روحانیت داراب‌کلا

شرح حال و موضوعات مرتبط ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

روحانیت داراب‌کلا

شرح حال و موضوعات مرتبط ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

سرگذشت شیخ وحدت 84 تا 93

سرگذشت شیخ وحدت (84)

شیخ وحدت؛ نماینده امام در جهاد سازندگی مازندران و جریان ابوذر ورداسبی

به نام خدا. اوائل سال 1358 با تاسیس جهاد سازندگی به عنوان یک نهاد انقلابی هم راستا با سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی، از تهران شخصی وارد ساری شد. در آن زمان محل مراجعه توی این گونه مسائل، بیشتر منزل مرحوم سید محمد منافی بود؛ از رفقای مبارز شیخ وحدت و رئیس بنیاد شهید مازندران. آن شخص آمده بود تا فردی را معرفی کنند به او برای نمایندگی امام خمینی در جهاد سازندگی مازندران. آقای منافی و برخی دوستان دیگر، آن روز شیخ وحدت را به آن شخص معرفی کردند. فامیلی آن شخص آقای صالحی بود.

شاید روز بعد بود (تردید از شیخ وحدت) که آقای منافی کسی را فرستادند دنبال شیخ وحدت. وحدت هم رفت پیش منافی. آقای صالحی هم بود. موضوع را مطرح کردند. وحدت در این که وارد کارهای اجرایی شوند، اصلا" اعتقادی نداشتند. باور شیخ این بود که روحانی شغل اصلی اش تبلیغ است. کار اجرایی برای آخوند زمانی ضرورت دارد که فرد دیگری نباشد و کارهای مهم بر زمین مانده باشد. وحدت همین مطلب را در آن جمع گفت و یادآور شد که در کل استان افراد زیادی هستند که می توانند با علاقه، این کار را بپذیرند. منتهی در آن سال شرائط به گونه ای بود که هر کس را لایق این کار نمی دانستند. زیرا اولا" باید شخص انقلابی می بود و ثانیا" چنین تیپ هایی در استان کم بودند. از این رو توی آن جلسه اصرار کردند که شیخ وحدت نمایندگی امام خمینی در جهاد سازندگی مازندران را بپذیرند. و وحدت نیز علی رغم میل باطنی خویش، ناچار شدند به خواسته ی آنها جواب مثبت بدهند. آقای صالحی از شیخ وحدت تشکر کرد و خداحافظی نمود و رفت تهران که برای شیخ حکم بگیرد و بیاورد.
هفته ی بعد آقای صالحی حکم نمایندگی امام خمینی در جهاد سازندگی مازندران را از طرف حجت الاسلام والمسلمین علی اکبر ناظق نوری برای شیخ وحدت آورد. وحدت نیز بلافاصله مشغول به کار شد. تا آن زمان هنوز جهاد سازندگی ساختمان مجزّایی نداشت و در استانداری مستقر بود. در شورای جهاد سازندگی نیز استاندار و نماینده ی دولت حضور داشتند.
در ابتدا لازم بود شیخ وحدت با اعضای شورای جهاد تشکیل جلسه دهد. نیز چارچوب های کار این نهاد انقلابی _ مردمی را مشخص سازد. همچنین مسولیت های افراد را از هم متمایز سازد. جایی را برای استقرارش بیابد. برای همه ی شهرهای استان، شورای جهاد ایجاد کند. بنابراین جلساتت متعددی را در استانداری مازندران تشکیل داد. استاندار آن زمان شخصی به نام آقای طباطبایی بود که از عناصر نهضت آزادی بود.
آقای طباطبایی استاندار مازندران دوستانی داشت که به او مشورت می دادند و مرتبا" به ساختمان استانداری می آمدند و و در ساعات اداری در آنجا حضور داشتند. یکی از آن مشاوران معروف آقای ابوذر ورداسبی بود. اهل جویبار. که زندگی سیاسی و سرانجام زندگی سیاسی وی برای سیاسیون آشناست. شیخ وحدت اولین بار ابوذر ورداسبی را در استانداری دید و در آنجا آقای اکبر حیدری از رفقای معروف شیخ وحدت ایشان را به شیخ وحدت و شیخ را به ابوذر ورداسبی معرفی نمود. اکبر حیدری که معلم سیاسی مشهور ساری بود، سوابق ابوذر ورداسبی را به شیخ وحدت که با آن سوابق آشنا بود گفت و از سوایق شیخ وحدت هم که معلوم نبود تا چه میزان برای ابوذر ورداسبی روشن است، به ایشان گفت.
از نطر شیخ وحدت، آقای ابوذر ورداسبی در آن زمان خودش یک شخص مستقلی بود. وابستگی به هیچ گروه و سازمانی نداشت. دو بار هم که دستگیر شده بود و به زندان رفته بود، استقلال خودش را حفظ نموده بود. بعدها شرائط به گونه ای شد در جویبار و قائم شهر و اطراف، که ورداسبی به موضع افتاد و این موضعگیری ها از سوی او و طرف مقابل، هر روز بیشتر می شد و زاویه ها، هی دائم بیشتر و عمیقتر؛ تا جایی که ایشان را بالکُل از جمع انقلابیون وفادار به انقلاب و نظام بیرون انداخت و شد آنچه که شد!! (یعنی شرکت او سال 1367 در عملیات فروغ جاویدان سازمان منافقین در کِرند غرب و چهار زبَر باختران و عملیات مرصاد ایران بر ضد آن که ابوذر ورداسبی هم در آن کشته شد. بگذرم که این بحثی طُوال می طلبد).

ابوذر ورداسبی (از جویبار مازندران) که سرانجام در مرداد سال 1367 همراه همسرش _فاطمه فرشچیان، فرزند محمود فرشچیان_در عملیات مفتضحانه ی فروغ جاویدان سازمان منافقین و عملیات غرور آفرین مرصاد رزمندگان غیور ایران علیه ی آنان، در حوالی کرمانشاه در نقطه ی چهار زبَر کشته شد. «او فعالیت‌های سیاسی خود را از سال ۱۳۴۶ و هنگامی که در دانشگاه تهران دانشجوی رشته حقوق بود، آغاز کرد. در اردیبهشت ۱۳۵۰ دستگیر شد و یک سال در زندان بود از همان سال‌ها به گروه مجاهدین خلق پیوست و مبارزه مسلحانه را در پیش گرفت. در سال ۱۳۵۳ هنگام دستگیری، به‌شدت مجروح شد و در ساواک تحت شکنجه قرار گرفت. در سال ۱۳۵۶ آزاد شد و به تألیف چند کتاب پرداخت. او با هیئت تحریریه انتشارات قلم همکاری داشت. در سال ۱۳۵۹ کاندیدای نمایندگی مجلس از قائمشهر بود. در سال ۱۳۶۵ به عراق رفت...»
یک روز در همین استانداری مازندران بعد از جلسه ی که شیخ وحدت به عنوان نماینده ی امام خمینی در جهاد سازندگی مازندران در آن شرکت می جست، ابوذر ورداسبی نیز در آن شرکت داشت. بعد از اتمام جلسه با حضور استاندار، آقای ابوذر ورداسبی آمد پیش شیخ وحدت و گفت: «آقای وحدت امروز ما طرف روستای اَسرم یک کارخانه ای ست (روبروی عبور اول روستای اسرم) که در آن کارخانه، یک انتخابات کارگری برگراز می شود، من می خواهم بروم آنجا و اوضاع را بررسی کنم اگر شما مایل هستید من دوست دارم در خدمت شما باشم. " شیخ وحدت گفت: ایرادی ندارد باهم می رویم.
ابوذر ورداسبی یک ماشین پیکان داشت و خودش هم راننده ی آن بود. نشست پشت فرمان و وحدت را سوار کرد و باهم دوتایی حرکت کردند به سوی اسرم. در بین راه شیخ وحدت از ابوذر ورداسبی پرسید: شما غیر از کار استانداری، کار فکری چکار می کنید؟ ابوذر ورداسبی به شیخ گفت: دو تا کار در دست دارم: یکی در رابطه با سربداران است و دیگری یک کاری ست در باره ی...



ابوذر ورداسبی جویباری

ادامه ی زندگی پرماجرای شیخ وحدت و چگونگی داستان ابوذر ورداسبی با شیخ وحدت در قسمت بعد


سرگذشت شیخ وحدت (85)


ادامۀ جریان ابوذر ورداسبی

به نام خدا. آری در قسمت 84 گفته شد که: در بین راه شیخ وحدت از ابوذر ورداسبی پرسید : شما غیر از کار استانداری، کار فکری چکار می کنید؟ ابوذر ورداسبی به شیخ گفت : دو تا کار در دست دارم: یکی در رابطه با سربداران است و دیگری یک کاری ست در باره ی نهج البلاغه که مشغولم.

ابوذر ورداسبی جزئیاتی از هر دو کارش را به شیخ وحدت گفت که 
در یاد شیخ نمانده است. ورداسبی تا توضیحات دو کارش را کامل برای شیخ وحدت کند، رسیدند به اسرم و وارد کارخانه ی روغن نباتی آنجا شدند. کارگران صف بسته بودند برای شرکت در رای دادن شورای کارگری. وحدت و ورداسبی نزدیک شدند به آن جمع. ابوذر ورداسبی رفت توی جمع کارگران شرکت کشت و صنعت اسرم که برای آنها سخنرانی کند. ایشان که میان کارگران رفتند، شیخ وحدت رفت به سمت حیاط شرکت. آرام آرام قدم می زد تا ابوذر ورداسبی سخنرانی اش به اتمام برسد و برگردد.
شیخ در حال قدم زدن بود که دید آقای سید مرتضی شفیعی دارابی از شاغلین شرکت و برادر جناب حجت الاسلام والمسلمین شفیعی مازندرانی، نزدیک شد و سلام داد و دست داد به شیخ وحدت و خوش آمد گفت. با هم احوالپرسی کردند و چند دقیقه ای قدم زدند و سید مرتضی برگشت توی جمع کارگران. شیخ وحدت تنهایی به قدم زدنش ادامه داد و مدت زیادی طول نکشید که ابوذر ورداسبی برگشت و عذرخواهی نمود از این که وحدت معطّل ایشان شدند. شیخ و ابوذر برگشتند ساری. تمام آشنایی شیخ وحدت با ابوذر ورداسبی همین مقدار بود. چرا که بعد از چند روز اتفاقاتی برای خود شیخ وحدت پیش آمد که دیگر به استانداری نرفت و آقای ورداسبی را هم دیگر ندید.

اما آن اتفاقات علیه ی شیخ وحدت چیه؟

چند ماهی از تشکیل جهاد سازندگی به نمایندگی شیخ وحدت در استانداری مازندران نگذشته بود که دید یک روزی از تهران یک روحانی که شیخ وحدت ایشان را از قبل می شناخت و اهل روستای اَرا کیاسر بود به اسم آقای قادری، آمد ساری. خودش را به شیخ وحدت معرفی کرد و گفت من از طرف آقای ناطق نوری آمدم. وحدت گفت: خوش آمدید. آن دو باهم رفتند منزل شیخ وحدت واقع در خیابان نادر (جمهوری اسلامی) جنب کتابخانه ی عمومی پشت مدرسه ی علمیه ی رضا خان یا سعادتیه ی ساری. آقای قادری به شیخ گفت: آقای وحدت تو چکار کردی که این همه با تو مخالفت می کنند!؟ وحدت گفت: قضیّه چیه؟ قادری گفت: بسّ که برای آقای ناطق نوری زنگ زدند که ایشون عاصی شدند و من را فرستادند تا از نزدیک شما را ببینم که قضایا چیه که این همه با تو مخالفت می ورزند؟

قضایا را بلاخره آن شب شیخ و قادری نشستند تا دیروقت. و چند و چون آن را با هم بررسی کردند. شیخ وحدت در مجموع احساس کرد این بندگان خدا در مضیقه اند و طرف هایی که با شیخ وحدت مخالفت می کنند پیش آقای حجت الاسلام والمسلمین ناطق نوری، بسیار مُصرّند که کسی دیگری را جایگزین شیخ وحدت در سِمت نمایندگی امام در جهاد سازندگی مازندران کنند. منتهی آقای ناطق نوری به این نتیجه نرسیده بود که شیخ وحدت در نمایندگی امام نباشند.

شیخ وحدت آن شب به آقای حجت الاسلام قادری گفت: " واقعا" جناب آقای ناطق نوری اگر فکر می کنند که مصلحت این است که کس دیگری را جای من بگذارند ولی اخلاقا" روا نمی دارند که من را بردارند؛ من برای این که ایشان راحت باشند مسیر را برای وی باز می کنم. چون من خودم شخصا" پیش از این که حکم نمایندگی امام از طرف ایشان صادر شود، به دوستان گفته بودم که من رَغبت چندانی به کارهای اجرایی ندارم. لذا برای من خیلی آسان است که استعفا بکنم و راه را برای تصمیم ایشان باز کنم. " .

آقای قادری تشکر کرد و گفت: ما راضی به این کار نیستیم. فقط خواستیم شما را از نزدیک ببینیم. و چند و چون قضایا را شناسایی بکینم. قادری خداحافظی کرد و رفت تهران. شیخ وحدت هم از صبح آن شبِ نشست، تصمیم گرفت که به محل کارش واقع در استانداری مازندران نرود و نرفت. یک چند روزی گذشت و دوستان شیخ زنگ زدند و گفتند شما چرا به محل کار نمی آیید؟ وحدت گفت: من انصراف دادم. آری به همین سادگی شیخ وحدت از ادامه ی کار منصرف گردید تا راه را برای دیگران باز بگذارد. 
در قسمت بعدی وارد مسائل سال 1359 شیخ وحدت می شویم

 

سرگذشت شیخ وحدت (86)
به نام خدا. حالا سال 1359 است و اولین انتخابات مجلس شورای اسلامی برگزار می شود. تا پیش از برگزاری انتخابات همه ی گروه ها متحد بودند و یدِ واحده. وقتی کاندیداها خود را معرفی کردند طبیعی بود که سلیقه های مختلف خود را نشان دهند. منتهی چون هنوز تمرین دمکراسی نداشتیم، همه از یکدیگر انتظار داشتند که سلیقه ی مخالف او هم به همان کاندیدایی رای دهد که او می پسندد. چون این انتظار انتظاری بی جا بود، بلاخره بناچار هر سلیقه ای به دنبال کاندیدای خود رفت و تقریبا" دست به تخریب کاندیدای مقابل زد و این سنتی شد که متاسفانه هنوز که هنوزه استمرار دارد. در ساری هم همین اتفاق افتاد و دو دسته شدند و این مبدائی برای ایجاد اختلاف و شقاق میان انقلابیون شد. در حالی که همه ی آنها انقلاب و نظام و امام و قانون اساسی را با تمام وجود قبول داشتند. بگذریم که برخی گروه ها یا الحادی بودند و یا التقاطی که نه قانون اساسی را قبول داشتند و نه نظام و امام و ارزشهای اسلامی را.

شیخ وحدت و جمع رفقای سیاسی وی هم در ساری روی یک کاندیدایی تمایل داشتند و در دارابکلا و ساری آقایانی که متمایل به کاندیدای دیگر بودند این سلیقه ی شیخ وحدت و دوستان او را نپذیرفتند و کم کمَک یک جریانی در دارابکلا که مرتبط با همین جریان ساری بود علیه ی شیخ وحدت شروع کردند به سمپاشی. البته اوائل این سمپاشی چندان پررنگ نبود ولی آرام آرام ظرف یکی دو سال حادّ شد.

شیخ وحدت ( ابوطالب طالبی دارابی ) بعد از این که از سمت نمایندگی  امام در جهاد سازندگی مازندران انصراف و استعفا داد، سریعا" برنامه ریزی کرد برای کارهای فرهنگی و فکری. و شاید تمام وقت خودش را ممحّض کرد برای آموزش و پرورش انقلابیون ساری. کلاس های مختلفی تشکیل داد. یکی از کلاس ها در یک مدرسه ای در محوطه ی امام زاده یحیی ساری برگزار می شد که خانم ها و آقایان در آن شرکت داشتند به صورت جداگانه. در هر کلاس 50 نفر حضور می یافتند. کلاس دیگرش در داخل یک مدرسه ای در انتهای خیابان قارن در نزدیکی خیابان فرهنگ ساری منعقد می شد. این کلاس بطور مستمرّ برگزار می گردید. در تابستان که مدارس تعطیل بود کلاس های شیخ وحدت در مدارس برگزار می شد ولی با آغاز فصل مدارس، کلاسهای وی در درون مساجد و تکایا ایجاد می شد مثل حسینیه ی ارشاد دروازه بابل ساری. یک کلاس نیز در دانشسرای مشکین فام سورک بادله و کلاس بعدی اش نیز در دانشسرای تربیت معلم خزرآباد ساری برگزار می شد. همچنین کلاس هایی که برخی از نهادهای انقلابی برای نیروهای خودشان برگزار می کردند شیخ وحدت را معمولا دعوت می نمودند، تدریس کند. علاوه بر این، منبرهای مختلف توی ساری می رفت و از وی دعوت می کردند. طی چند سال نیز دهه ی عاشورا و ماه رمضان را در روستای هولا ساری منبر می رفت و یک سال هم در روستای مرزرود ( مرزید ).

این کارهای متداول شیخ وحدت تا نیمه های سال 1361 به صورت آرام پیش می رفت. از نیمه ی دوم سال 1361 یک روز یکی از دوستان صمیمی شیخ وحدت که معاون تربیتی آموزش و پرورش استان مازندران بود، آقای ابراهیم عسکری پور، ( لینک داستان او و شیخ وحدت را در زیر همین پست در سمت راست جلوی دنبالک ها  آورده ام) یک پاکتی مفتوح و بازشده را داد دست شیخ وحدت و گفت : این را بازکن بخوان. وحدت پاکت بازشده را گرفت داخلش اعلامیه ای بود در آورد و خواند دید متنی است علیه ی خودش. از اول تا آخر آن را خواند. پای اعلامیه علیه ی شیخ وحدت هم نوشته بود: جمعی از طلاب ساروی. ( سند ضمیمیه شده ی زیر هیمن پست ). توی این اعلامیه هر چه دلشان خواست علیه ی شیخ نوشته بودند که فلانی آدم بسیار خطرناکی ست و نیز قبلا" طی یک جلسه ای با شش دلیل آقای حجت الاسلام والمسلمین سید علی صباغ دارابی ضدّیت او را با روحانیت و وابستگی اش را به جریان سازمان منافقین اثبات کرده است و چند مورد دیگر... که در متن سند زیر آمده است. و هشدار داده بودند که مراقب باشید یک " کلاهی " دیگری که واقعه ی 7 تیر را بوجود آورد، پدیدار نشود. این اعلامیه را شیخ وحدت خواند و بعد به آقای عسکری پور گفت: " این اعلامیه ار کی تا حالا شروع شده است؟ ". عسکری پور گفت: " این خیلی وقت است شروع شده. برای خود من تا الان چند پاکت فرستاده شد. "
وحدت بعدا" آمد در یک جلسه ای که مرحوم سید محمد مناقی هم در آن حضور داشت. اعلامیه علیه ی خود را به آنها نشان داد. همه خندیدند و گفتند: " تو مگر خودت خبر نداری؟ ". وحدت گفت نه. من امروز آقای عسکری پور مرا در جریان گذاشت. گفتند: این پاکت خیلی وقت است که همینطور برای ما ارسال می شود؛ از کجا پخش می شود معلوم نیست!! وحدت حالا خبر ندارد که این تا چه اندازه تکثیر و بسته بندی و پخش شده است. دیگر آنقدر این اعلامیه علیه ی شیخ وحدت فرستاده شد به اینور و آنور، که حدی نداشت. گاهی با نام جمعی از طلاب ساروی مقیم قم. گاهی با عنوان طلاب ساروی مقیم مشهد. گاهی به نام پیروان ولایت فقیه. ( عین آن در سند زیر آمده است ) اینها یواش یواش به صورت گسترده تر پخش می کردند. حتی سرِ کلاس های تدریش شیخ وحدت این اعلامیه ها توزیع می شد.  گاهی اصلا سرِ کلاس درس وی، با شیخ بر سر آن صحبت می کردند که جریان چیست و از کجا آب می خورد؟ اندک اندک این اعلامیه ها علیه ی شیخ وحدت تاثیر خودش را گذاشت و تردیدهایی را در ذهن برخی از کسانی که تا آن روز سر کلاس درسش شرکت می کردند، ایجاد کرد.

توی دارابکلا، شیخ وحدت برایش کاملا محسوس بود که بعضی ها نگاه شان به وحدت حرف می زند! گرچه در ظاهر چیزی عنوان نمی کردند. در برخی از مجالس خانگی به وحدت رسیده بود که آنها بشدت شیخ وحدت را دشنام می دهند. ( در یک جلسه در همان سال های تهمت و افترا و شب نامه نویسی ها، دامنه خود حیّ و حاضر بود که یکی به نام  " آقای ... " با پرخاشگری گفت" " شیخ وحدت بی شرف و ... است. " ). بلاخره سمپاشی ها علیه ی شیخ باعث شد که کم کم شیخ احساس کند که در برخی از این کلاس ها ممکن است درگیری فیزیکی میان طرفداران او و مخالفین رخ دهد. شیخ به هر شکلی بود کلاس ها را تا پایان دوره ی تحصیلی ادامه داد. و تابستان سال 1361 فشار بر شیخ آنقدر زیاد شد که توی همین دارابکلا رو در روی شیخ وحدت به او اهانت می شد. و حتی یکی از پیرمردها به نام " آقای ... " که تحت تاثیر تبلیغات سوء قرار گرفته بود، آمد به شیخ گفت: " آق شخ طالب، تو روحانی نما هستی؟ " وحدت به او یک نگاهی انداخت و لبخندی زد و سکوت نمود.  اعلامیه ها باعث شد که همه ی طلاب و روحانیون توی ساری و دارابکلا و خیلی از جوان های دیگر رابطه ی خود با شیخ وحدت را قطع کردند.

وحدت وقتی دید این تبلیغات سوء تاثیر خودش را گذاشت تصمیم گرفت...

سید جعفر حاتمی. جعفر آهنگر. شیخ وحدت.عروسی پسرم عارف. قم 9 اسفند 1393. تالار آفتاب. عکاس: سیدعلی اصغر


سرگذشت شیخ وحدت (87)
به نام خدا. شیخ وحدت بعدها وقتی دید این تبلیغات سوء تاثیر خودش را گذاشت خودش عمدا" تصمیم گرفت روابط خود را با همه ی کسانی که احتمال می دادند ممکن است دغدغه یا نگرانی این داشته باشند در ارتباط شان با شیخ، قطع کرد. برای این که فکر می کرد رابطه ی با آنها به ضررشان تمام شود و مورد تهمت قرار گیرند. ( دامنه: هنور هم شیخ رعایت می کند در نقل خاطرات اسم برخی ها را عمدا" نمی آورد ).
حالا تابستان 1361 از راه می رسد. دیگر شیخ از سیل نامه پراکنی ها علیه ی خود، مستاءصل می شود. مرداد ماه این سال فشار بر شیخ وحدت چنان شدید شده بود که وی ناچار شد بیاید قم خانه ای اجاره ای پیدا کند و از ساری کوچ کند و اثاث خانه و خانواده را باز نیز به قم برگرداند. آمد قم. گشت و گشت و گشت تا خانه ای بیابد. چند روزی طول کشید ولی خانه ای پیدا نکرد. برگشت ساری.
یک روز بعد از ظهر بود نشست سر نمازش. بعد از نماز دست به دعا برداشت و گفت : " خدایا کمکم کن ". همین. همان شب، پسر عمه ی مان جناب حجت الاسلام والمسلمین آق سید جواد شفیعی دارابی ( آق شفیع ) از قم برای خواهرشان که همسر حاج آقا مومنی ست، زنگ زد و گفت : " امروز غروب یک خانمی " ... " که همسر حجت الاسلام آقای فرحی است، آمدند خونه ی ما، و یک کلیدی را گذاشتند اینجا و گفتند کلید خونه ای است مال من. شما اگر کسی را داری، به او اجاره  بده. پس به آق شیخ طالب ( وحدت ) اطلاع بدید اگر این خونه را می خواهد بیاد قم بگیرد. "
شیخ وحدت چون آن سال توی خانه ی آقای برزگر در کوی کارمندان در منطقه ی راه آهن ساری مستاجر بود و همسایه ی جناب حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ علی مومنی رئیس نهضت سواد آموزی مازندران (داماد  مرحوم عمه ی مان) این خبر را فورا" به  ایشان منتقل کردند.
آری، دعایی که از دل شیخ وحدت در بعد از نماز ظهر آن روز  برخاسته بود به سوی آسمان و پیشگاه خدا، اجابت شد. چون آن چند روزی که در مرداد ماه شیخ به قم آمده بود تا خانه ای پیدا کند، توی خونه ی آق شفیع وارد شدند و آنجا بودند؛ ایشان از این رو در جریان قضیه بودند که شیخ وحدت در پی منزل اجاره ای در قم است. وحدت حالا در اواخر مرداد 1361 که ماه رمضان است و قم نیز داغ داغ مجبور به ترک و کوچ از ساری و دیار دارابکلا می شود. تا خانه ای که جناب آق شفیع شفیعی پسر عمه ی بزرگوارمان برای شیخ وحدت تهیه کرد را تجویل بگیرد. در ایام مبارزه و زندگی مخفی شیخ وحدت نیز، منزل آق شفیع یکی از پناهگاه های امن وی بود. تا بعد که داستان هنوز پرماجراتر می شود و پیچ در پیچ تر.

شیخ وحدت و حجت الاسلام والمسلیمن سیدجواد شفیعی دارابی (آق شفیع) قم. مراسم عقد پسرم عادل. زمستان 1392 . عکاس: حاج احمد

سرگذشت شیخ وحدت (88)
سال 1361 شیخ وحدت در دادگاه انقلاب قم احضار و بازجویی می شود!!

به نام خدا. فضای آن روزها علیه ی شیخ وحدت طوری شده بود  که ادامه ی کار فرهنگی برای وی ناممکن شده بود. لذا راهی جز ترک منطقه و مهاجرت به قم برای وی وجود نداشت. دو هفته مانده به ماه رمضان سال 1361 شیخ اثاث و خانواده را منتقل کرد به قم و در همان خونه ای که حجت الاسلام آق شفیع شفیعی برایش تدارک دید، سُکنی گزید.
این خانه در منطقه ی یخچال قاضی قم در نزدیکی بیت امام خمینی قرار داشت. به لحاظ مکانی بسیار جای مناسبی بود. هر چند خود خونه به اصطلاح کلنگی و قدیمی بود ولی برای شیخ کاملا مطلوب بود. بعد از استقرار در آن خانه، ماه رمضان فرا رسید. مرداد ماه 1361. هوا بسیار گرم بود. در این زمان وی سه بچه داشت: معصومه، محسن، احسان. روزها آب قم قطع می شد. یک دستگاه کولر آبی در پشت بام و در طبقه ی دوم قرار داشت و با قطع آب؛ از آن باد گرم می آمد. وحدت در طول ماه رمضان برای این که بچه ها گرما زده نشوند، روزی سه بار از زیر زمین ساختمان با دست آب پر می کرد در ظرف ده لیتری و چندین پله ی زیر زمین و طبقه اول و دوم را طی می کرد و از آنجا نیز با نردبان آب را به پشت بام می رساند و تشت کولر را با دست، پر از آب می کرد تا بچه ها در اثر گرما تلف نشوند.
فشار زیادی بر وحدت وارد می شد با دهان روزه. ولی چاره ای نبود. برای این که بچه ها طاقت گرمای شدید قم را نداشتند باید این کار صورت می گرفت. یا این حال یک شب بعد از نماز مغرب و عشاء که شیخ به مسجد رفته بود و برگشت خانم و خانه اش را آشفته دید، گفت احسان دارد از دست می رود. شیخ که تازه لباس از تن به در کرده بود، احسان را با وضعیت بحرانی اش که دید، بی درنگ بچه را بغل کرد و با سر و پای برهنه از خانه زد بیرون و به طرف بیمارستان دوید. خوشبختانه بیمارستان در 300 متری خونه اش بود. ( بیمارستان فاطمی در میدان روح الله فعلی که الان سازمان انتقال خون شد). آنجا با تزریق آمپول و سرم، احسان را که نردیک بود به کُما برود، بیرون آوردند. شاید دو ساعتی به طول انجامید تا حالش بهتر شد. وحدت که کاملا بی قرار شده بود، یادش رفته بود روزه است و گرسنه و تشنه! بلاخره آن شب به خیر گذشت و بچه را آورد خانه.  احسان هم اکنون با مدرک فوق لیسانس وکیل دادگستری ست در قم. به هر حال تابستان سختی بود ولی در عین سختی در کام شیخ وحدت بسیار شیرین بود که افضلُ الاَعمال اَحمزُها : برترین عمل ها سخت ترین آن است.
باز برای شیخ وحدت زمان تنگدستی و قناعت فرا رسید. روز 23 ماه رمضان از طرف یکی از بزرگان که وحدت را می شناخت و خدایش رحمتش کند، توسط پسرش دو تا کارت غذا آوردند دم در دادند به خانواده ی شیخ وحدت. شیخ که از بیرون به منزل بازگشت کارت را بُرد چلوکبابی نزدیک حرم دو تا برگ به ایشان دادند. افطار آن روز برای شیخ وحدت شون لذت غذای بهشت را داشت. این سومین غذایی به این لذیذی برای شیخ بود تا این زمان.
شیخ شب های ماه رمضان را تا وقت آدای نماز صبح نمی خوابید. به مطالعه و ذکر و دعا و می پرداخت. بعد از نماز صبح تا ساعت نزدیک به 11 می خوابید. وحدت که از همه کس بُریده بود و تنهای تنها شده بود؛ جز خدا کسی آشنا نداشت. خدا هم بندگانش را مراقب است. هوَ اَقرب الیکم مِن حبل الورید. در چنین حالاتی انسان نزدیکی به خدا را با تمام وجود حسّ می کند.
صبح 24 ماه رمضان شیخ در خواب می بیند کسی به وی چهار بار گفت : اِنتظر الفَرج: منتظر گشایش باش.  یعنی سختی ها خواهد گذشت. البته اینها حالاتی ست که برای هر کسی در شرائط اضطرار قرار گیرد به نوعی قابل تجربه است که انسان را مقاوم می کند. نشاط را می افزاید. خستگی را از تن بیرون می کند و آدمی را به استقبال از سختی ها  گسیل می دارد. با این وضعیت ماه رمضان به پایان رسید. چنان ماه رمضانی برای شیخ دیگر تکرار نشده است.
درس های حوزه همیشه پیش از مهر ماه شروع می شود یعنی اواسط شهریور. با آغاز درس ها در حوزه ، وحدت خودش را آماده کرد برای تحصیل. دیگر شرائط برای شیخ به گونه ای بود که باید ممحّض در تحصیل می شد. و شد. از سال 1361 تا سال 1369 تمام وقت خودش را گذاشت برای تحصیل و تدریس. به این صورت در درس ها حضور یافت: درس خارج اصول مرحوم آیت الله فاضل لنکرانی. درس خارج فقه مرحوم آیت الله حسینعلی منتظری. درس فلسفه و عرفان آیت الله حسن حسن زاده آملی. و تدریس در مدارس مختلف حوزه.
اما تقریبا" نیمه های مهر ماه سال 1361 بود که یک روز برگه ی  احضاریه ای از دادگاه انقلاب بخش مربوط به روحانیون را به در خونه ی شیخ وحدت بردند و تحویل خانم شیخ دادند. البته در پاکت بسته بود. وحدت که از قبل توسط آشنایان با خبر شده بود که آن کسانی که علیه ی وی فعالیت می کردند در اداره ی اطلاعات ساری که آن زمان زیر نظر سپاه بود، پرونده ای علیه ی وی درست کردند تا وی را بازداشت کنند، اینک همان پرونده به قم گسیل و در اینجا به جریان افتاد و شیخ به دادگاه فرا خوانده شد. شیخ رفت دادگاه انقلاب قم واقع در طبقه ی دوم پاساژ حضرتی روبروی شیخان. بقیه ی ماجرا و چند جلسه بازجویی و ... در قسمت 89.
 
سرگذشت شیخ وحدت (89)

به نام خدا. شیخ از بیرون که به منزل برگشت، دید یک پاکت بسته به منزل آوردند و تحویل خانمش دادند. هیچ کس از درون پاکت بسته شده، خبری نداشت حتی خانمش. وحدت پاکت را باز کرد، دید احضاریه ای از سوی دادگاه انقلاب قم بخش امور روحانیون است. روی احضاریه نوشته است در فلان روز و فلان ساعت، در فلان جا مراجعه کنید.
برای شیخ از قبل نیز این احتمال برآورده شده بود. زیرا از برخی آشنایان خود باخبر شده بود آقایانی که علیه ی وی در ساری فعالیت می کردند یک کار دیگری را هم در دستور کار دارند و آن این که علیه ی وی پرونده ای در اداره ی اطلاعات قم ایجاد کنند، که کردند. فضای آن سال هم بشدت تیره و تار و ملتهب بود. زیرا واقعه ی انفجار مقر حزب جمهوری اسلامی و شهادت 72 تن جوّ عمومی کشور را امنیتی ساخته بود.
آری؛ وحدت بی آن که موضوع احضار به دادگاه انقلاب را به کسی بگوید حتی به خانواده اش، خود را در روز مقرّر به دادگاه رساند. در طبقه ی دوم پاساژ حضرتی قم. ( عکس زیر ). رفت داخل اتاق بازجویی. دید یک روحانی به عنوان بازجو نشسته است و شروع کرد به بازجویی و سوال و جواب خواستن. دیگر در اوائل انقلاب بی آنکه تفهیم اتهام بکنند، یا یک توجیهی بکنند که چرا شخص را احضار نموده اند، تا لااقل خود متهم بداند برای چی احضار شده است؛ در کار نبود. تقریبا" یک ساعت شیخ توسط آن روحانی بازجویی شد. وقت به اتمام رسید ولی بازجویی خاتمه نیافت. بنا شد که طی یک احضاریه ای دیگر، شیخ را برای بازجویی دوم مطلِع کنند. ( دامنه در حین مصاحبه یا شیخ وحدت، یادش افتاد به بازجویی های هشت مرحله ای ساواک شاه از شیخ وحدت در زندان اوین! در سال 1354 ).

شیخ وحدت و شیخ باقر (اخوان دامنه)
شیخ وحدت بی هیچ دغدغده ای از دادگاه آمد بیرون و منتظر ماند. تا این که یک روزی دیگر احضاریه ی دوم به دستش رسید و رفت دادگاه. باز نیز بازجویی شد و ناتمام. قرار گذاشتند احضاریه ی سوم نیز ارسال می شود. در بازجویی سوم نیز وحدت حاضر شد و یک ساعت به انواع سوالات پاسخ داد. این بار گرچه بازجو دیگر نگفت بازجویی تمام شد ولی وحدت حس کرد دیگر کار بازجویی به آخر رسید.
مجموعه ی سولاتی که طی سه جلسه بازجویی از وی کرده بودند، این بود که به تعبیر شیخ وحدت : " جز نام تفتیش عقاید، هیچ نامی دیگر نمی توان بر رویش گذاشت. " یعنی همان دادگاه مشهور انکیزیسیون یعنی تفتیش عقاید و آراء:
"Inquisition" در قرون وسطی توسط روحانیت منحَط و منجمد کلیسا. 
ادامه ی این ماجرا در قسمت 90.

سرگذشت شیخ وحدت (90)

شرح دادگاه محاکمه ی شیخ وحدت در سال1361

به نام خدا. بعد از جلسه ی سوم بازجویی که یاد شیخ وحدت نیست دقیقا چه زمانی طول کشید، بلاخره احضاریه ی چهارم را آوردند دم در خونه اش تحویل دادند. از وی خواسته شد ساعت 3 و نیم بعد از ظهر در دادگاه حاضر شود. وحدت سرِ ساعت رفت به جایی که احضار شد. حدود 20 دقیقه ای توی راهرو روی صندلی نشست. بعد از 20 دقیقه آن روحانی بازجو وارد شد و رفت توی اتاقش. شاید یک ربع ساعتی طول کشید آن بازجو از اتاقش بیرون آمد و به وحدت اشاره کرد همراه من بیا. با هم رفتند انتهای راهرو. به فاصله ی چند متر، یک اتاقی درش باز بود و سالن مانند بود. بازجو وارد شد و اشاره کرد شیخ هم وارد شد.
روبرو یک میز گذاشته بودند. کسی توی سالن دادگاه نبود. روبروی میز هم تعدادی صندلی ردیف کرده بودند. بازجو جای وحدت را نشان داد. وحدت رفت نشست. چند لحظه بعد دو نفر وارد شدند. یکی یک جوانی بود شخصی. و دیگری مرحوم آیت الله شیخ حسن تهرانی. همان کسی که شیخ وحدت در سال 1353 از مشهد به قم برگشت، به همراه دو نفر ار دوستانش پیش ایشان درس شروع کرده بودند. او همان کسی ست که در زمستان سرد همان سال 1353 به خاطر این که وحدت لباس گرم نداشت، 200 تومان به شیخ وحدت داده بود تا لباس گرم برای خود تهیه کند. این آیت الله همان کسی ست که رئیس ممتحنین در حوزه ی علیمه بود و ورق های امتحانات را آورد خونه و از وحدت در خانه ی خودش امتحان گرفت و اسم وی را در نام شهریه ثبت نمود.
آیت الله شیخ حسن تهرانی وارد شدند و رفتند پشت میز نشستند. آن جوانک هم سمت چپش نشست. و این آقای بازجو در سمت راست ایستاد. شیخ وحدت تازه حالا فهمید که قاضی این دادگاه استاد وی آقای تهرانی ست. البته ایشان وقتی در جایگاه قاضی نشست و نگاهش به وحدت افتاد؛ طبیعتا باید شیخ را شناخته باشد. ولی یک قاضی حق ندارد، در جایگاهی که نشسته است طرف را با دید آشنا، شاگرد و استادی و از این قبیل نگاه کند. لذا نگاه او به وحدت، نگاه یک قاضی با یک متّهم بیگانه بود. اصلا" چهره ی آشنا به خودشان نشان نمی داد و حق هم همین بود. بلاخره توی این دادگاه همین چهار تن بودند.
ایشان به بازجو رو کرد و گفت شروع کنید. بازجو از جیب خودش یک برگه ای را در آورد و شروع کرد به خواندن. یک چند سطر را که خواند وحدت فهیمد که بازجو در مقام دادستان قرار گرفته است و برای شیخ وحدت کیفر خواست صادر کرده است. و این برگه ای که دارد می خواند کیفرخواست وحدت است.
حالا شما تصور بکیند کیفرخواستی علیه ی وحدت صادرشده است که به وی قبلا ابلاغ نشده. نه وکیل دارد و نه مطلع بود از متن کیفرخواست. او شروع کرد به خواندن. وحدت هم گوش می کرد. جزئیات آن حالا در یاد شیخ نمانده است. فقط این جمله در ذهنش مانده که در پایان کیفرخواست این را خوانده است : " من از دادگاه می خواهم متّهم مورد اشاره را به اشدّ مجازات محکوم کنید. " و آن شخص کیفرخواست را تمام کرد. شیخ وحدت بعد از شنیدن کیفرخواست که اشدّ مجازات طلب شد، توی ذهنش این آمد که اشدّ مجازات یا اعدام است و یا چندین سال محکومیت زندان.
واقعا" در آن وضعیت، شیخ وحدت در اوج تنهایی حیرت کرده بود. سکوت در فضای دادگاه حاکم شد. ناگهان صدای قاضی را شنید که خطاب به وحدت می گوید اگر شما از خود دفاعی دارید بیان کنید. شیخ مقداری مکث کرد و به قاضی گفت: " دو تا چیز برای من در این دادگاه مبهم است: یکی این که جمعی علیه ی من توطئه کردند، اعلامیه هایی پخش کردند. شب نامه توزیع نمودند. با امضاء های مختلف. توی آن اعلامیه ها با حیثیت من بازی کردند. من را قذف کردند. آن وقت به جای آن که آنها را احضار کنید و شلاق بزنید اینجا دارید مرا محاکمه می کنید؟ و اشدّ مجازات را آقای بازجو برای من درخواست کرده است ؟ "
وحدت وقتی این را گفت، قاضی رو کرد به بازجو که نقش دادستان را در این دادگاه بازی می کرد، گفت: مساله ی اعلامیه چیه؟ بازجو گفت: من نمی دانم. خبر ندارم. وقتی بازجو گفت من خبر ندارم. وحدت حیرت کرد و پیش خودش گفت وقتی توی این پرونده آن اعلامیه ها مطرح نیست، پس در آن چه چیزی وجود دارد!؟
مطلب دیگری که وحدت در دفاع از خود در دادگاه به قاضی گفت این بود: " به هر حال آقای بازجو اتهاماتی را متوجه ی من کرد. من سوالم این است که آن کسانی که مدعی این پرونده هستند، یعنی شکایت کنندگان، آنها کجا هستند؟ خود شکایت کنندگان باید به همراه شهودشان در دادگاه حضور داشته باشند. ولی من کسی را نمی بینم که در اینجا حضور داشته باشد. نتیجه اش این شد که آقای بازجو هم مدعی ست. هم شاهد است. هم دادستان است. و هم درخواست کیفر به حدّ اشّد می کند. "
آن جوانی که بغل آیت الله شیخ حسن تهرانی قاضی دادگاه محاکمه ی شیخ وحدت، نشسته بود، این سخنان وحدت را که شنید رو کرد به آقای تهرانی و گفت: حاج آقا، ایشان راست می گوید، باید شُکات حضور داشته باشند و گرنه نمی شود محاکمه کرد و حکم داد. ( دامنه بی طاقتی می کند برای افزودن یک متلک ناب در اینجا. پس بهتر است بگوید: عجب دادگاهی بوده این دادگاه دهه ی شصتی شیخ وحدت !! وای وای به حال بی کسان و آنهایی که حتی زبان نداشتند حرف بزنند!! ). سکوت شدید جلسه ی دادگاه را فرا گرفت. شاید ربع ساعتی ادامه یافت. بعد از مکث طولانی، آقای آیت الله تهرانی ختم جلسه ی دادگاه را اعلام کرد. وحدت آمد بیرون دادگاه. بازجو هم برگشت بیرون. وحدت به بازجو گفت: من الان باید چکار کنم؟ بازجو دادستان گفت : برید خونه تون. وحدت خداحافظی کرد و برگشت منزل. ولی همچنان در این فکر بود که اگر این اعلامیه ها و شب نامه ها در تشکیل این دادگاه نقشی ندارد، پس در پرونده وی چه چیزی وجود داردکه باعث این کیفر خواست شده است؟ 
ادامه ی ماجرای دادگاه در قسمت 91.
 
سرگذشت شیخ وحدت (91)
 
نتیجۀ دادگاه محاکمۀ شیخ وحدت در سال 1362

به نام خدا. حالا چند مدتی از ختم دادگاه محاکمه ی شیخ وحدت گذشته است و سال 1361 به سال 1362 منتهی شد. شیخ آن مدتی که در ساری بود، شهید حجت الاسلام والمسلمین سید احمد نبوی دوست صمیمی دوران مبارزه اش، فرمانده سپاه شهرکُرد استان چهارمحال و بختیاری بود. همزمان که شیخ به قم مهاجرت کرد، ایشان هم از شهرکُرد منتقل شدند به قم و فرماندهی سپاه قم را برعهده گرفتند. وحدت و شهید نبوی با هم رفت و آمد خانوادگی داشتند. ولی از قضیه ی دادگاه و اعلامیه ها و جوّسازی ها علیه ی خود را به شهید نبوی هیچ نگفته بود. ( عکس های شیخ و نیز شهید نبوی در بخش دنبالک ها، لینک شده است در زیر این پست سمت راست صفحه )
یک روز بعد از ظهر، وحدت رفت خونه ی شهید نبوی. منزل ایشان در آن زمان خیابان ارم کوچه ی آیت الله شریعتمداری بود. هر دو روی سکّوی خانه اش نشستند. شهید نبوی رو کرد به شیخ و گفت: " آقای وحدت، احساس من اینه که یک جریانی در منطقه ی شما علیه ی شما فعالیت های شدیدی دارند. قضیّه چیه؟ " وحدت گفت: " یه خورده بیشتر باز کن. من نمی دانم چیه. "
شهید نبوی گفت: "پرونده ی شما از دادگاه انقلاب قم جهت تحقیق فرستاده شد پیش ما. من هم دستور اقدام دادم. یک فرد تحقیق کننده را مشخص کردم. او را می فرستم که با شما صحبت کند تا پرونده را تکمیل کند. حالا فلان فلان ... جرات پیدا کردند؟ ".


وحدت در اینجا برای شهید نبوی لب به سخن بازنمود و جزئیات ماوقَع را برایش بازگو کرد. شهید نبوی فرمانده سپاه قم بشدت از آنچه شیخ بر زبان آورد ناراحت شد و گفت: " ما هم سرنوشت شما را داریم. انواع و اقسام تهمت ها را توی منطقه ی ما ( دامنه : روستای چاشم در منطقه ی خطیر کوه استان سمنان مازندران منتهی الیه ی شهمیرزاد ) علیه ی ما نثار می کنند. ولی خوب، چه باید کرد؟ باید صبور بود. تحمل کرد. " وحدت گفت: ما که خودمان را به خدا سپُردیم. هر چه بادا باد.
چند روز بعد همان شخصی را که شهید نبوی مامور تحقیق پرونده کرده بود آمد پیش شیخ وحدت. خودش را معرفی کرد. دست دادند به هم. وحدت گفت: من در اختیار شما هستم. هر چه شما خواستید بپرسید من جواب می دهم. گفت: من فکر می کنم بهتر است از شهر برویم بیرون. وحدت قبول کرد. خودش یک پیکان سواری داشت. سوار شدند رفتند طرف قبرستان بقیع در منتهی الیه ی جنوب شرقی قم در منطقه ی آذر. رفتند یک گوشه ای نشستند. او گفت: جریاناتی که علیه ی شما فعالیت می کنند را و کل قضیه اش از اول برای ما کامل بازگو کن که منشاء آن از چیست؟
وحدت هم از همان درگیری دارابکلا شروع کرد تا رسید به قضاوتش در درون مسجد که گفت در دارابکلا ضد انقلاب به آن معنای واقعی نداریم و همین رای او موجب تیرگی و اختلافات شد و باقی قضایا تا پخش انواع اعلامیه ها و ... همه را دقیق مطرح ساخت. این یک جلسه بود با آن محقق پرونده ی شیخ وحدت که از سوی دادگاه انقلاب قم، به سپاه قم محول گردید.
یک جلسه ی دیگر هم باز در چند روز بعد با هم گذاشتند. محور صحبت ها بیشتر در باره ی مرحوم دکتر علی شریعتی بود که وحدت به ذهنش آمد که توی پرونده ی وی مثل این که قضیه ی مرحوم شریعتی خیلی پُررنگ است. شیخ وحدت مفصّل ارادت خاتص خودش به مرحوم دکتر و کتاب هایی که نوشت و نقش مهمش در انقلاب را برای محقق پرونده تشریح کرد.
او از وحدت در جلسه ی اول تحقیق خواسته بود اعلامیه ها علیه ی خود را اگر دارید برایم بیاور، وحدت براش برد و نشانش داد. بعضی تایپی بود و بعضی دستنویس. محقق پرونده به محض این که یکی از اعلامیه های دست نوشت را دید گفت :
"آقای وحدت نویسنده ی این اعلامیه یک چیز دیگری را هم علیه ی شما نوشت و اون نوشته ی وی عامل اصلی پرونده ی محاکمه ی شماست."
وحدت گفت: من از آن خبر ندارم. او گفت: آن را اینها پخش نکردند، آن را مستقیما" برای فرمانده ی سپاه ساری مازندران و اطلاعات سپاه نوشتند. و بسیار محتوای هتک کننده ای دارد. " . وحدت گفت والله من آن را ندیدم. خبر ندارم. اگر شما ممکن است برای این که این اعلامیه هایی که دستم است تکمیل باشد یک نسخه از آن را برایم بیاورید. گفت حالا سعی می کنم ببینم می توانم یک کپی از آن بردارم.
چند روز بعد جلسه ی سوم تحقیق تشکیل شد و مثل دو جلسه ی قبل، آن دو به بیرون شهر رفتند و جزئیات پرونده را کامل نمودند. بعد از پایان جلسه ی سوم که آخرین مرحله ی تحقیق بود، ایشان یک کپی از آن دستخط گزارش به فرمانده سپاه ساری و اطلاعات سپاه را به شیخ وحدت داد.
وحدت وقتی متن آن نوشته را خواند، اصلا دود از سرش بلند شد و متحیّر ماند و در ذهن خود خواند : " که یک انسان چقدر باید پلید باشد که این گونه اتّهات را به یک انسانی که روحش خبر ندارد از آن چیزها، ببندد؟ " و حالا دامنه بگوید که آری؛ آری؛ پرونده ی شیخ وحدت از این طریق بسته شد. و دست کسانی که می خواستند او را در بالای چوبه ی دار ببینند بسته تر.
دیگر از سوی دادگاه، هیچ وقت به سراغ وحدت نیامدند و شیخ تصوّرش این است که اینها نتیجه ی تحقیق سپاه قم را که شهید نبوی دستورش را داده بود، به دادگاه انقلاب فرستادند و دادگاه هم نظر سپاه را پذیرفت و پرونده را از اساس باطل و مختومه کرد و به بایگانی سپِرد.
دامنه فقط بگوید : بایگانی خدا اما از همه ی بایگانی ها پیشرفته تر است و شفاف تر. و ملائک دوش راست و چپ انسان ها، به امر و اِشراف خدای متعال و مهربان، هیچ چیزی را از قلم نمی اندازند. آری، کسانی که در پی نیست و نابودی و اعدام و عدمِ شیخ وحدت بودند، هر چه کوشیدند سرشان به سنگ خورد وپایشان لنگ گردید و روحشان هنگ شد! دست خدا باز هم بر سر شیخ وحدت بود و این ایدئولوژی اوست: فقط خدا. فقط خدا.
شیخ در همان حال که تحت محاکمه و تحقیق بود از درس و بحث دست نمی شست. تا این یک روزی در منزل نشسته بود و گرم مطالعه و تفکر، که دید دو نفر وارد شدند به خونه اش. یکی " آقای ... " و دیگری آقای علی اصغر کیمیایی. مسئول مدرسه ی علیمه ی بعثت قم که زیر نظر مرحوم آیت الله حسینعلی منتظری بود. 
ادامه ی این ماجرای تازه برای شیخ وحدت تا بعد در قسمت 92.


سرگذشت شیخ وحدت (92)


به نام خدا. هنوز سال 1362 است و شیخ در همان خانه ی اجاره ای منطقه ی یخچال قاضی قم سُکنی دارد. در این زمان دفتر تبلیغات حوزه ی علمیه ی قم یک دوره کلاس زبان انگلیسی گذاشته بود. یکی از دوستان شیخ وحدت " آقای ... " در آن کلاس ثبت نام کرد. یک روز یکی از هم کلاسی هایش که سرپرست مدرسه ی علمیه ی بعثت بود از ایشان می پرسد شما کسی را سراغ ندارید که توی مدرسه ی ما تدریس کند؟ ایشان جواب مثبت می دهد. سرپرست مدرسه از وی می خواهد که باهم بریم سراغش. یک روز بعد از ظهر ساعت 4 و 5 بود وحدت دید در می زنند. رفت دم در و در را باز کرد. این دو نفر بودند. داخل شدند و به اتفاق وحدت رفتند اتاق بالا.

دوست شیخ وحدت آن آقا را به وحدت معرفی کرد و گفت ایشان حجت الاسلام والمسلمین علی اصغر کیمیایی ست. مسئول مدرسه ی بعثت. وحدت را هم به کیمیایی معرفی نمود. بعد از تعارفات معمول، آقای کیمیایی گفت که ما یک مدرسه ای تاسیس کردیم به نام مدرسه ی بعثت. زیر نظر آیت الله منتظری. الان یک استاد خوب می خواهیم. اگر خود شما می پذیری خودتان بیایید وگرنه کسی را به ما معرفی کنید. وحدت در آن جلسه کسی به ذهنش نرسید برای معرفی به آقای کیمیایی. در نتیجه خود وحدت پذیرفت که عجالتا" یک درس در آنجا بگوید. ایشان تشکر کرد و خوشحال شد و وقت کلاس را تعین نمود و رفت.

وحدت طبق قراری که گذاشتند، در موعد مقرر وارد مدرسه ی بعثت شد. وی را راهنمایی کردند به آن کلاسی که باید تدریس می کرد. وحدت وارد کلاس شد و سلام داد و در محلی که برای وی برای تدریس تعیین شده بود، نشست. همه روی زمین می نشستند حتی استاد. شاگردهای کلاس که حدود 15 نفر بودند، دور تا دور اتاق نشسته بودند. وحدت بنا بود برای آنها کتاب سیوطی را از اول تدریس کند. ابتدائا" نگاهی به شاگردان انداخت همراه با تعارف کردن با یک یک آنها. تا رسید به یک چهره ای که برای شیخ وحدت چهره ای آشنا بود! شیخ چیزی نگفت و بعد از تعارف معمول، کتاب را باز کرد و شروع نمود به درس گفتن. در ضمنِ درس، چندین بار زوم کرد به همان چهره ی آشنا. بعد توی ذهنش می گشت که این قیافه که هم اکنون یک خورده تغییر چهره داده است، کیه؟ البته زمان زیادی طول نکشید کمتر ار یک دقیقه که فهمید این آقای سلمان صفوی ست. ( برادر سرلشکر پاسدار یحیی رحیم  صفوی ). همان چهره ای که با ایشان در سال 1354 و 1355 در تهران منزل امیر زهتاپچی آشنا شد و بعد ایشان را گم کرد. حالا در سال 1362 بعد از 8 سال دوری از هم، ایشان را می بیند که در درسش حاضر شده است.
خوب؛ کلاس که تمام شد آن چهره ی آشنا در ضمن این درس گفت او هم روی وحدت زوم می کرد ولی او آن وقتی که در سال 54 و 55 با شیخ وحدت دوست شد و همرزم مبارزاتی اش، شیخ را در لباس شخصی و ریشِ تراشیده دیده بود. حالا در سر کلاسش شیخ را با لباس روحانی و در هیئتی آخوندی مشاهده کرد. و ایشان هم در ضمن درس وحدت را تطبیق داده بود با همان چهره ای که وحدت را در منزل امیر زهتاپچی دیده بود. درس که تمام شد هر دو حرکت کردند به طرف هم. سلام و علیک کردند و همدیگر را در آغوش کشیدند و همان جا کف کلاس نشستند. همکلاسی های سلمان به ایشان گفتند شما مگر استاد را می شناسی؟ سلمان صفوی شروع کرد به معرفی شیخ وحدت و خاطرات سیاسی و مبارزاتی دوره ی طاغوت. دوستانش وقتی این وضعیت را شنیدند آنها هم با شیخ وحدت احساس یکدلی و یکرنگی و دوستی عمیق کردند و وحدت را بغل گرفتند و اظهار شادمانی نمودند و گفتند این یک شانس بزرگی ست که ما پیش کسی درس بخوانیم که با سلمان همرزم بود علیه ی رژیم شاه. در همین لحظه آقای علی اصغر کیمیایی هم وارد اتاق شدند با تعجب از همه پرسید:
مگر شما ایشان (شیخ وحدت) را می شناسید؟ سلمان صفوی گفت: ما ایشان را بیشتر و بهتر از شما می شناسیم. کیمیایی بشدت خوشحال شد. و همین باعث شد که به وحدت بگوید شما بک درس در اینجا کافی نیست باید اینجا مرتّب حضور داشته باشید.
بلاخره شیخ وحدت دو تا درس برای آن مدرسه قبول کرد که بگوید. یکی صبح و یکی عصر. و دیگر با این جمع دوستان که خدا برای آن تنهایی به وحدت عطاء کرده بود، مشغول کار تدریس و تحقیق و تحصیل شد. و این همچنان ادامه داشت تا زمانی که این مدارس با موضوع " عزل " مرحوم آیت الله حسینعلی منتظری، توسط دادگاه ویژه روحانیت منحل شدند. یعنی همان بحران مهم سال 1365 که در آن افرادی چون آقایان ری شهری، اژه ای، فلاحیان و روح الله حسینیان نقش اصلی را در امور قضایی و امنیتی برعهده داشتند. تا بعد که در زمان خودش، به این ماجرا هم ورود می کنیم.
دامنه در آخر یادآوری کند که باز نیز خدای رحمان در اوج تنهایی شیخ وحدت و حتی محاکمه ی وی توسط دادگاه انقلاب و آن همه اعلامیه های غیر اخلاقی؛ دست بر دست شیخ گذاشت و او را به دوستان مبارزش وصل کرد و تنهایش نگذاشت. آری فقط خدا. فقط خدا.




حجت الاسلام والمسلمین دکتر سید سلمان صفوی و سرلشکر پاسدار سید یحیی رحیم صفوی


سرگذشت شیخ وحدت (93)


به نام خدا. وحدت از سلمان پرسید توی این مدت کجا بودی؟ سلمان صفوی گفت: ما تیم مان لو رفته بود به گونه ای که ناچار شدیم از ایران بریم بیرون. من به صورت قاچاق رفتم پاکستان و از آنجا هم رفتم لبنان و داخل بچه های شهید محمد منتظری شدم. آنجا بودیم تا پیروزی انقلاب. و حالا تصمیم گرفتیم که برای انقلاب در سِلک روحانیت در بیاییم و از این طریق تجربیات مام را به طلبه ها منتقل کنیم.
یکی دیگر از مدارسی که تحت نظر مرحوم آیت الله منتظری بود، مدرسه ی امام باقر (ع) بود در اول منطقه ی نیروگاه قم. مسئول مدرسه ی امام باقر (ع) از آقای علی اصغر کیمیایی خواسته بود که شیخ وحدت را راضی کند یک درس هم در آنجا بدهند. وحدت قبول کرد و گفت من تنها در صورتی تدریس آنجا را قبول می کنم که بعد از درس خارج فقه آیت الله منتظری باشد، چون فقط بعد از این ساعت فرصت تدریس دارم. این جا هم مقرر شد شیخ در روز اول هفته بعد از درس آقای منتظری بروند مدرسه ی امام باقر (ع).
روز اولی که بنا شده بود شیخ برای تدریس بروند آنجا، شیخ هم بعد از درس مرحوم آیت الله منتظری رفت. وارد مدرسه که شد دید یک شیخ ژولیده ای آمد جلویش و روبروش ایستاد و سلام داد و خیلی جدی به ساعت نگاه انداخت و و گفت: شما ده دقیقه در آمدید! وحدت گفت: من زمان مشخصی را تعیین نکردم گفته بودم بعد از درس آقای منتظری می آم. و من بعد از درس حرکت کردم و خوب از آنجا تا اینجا ده دقیقه زمان می بره. شما وقت کلاس را بگذارید 9 و ربع. این سخن که تمام شد.
آن شیخ ژولیده یک لبخندی زد و گفت: اوین یادته!؟ تا گفت زندان اوین یادته، وحدت چهره اش را شناخت. این همان آقای مصطفی پاینده بود که شیخ وحدت با او در سال 1354 در زندان اوین آشنا شد. که بعد از خروج وحدت از زندان و بردن به سربازی اجباری در چهل دختر، از وی جدا شد و دیگر او را ندید تا این دیدار در درون مدرسه ی امام باقر (ع). وحدت گفت عجالتا" من بروم کلاس، بعد از کلاس من باید شما را مفصلا" ببینم.
کلاس که تمام شد آمدند نشستند و هر یک مختصرا" سرگذشت شان را برای همدیگر شرح کردند. مصطفی پاینده گفت: "من توی بازجویی ها در زندان اوین می دیدم بازجوی ما می گوید تو که نجف آبادی هستی شخصی به اسم مصطفی پاینده را نمی شناسی؟ من که از همان ابتدا خودم را عوضی به اسم دیگه ای معرفی کرده بودم، گفتم نه. ولی پی بردم اینها اطلاعات زیادی از مصطفی پاینده دارند و در ذهن آنها اینطوری است که باید او یک آدم تنومند و سبیل گُنده ی قدَری می باشد که بسیار خطرناک وو مسلح است.

من که تا دوره ی بازجوی ام تمام بشه روح در بدنم نبود. چون می ترسیدم اگر لو برم در آنجا؛ با آن اطلاعاتی که آنها به من داده بودند، من بشّدت شکنجه می شدم و مسلما" حکمم اعدام بود ولی تا پایان بازجویی اینها به جایی نرسیدند و اصلا" به ذهن شان خطور نمی کرد که من با این جُثّه ی نحیف و چهره ی روستایی و آفتاب خورده، مصطفی پاینده باشم. و لذا بعد از بازجویی جزء آن دسته کسانی شدم که آزاد شدیم و از زندان خلاصی یافتیم. من هم به محض آزادی از زندان، از طریق پاکستان خودم را رساندم به لبنان در جمع نیروهای شهید محمد منتظری تا بعد از پیروزی انقلاب. که از آنجا آمدیم ایران و الان هم در خدمت شما هستیم.".
خوانندگان عزیز دامنه تا قسمت 93 اگر عمری بر تن و روح دامنه بود خدا نگهدار. فقط بگویم این مصطفی پاینده یعنی جناب حجت الاسلام والمسلمین مصطفی پاینده مدیر مدرسه ی علمیه ی امام باقر (ع) که حالا بعد از 8 سال مثل سیدسلمان صفوی همرزمش شیخ وحدت را یافت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد