعنی سه چهار سال پیش که این روحانی محقق مرحوم شد، بیش از 100 جلد اثر علمی برجای نهاد.

شیخ و امیر زهتاپچی به واسطه ی این که مرحوم آیت الله صالحی علاوه چهره ی علمی، یک روحانی سیاسی و مبارز علیه ی رژیم شاه بود، آن سال به دیدار او رفتند تا رهنمودی کسب کنند و مباحثه ای داشته باشند. و الّا آنها با هر روحانیی مراوده ای نداشتند. کما این که برخی از آنها شاه را حافظ شیعه! می دانستند و اساسا نهضت و قیام را عبث و مُشتی در برابر درَفش توصیف می نمودند. باز هم بگذرم. حالا سفر شیخ و امیر زهتاپچی به قصر شیرین را شرح کنم. از تهران در سال 1356 حرکت کردند به سمت قصر شیرین.

اواخر آبان ماه. شب را در کنگاور استان کرمانشاه لنگر انداختند. منزل یک رفیق هم رزم و مبارز که معلم بود. فردی سیاسی و ضد رژیم. وجود این گونه افراد در شهرهای دور دست تهران و قم پناهگاهی مطمئن برای مبارزین تهران و قم بود. این سه سیاسی تا دم دمای صبح با هم نشستند و پیرامون موضوعاتی سیاسی کنکاش نمودند مثل مسائلی چون : اوضاع عمومی منطقه ی کنگاور، وضع دینی مردم، میزان نارضایی مردم، وضعیت آگاهی سیاسی جامعه ی کرمانشاه، مواضع روحانیون آنجا، و نیز درصد حمایت مردم از نهضت امام خمینی. صبح زود حرکت کردند به سمت شهر مرزی قصر شیرین. امیر زهتاپچی کارهای اشتغالی همیشگی اش را که ساعت فروشی بود انجام داد و در پوشش این شغلش که کسی بوی نمی برد، کارهای جانبی سیاسی را رتق و فتق می کردند و ... بگذرم.

آری این جور سفرها توسط سیاسیون اساسا چند منظوره!!؟؟ بود و حواشی آن را شیخ باز نساخت برای دامنه. آنها بلافاصله بازگشتند یه سوی شهر کنگاور.  اما نرسیده به کنگاور، امیر به شیخ گفت اینجا یک رودخانه ی پرآبی ست که دیدنی ست. راه را به سمت آن رودخانه کج نمودند و تا دو سه کیلومتر از جاده ی اصلی دور شدند و رسیدند به یک میدانی که وسیع بود و برگ ریزان آبان ماه آنجا را زرد پوش و زیبا و حسّ آفرین ساخته بود. در آن هوای سرد پاییزی، امیر زهتاپچی حوله ی بر دورش بست و لباس از تن به در کرد و مایووی شنا پوشید و با جهش تند از بالای پرتگاه به عمق آب شیرجه زد و با ولع شنا کرد.

معلوم بود او آنجا را مثل کف دستش می شناخت. عمق آب و گودی و به قول ما دارابکلایی ها غورزم آن رودخانه ی پر آب وحشی را دقیق می دانست و پرید در کف آن. شیخ وحدت هم وقتی شادی و شعَف امیر را در آب زلال و جاری دید، تحریک شد و لباس بالاپوش از تن درآورد و پرید توی آب. از همان ثانیه های پرش به آب، دچار لرزش شدید شد و به توصیفش گویی افتاده بود توی آب سرد و یخ.

امیر تا دید شیخ کبود شد و می لرزد فوری او را نجات داد و شیخ را آورد بیرون رود.  و توی ماشین هر چه پارچه و حوله و گونی و آنچه گرم می ساخت تن را، ریخت روی سر شیخ وحدت. نیم ساعت به طول انجامید تا شیخ به وضع عادی بازگشت. و به این ترتیب شیخ از سنگ کوب شدن حتمی و قریب الوقوع نجات یافت. امیر اینجا ناجی شیخ شد.

حالا شیخ کی؟ ناجی امیر می شود؟ بماند که ببینیم چی می شود سرنوشت این دو دوست سیاسی مبارز؟ سپس امیر خندید و قهقهه سر داد و شیخ ازش پرسید چطور سردی این آب را تحمل می کنی؟ این آب آز آب یخچال هم سردتره؟ بدنت چی است مگه با این آب ها نمی لرزه؟ امیر از این سوال شیخ گریزی زد به زمانی که در زندان قصر رژیم شاه محبوس بود. گفت در زندان همیشه صبح زود ورزش می کردیم و عرق شدید بر پوست مان می نشست و ما مجبور بودیم در آب حوض حیاط آنجا شست و شو کنیم.

بعد از ورزش سخت، ما زندانیان می پریدیم توی آب یخ حوض. حتی در زمستان های سرد و برفی. به همین خاطر تن من به سردی این گونه آب ها عادت کرد. بگذرم. از قضا وقتی این دو رفیق برگشتند قم، صاف رفتند خونه ی شیخ وحدت. ناگهان دیدند مرحوم پدرمان آنجاست. خیلی خوشحال شدند.

ولی دیری نپایید این شعَف و خوشحالی. چون پدر از درد کلیه، شدید به خود می پیچید. امیر خیلی خیلی گرم گرفت پدرمان را. و کمی با او شوخی کرد. امیر هیکلی تنومند داشت و قدی به حدّ دو گردن بلندتر از شیخ وحدت. اما گوشتالو نبود. چابک و قوی پیکر بود. امیر با گویش شیرینش به پدرمان گفت ک هیچ هم غصه نخور. همین امشب با یک آمپول حلّش می کنیم. بلندش کردند و با وحدت بردندش به بیمارستان مرحوم آیت الله محمدرضا گلپایگانی. یک آمپولی تزریقش کردند و همان شب آن گرفتگی های رگ های کلیه اش، از مجاری اش به سرعت دفع شد و پدر تا عمرش باقی بود، هیچ وقت کلیه اش کم و کسری نیاورد. یادش بخیر که دامنه خیلی دلداده اش بود و هست و خواهد بود. باز نیز با امیر می مانیم تا بعد. خدا نگه دار همه ی دامنه خوانان عزیز و ارجمند. 360 .

سرگذشت شیخ(56)


به نام خدا.  قسمت 56 . در آن شرائط سخت زندگی مخفی، وضع روحی مبارزین همیشه یکسان نبود. گاهی خوشحال و گاهی غمگین می شدند. و حتی پاره ای اوقات گرفتار غمی سنگین می گردیدند. شیخ وحدت نیز یکی از آن روزهای سال 56 دچار همین غم و اندوه درونی شد. دست خودش هم نبود. انسان ها معمولا دچار این حالت می شوند که به این وضع روحی آدمی می گویند قبض و بسط که تار و پود وجود را فرا می گیرد و چیره می شود بر انسان.

توی یکی از همین پنج شنبه ها که شیخ به این گرفتگی دچار شد، پا شد رفت تهران پیش امیر زهتاپچی. آنجا هر کاری کرد که پیش امیر خود را خوشحال و بی تفاوت نشان دهد، نتوانست. امیر فهمید که وحدت سخت غمگینه. خودش هم به عنوان یک مبارز حرفه ای می دانست که سیاسیون گاه به گاهی گرفتار این نوع غم می شوند. بنابراین غیر مستقیم خیلی تلاش کرد وحدت را از این حال بیرون آورد. آن شب گذشت و فردا جمعه وحدت باز از این غم بیرون نرفت. 

وحدت دید امیر یک دفعه پا شد و رفت از قفسه ی کتابخانه ی خود قرآن را بیرون آورد و آمد گذاشت کنار شیخ وحدت و از اتاق رفت بیرون. رفت اندرونی خونه اش یک عدد سوزن بلند خیاطی آورد. نشست کنار دست وحدت. گفت امروز می خواهم یک چیز عجیبی به تو نشان دهم. و آن شگفتی های کلام الله مجید است. بعد گفت ببین آقای وحدت من این سوزن را می توانم وارد بدنم کنم از یک طرف و از آن طرف دیگر آن را بکشم بیرون، بی آن که قطره ای خون بیاید. یا کمترین دردی احساس کنم و یا جایش کبود شود و یا ورم کند. برای شیخ این مساله عجیب بود. به امیر گفت چطور ممکن است چنین چیزی!؟

امیر گفت همین حالتی که تو الآن به آن گرفتار شدی عین همین را من در زندان قصر گرفتارش شدم. دوستان زندان هر چه تلاش نمودند من را از آن حالت بیرون ببرند موفق نشدند. تا این که یک آقایی به نام ... که آنجا هم زندانی ام بود و اهل دل و معنا بود، گفت من امروز امیر را شاد می کنم. همین حالا که امیر می خواهد وحدت را وارد شادی کند. آن آقا ... یک قرآن و یک سوزن طلب کرد و کنار امیر نشست و گفت من سوزن را از طرف دستم فرو می کنم و از آن سوی دست بیرون می کشم بی آنکه جراحتی و خونی و دردی و کبودی و ورمی را حس کنم. آن آقا ... قرآن را باز نمود و سوره حشر را آورد و هفت آیه ی آخر این سوره را هفت بار خواند و هر بار به سوزن فوت کرد. یعنی آیه های 18 تا 24 را :

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَلْتَنظُرْ نَفْسٌ مَّا قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِیرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ . وَلَا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ أُوْلَئِکَ هُمُ الْفَاسِقُونَ. لا یَسْتَوِی أَصْحَابُ النَّارِ وَ أَصْحَابُ الْجَنَّةِ أَصْحَابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفَائِزُونَ. لوْ أَنزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَّرَأَیْتَهُ خَاشِعًا مُّتَصَدِّعًا مِّنْ خَشْیَةِ اللَّهِ وَتِلْکَ الْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ. هوَ اللَّهُ الَّذِی لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ عَالِمُ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَةِ هُوَ الرَّحْمَنُ الرَّحِیمُ. هُوَ اللَّهُ الَّذِی لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِکُ الْقُدُّوسُ السَّلَامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَیْمِنُ الْعَزِیزُ الْجَبَّارُ الْمُتَکَبِّرُ سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا یُشْرِکُونَ. هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْمَاء الْحُسْنَى یُسَبِّحُ لَهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ. 

بعد از آن دستش را دراز کرد و به امیر گفت این پوست دستم را بگیر بکش بالا. امیر گرفت و کشید بالا. گفت محکم نگهش دار. بعد سوزن را از این ور فرو کرد و از آن ور در آورد بی آن که خونی بیاید و کبود شود و ورم کند. امیر گفت من هم مثل شما آقای وحدت شگفت زده شدم که چطور بدنش واکنشی به این کارش نشان نمی دهد!؟ آن آقا ... وقتی هیجان و شگفتی امیر را دید، گفت آیا خودت مایل هستی این کار را انجام دهی؟ امیر یک مقداری تردید کرد و گفت بی میل نیستم، منتهی می ترسم.

آن آقا گفت آری ترس دارد ولی به این شرط می تونی این را انجام دهی که از طرف من مجاز بشی. اگر من به تو اجازه ندهم  آن آیات را 100 بار هم بخوانی تاثیری ندارد. امیر به شیخ گفت آن روز آن آقا در زندان به او اجازه داد و امیر در محضرش این کار را عملی کرد و هیچ دردی حس نکرد. امیر حالا بعد از نقل این داستان برای شیخ، گفت همین کار را می خواهم پیش تو مجددا" انجامش دهم. ابتدا قرآن را گشود و هفت بار آن آیات آخر سوره ی حشر را خواند و هر هفت بار به نوک سوزن دمید و دستش را دراز کرد و بعد به وحدت گفت قسمتی از دستم را محکم بکش. وحدت کشید.

گفت بسیار محکم بگیرش. محکم گرفت. امیر سوزن را فرو کرد و آسان بی آنکه جیغی کشد و دردی حس کند از آن سوی دستش بیرون کشید. حالا مثل امیر در زندان، شیخ وحدت هم متعجب گشت. چون باور کردنی نبود براش. بلاخره امیر با این شیوه سر وحدت را گرم کرد و او را از غمی که سراسر وجودش را قراگرفته بود حسابی ماهرانه بیرون کشید به حدی که حالا خود وحدت پیشتاز شد که این عمل را بر روی بدن خود انجامش دهد. ولی امیر وقتی میل وحدت را دریافت مثل آن آقای ... داخل زندان گفت باید از من اجازه داشته باشی و الّا نمی شود و امکان ندارد.

بعد البته فوری گفت من به تو اجازه می دهم. وقتی وحدت از سوی امیر زهتاپچی مجاز شد که این کار را بر روی خود عملی کند، شروع کرد به خواندن آن آیات و دمیدن به سوزن و مهیا شدن برای فرو نمودن. منتهی وحدت جسوری بیشتری نشان داد و گفت لازم نیست دستم را بگیری من خودم به تنهایی سوزن را فرو می کنم و در می آورم. وحدت به جای دست، پای خود را برگزید. پارچه ی شلوارش را بالا کشید و با یک دستش پوست پا را محکم بالا کشید و با دست دیگرش سوزن را از این سوی پا فرو کرد و از آن سوی پا در آورد. مثل آن دو امیر و آن آقا ... بی آن که دردی را حس کند و خونی ببیند. آری مبارزین آن زمان مبتلا به غم هم می شدند و امیر خوب فنی بکار برد که شیخ را شاد کند. وحدت از غم به شادی بازگشت. شما خوانندگان ارجمند دامنه این کار را نکنید چون که باید اجازه ی شفاهی داشته باشید. با امیر زهتاپچی باز هم می مانیم تا چند قسمت دیگر. تابعد ... . 

سرگذشت شیخ(57)


به نام خدا. قسمت 57  . چنانچه می دانید شیخ وحدت در آن سال های منتهی به 56 هفتگی می رفت خونه ی امیر زهتاپچی در تهران برای هم فکری و تبادل اطلاعات و تدریس قرآن و نهج البلاغه. امیر با خیلی ها مرتبط بود. برخی از شب ها امیر پیشنهاد می داد این و وحدت می رفتند به دیدار برخی از دوستان. توی یکی از این شب ها امیر گفت آقای مهدوی کنی از زندان آزاد شدند. امشب می خواهیم بریم دیدار ایشان.

آن شب امیر و وحدت زودتر شام را خوردند و با ماشینش رفتند به زیارت آقای مهدوی کنی. امیر در مسیر رفتن به منزل آقای آیة الله محمدرضا مهدوی کنی، در یک مقطعی یکی را سوار کرد. وحدت دید آقای مهدی عبدخدایی ست. جلوتر و در مقطع دیگر فرد دیگری را سوار کرد. وحدت فهمید آقای مدیر شانه چی ست. که وحدت اولین بار وی را از نزدیک دید. هر دو از مبارزینی معروف بودند. چهارتایی رفتند خونه ی آقای مهدوی کنی.

وارد که شدند دیدند قبل از اینها دو نفر دیگر هم به دیدارش آمدند. یکی از آنها آقای مرحوم آیة الله ربانی املشی بود و دیگری آقای حجت الاسلام والمسلمین محمدجواد حجتی کرمانی. آن شب به توصیف شیخ وحدت محفل خوبی شد، با بحث هایی متعدد و داغ. مباحثی مانند زندان، مشکلات مبارزین، آثار فضای باز سیاسی که رژیم اراده کرده بود بوجودش آورد، چگونگی بهره گیری از فضای سیاسی تازه و نیز مسائل دیگر مورد توجه جمع قرار گرفت. آقای عبدخدایی که آدم بسیار سخنوری ست آن شب از فدائیان اسلام و به خصوص از شهید مجتبی نواب صفوی گفت. به تعبیر شیخ وحدت صحبت های شیرینی داشت. و از خودش هم مفصّل صحبت نمود. همین صحبت هایی که هر از گاهی در تلویزیون تکرار می کند.

یکی از صحبت هایی که شیخ وحدت یادش مانده که آن شب شده و بیشتر وقت جلسه را گرفته بود، همان کتاب معروف توحید آشوری بود. ( در قسمت های پیشین این آقای آشوری را معرفی کردم به آنجا مراجعه کنید ). آقای ربانی املشی و آقای حجتی کرمانی در نقد این کتاب مفصّل برای آقای مهدوی کنی صحبت کردند.

پیشتر از اینها در قم نیز علما علیه ی محتوای این کتاب موضعگیری کرده بودند خصوصا آیة الله علی خزعلی که وحدت می گوید در مسجد امام حسن عسکری قم روبروی ضلع شمال شرقی حرم مطهر حضرت معصومه (س) یک سخنرانی تندی علیه ی این کتاب کرده بود.

شیخ یادآوری کرد به دامنه که یک بار در همین مغازه ی آقای حسینی دوست امیر زهتاپچی و وحدت و حلقه ی واسط مبارزین در بازار و خیابان ناصر خسرو تهران، این آقای آشوری را دیده بود که اتفاقا با او بر سر همین کتاب و مواضع و مخالفت های علما صحبت کرده بود. آشوری در آن روز نزد شیخ وحدت، از مواضعی که علما علیه ی او و محتوای کتابش گرفته بودند، خیلی ابراز ناراحتی کرده بود. بگذرم از این ... .

باز در پنج شنبه ای دیگر شیخ وحدت راهی تهران منزل امیر می شود و این بار با یک شخص مبارز مخفی دیگر به نام سلمان مواجه می شود و با او و امیر وارد بحث سیاست تا عالم ذَر و مباحث دیگر می گردد و رفیق هم نیز. که مفصّل است و معمایی و ... تا بعد... که با سلمان و امیر و وحدت باز می گردد دامنه.


سرگذشت شیخ (58)


به نام خدا. قسمت 58. شیخ وحدت باز در یک پنجشنبه جمعه ی دیگر  سال خفقان 56 را به تهران نزد امیر زهتاپچی می رود. امیر هم با خیلی مرتبط بود و هم خیلی ها توی خونه ی امیر رفت و آمد داشتند. شیخ نزدیکی های غروب رسید خونه ی امیر. در زد و خود امیر آمد دم در. راهنمایی شد به همان اتاق طبقه ی بالایی که معمولا آنجا می رفت. وارد شد. دید یک جوانی آنجا نشسته است. یک پیراهن آستین کوتاه چهارخونه ای تنش است. قد نسبتاً بلند و بدن ورزیده ای داشت. حدود بیست و یک و دو سالش بود. ریش پروفسوری گذاشته بود. چشم آبی و مو بور بود. شیخ وحدت وارد شد و سلام کرد. او پا شد و جواب سلام را داد و به وحدت دست داد و بعد هر دو نشستند.

اندکی بعد امیر وارد شد و وحدت را به او و او را به وحدت معرفی نمود. گفت ایشان آقای وحدت اند و از رفقای قدیمی ما. و به وحدت رو کرد و گفت : آقا سلمان دوست خوب ما. آن شب بر هر سه شب خوشی بود. مباحث فراوانی از عقیدتی و قرآنی گرفته تا سیاسی و امنیتی مورد کنکاش و تبادل قرار گرفت.

سلمان اولین بحثش را که آن شب مطرح کرده بود، مساله ی عالَم ذَر بود. این بحث را برای این طرح نمود چون امیر به او گفته بود آقای وحدت تسلّط زیادی بر آیات قرآن دارد. وحدت و سلمان روی همین مبنا، تا پاسی از شب روی موضوع عالم ذر بحث کردند و نظر مرحوم علامه طباطبایی را شیخ آنجا بیان نمود. و نیز این که بعضی ها معتقد بودند این آیه ی  شریفه یعنی آیه ی 172 اعراف در باره ی عالم ذر است :

إِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِن بَنِی آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ قَالُواْ بَلَى شَهِدْنَا أَن تَقُولُواْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ إِنَّا کُنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِینَ.یعنی هنگامى را که پروردگارت از پشت فرزندان آدم ذرّیه ی آنان را برگرفت و ایشان را بر خودشان گواه ساخت که آیا پروردگار شما نیستم گفتند چرا گواهى دادیم تا مبادا روز قیامت بگویید ما از این [امر] غافل بودیم

 دامنه بیفزاید برای مزید دانش تان که علامه طباطبائی می فرمایند : عالم ذَر روح این عالم است که آن را عالم غیب نیز می گویند ... هر موجودی دو وجه دارد وجه الی الله که زمان و تدریج در آن راه ندارد و وجه بغیره که در آن تدریج و زمان ( با مقایسه ی موجودات به یکدیگر ) راه دارد. بگذرم.

آن شب را شیخ و سلمان و امیر تا بعد از ظهر روز جمعه با هم بودند و گرم بحث و نظر. و عصر آن روز این و سلمان دوتایی حرکت کردند به سوی قم. همین دیدار اتفاقی موجب شد این دو با هم دوست و رفیقی صمیمی شوند. با قراری که گذاشتند بار دیگر در زمان دیگر سلمان و وحدت از قم از پل آهنچی که هنوز نیز محلی ست برای سواری های مسافرکش شخصی تهران - قم، سوار یک ماشینی شدند و به خونه ی امیر رفتند.

دوستی سلمان و وحدت ادامه داشت تا این که پس از مدتی همدیگر گم کردند. شیخ از امیر زهتاپچی  هم سراغ سلمان را می گرفت، امیر هم اظهار بی اطلاعی می کرد. شیخ دغدغه داشت نکنه دستگیر شده باشد و یا سر به نیستش کردند و یا در عملیاتی کشته شد یا خودش عمدا مخفی شده و آفتابی نمی شه؟

معمولا آن زمان میان مبارزین رسم بوده و توافقی نانوشته که هیچ وقت از همدیگر اطلاع کامل نداشته باشند تا اگر یکی لو رفت اطلاعات اضافی اش به نحوی توسط ساواک کشف نشود. در حد بسیار جزئی از هم باخبر بودند. حتی کسی آدرس خونه و دوستان دیگرش و نام حقیقی و سایر اطلاعات شخصی اش را به کسی نمی گفت و طرف مقابل هم سعی نمی کرد چیزی از این امور بپرسد.

حجة الاسلام سلمان صفوی

حجة الاسلام والمسلمی سیدسلمان صفوی

شیخ هم فقط می دانست او نام سلمان را بر خود گذاشته و لهجه ای اصفهانی دارد. همین. اما این که او کجا زندگی می کند و خونه اش کجاست و اسم و رسم واقعی اش چیست را طبق فرمول مبارزه از او و هیچ کس نمی پرسید.

دیدن دو مبارز در دفعه ی بعدی فقط با قرار قبلی امکان پذیر بود. ارتباطات امروزین را نگاه نکن که انفجار اطلاعات شکل گرفت و جهان دهکده ی جهانی شده است و با کسر ثانیه ای همه از هم باخبرند و حتی به هم سرَک می کشند. آری سلمان و وحدت که مدتی با هم در خانه ی امیر رفیق و انیس شدند، یکدیگر را گم کردند و وحدت فقط در حقش دعا می کرد هر کجا هست خدا نگه دار و محافظش باشد و از سلمان فقط خاطراتی خوش در ذهنش باقی ماند. و این گم گشتگی گذشت و گذشت تا این که بعد از پیروزی انقلاب، باز وحدت و سلمان ... بماند تا بعد.

بیفزایم شخصیت سلمان را در داستان سرگذشت شیخ، مدّ نظر داشته باشید که دامنه در زمانش مطرحش می سازد و می گوید او کیست و چه کرده است و او و شیخ وحدت کی و چگونه باز هم به هم رسیده اند و  چه ها گذشت؟ و نیز کجاست او حالا و این روزا !؟

سرگذشت شیخ (59)


به نام خدا. قسمت 59 . عصر یکی از پنج شنیه های سال پر التهاب 1356 شیخ وحدت باز نیز طبق روال رفت پیش امیر زهتاپچی. وارد خونه شد دید فردی ناشناس آنجاست. به نام آقای جعفری که نامی مستعار بود. سر صحبت که باز شد فهمید او یک قزوینی ست. چون از لهجه اش و نیز از حرف قافش که گاف تلفّظ می کرد، مشخص بود. یکی دو ساعتی آنجا بود . بعد رفت. امیر هم بدرقه اش کرد تا دم در بیرون خونه. شیخ وحدت طبق معمول از امیر نمی پرسید این آقا چیکاره است برای چی اینجاست. اسمش چیه؟ چرا که این سوالات در روزگار مبارزه سوالات بی جا بود. هر کس به قدر خودش، خودش را معرفی می کرد. و اگر فرد ساکت می ماند کسی نمی پرسید.

سوال بی جا در عصر مبارزه خود ایجاد سوال می کرد و در طرف مقابل شک و تردید می آفرید. و نیز نشانه ی ناپختگی یا گاف دادن بود و حتی شبهه نفوذی بودن فرد را برملا می ساخت. علتش این است که سوال و پرسش های یک مبارز از فرد مقابل چه مبارز و چه مشکوک، از علائم اطلاعات گیری و تخلیه است. و این در رسم مبارزه شیوه ای ناپسند بود. خوب آن آقا رفت و شیخ و امیر به کار همیشگی شان مشغول شدند یعنی قرآن و نهج البلاغه. (دو کتاب مهم مبارزه با ستم و بیداد و نیز ترویج رسم و داد ).

تا وقت شام این درس ادامه داشت. سفره پهن شد و شام را تناول کردند. بعد از شام کمی نشستند و بعد وقت خواب فرا رسید. معمولا شب ها را اگر فردی خاص در جمع شان نبود، زود می خوابیدند. وحدت توی اتاقش در طبقه ی بالا و امیر رفت در اتاقش در طبقه ی پایین پیش زن و بچه هاش. وحدت برق را خاموش کرد و گرفت که بخوابد. اما خوابش نبرد و احساس کرد که برخلاف معمول آن شب، امیر برق اتاق پایین را خاموش نکرده است. چون انعکاس نورش از داخل حیاط پیدا بود. در حالی که همیشه همزمان این و وحدت خاموشی می زدند. وحدت همینطور در فکر فرو رفته بود و ساعت از 12 شب نیز گذشته بود، امیر زهتاپچی وارد اتاق شیخ شد. وحدت در رختخوابش بیدار بود هنوز. دید امیر اضطراب دارد و بعد رفت سمت تراس اتاق. به قول دارابکلایی ها دَربن یا درون ( به کسر واو ) یعنی زیر در و نزدیک و کنار در.

امیر در تراس را باز  کرد و به وحدت اشاره زد بیا اینجا. وحدت رفت. آرام به شیخ گفت اگر یک وقتی مامورین رژیم ریختند توی خونه شما سریع از این تراس برو روی دیوار همسایه و از آنجا بپّر روی تراس همسایه. این همسایه از خویشان ما هستند و الان خونه نیستند و خیالت راحت باشد. علت چی بود این نقشه کشیده شد؟

علتش این بود که امیر در دل شب برای وحدت فاش ساخت و گفت این آقای جعفری که اینجا بودند یک ماموریتی داشت باید همین امشب با ماشین من به شهرستانی می رفت و این ساعت باز می گشت. او هنوز برخلاف انتظار و موعد قرار یعنی 12 شب، بازنگشت که خبر ماموریت و سوئیچ ماشین را بیاورد.

به خاطر همین من امشب نخوابیدم و منتظر اون بودم. الان یک ساعتی از قرار مان گذشته است و او نیامد. پس احتمالات مختلفی وجود دارد. یکی اش این است که شاید ماشین توراه خراب شده باشد. ولی احتمال قوی ترش شاید این باشد توسط ساواک دستگیر شده باشد. پس اگر او را دستگیر کرده باشند دیر یا زور مامورین حتما می ریزند اینجا. زیرا ناچار است بگوید ماشین مال کیست. امیر برای وحدت این نقشه ی نجات و فرار را کشید و موضوع را دقیق فاش ساخت و  رفت پایین پیش زن و بچه هاش.

شیخ وحدت هم بعد از رفتن امیر به پایین، مجددا لباسش را پوشید و کفشش را گذاشت روی تراس و با همان لباس بیرونی با حالت آماده باش رفت رختخواب اما خواب بی خواب چون کاملا منتظر است که چی می شود. شاید دوساعتی طول کشید که دید امیر باز آمد بالا و وارد اتاقش شد. منتهی این بار با چهره ی خندان. گفت به خیر گذشت. جعفری بازگشت. سپس وحدت با وحدت خاطر و انبساط ذهن و ابتهاج روح! گرفت خوابید و فرار هم بی فرار.

شیخ به دامنه می گوید: واقعا خدا در آن روزگار دلمان را محکم کرده بود... تا بعد... که شیخ وحدت باز به مشهد می کوچد و پس از سه ماه ماندن درآن شهر مقدس و دور از مرکز، باز به سمت ساری و قم حرکت می کند که در حین آمدن به ساری چند کیلومتر بعد از جنگل گلستان... عکس ها محرم پارسال 1392 نشست حلقه ی تکیه ی دارابکلا با شیخ وحدت با بحث های آزاد دینی.

حلقۀ تکیه دارابکلا

 

سرگذشت شیخ (60)


به نام خدا. قسمت 60. شیخ وحدت حالا سرآغاز تابستان سال 1357 باز برای حفظ امنیت و فریب دادن ساواک با خانواده به مشهد کوچ کرد. یادآوری کنم که از سوی ساواک، شیخ وحدت به عنوان یک عنصر انقلابی فراری ضد رژیم از کشور ممنوع الخروج گردید که شیخ وحدت بعدا" اسناد آن را با چشم خود در کتاب خاطرات آیت الله سیدکاظم نورمفیدی هم دید. دامنه تصویر این سند ساواک علیه ی شیخ وحدت را در موقع خود منعکس می کند.

او این بار اثاث منزلش در قم را با خود به مشهد نبرد. رفتند همان خونه ی آن پیرزن و پیرمردی که آنها به این زن مومن و با محبت بی بی خطاب می کردند. یک اتاق مجهز به ملزومات را این بی بی خوش مرام به آنها داد. این آخرین سفر شیخ به مشهد تا پیروزی انقلاب اسلامی بود. صبح زود روز 17 شهریور این سال آنها از مشهد به قصد ساری و سپس قم بلیط گرفتند و با اتوبوس راهی ساری شدند. نزدیکی های ساعت 2 بعد از ظهر از جنگل گلستان رد شدند و چند کیلومتر این سوتر رادیوی اتوبوس در اخبار ساعت 14 خبری از اوضاع تهران، البته به صورت سربسته پخش کرد. شیخ همان جا حدس زد و فهمید که باید یک خبرهای مهم و فاجعه آمیزی در تهران اتفاق افتاده باشد.

ساری که رسیدند بلافاصله رفت پیش رفقای سیاسی و نزدیکش یعنی مرحوم سید محمد منافی. آقای حسین روزبهی  و آقای امیر دلدار. در جمع این سه تن، آنها خبرهای کامل قتل عام مردم در میدان ژاله ی تهران در روز 17 شهریور را به شیخ وحدت دادند. شیخ وحدت هم با کسب اطلاع از این اقدام شوم رژیم و با تالّماتی روحی عجیب، بی هیچ معطلی زن و بچه هایش را اول در امان خدا و سپس خاندان ما و جناب آقای قربابعلی هادوی گذاشت و حرکت کرد به سوی تهران و صاف رفت خونه ی امیر زهتاپچی . در زد. امیر آمد دم در. چهره ی امیر را که دید، وحشت کرد.

چهره ای درهم آمیخته. چشمانی به گودی فرو رفته. روحیه ای بشدّت غمگین شده. حتی کمرش تا حدی زیاد خمیده شده. امیر با وضع و حال وقتی وحدت را دید، وی را با شوقی وصف ناپذیر در آغوشش کشید و شروع کرد به گریه. گریه. گریه. لَختی چنین طی کردند و دوتایی رفتند اتاق بالا که امیر آن را برای همیشه ی آن ایام تیره و تار و فرار، در اختیار شیخ وحدت گذاشته بود که این شیخ مبارز در به در ، در مرکز ایران هم یک کَهف و پناهی داشته باشد. امیر شروع کرد فضای وحشتناک میدان ژاله را برای شیخ شرح کردن. چون خود امیر در آن روز آنجا بود و در تظاهرات شرکت ملموس و فعالی داشت. گفت: " آقای وحدت من با چشمان خودم دیدم این جلّادان شاه با این تیربارهایی که قد فشنگ شان ده سانتی متره، مردم را به رگبار بسته بودند و قتل عام صورت دادند و مردم با بدنی خونین مثل برگ درخت به زمین می ریختند و خون تمام میدان را گرفته بود کسی نبود به داد این مردم برسد " .

این را گفت و کمی مکث کرد و آه سردی کشید و ناراحتی اش تشدید شد و با ندای خاص خطاب کرد به شیخ وحدت این را گفت که آن روزها خیلی ها در انتخاب این مشی  و یا ردّ آن کنکاش و حتی مخاصمه می کردند. یعنی امیر زهتاپچی این مشی را به شیخ گفت، با حدّت تمام گفت : "آقای وحدت با این وضعیت آیا جزء مبارزه ی مسلّحانه راهی هم وجود دارد؟ ".

امیر خشمگین شده بود و سر آخر این را گفت :"ما باید اینها ( عوامل رژیم) را بکشیم. ما نمی توانیم بی تفاوت از کنار اینها بگذریم ". 

شیخ وحدت در جواب امیر گفت: "شما فکر می کنید که اگر ما سلاح بگیریم کشتار آنها قطع می شود؟ یا این که در افکار عمومی دنیا، آنها برای کشتار خودشان توجیه پیدا می کنند و می گویند سلاح در برابر سلاح؟ اما امروز دست رژیم خالی ست. دیر یا زود در افکار عمومی مفتضح خواهند شد و نمی توانن این وضعیت را ادامه بدهند. راه درست همان است که آیت الله خمینی می گوید که ما با دست خالی بر اینها پیروز خواهیم شد".


دامنه یادش افتاده به سخن مهم شهید مصطفی (طلبه ی عارف الی الله) معاون شهیدحسین خرّازی فرمانده لشکر سپاه امام حسین(ع) استان اصفهان که در باره ی عاقبت جنگ گفته بود : "تن علیه ی تانک پیروز می شود" و شد هم. آری امیر زهتاپچی و شیخ ابوطالب وحدت آن روز تاریخی یعنی یک روز پس از قتل عام 17 شهریور میدان ژاله (که حالا گردیده میدان شهدای 17 شهریور)، با هم این مشاوره و تبادلات فکری را کردند و از هم خدا حافظی نمودند.

این آخرین دیدار این دو مبارز تا قبل از پیروزی انقلاب اسلامی بود. تا این که یک روز امیر زهتاپچی و شیخ وحدت همدیگر را... تا بعد. داستان امیر زهتاپچی دیگه بماند برای زمان خودش بعد از پیروزی انقلاب مردمی اسلامی ایران. خدا نگهدارتان. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد