روحانیت داراب‌کلا

شرح حال و موضوعات مرتبط ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

روحانیت داراب‌کلا

شرح حال و موضوعات مرتبط ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

سرگذشت شیخ وحدت 94

به نام خدا

سرگذشت شیخ وحدت (94)

حالا به شهریور سال 1363 رسیدیم و شیخ هنوز هم در خانه ی اجاره ای منطقه ی یخچال قاضی قم مانده است. اما در همین گیر و دار خانم حجت الاسلام فرحی، که صاحب خانه بود به خانم حجت الاسلام آق شفیع شفیعی دارابی پیغام می دهد که یکی از بستگانشان ازدواج کرد و به شیخ بگویید خانه را تا شهریور تخلیه کند. خبر به وحدت منتقل شد و وحدت پذیرفت. باز در اوج تنهایی به فکر تهیه ی خانه ی اجاره ای دیگر افتاد. خونه ای نسبتا" بزرگی در منطقه ی نیروگاه پیدا کرد و با مقداری پول رهن و اجاره نمود و از آن خانه به این خانه کوچ کشید. این از خانه به دوشی چند باره ی شیخ.
حالا ماه رمضان سال 1364 از راه رسید. ماه مرداد است و هوا داغ. دخترش معصوم کلاس سوم ابتدایی می رفت و روزه هم می گرفت ولی از دو ساعت مانده به افطار این بچه از فرط تشنگی و گرسنگی کاملا" بی حال می افتاد و مرتّب بی قراری می کرد. شیخ عادت داشت در ماه رمضان خود به نانوایی برود و نان سنگگ پُرکنجد برای بچه ها تهیه کند تا خاطره ی خوشی از طعام سفره ی افطار در ذهن بچه ها حکّ گردد. گاه بیش از دو ساعت در صف می ایستاد تا نان تهیه کند. بلافاصله پس از خرید نان به منزل برمی گشت و به مدت 2 ساعت با دخترش وارد بازی می شد تا بچه گرسنگی و تشنگی یادش برود.
صاحب این خانه ی نیروگاه یک روحانی بود. امام جمعه ی یکی از شهرهای آذربایجان غربی بود و آنجا حضور داشت اما زن و بچه هایش در طبقه ی اول این ساختمان دو طبقه زندگی می کردند و شیخ وحدت شون هم در طبقه ی بالایی. دو چیز در این خانه شیخ وحدت را نگران و ناراحت کرده بود:
یکی این بود تلفن منزل این دو خانواده مشترک بود و زنِ صاحب خانه یا تلفن اینها را کنترل می کرد و یا می آمد بالا سرَک می کشید که به خانم وحدت بگوید چقدر با تلفن صحبت می کنید!؟ یکی دیگر این بود چون خانواده ای ترک زبان بودند تلفّظ و لهجه ی آنان بر بچه های شیخ تاثیر می گذاشت و شیخ دوست نداشت این اتفاق بیفتد. روزی شیخ سر سفره  بود شنید بچه اش احسان که سه سالش بود، به باباش می گوید: آقاجون گند بده! وحدت اول نفهمید. از خانمش پرسید چی می گه؟ گفت می گه قند بده.
وحدت پرسید خوب چرا به قند می گه گند؟ فهمیدند آری بچه اش با بچه های صاحب خانه هم بازی ست و آنها قاف را گاف می گویند. به ذهن شیخ آمد دیگر مصلحت نیست این خانه بماند. هم برای راحتی خانم که از سرک کشیدن زن صاحب خانه بابت تلفن، به عجز رسیده بود و هم حفظ لهجه ی فارسی فرزندانش. منتهی وحدت از وقتی که ازدواج کرد تا این سال بسّ که خانه عوض کرده بود جدا" خسته شده بود. توی بیست و سوم ماه رمضان آن سال یعنی شب قدر، باز نیز شیخ طبق اعتقادات الهی اش توسل به خدا جست. و از خدا خواست خانه ای برایش درست شود. در حالی که شیخ اصلا" توان مالی برای این کار ندارد. نشست آن شب پیش خدا دل و نیار به آسمان برد و گفت: " خدایا! من خسته شدم. اگر مصلحت می دانی گشایشی در کارم ایجاد شود. "

ماه رمضان تمام شد. تا این که بعد از ظهر روز عید فطر ساعت 5 عصر شهید حجت الاسلام والمسلمین سید احمد نبوی فرمانده سپاه قم خود را به سرعت رساند به خونه ی شیخ. این شهید عزیز برای تبلیغ ماه رمضان به قمصر کاشان رفته بود، همان جایی که قبل از انقلاب می رفت و در زمان اختفاء مدتی آنجا مخفی بود و زمان فراری بودن شیخ وحدت نیز یک شب باهم آنجا رفتند. وی بعد از ظهر عید فطر آن سال آمد خونه ی شیخ وحدت. در زد. خانم وحدت از گوشی آیفون پرسید کی هستید؟ ایشان خود را معرفی کرد و بعد گفت شیخ وحدت هستند؟ خانم وحدت گفت بله بفرمایید. وحدت رفت پایین و در را به رویش باز کرد. ایشان خیلی شاد بودند. آمد بالا دستور داد چای درست کنند. چای را آماده کردند براش. خوردند و خوب که کوک شدند به وحدت گفت: یک کاغذ و قلم بیاورید.
وحدت گفت کاغذ و قلم برای چی؟ گفت چی کار داری بیار. وحدت از کنار کتابخانه ی اتاقش دفتر و قلم را برداشت و داد به شهید نبوی. ایشان مجددا" دفتر و قلم را برگرداند به وحدت و گفت بگیر بنویس. گفت چی بنویسم؟ گفت یک تقاضا نامه بنویس. گفت یعنی چه؟ تقاضا نامه چیه؟
نبوی گفت بنویس: "بسم الله الرحمن الرحیم. جناب آقای نبوی. من یک آدم زن و بچه دار بی چاره ی فلک زده ی مستاصلی هستم که الان 13 ساله بیش ار 50 تا خانه ی اجاره ای عوض کردم شما اگر ممکن است دست به کار شوید و یک خانه ای برای من تهیه کنید! " بعد خودش قاه قاه گرفت خندید و گفت شوخی کردم. واقعیت این است که شما باید یک درخواستی بنویسید برای این که یک خانه ای در اختیار شما قرار گیرد. شیخ وحدت گفت: " من از هیچ کس، هیچ درخواستی ندارم و هیچی هم نمی نویسم. " نبوی گفت: باشه. من می گم تو بنویس. جدّی گفت. وحدت پذیرفت  و گفت باشه. حالا چی بنویسم؟ خود شهید نبوی یک تقاضا نامه ای محترمانه ای را امضاء کرد و آن برگه را از دست وحدت گرفت و خواند و گفت امضاء کن.
وحدت امضاء کرد و خودش هم پایش نوشت: اقدام مقتضی انجام گیرد. امضاء کرد و کاغذ را تا کرد و گذاشت توی جیبش.
بلاخره وحدت پرسید قضیه چیه؟ گفت: این بانک تعاون اسلامی قم دو تا مجموعه خونه ی 100 واحدی ساخت. آن وقت برای فروشش به دنبال افراد واجد شرائط هستند. خانه را تقسیم کردند به ارگان ها. چند واحد از این خانه ها را هم در اختیار فرماندهی سپاه قم گذاشتند. من هم اولین کسی که به ذهنم آمد شما بودید. و هنوز هم من که از قمصر به قم برگشتم به منزلم نرفتم مستقیم آمدم پیش شما که به شما این بشارت را بدهم که خداوند یک خانه ای برای شما درست کرده است. ( دامنه: اجابت دعای دلی در دل شب قدر).

وحدت هم شهریور سال 1364 از آن خونه ی نیروگاه منتقل شد به این خونه ی ملکی اش که شهید نبوی مسبّب آن بود. خانه ای در 45 متری صدوقی. سی متری قائم. پلاک "... " . این خانه را 500 هزار تومان از بانک تعاون اسلامی قم خریداری کرد. 100 هزار تومان را نقد پرداخت نمود و بقیه را ماهی 3300 تومان در 10 سال اَقساط کرد که الان سی سال است در این منزل مستقر هستند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد