روحانیت داراب‌کلا

شرح حال و موضوعات مرتبط ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

روحانیت داراب‌کلا

شرح حال و موضوعات مرتبط ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

کبل آخوند، ملُاعلی، ابن ملاحیدر، ابن ملاطالب

پست ۴ : به نام خدای آفریننده ی آدمی. از هر دو ناحیه ی پدری و مادری نسل و اَنساب من، به روحانیت و آخوند و عالِم دینی منتهی می شود. از شجره ی پدری ام، از هر دو سو فامیلی ام مشترک است، یعنی هم از نسل مادربزرگم _مرحومه کبل فاطمه طالبی دارابی_ طالبی دارابی ام و از نسل پدربزرگم _مرحوم کبل آخوند، ملُاعلی ابن ملاحیدر ابن ملاطالب_ طالبی دارابی ام. از این نظر مفتخرم اساسا" طالبی دارابی ریشه در اعماق و تبار و اَنسابم دارد.


پدرم بزرگم مرحوم کبل آخوند، ملُاعلی بن حیدر بن طالب مؤسّس و بنیانگذار اولین تکیه و نخستین مسجد جامع دارابکلا بودند. روحانی مشهور محل و منطقه بودند. در آخر نیز مردم مؤمن و متدیّن محل، به پاس منزلت و مقام معنوی و اشتهار ایشان، وی را در در سال 1307 هجری شمسی درون تکیه ای که خود ساخته بود _ همین تکیه ی تکیه پیش دارابکلا_ در مجاورت منبر دفن کردند. که چهار سال قبل در فروردین ماه 1391شمسی در حین حفاری تکیه برای نوسازی، اسکت شان هویدا و جمع آوری و طی کفن مجدد، در عمق سه متری همان قبر قبلی به خاک مجدد سپرده شدند. تصویر سند این موضوع _که به درخواست حاج محسن سجادی رئیس وقت شورای اسلامی محل، توسط من در قم نزد مراجع عظام پی گیری شرعی شد و فتوای حفظ حرمت گرفته بودم_ در این پست آمده است.


از ناحیه ی مادری هم از هر دو سوی نسل پدری و مادری ایشان، اجدادم عالِم و روحانی و از بزرگان و مشایخ شهیر بودند: پدربزرگ مادری ام مرحوم آقا شیخ باقر آفاقی دارابی ست که در مدرسه ی مسجد جامع ساری تدریس می کردند و می گویند توسط بهائی ها مسموم و مرحوم شدند.


پدربزرگ مادرم از ناحیه ی مادری نیز مرحوم آیة الله آقا میرصالح صالحی دارابی اند که عالم مشهور و متنفذ بودند و بنیانگذار نخستین مدرسه ی علمیه در دارابکلا بودند که بعدا" مرحوم آیة الله آقا دارابکلایی که از نجف بازمی گردند آن را نوسازی و راه اندازی مجدد می کنند. عکس شجره ی آیة الله آقامیرصالح در زیر به استناد دستنوشته ی حاج کبل سیدمحمد شفیعی دارابی از وبسایت مهندس محمد عبدی سنه کوهی در زیر آمده است.  یاد همه ی این عُلما که مفاخر بزرگ دارابکلا هستند، گرامی باد.



سند فتوایی که خودم با حضورم در دفتر آیة الله العظمی ناصر مکارم شیرازی در قم، در باره ی حفظ احترام و حُرمت قبر پدربزرگم مرحوم کبل آخوند، ملُاعلی بن حیدر بن طالب از آن مرجع عِظام تقلید در فروردین ماه 1391 گرفتم و همان زمان به آقا سید رسول هاشمی دارابی اطلاع دادم تا شورا و هیات اُمنای تکیه را در جریان قرار دهند تا نسبت مقام عالم دینی هیچ گونه هتک حُرمتی نشود و همه شرعیات این مساله به دقت و با عمل به شرائط وُرّاث _یعنی خاندان ما_ رعایت شود. عکاس سند: دامنه



در سمت راست این سند که به خط جناب حاج کبل سیدمحمد شفیعی دارابی نوشته شده است: «سیده مهتاب موسوی همسر آیة الله سید صالح صالحی، » ایشان یعنی آیه الله آق میرصالح صالحی دارابی، پدربزرگ مادری مادرم بودند که اولین حوزه ی علمیه دارابکلا را تاسیس می کنند که بعدا" مرحوم آیة الله آقا دارابکلایی آن را نوسازی می کنند. در پست 2420 اینجا این سند توسط مهندس عبدی مستند شده بود. عکاس سند: مهندس محمد عبدی سنه کوهی. آیه الله آقا میرصالح صالحی دارابی در امامزاده علی اکبر اوسا دارابکلا مدفون هستند. روحش شاد.


(وبلاگ: زندگینامۀ دامنه. اینجا)


آباء و اجداد مادرم مُلازهرا آفاقی قسمت 3

به قلم  دامنه

پست 2941 : به نام خدای آفریننده ی آدمی. در قسمت 5 آبای پدری مرحوم مادرم را آورده بودم  که ریشه در روستای آسور بخش ارجمند شهرستان فیروزکوه دارند؛ در این قسمت نیای مادری مرحوم مادرم را می آورم که از ناحیه پدربزرگ مادرش دارابکلایی و از ناحیه ی مادربزرگ مادرش از سادات سیکایی ست با این شجره و اَنساب:


نیا و جدّ مادری مادرم مرحوم آیة الله آق میر صالح صالحی دارابی ست؛ بنیانگذار اولین حوزة علمیۀ دارابکلا. مادربزرگ مادری مادرم مرحومه سیّده مهتاب موسوی سیکایی ست، همسر آیة الله آق  میرصالح صالحی که از سادات مکّرم و مشهور سیکای هزارجریب نکاست. شجره ی این زوج، در عکس زیر مندرج است.


پدربزرگ مادری مادرم آق سیدحسین صالحی دارابی ست که چند فرزند داشت... .


مادر مرحوم مادرم سّیده زینب صالحی دارابی ست همسر مرحوم شیخ باقر آفاقی دارابی. با سه فرزند از آن مرحوم: مهدی، زهرا (مادرم)، شیخ موسی دایی ام که در قم تحصیل می کرد و در دوره ی قیام نوّاب، مفقود شد و از سرنوشت او هنوز اطلاعی در دست نیست.


عمّّۀ مادرم مرحومه سیّده فاطمه مشهور به عمّه جان که روضه خوان و نوحه خوان و ذاکره ی اهلبیت عصمت و طهارت (ع) در مجالس مذهبی و دینی زنانه ی دارابکلا بود. و مرحوم مادرم نزد او سواد و تاریخ شفاهی اسلام و قرآن و روضه خوانی و نوحه خوانی مرثیه سُرایی و شعر آموخت و ذاکرۀ اهلبیت (ع) شد و آموزگار قرآن.


دائی مادرم مرحوم آق علی صالحی دارابی بود. پدرِ مرحومین: آق سیدمیرزاحسن صالحی، آق سیدحسین صالحی، سیده فاطمه صالحی و سیده کلثوم صالحی (مادرِ خلیل و عیسی و موسی درواری).


خالۀ مادرم مرحومه سید ننه جان بود که همسر اول مرحوم حاج محمود کارگر بود.


دو خواهر ناتنی مرحوم مادرم _یعنیخواهر از ناحیه ی مادری_ یکی مرحومه ربابه طالبی دارابی بود و یکی خاله ام سیده خدیجه عمادی _همسر مرحوم حاج محمود کارگر_ که در قید حیات هستند و تنها بازمانده ی این نسل می باشند که نزدمان محبوبیت و احترام والایی دارند.


کلا" خاندان سادات صالحی ها و موسوی ها و عمادی ها و یک بخش ار طالبی های دارابکلا، از قوم و خویشان و اَنساب مادری مرحوم مادرم هستند و خاندان آفاقی ها و شهابی ها از اَنساب  و خویشاوندان پدری ایشان. خدا بیامرزدشان.

این اَنساب نامه را در دیداری که ان شاء الله با حاج کبل سیدمحمد شفیعی دارابی خواهم نمود، تکمیل تر می نمایم.



محلی که با فلش قرمز مشخص ساختم پدربزرگ مادرم آیة الله آق میر صالح صالحی دارابی (بنیانگذار اولین حوزة علمیۀ دارابکلا) و مادربزرگ مادرم مرحومه سیّده مهتاب موسوی ست که نیای وی از سادات بزرگ سیکای هزارجریب نکاست. این شجره توسط حاج کبل سیدمحمد شفیعی دارابی از معتمدین و مشهورین دارابکلا ترسیم شده است که در این زمینه آگاهی و تخصص تجربی دارد.



روستای آسور، از توابع بخشِ ارجمند شهرستان فیروزکوه در استان تهران دارای آب و هوایی بسیار مطبوع. زادگاه آبای پدری مرحوم مادرم حاجیه مُلّا زهرا آفاقی دارابی


(دامنه دارابکلا)



آباء و اجداد مادرم مُلازهرا آفاقی قسمت2

پست 2806 : به قلم جناب حاج مسلم شهابی: «سلام جناب آقا ی طالبی. طاعات و عباداتتون قبول حق. در مورد مطالبی که نوشتید در پست ۲۸۰۵ یعنی شجره نامه و آیت الله بلباسی فیروزکوهی بنده چندین سالی هست که با یکی از بلباسی های مقیم ساری در تماس هستم و کل شجره نامه رو از ایشون گرفتم (آقای حاج محمد بلباسی). وایشون هم تایید کردند.


ضمن اینکه دایی ایشون که مسن تر بودند میگفتن که حتی از بزرگانشون شنیده بودند که بانو ملا زُبیده فی البداهه شعر میگفتند و پسرش شیخ موسی مینوشتند و دارابکلا رو هم که  انتخاب کردن و ماندگار شدند میگفتند که از مسافرت مشهد بر میگشته به شب بر میخوره و در اینجا شب میمونه بعد دید که جای خوبیه بر میگرده و با خانواده میاد دارابکلا.


خواستم عرض کنم که نمیدونستم شما از این مطالب و شجره نامه که در پست جدیدتان ۲۸۰۵ آوردین، اطلاعی ندارید وگرنه زودتر از اینها تقدیمتان میکردم  طاعات قبول و عصرتون بخیر.


پاسخ دامنه: به نام خدا. سلام به فامیل نجیب و دوست داشتنی ام، جناب حاج مسلم شهابی. خرسندم به فوریت، پست ۲۸۰۵ مرا در بارهٔ مادرم کیست در سلسله بحث آنچه بر دامنه گذشت، استشهادت را برام ارسال کردید. خوب است این نقل را آوردی. مرحوم حاج آقا آفاقی و حسن عمو شهابی هم که مطلع اید رفته بودند با بلباسی ها دیدار کردند و باقی قضایا. در ضمن مرحوم مادرم برای مان قضایا را نقل می کرد و در جریان بودیم اما استناد جناب بلباسی از آسور فیروزکوه برای مان مهم بود.


اگر تو هم زودتر مرا در جریان می گذاشتی هنوز هم عالی تر می بوپد. ولی خوب خدا را شکر متن را به قلم خود مستند ساختی. جده مادرمان و پدرتان و کلا آفاقی ها، یعنی بانو ملا زُبیده به پدربزرگ مرحوم آیة الله بلباسی آسوری فیروزکوهی هم  سیوطی و حاشیه تدریس می کرد. سیوطی کلا کتاب منظوم در ادبیات عرب است که همین موجب گشت بانو ملازبیده در شعر مسلط باشد. بسیار ممنونم آقا مسلم.



جناب آقا مسلم شهابی (حاج خلیل) از عموزادگان محبوب مادرم


(دامنه دارابکلا)


آباء و اجداد مادرم ملازهرا آفاقی

پست 2805 : به قلم دامنه . به نام خدای آفریننده ی آدمی. مادرم کیست؟ مادرم حاجیه مُلّا زهرا آفاقی دارابی فرزند مرحوم آشیخ باقر آفاقی دارابی و مرحومه سیده زینب صالحی دارابی ست. آموزگار قرآن بود و مکتب خانۀ خانگی داشت و ذاکرۀ اهلبیت عصمت و طهارت _علیهم السّلام_در محافل مذهبی روستای دارابکلا بود. در میان اقوام و بیت مان مشهور بود به مُلّا زهرا. اول شجرۀ پدری اش را و در قسمت بعدی شجره ی مادری اش را می نویسم تا تبارشناسی کرده باشم.



(در ضمن یکی از چند برنامه های مهم دامنه در آیندۀ نزدیک، تبارشناسی همۀ دارابکلایی هاست که در هفت محلّۀ دارابکلا ساکن اند. این سوژۀ مهم اجتماعی دامنه است که در حال تحقیق در اطراف آنم تا ارسال پست های مسلسل آن را بزودی آغاز کنم.)


جدّ بزرگِ مادرم، بانو مُلّا زُبیده است. ملا زُبیده روحانی بود و سیوطی و حاشیه ملاعبدالله  تدریس می کرد. فرزند یکی از فرزندان مشهور ملا زبیده، شیخ موسی _پدربزرگ مادرم_ است. او نزد مادرش ملا زبیده سیوطی و حاشیه، دو درس مهم حوزه علمیه را آموخت. شیخ موسی چهار فرزندش را شیخ و روحانی کرد. به این ترتیب:


شیخ احمد آفاقی: فرزندانش  مرحومه اُمّ کلثوم مرحومه جمیله آفاقی دارابی _همسر مرحوم زکریا رمضان بالامحله_ .


شیخ اسماعیل آفاقی: فرزندانش مرحوم حجة الاسلام والمسلمین حاج شیخ احمد آفاقی دارابی امام جماعت مسجد پایین محلّۀ دارابکلا و مرحومه زُبیده که در روستای مرزیت نکا زاغ مرز ساکن بود.


شیخ محمد آفاقی: فرزندانش حسن شهابی و مرحوم حاج محمود شهابی (پدر حاج خلیل و ابراهیم و مرحوم علی و محمد و ... ) و مرحوم حسین شهابی (پدر باقر و اصغر و رضا و ... )


شیخ باقر آفاقی:  فرزندانش مرحومه ملّازهرا آفاقی دارابی (مادرم) مهدی و شیخ موسی (دائی ام) که از 70 سال پیش تا اکنون _که در قم به همراه پدرم و سایر روحانیون دارابکلا در آن زمان در دوره ی قیام شهید نواب صَفوی، طلبگی می آموختند_ از سرنوشتش هیچ خبری نیست. دردی جانکاه بر دل مادر منتظر و چشم در راهم، که تا آخرین حد برادرش را ندید و رحلت نمود.


بنابراین ما از ناحیه ی  مادری، از نسل بانو ملا زبیده و فرزند روحانی اش شیخ موسی آفاقی هستیم که داستان آن در زیر مستند می شود.


در اینحا نکته ی مهمی را استناد می سازم. در 19 خرداد 1395 شخصی به اسم محمدرضا بلباسی فرزند آیة الله حاج شیخ علی اکبر بلباسی فیروزکوهی به دامنه متّصل شد و چند پیام نوشت که سر نخ های به ما داد که ما مشغول تحقیق بیشتر آنیم. وی وقتی به

 

 وبلاگ دامنه مراجعه می کند به اسامی آفاقی ها مثل مادرم، دائی ام و مرحوم حاج شیخ احمد آفاقی و پدربزرگ مان آشیخ باقر آفاقی در پست های متعدد دامنه برمی خورد؛ بلافاصلع مرحمت می کند و این اطلاعات مهم را به ما می رساند. که من فورا" اخوی ام شیخ وحدت را در جریان می گذارم و ایشان بر ملازبیده و شجره ی مان صحّه می گذارند و باقی قضایا که متعاقبا" می آورم. این هم از نعمت های وبلاگ دامنه در دنیای مَجازی ست که انسان ها و اقوام را به هم آشنا و قرین می نماید. جالب شد یرای مان داستان تبارمان.

دو متن های جناب محمدرضا بلباسی فیروزکوهی:


«سلام. در سال های دور در روستای آسور از توابع شهرستان فیروزکوه شخصی بنام شیخ موسی فرزند بانو ملا زبیده در این روستا زندگی می کرد که به ساری عزیمت نموده و نام  خانوادگی خود را به آفاقی تغییر داده است پدر بزرگم شیخ باقر درس سیوطی را از ملا زبیده آموخت. می خواهم بدان این همان است؟ متشکرم. 19 خرداد 1395»


«سلام آقای دارابی. اینکه گفتید از دائیتان شصت سال است اطلاع ندارید یعنی در قم بوده و به یکباره ناپدید شده؟ علی ای حال شیخ موسای مد نظر ما حدود صد سال پیش باتفاق مادرش در آسور بوده آنها از طایفه احمدی بودند. لازم به توضیح است که آسور دارای چهار طایفه ۱_بلباسی که اصالتا کُرد میباشند ۲_بابکی که ترک بوده ۳_جورسرا هم مهاجر از جایی و ۴_ احمدی اصالتا" آسوریند که پسوند همه آنها آسور دارد.


اینکه بتونید توضیح بیشتر رو از پیران طایفه احمدی بگیرید مطمئن نیستم ولی همه مطالبی که گفتم نقل قول از مرحوم والدم آیت اله فیروزکوهی بوده و حتی محل زندگیشان را به من نشان داده بود. پدر بزرگم شیخ باقر شاگرد  مادرش بود. سیوطی  و حاشیه ملا عبداله می خواند. البته همانطور که می دانید خیلی از نوه ها هم نام پدربزرگ‌شان هستند و این شیخ موسای شما نوه اون باشه. این نکته فراموش کردم بگم که فرزندان شیخ موسی در ساری مقیم شدند. اما از اینکه در دارابکلا بودند مطمئن نیستم. در هر صورت از آشنایی شما خوشبختم از طریق «... ۰۹۳۷» می توانید به تلگرامم وصل شوید روز خوش. محمدرضا بلباسی. 19 خرداد 1395» وبلاگ  آسور اینجا»


من هم فورا" با مدیر محترم وبلاگ آسور جناب آقای محمدرضا بلباسی فرزند آیة الله در وبش مکتابتی نمودم و تبادلاتی برقرار ساختم و ... . این سلسله بحثم، در وبلاگ زندگینامۀ دامنه http://atd42.blogsky.com  نیز منتشر می شود.



مادرم مرحوم حاجیه مُلّا زهرا آفاقی دارابی. تهران. منزل دامنه. سال 1383



مرحوم مادرم ما را در این خونۀ محقّر ساده و بی آلایش روستایی، بزرگ کرد و پرورش داد و همۀ مان پیشش قرآن و قصّه های مهم می آموختیم. روحش شاد. دارابکلا. عکاس: جناب یک دوست. خرداد 1395



بخشی از متن جناب محمدرضا بلباسی در وبلاگش آسور در اینجا


(دامنه دارابکلا)


در بارۀ حجة الاسلام آسیدجواد شفیعی دارابی

به قلم مهندس    محمد عبدی 39

پست 2487 : : «سلام بر شما کبلاقا ابراهیم عزیز. این نوشتار شما هم واقع در پست 2483 اینجا در معرفی روحانیت محل خیلی برام جاذب و مخصوص بود و یاد حاج آقا علی (حجت الاسلام والمسلمین حاج آقا سیدعلی شفیعی دارابی) که از سادات معظم و صاحب کرامت و از خالص ترین و اصیل ترین سادات معظم و به گمانم از اتصالات سادات موسوی سیکا هزار جریب می باشند.البته آنگونه که من بارها از بزرگان شنیده ام. در ننتیجه از قدیم الایام مامن و پناه مردمان قدیم و جدید بوده و هستند و مورد وثوق واقعی همه گونه دردهای روحی و جسمی را با توسل به این سلسله جلیله سادات معظم به تبرّک کاغذ یا لقمه ای طعام به شفاعت از خدا شفا طلب داشته و دارند.
با جناب حجت الاسلام والمسلمین آقا سید شفیع (حاج آقا سیدجواد ) یک خاطره بسیار خاطره انگیز دارم که معمولا در برخی مراسم خاص که مجری هستم بیان داشته و بدان استناد می نمایم که البته اگر بیان نمایم خالی از لطف نخواهد بود و به نحوی برای جنابعالی نیز جالب توجه خواهد بود.
همانگونه که در جریان هستی ،عمه بزرگوار خدا بیامرز حضرتعالی و مادر حاج آقا در اواخر عمر شریفشان در اثر بیماری و کهولت سن چند ماهی در شرایط بسیار سخت و دشواری بودند و بخصوص دخترانش شبانه روزی به نوبت ایشان را رسیدگی و تر وخشک می کردند و متحمل زحمات بسیاری شدند تا اینکه بعد از چند ماه سخت طاقت فرسا به رحمت ایزدی رفتند. منم در این مدت در جریان این امور بودم و بعد از تشییع جنازه و اینها برای عرض تسلیت که معمولا آشنایی و ارادت خاصی با این خاندان داشته و دارم به خدمت رسیدم .
حاج آقا به اتفاق چند نفر دیگر در اتاق حضور داشتند و در ضمن احوالپرسی و عرض تسلیت مطابق روال و عادت عرف عامیانه خدمتشون عرض کردم : خداوند والده مکرمه شما را رحمت کند و هزاران بار بیامرزد؛ زن خوب و مومنه ای بود. اما در جریان بودم این اواخر در اثر بیماری قدری بهش سخت گذشت و با درگذشتش راحت شد از مشقت و رنج  ؛ تا این کلمه راحت شد از زبانم جاری شد حاج آقا زد زیر گریه ! اونم بلند بلند! و به من  هم چنان توپی رفت که درجا خشکم زد که آقا چی می گویی مادرم تازه فوت شد اونوقت داری می گویی راحت شد! آقا عبدی ! من اگر به شما ارادت نداشتم و به صداقت شما ایمان نداشتم باشما سخت برخورد می کردم.
بازم به گریه بلند ادامه داده و بیان فرمودند مگر مادر جایگزینی دارد؟ کسی بعد از خدا مگر به مقام و منزلت مادر می رسد ؟ حتما مادر شما در قید حیات است که چنین راحت این رو بیان داشتی ! وگرنه به من نمی گفتی !
خلاصه من و آن چند نفر در بهت و حیرت ماندیم و چند بار عذر خواهی کردم گفتم شرمنده ، حاج آقا منظور بدی نداشتم ، انگار نه انگار که عذر خواستم و خلاصه حاج آقا در حال گریه شدید یواشکی از در اومدم بیرون و با اصرار آقا صادق که بمان، دیگر نماندم و هنوز هم با گذشت چندین سال از محضر حاج آقا خجالت می کشم هرچند بزرگواری و عظمت روحی و عفو و گذشت ایشان و صفا و لطافت برخورد ایشان را کاملا آگاه و صحه می گذارم .
بله یاد گرفتم که مقام مادر خیلی بالا و والاست و حضرت ایشان در آن سن و مادرشان در آن شرایط ؛ باز علقه و علاقه و انس دو طرفه چه محکم برقرار بود و توصیه همیشگی ام به همگان رعایت حال مادرشان است و بوسه بر دستان مادر افتخار عالم ربانی است ما که حقیر و کوچکیم در برابر عظمت و علو درجاتشان. به زیارتش رفتید سلام خالصانه مرا هم ابلاغ کنید. با آرزوی توفیق روز افزون برای شما و همه بزرگان و ذخایر علمی منطقه و محل یاد همه درگذشتگان سه صلوات. موفق باشید.»

پاسخ دامنه : یبه نام خدا. سلام مهندس. از سه جهت متن شما برای من مهم شد:  خاطره ای که نشان عظمت مقام مادر بود. یاد عمه ی بسیار رئوفم که نزدش بزرگ شدم. و شب جمعه یاد درگذشتگان مرحوم حاج آقاعلی که روحانی اهل ذکر و دعا و خدومی بودند. ممنونم. الان آن خاطره را نزدشان بازتعریف کنید 100% متبسّم می شوند و شما را می نوازند. من هم اگر در آن ساعت در اتاق بودم به تو توپ تشَر می کردم آن دَم. (منبع: دامنه داراب کلا. اینجا)

این هم عکس دو خواهر و برادر خاص. عمه ام مرحومه حاجیه کل رضیه طالبی دارابی و مرحوم پدرم شیخ علی اکبر طالبی دارابی. فرزندان مرحوم مُلاعلی _کبل آخوند_ عکاس: دامنه. سال 1384 در سکوی منزل عمه. دو سال پیش فوت هر دوی شان به فاصله ی 3 روز از هم بود. پدرم در 26 دی 1386 و عمه ام سه روز بعد در 29 دی 1386 به دیار باقی شتافتند. ممنونم یادشان را تازه نمودی در این شب جمعه. روح شان را می عمیق می بوسم که عزیزم بوده و هستند به همراه مرحوم مادر بسی حکیم و مهربانم. سه آموزگار رئوف ما بودند. روح همه ی درگذشتگان غریق رحمت باد.

نقد دامنه بر شیخ وحدت

به نام خدا

نقد دامنه بر شیخ وحدت

با توجه به اینکه بخش اول زندگی پرماجرای حجت الاسلام والمسلمین شیخ ابوطالب طالبی دارابی مشهور بهشیخ وحدت (اخوی دامنه) در طی یک سال از 15 بهمن 1392 تا 20 بهمن 1393 توسط دامنه، ابتدا مصاحبه ی حضوری و سپس تدوین و انتشار یافته است؛ و بزودی نیز بخش دوم زندگی وی را منتشر می کنم، بنابراین دامنه بر اساس قولی که قبلا" داده بود که بر ایشان نقدی صریح خواهد نوشت، تا ساعات دیگر این نقد به مرور تدوین می شود و در دامنه ی دارابکلا میهن منتشر می گردد. بعون الله تعالی.

1- دامنه چون به حجم بالای نقدشنوی شیخ وحدت یقین قطعی دارد، و سالها طی جلسات متعدد رفقا با وی آن را آزموده است، بی پرده آنچه را مدّ نظر دارد در دامنه مطرح می کند. پیشاپیش از این اخوی با فضلیت و دارای سابقه ی بلند مبارزه و تقوا و دین ورزی پوزش می طلبم. و البته دامنه اساسا معتقد است یک روحانی شیعه به تبعیت از سیره ی نبوی و علوی باید مورد سوال جدی و نقد بی پرده ی مردم جامعه ی خویش قرار گیرد تا خدای ناکرده شیوه ی منحوس و پلید امویان و نیز خصلت های زشت عصر صفوی جایگزین آن خصال مبارک حضرت رسول الله رحمتٌ للعالمین و حضرت وصی امیرمومنین علی علیه السلام نگردد. 
اگر شهید آیت الله مرتضی مطهری، مطهری عصر و مَصر شده است و آثارش بی استثناء مفید گردیده است و مرجع و ماخذ شیعیان، فقط و فقط به این خاطر بوده است که آن عالم بزرگ دینی خود را بی هیچ کسر شانی در مواجهه ی آزاد با دانشجویان و اساتید دانشگاه و روشنفکران عصر خویش قرار داده بود و هزاران سوال و نقد و پرسش شنیده است. پس دامنه هم بازمی گوید که: نقدها را بود آیا که عیاری گیرند.

2- 
اولین نقد دامنه بر شیخ وحدت این است زندگی وی را علی الاغلب حوادث و رویدادها شکل داده است و با خود به سمت و سو های قَسری خود بُرده است. و خود ایشان هم تا جایی که بخش اول ماجراهای زندگی وی نشان داده است، حرکتی بسیار بَطحی در علم و تعلیم و تعلّم داشته است. حال آن که وی می توانست و باید هم می توانست، سوار بر ماجراها شود و زندگی طلبگی و دینی و سیاسی خویش را تموّجی و جهشی به پیش ببرد. در صورتی که سرگذشت ایشان اثبات می کند بر خلاف سخن صریح معصوم (ع) که تاکید اکید داشته اند همیشه شما بر رودیدادها چنگ بیندازید نه رویدادها بر شما دست درازی کند، تا حد بسیار زیادی اسیر حوادث و رخدادهای حیات خویش بوده است. نمونه های روشنی در لابلای زندگی پرماجرای بخش اول ایشان نهفته است که 
می تواند شاهد مثال این نقد دامنه باشد. مثلا ایشان خیلی آسان و بی هیچ دغدغه ای مسیر معین و هدفمند درس و بحث فقهی خود را تغییر می دادند در صورتی که در نظام طلبگی آنچه اهمیت درجه ی اول دارد تخصص در تفقّه است نه شناخت و احاطه ی متعدّد از مسائل و موضوعات اجتماعی و سیاسی و جاری جامعه. امری که آیه ی مهم  " نفر " ( به سکون فاء ) سوره ی مبارکه ی توبه به آن وحی کرده است. دامنه در این رابطه انتظاراتی داشته است که پس از عیان شدن زندگی وی در بخش نخست، مشخص شده است که برآورده نگردیده است.

3- 
دومین نقد جدی، صریح، بی پرده ( و حتی تا حد بسیار بالایی) تاسّفی دامنه بر شیخ وحدت این است که ایشان نقش بیدارگری سیاسی و دینی خویش را در منطقه ی بوم زیست خود بکلی یا فراموش کرده بودند و یا بی اعتنا از آن رد می شدند. مثلا چرا منطقه ی ساری، میاندورود، نکا و بهشهر و حتی مشخصا" روستای دارابکلا از حوزه ی فعالیت وی خالی بوده است؟ دامنه حدس می زند که شیخ وحدت یا این مناطق را اساسا مستعد مبارزه با رژیم شاه ارزیابی نمی کرد و یا از مسوولیت روشنگری خویش شانه خالی می نمود. به هر حال همین که خیلی از دانشجویان و روشنفکران این چهار منطقه حتی نام شیخ وحدت را نمی شناختند دلیل بر این است وی در این مناطق فعالیت سیاسی دینی مورد انتظار را بی جواب گذاشته بود. دامنه بر سختی کار و فضای وحشت آن زمان آگاهی دارد، ولی با این همه ایشان می توانست نقشش را به صورت مخفی و مرموز پیاده کند. شاید یکی از پس افتادگی های این مناطق همین رویکرد امثال شیخ وحدت به عنوان روحانیان آگاه و مبارز به مردم آنجا بوده است. نقش روحانی اتفاقا جاهایی بیشتر باید عملی شود و تجلّی پیدا کند که کارزار سخت تر است و مسیر سنگلاخی تر و هدف عمیق تر.

4-
 در کادرسازی ضعیف عمل کردند. یک روحانی مبارز که بر امور احاطه دارد و طعم تلخی ها را چشیده باید نیروسازی می کرد. بخش اول زندگی شیخ وحدت نشان می دهد این حلقه در سراسر زندگی ایشان در دوره ی طاغوت مفقود است و یا اگر چنین نبوده است لااقل کمرنگ بوده است. گرچه روی برخی افراد تاثیرات عقیدتی و سیاسی داشتند اما در مجموع این انتظار در ذهن دامنه شکل و قوام یافته است که شیخ وحدت در این راه یا قصور کردند و یا تقصیر دارند. البته نمی توان به گذشته بازگشت، مهم این است این عیب ها گفته شود تا برای سایر کسانی که احیانا" ماجراهای زندگی شیخ وحدت را می خوانند، یک نوع فرهنگ ایجاد کند.  

5- جناب شیخ وحدت متاسفانه در مورد یکی از صمیمی ترین دوست خود یعنی آقای امیر زهتاپچی با آن همه تقوا و کار و مبارزه و دین ورزی و تعبد و عبادات و خدمت به مردم و مراودات بی نظیر با خیل کثیری از عالمان دینی کشور، کوتاهی فاحشی کردند. وقتی برای شیخ وحدت مسجّل شد امیر گرایش سازمان مجاهدین خلقی یافته است، باید بیشتر با او می بود و بیشتر بحث و روشنگری می کرد. حال آن که بآسانی ایشان را در معرض تندباد آن سازمان رها کرد و کار به جایی کشید که امیر عضو مهمی از سازمان شد و در 30 خرداد 1360 در قیام مسلحانه شرکت کرد و چند روز بعد اعدام شد. به نظر دامنه؛ شیخ وحدت در مرزن آباد چالوس وقتی در آن مهمانی در منزل امیر، به عینه دید امیر زهتاپچی گرایش شدید به سازمان مجاهدین خلق پیدا کرده است، نمی بایست او را ترک می کرد و در امان تندباد حوادث سخت اوائل انقلاب رها می ساخت. این را از آن جهت می گویم که اولا" شیخ وحدت و امیر زهتاپچی رفیق بسیار صمیمی هم بودند و ثانیا" امیر، شیخ وحدت را الگو و راهنمای خود می دانست و از او حرف شنوی داشت. به نظر دامنه شیخ وحدت، بسیار آسان و رایگان امیر را از دست داد. امیری که آن همه برای شیخ وحدت احترام قائل بود و با وی در آمد و شد بود. بگذرم.

6- 
روحانی شیعه چون دارای استقلال است و به هیچ کس جز به حق و بارگاه باری تعالی بدهکار نیست به یقین باید نقد شود تا خیال نکند مثل دیوار چین هم قطور و هم باستانی و هم فقط دیدنی ست؛ نه، هرگز. روحانی چون همیشه با فکر و دانش و بینش سر و کار دارد در معرض اشتباهات عدیده است. او مثل سنگ فسیل نیست که در طول عمرش هیچ اوج و حضیضی نداشته باشد. شیخ وحدت نیز یک روحانی ست و دارای مسوولیت های بیشمار دینی و اجتماعی و سیاسی. دامنه بر ایشان نقد سنگینی دارد که شیخ وحدت عنصر تبیلغ را اصلا و اساسا" در زندگی طلبگی اش جدی نگرفت و منبر و محفل و مردم را برای خلوت های علمی و یا راحتی های شخصی و یا درس گفتارهای عرفانی ترک گفت و به نحوی از روشن سازی های عمومی فرار نمود. اساسا طلبه ها روزی خوار دستگاه مالی سهم امام زمام عج هستند پس سرباز دینی آن امام غائب اند و باید برای امامت ایشان فعالیت کنند و دین را به آحاد مردم بشناسانند تا آنجایی که یک طلبه ی دینی می تواند تا مرجعیت عامه پیش رود سرپرستی امور دینی شیعیان جهان را بر عهده گیرد و حتی بر حکومت های مردمی اسلامی محیط مسلمین امر و نهی شرعی کند؛ حال دامنه می گوید چگونه می توان باور داشت که شیخ وحدت به آسانی از منبر و سخن و وعظ و گفت و شنود با مردم اِبا کرد و تندتر آن که از تکلیف الهی سر باز زد!؟ در صورتی که خود یک سرباز دین بوده است. دامنه از هیچ نقدی بر هیچ کسی احساس شرم نمی کند؛ زیرا این راهی ست علوی. اگر فراموشش کنیم، فراموش مان می کنند. آخوند اگر نقد نشود، دچار کاستی های اخلاقی و کمبودهای تفکری می شود.

7- با قطعیت و بی هیچ مجامله ای می پرسم از جناب شیخ وحدت که چرا با آن که ایشان یک روحانی پیشرفته و باتجربه و بادغدغه و دقیق بودند، از چهار خواهرمان که عضو یک خاندان و بیت روحانی اند و حتی مادرمان آموزگار قرآن بود و مکتب خانه داشت، فقط دو نفرشان سواد قرآنی و تحصیلات ابتدایی یافته اند؟ و یا چرا مثلا دامنه را در اوج جوانی تحت تدبیر خود به هجرت نبرد تا پیشرفت کند و رشد علمی نماید. چرا نسبت به محیط اقوام و خویشاوندان احساس مسولیت نکرد و دست چند نفر را نگرفت به حوزه ی علمیه یا محیط دانشگاه  وصل کند و نیروی دینی بپروراند. دامنه به یقین معتقد است، ایشان کوتاهی های مفرطی نسبت به اعضای خانواده اش داشته اند یعنی برادران و خواهران. جزئیات این قسمت نقد تا حد زیادی می تواند خصوصی تلقی شود لذا همین مقدار اشاره گویی کفاف دارد. با وجود ایشان هرگز نمی بایست محیط علمی خاندان ما این گونه باشد، می توانست رشیدتر از این را شاهد باشیم که این آرزویی در " رویا مانده " است برای دامنه.

8- شیخ با آن همه رفقا در حد علمای دینی، روشنفکران متنفّذ، سیاسیون مبارز و دانشگاهیان و کسبه ی بازاری متدین آگاه،  هرگز در طول سال های مبازره ی خود نتوانست شبکه ای گسترده مخفی برای افراد  مستعد سیاسی و دینی ایجاد کند. حتی بسیاری از این افراد که زنچیره ی محکم این حلقه بودند، از هم گسسته شدند؛ زیرا روحیه ی رابطه ی شیکه ای در شیخ زنده نبود و یا وی اساسا چنین رویکردی نداشت. در هر دو صورت این ایراد بر وی بار است.

9- 
یکی دیگر از نقدهای دامنه بر شیخ وحدت این است، در دهه ی چهل و پنجاه در آشنایی نزدیک و چهره به چهره با مرحوم دکتر علی شریعتی کوتاهی کرد و دیرتر از رشد فکری و تیزهوشی ذاتی خویش به آثارش مرتبط شد. علاوه بر آن در طول آن مدت از تدوین کتاب و مقاله و سخنرانی های روشنگرانه ابا نمود. حال آن که سرگذشتش بخوبی به ما این نوید را می دهد که او در خلوت و اختفای اجباری، می توانست برجسته ظاهر شود. مگر دکتر شریعتی و شهید آیت الله مرتضی مطهری نوشتن های خود را از چه سن و سالی و با چه تجربه ی مبتدیانه ای آغاز کردند؟ دکتر در سن 41 سالگی مرحوم شد و شهید مطهری در سن 52 سالگی ترور و شهید. با این وجود از هر دو متفکر بزرگ جهان اسلام و ایران، دهها جلد کتاب نوشتاری و  گفتاری باقی مانده است. به نظر دامنه شیخ وحدت در این راه آنچه نیاز بود را مدّ نظرش قرار نداد. شاید گفته شود عصر فرار بود و دربدری بود. اما این خود حکم می کرد بیشتر تتبُّع کند.

10- دامنه معتقد است جناب شیخ وحدت، اساسا" در مراودات اجتماعی شیوه ای گریز از جامعه پذیری دارند. انزواطلبی شدید شیخ، شاید ناشی از آثار سوء دوره ی اختفا و فرار وی باشد، ولی فرض دیگر هم متصوّر است که دامنه به این فرض بیشتر ایمان دارد و آن این که خصیصه ی داخلی شیخ وحدت و مشی درونی اش به نوعی دوری از مردم است. و این بزرگترین ضعف یک روحانی ست که راحت از کنار مردم رد می شود و نمی داند کی بود و چی می خواست! اساسا" روحانی رفته طلبه شده تا به میان مردم بیاید و در آنها درآویزد و تاثیر رفتاری و فکری ایجاد کند که دامنه به این کارکرد طلبگی عنوان " خود بعثتی " می دهد. یعنی خودبرانگیختگی برای انقلاب فکری دینی مردم. ولی شیخ وحدت به قطع و یقین از نظر دامنه مردم گریزی داشت. ضعفی که اساسا" و متعاقبا"  زیّ طلبگی را مخدوش می سازد.

11-دامنه گرچه می داند شیخ محفل رفقای مبارزاتی ساری و قم خود را ترک نکرد و هنوز نیز با جمع سیاسی ساری مرتبط و دارای جلسات معین و خاص هست، ولی بخش اول زندگی وی تا سال 1358 که در 82 قسمت در دامنه منتشر شد، نشان می دهد ایشان در ایجاد جمع های دانشجویی و روشنفکری در پس از پیروزی انقلاب یا عاجز ماندند و یا با مانع تراشی ها مواجه شدند و یا اساسا به این سو و سمت گام ننهادند! و دامنه رک می گوید که قسم سوم را به واقعیت نزدیکتر می بیند.


12-  از شیخ وحدت انتظار می رفت تجربیات زندگی طلبگی و مبارزاتی خود را در همان عصر پهلوی و نیز آغازین روزهای انقلاب به نسل جوان منطقه خصوصا دارابکلا انتقال دهد. دامنه تا جایی که مطلع است شیخ وحدت به دلیل وجود پاسگاه ژاندارمری در دارابکلا، به محل نمی آمد تا لو نرود؛ ولی آیا دانش آموزان دوره ی دبیرستان که افرادی سیاسی و پخته هم در آن حضور داشتند، مگر در دبیرستان های ساری حضور نداشتند؟ اگر آن زمان این انتقال صورت می گرفت دارابکلا در میان روستاهای منطقه سرآمد می گردید. علائم واپس گرایی که دیده می شود همه ناشی از قطع رابطه ی آخوند با اجتماع داناست. اتصال با عوام همیشه خسارت آمیز بوده است و آخوند هممیشه سعی کرده است عوام را با خود به همراه داشته باشد و از دانایان می هراسد و یا کسر شان می داند با او هم بحث شود.
متاسفانه شیخ وحدت نیز در این آسیب بزرگ دستی دارد؛ یعنی او نیز مقصّر است؛ یا غفلت بود یا تکاهُل و یا واقعا عُسرتی داشته است. رک آید که دامنه نمی داند اما. فعلا تمام و برخی در پرده ی ابهام! نقد بعدی دامنه در پایان بخش دوم زندگی شیخ وحدت که از امشب مصاحبه ی دامنه با ایشان آغاز و بلافاصله قسمت 84 سرگذشت شیخ منتشر می شود. که موضوعات آن به سالهای 1359 به بعد مربوط است. با پوزش صمیمانه از اخوی ام جناب حجت الاسلام والمسلمین شیخ ابوطالب طالبی دارابی (شیخ وحدت)

سرگذشت شیخ وحدت 41 تا 50

به نام خدا


سرگذشت شیخ وحدت (41)


این قطعه ی زندگی سال 1351 شیخ وحدت، که بعد از آزادی از زندان ساری ست و رفتنش به مشهد  و سپس در ماه رمضان همان سال آمدنش به  آمل، ناگفته ماند که خاطره ای شوقی و دردی هر دو، درش است. اولی از نوع دردی ست که در سه ماه دوره ی نامزدی اش با دختر جناب آقای هادوی، دو نامه میان شان رد و بدل شد. اما یکی از این نامه ها را در مدرسه ی نواب مشهد، بازش کردند و پاکت خالی به او تحویل دادند! نامه هایی سیاسی هم نبود. تبادل عادی وضع همدیگر بود در دوره ی خاص زندگی نامزدی. ولی چون می دانستند شیخ یک طلبه ی سیاسی ضد رژیم است، امورش را آن عده ی خاص نظام شاهی، کنترل می کردند.

دامنه می گوید : کُنترلیست ها همیشه هستند و سرَک می کشن به این و آن زندگی خصوصی آن و این. دومی اش شوقی ست. چون ماه رمضان است مطابیه ای خوش و ذوق است این نقل. ماه رمضان آن سال یعنی 1352، شیخ از مشهد مستقیم رفت آمل، برای تبلیغ دین و آئین. در یک روستایی به نام زنگی کلا. دهه سوم ماه رمضان که رسید، یک طلبه ای آمد مسجد زنگی کلا، که شیخ وحدت در آن منبر می رفت. او به شیخ  گفت: آقا این نزدیک ها یک آقایی را دیدم که خیلی به شما شبیه است. وحدت به ذهنش رسید، نکنه پدر باشد!؟ فردا غروب، شیخ وحدت حرکت کرد به سمت آن روستا. رسید و دید، آری، آری، درسته، پدر است... بیست روز کنار هم و مجاور هم بودند، ولی بی خبر از هم. آن شب مردم آن روستایی که پدر آنجا منبر می رفت و نماز اقامه می نمود، از شیخ وحدت خواستند نماز جماعت را ایشان بخوانید. پیش از افطار، نماز جماعت می خواندند آن روستا. وحدت، نماز جماعت اقامه کرد، خیلی سریع و بی معطلی و اطاله گی. بعد از اجرای نماز، مردم خیلی خوشحال آمدند پیشش، و با رضایت تامّ و تمام از این که شیخ وحدت با دهان روزه، این جور نماز اجرا و احیاء کرد، به او گفتند: چقدر خوب شد آقا، این پدر شما، پدر ما را در می آورد! از بس نماز را طول می داد!!!

عد نیز فردا شب، شیخ را دعوت کردند و گفتند: شما زنگی کلا منبرت را تمام کردی بیا اینجا، ما منتظر می مانیم برای ما هم منبر برین. من، یعنی دامنه البته حدس قریب به یقینم اینه که پدرمان، برای آن مردم، خیلی منبر سختی می رفتند! نگران یعنی چیزی نزدیک به فلسفه و درس های خاص منظومه ی حکیم سبزواری! را شرح می کردند که مردم برای خلاصی از منبر سنگینش! رو به شیخ وحدت آورده بودند که منبری ساده و روان می رفت.

شیخ وحدت هم بلاخره، دهه ی آخر ماه رمضان را به تعبیر خودش به کمک پدر رفت. و پدر در زیر منبرش، استراحت و نیز احساسی راحت می کرد. خدا بیامرزدش. البته شیخ هم تصدیق کرد که پدر، کیف هم می کرد. بعد از ماه رمضان هر دو، از دو روستا زنگی کلا و آنجا، برگشتند دارابکلا. که پس از آن بود که پدر برای شیخ عروسی کرد و جشنی ساده گرفت، که پیشتر گفتم. اما در خرم آباد چه گذشت را بزودی پی می گیرم. این حاشه ای بر متن بود. پوزش از انفصال و انقطاع. 238 .


سرگذشت شیخ (42)


به نام خدا. قسمت 42 . صبحگاه نیروهای پادگان تیپ خرم آباد که تمام شد، شیخ وحدت شون را که 60 نفر بودند، آوردند توی حیاط ردیف کردند که تقسیم شان کنند. از خوانندگان عزیز می طلبم به ریز این دو سه قسمت که می آورم، دقیق شوید که در پسش، نکاتی نهفته است که بسیار آموزنده و در عین حال تلخ و شیرین است هر دو. حتی چند حکمت خداوندی و دست آشکار حضرت متعال، در تعیین سرنوشت شیخ وحدت و فرار حتمی الوقوعش، دیده می شود بارز، اینجاها. افسری آمد در جمع شان و روبرو ایستاد و خطاب کرد : کی بلده سلمانی بکنه؟ یکی دست بالا برد و گفت : من. افسر او را از جمع جدا کرد. سپس پرسید کی خطش خوبه؟ یکی دست بالا کرد و شیخ وحدت هم دست بالا گرفت. افسر دو برگه با خودکار از همراه خود خواست. یکی را به آن فرد داد و یکی را هم به شیخ. گفت : توی این کاغذ چیزی بنویسید. شیخ اینو نوشت :

نا بُرده رنج، گنج میسّر نمی شود

مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد

شیخ با خطی نَسخ این بیت را نوشت. گرچه تحریری عربی ست، اما معمولا آدمها دوستش دارند. هر دو، خط نوشته ی خود را دادند به افسر. افسر خط شیخ را پذیرفت. و از میان جمع صداش کرد و جدا. شیخ وحدت به همراه افسر حرکت کرد به سمت دفترش که به آن قسمت می گفتند گروهان شناسایی تیپ پیاده ی خرم آباد. پس شیخ وحدت افتاد در قلب تیپ.

افسر شیخ را برد داخل دفترش. به یک سربازی که دیپلم منقضی خدمت بود و رئیس دفترش، گفت شیوه ی دفتر داری را به او بیاموز. او هم به شیخ آنچه نیاز دفترداری بود، آموخت. آقای تقوی دامغانی آن طلبه ی سیاسی رفیق شیخ وحدت هم، افتاد در گروهان دیگر. یک هفته را شیخ توی دفتر فرمانده گروهان شناسایی به آموختن دفترداری پرداخت. و همه چیز را یاد گرفت. اما او در درونش، به هیچ وجه به این فکر نیست که اینجا تثبیت شود و بماند. رفت توی نقشه ی فرار تاریخی اش. توی هفته ی اول شروع کرد به شناسایی خروج و ورود پادگان. ساعات رفت و آمدها. و درک جغرافیای شهر و موقعیت پادگان و هر چه که او را در فرارش یاری می رساند. پس الحق در گروهان شناسایی افتاد او.

در ساعات فراغت هم، او و تقوی دامغانی با هم در محیط پادگان می گشتند. البته شیخ به هیچ وجه نقشه ی فرارش را به احدی نمی گفت، حتی به این آقای تقوی دامغانی. هفته ی دوم که شیخ در گروهان شناسایی  خود تثبیت شده بود، اولین مرحله ی نقشه ی فرارش را پیاده کرد. بی آنکه هیچ کسی بو ببرد. به اتفاق تقوی دامغانی یک مرخصی ساعتی 5 ساعته گرفتند و رفتند بیرون پادگان. شیخ در داخل شهر در ذهنش، به شهرشناسی پرداخت. اما او چون یک آدم سیاسی حرفه ای بود، از قبل کسب اطلاع کرده بود که مرحوم شهید آیه الله سید اسدالله مدنی را از گنبد کاووس (که شیخ وحدت به اتفاق شهید هاشمی نژاد و محی الدین غفاری در آن شهر هم، به زیارت این مرد بزرگ انقلابی وارسته رفته بود ) منتقل کردند این شهر. یعنی تبعید در خرم آباد. حالا شیخ وحدت این مرخصی ساعتی را تبدیل کرد به دیدار و زیارت آن آیة الله مشهور و اهل مبارزه با طاغوت و شاه و شاهی. که متاسفانه این شخصیت محبوب مردمی بعد از انقلاب خیلی زود توسط سازمان رذل و تروریستی منافقین در محراب نماز جمعه ی تبریز ترور شد و به فیض عظمای شهادت نائل گردید.

حالا شیخ وحدت اینجا در شهر غریب می رود به زیارت شهید آیة الله مدنی. دامنه تاکید دارد کار خدا و دست خدا را ببیند، هم اینجا، و هم در عملیات فرار شیخ در همین روزها. از همان داخل پادگان، شیخ با تقوی قرار گذاشت که این مرخصی برای این باشد که به زیارت آیة الله مدنی نائل شویم. و شدند. اول رفتند توی بازار شهر. بعد مسجد جامع آنجا و سپس کمی گشت در خیابان ها تا فضای شهر دست شیخ بیاد. ساعت 10 و نیم صبح مسیر شان را با حساب و کتاب، تغییر دادند به سمت منزل تبعیدی مرحوم شهید آیة الله سید اسدالله مدنی. که خیلی ها آن زمان جرات هم نمی کردند، به نزدیکی های این خانه ی عالم انقلابی مبارز زجر کشیده ی در تبعید و مرتّب در معرض شناسایی و جاسوسی  جواسیس رژیم، حتی نزدیک شوند. اما این شیخ و همراهش تقوی با آن که سرباز طلبه ی سیاسی بودند از هر ریسکی پرهیز کردند و رفتند زیارتش. که آن زمان دلی رستمی و عزمی آرشی می خواست.

رسیدند دم در آیة الله مدنی. در زدند. خود آن حضرت آمدند دم در. در را به روی شان باز نمودند. وحدت شون سلامی عاشقانه کردند به آن بزرگ مرد. و ایشان هم علیکی عارفانه گرفتند. گفتند : بفرمایید. وحدت و تقوی وارد اتاقش شدند. شهید مدنی رفتند قبا پوشیدند و عمامه بر سر گذاشتند و آمدند پیش این دو سرباز گمنام طلبه ی سیاسی نشستند. شیخ وحدت شون خودشون را  معرفی کردند پیش آقا. اینکه چی بر سرشان آمد. از قم و اوین و چهل دختر و پادگان خرم آباد آنچه ضروری بود نزدش گفتند. و آن قیام فیضیه و دستگیری در 17 خرداد را شرح کردند.

و بعد هم، از اشتیاق خود پرده برداشتند و شیخ وحدت به آیة الله مدنی گفت : چون شنیده بودیم شما در این شهر تشریف دارین، در اولین فرصت آمدیم به زیارت شما نائل شدیم. آیة الله مدنی خیلی تحویلشان گرفتند. و بعدش به آنها دلداری دادند و اینو گفتند : این سربازی یک چیز خوبی ست. ما شانس نداشتیم که یکی پیدا بشه ما را ورزیده کند و به ما مفت و مجانی تیراندازی یاد بده. کاملا سخنی روحیه بخش و حساب شده و حتی گرا دهنده و خط و خطوط بخش. از جزئیات این دیدار سرنوشت ساز و شیرین در زندگی شیخ وحدت، عبور می کنم و فقط یک مورد را که شیخ به زیبایی نقلش کرد را می آورم. شیخ وحدت، همیشه یک قرآن با قطع کوچک در جیبش بود. و دائم آن را مطالعه ی منظم و هدفمند می نمود و مانوس آن بود. بی جهت نیست که امروزه او یک قرآن شناس است و در حال نوشتن تفسیر الفرید.

بگذرم فعلا" به این هم می رسیم بعدا". حال اینجا و در این زمان که به زیارت شهید مدنی نائل آمده بود، شیخ وحدت در آن مطالعات منظم هر روزه اش، به این آیه ی سوره یوسف رسیده بود و داشت بر روی آن تدبّر می کرد. آیه ی 23 سوره ی کریمه یوسف : ...قالَ مَعاذَ اللهِ اِنَّهُ رَبّی اَحسَنَ مَثوایَ اِنَّهُ لایُفلِحُ الظّالِمونَ. یعنی : یوسف گفت : پناه بر خدا، حقیقت این است که پروردگار من جایگاه مرا نیکو داشته است. ( و من فرمان او را مخالفت نمی کنم ) قطعا" ستمکاران ظفرمند نمی شوند.

شیخ وحدت همین قسمت قرمز رنگ آیه را از شهید مدنی پرسش کرد و از ایشان توضیح خواست که چرا با این که اَفلَحَ به باب اِفعال رفته است، متعدّی نیست؟ یعنی به جای این که بگوید: اِنّه لایفلح الظالمین، می گوید انّه لایفلح الظالمون؟ آیة الله مدنی در جواب شیخ وحدت فرمودند : این همزه باب اِفعال در این آیه ی مورد سوال، برای تاکید است نه برای تعدّی.

پس از این بحث قرآن شناختی و کاملا طلبگی، وحدت و تقوی پیش شهید مدنی چای خوردند و کمی نشستند و نزدیک ظهر از ایشان خداحافظی نمودند و از محضر شریف آن آیة الله محبوب و مبارز، خارج شدند. چون ایشان برای اقامه ی نماز می رفتند به مسجدشان نماز جماعت برگزار می کردند. هفته ی دوم سربازی در پادگان خرم آباد فرا رسید. یک خاطره ی خندان هم بگم از شیخ. آن سربازی که خود را سلمانی معرفی کرده بود، در اتاق اصلاحش مستقر شده بود. روزی شیخ وحدت در حیاط پادگان قدم می زد، دید یک سرکار استواری آن سرباز سلمانی را صدا می کند و می گوید بیا سرم را اصلاح کن. او آمد. استوار روی صندلی نشست و کلاهش را برداشت و سرش را سپرد به دست استاد سلمانی. و تاکید اکید کرد که خوب اصلاحش کن.

سرباز سلمانی هم ماشین یک را گذاشت بر سر استوار و از دم، موهاش را زد و کچل و صاف و صوف کرد. یعنی حسابی ناقصش نمود. استوار هم دادی زد بر سرش و گفت تو ناقصم کردی. چرا اینطوری صاف کردی؟ آری معلوم گشته بود اون سرباز که آن روز دست بالا گرفت که سلمانی بلدم، فقط ماشین شخم زدنش را از بَر بود! نه اصلاح را. دامنه بیفزاید که آخه اصلاح!! کار هر کس که نیست. رسم و بلدیّت می خواهد و ذوق و حوصله و استواری و کیاست.

15روز از حضور شیخ وحدت در پادگان گذشت هفته سوم آغاز شد. آن سرباز دیپلم منقضی که دفتر دار بود و شیخ وحدت پیشش دفتر داری آموخته بود، خدمتش به انتها رسید و رفت مرخصی آخر خدمت. حالا دفتر فرمانده شناسایی تماما افتاد در اختیار شیخ وحدت. اینجا به بعد را باز خیلی دقت کنید. چون فرار شیخ از همین نقطه، نطفه می گیرد. یک روز شیخ نمازظهر وعصرش را خواند و ناهارش را خورد و رفت در آسایشگاه اش بخوابد.

چون در پادگان از ناهار به بعد تا ساعت 2 بعد ظهر، استراحت می کردند. وحدت دراز کشید روی تخت آسایشگاه گروهان شناسایی اش. دید به هیچ وجه خوابش نمی برد. کاَنَّه یک نیروی درونی به او گفت پاشو برو دفتر. برخاست. با شوق و خوف هر دو، رفت دفتر. حالا کل کلید دفتر دستشه. چون اون سربازه رفت مرخصی پایان خدمتش.درِ دفتر را باز کرد. مستقیم طبق همان نیروی درونی، رفت پشت میز فرمانده گروهان شناسایی اش. کشوی او را کشید. دید یک برگه ی مستطیل شکل دمِ کشو است. برگه را برداشت و به متنش نگاهی انداخت. دید بر بالای آن درج شده است : تلگراف محرمانه.

و در آن این چنین آمده است : " به فرموده : 10 پرسنل جدید به همراه استوار لشکری، از ساعت 1500 ( یعنی سه بعد از ظهر ) همین روز، به بخش جایگزینی انتقال یابند. تا در ساعت 900 ( یعنی نه صبح ) روز بعد، به شیراز اعزام گردند و از آنجا به دماوند فرستاده شوند" شیخ وحدت با شمّ تیز سیاسی اش، بطور آنا" فهمید این 10 پرسنل جدید، یعنی همین سربازان که از چهل دختر آورده شدند. و واژه ی دماوند هم اسم مستعار و رمز ظُفار کشور عمان است.

بی درنگ، برگه ی محرمانه را گذاشت جاش و کشوی میز فرمانده را بست. و همان لحظه تصمیم گرفت، آن فرارش را که عزمش همیشه در ذهنش بود، پیاده کند. دست برد به جیبش، آن قرآن همیشه همراهش را در آورد و استخاره گرفت. ( استخاره یعنی  راه خیر را از خدا خواستن ). این آیه ی عظیم و پرمعنا و تکان دهنده، براش آمد. آیه 46 سوره مبارکه ی حِجر: اُدخُلوها بسلام آمِنین. یعنی: با سلامت و ایمنی داخل آنها شوید.

خط شیخ وحدت در حین مصاحبه ام با وی

شیخ وحدت حالا دیگر فرمان فرارش را از قرآن همیشه بر جیب سمت قلبش، گرفت. بلادرنگ، از تنگستان پادگان، راهی برای رهایی جست. و دست به کار فریبنده و فریبا شد. که هر دو، هم فریب و هم فریبایی در جای خود، از هنرهای انسان های مومن و موقن است. تا بعد... که دامنه آن فرار را به احسن وجه می آورد. بسی مهیّج و مَهیب است فرارش. و فراوان پیچش دارد آن.


سرگذشت شیخ (43)


به نام خدا. قسمت 43 . کشف اعزام رمزی به ظُفار عمان، شیخ را به واکنش سریع کشاند. و چون رئیس دفتر فرمانده گروهان شناسایی بود، برگه های مرخصی داخل شهری دستش بود. فوری برگه ی مرخصی را درآورد و خود، برای خود مرخصی نوشت. از ساعت 1400 تا 1950 یعنی 2 تا 7 و نیم شب. ساعتی معمول را نوشت تا کسی شک نکند. مُهر گروهان شناسایی را زد زیر برگه. ساعت 1 و نیم شد. از حُسن اتفاق، در همین لحظه ی مهم فرار، یک افسر وظیفه ای از قم به نام برقعی، که با شیخ مراورده داشت آنجا، و در گروهان شناسایی بود، آمد دفتر پیش شیخ وحدت.

برگه ی مرخصی را داد به او که امضاء کند. او هم بی تردید امضاء نمود. شیخ تشکر کرد ازش و برگه را گرفت و جهید بیرون دفتر. آمد به آسایشگاه اش. لباس کار را از تن کَند و لباس نظامی را بر تن کرد. و ساعت 2 رفت به یک بخش دیگه ای از پادگان، که یک سرهنگ باید برگه اش را امضاء می کرد. رفت آنجا. برگه را داد به سرباز آنجا. سرباز برگه را برد پیش سرهنگ. یک ربع ساعت طول کشید. وحدت رفت توی تشویش. بلاخره برگشت و دید امضاء اش کرد. خروج شیخ وحدت با این برگه دو امضایی بلامانع و کامل شد. رفت دم در اطلاعات پادگان. برگه را نشان داد و ثبتش کردند و گفتند مشکلی نیست.

شیخ از پادگان آمد بیرون. اولین قدم فرارش در بیرون پادگان رقم خورد. در وردی پادگان، با خیابان منتهی به داخل شهر، چیزی حدود 15 متری فاصله داشت. آمد سر خیابان و منتظر ماشین ماند. طولی نکشید که ماشین تاکسی رسید. زیرکی کرد شیخ و به تاکسی گفت فلان جا. یک جایی دوری را گفت، که  از پادگان به دور باشد.

تا ساعت 3 عصر بلاخره وحدت خود را از محوطه ی پادگان دور کرد. یعنی درست همان ساعتی که آن 10 سرباز فراخوانده شدند برای اعزام به ظفار. شیخ رفت توی بازار پرجمعیت مرکز شهر. اولین کارش این بود که برای خود تیشرت و کتانی و پیراهن و شلوار و یک کیف بخرد. رفت و گشت و گشت و گشت، با پولی کمی که داشت، همه ی اینها را خرید. ساعت شد 4 عصر. دیگه نمی داند در پادگان چه خبره؟ شیخ رفت به سوی این تز سیاسی اش. ردّ گم کنی. پس بلادرنگ گشت و گشت و حمامی عمومی یافت. و رفت برای استحمام. رفت توش.

دید، جز او و حمومچی! هیچکی نیست. بر وزن روزنامه چی و یا قلمچی! لباس نظامی اش را درآورد ریخت! توی کیف. پوتین را فرو کرد به اون سوراخ زیر رختکن که جاکفشی بود. رفت داخل حمام. حسابی نشست و خود را شست. پاک و پاک شد. بی اضطراب. آمد بیرون و رفت رختکن. مثل یک دسته ی گُل. لباسی که خریده بود را پوشید. چنان تغییر یافته بود، که گویی شده بود یک آدم جدید. حمومچی خیال کرد او کسی غیر از آن سربازه! و در همین بند و خیالش ماند تا شیخ پولش را داد و از حمامش مخفیانه دورخیز کرد و دور دور شد. پوتین را در همان سوراخی گذاشت، تا ردّی بر خود نگذارد.

دید ساعت 5 است و هوا خیلی تاریک. آبان ماه، آن هم در شهر خرم آباد، که در حصار کوه های بلند اطرافه، خیلی زود، روز شب می شه و غروب به تاریکی می زنه زود. در این لحظه، وحدت رفت به آنجایی که یک بار دیگر با تقوی دامغانی رفته بود. یعنی پیش مرحوم شهید آیة الله سید اسدالله مدنی. چون نمی دانست چکار کند؟ پس عزم کرد از آیة الله مدنی کسب تکلیف و مشورت کند. یعنی صراحتا فرارش را با ایشان در میان گذارد. اول رفت مسجدی که شهید مدنی آنجا نماز جماعت اقامه می نمود. وحدت به نماز جماعت رسید و اقتدا کرد.

اما در یافت که امام جماعت شهید مدنی نیست. یک شیخی جای ایشان نماز گزارد. پس از پایان نماز، شیخ وحدت رفت پیش امام جماعت جایگزین شهید مدنی. در محراب نشسته بود. سلام کرد و از او پرسید : حاج آقا چرا نیامدند؟ گفت :حاج آقا را امروز دستگیر کردند و از شهر بردند. وحدت با شنیدن خبر دستگیری آیة الله شهید مدنی، درنگ را جایز ندانست و بلافاصله از مسجد خارج شد. چون فورا دریافت آنجا ناامن است و تحت نظر. مسجد سر خیابان بود. سریع تاکسی گرفت و رفت مسجد جامع شهر که مدرسه علمیه اش داخل آن بود.

چیزی شبیه مدرسه مصطفی خان ساری. رفت توی حیاط مسجد. نماز جماعت پایان گرفته بود. منتظر ماند تا امام جماعت از داخل مسجد بیرون بیاید. دید روحانی امام جماعت که یک پیرمردی بود، وارد صحن مسجد و مدرسه شد. رفت سراغش. سلام کرد و به او گفت : من یک طلبه هستم. به اجبار آوردنمن به سربازی. امروز ناچار شدم که فرار کنم. آیا اجازه می فرمایی امشب مهمان شما شوم؟ او در پاسخ گفت : من به شما توصیه می کنم که برگردی به پادگان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!



دامنه بیفزاید این آقای شیخ یا شام نداشته یا از رژیم هراس داشته و یا ... بقیه ی حدسیات و معادلات را شماها بگید! نه مثل نظریه ی حدس و ابطال های کارل ریموند پوپر. وحدت بی آن که خشمی گیرد بر وجودش، به او گفت : بسیار سپاسگذارم!

آن امام جماعت شیخ را تنها گذاشت و رفت و رفت و رفت. و این وحدت حسابی به وحدت رسید و به تنهایی. وحدت وسط حیاط تاریک و نیم سوی مدرسه مسجد، که هر دوی این مکان به یک طریقی خانه ی اصلی طلبه هاست، تک و تنها و بی کس و یار ماند. دامنه یادش افتاد به صحنه ی فیلم تنها شدن حضرت مسلم بن عقیل (س) بی هیچ قیاسی. شیخ ناگهان دید فقط در یک گوشه ی این صحن مدرسه ی مسجد جامع مرکزی شهر خرم آباد، یک کورسویی پیداست. رفت و نزدیکش شد. دید، حجره ی یک طلبه ای ست و برقش روشن. و درش باز. نزدیک تر شد. دید، یک نفر در آن مشغول نماز است. نگاهی به او انداخت و فهمید جوانی ست که تیپش به طلبگی می خورد. روی سکّوی جلوی حجره نشست، تا نمازش تمام شود. تمام که شد، وحدت پاشد و رفت دم درش. سلام کرد و اجازه ی ورود خواست. داد.

رفت داخل. وحدت خودش را معرفی کرد. و گفت: می شود امشب را من اینجا مهمان شما شوم؟ آن طلبه در جواب گفت : والله این شهر امروز آرام نیست. اصلا شهر امن نیست. از بعد از ظهر تا الان چندین بار مامورین ریختند اینجا و همه جا را گشتند. و این حجره اصلا جای امنی نیست که شما بخواهی بمونی. وحدت گفت: پس اگر بخوام این وقت شب از شهر خارج شوم باید چکار کنم؟

او گفت : سر همین خیابان جنب مسجد، تاکسی بگیر بگو گاراژ بروجرد. و این خیابان مستقیم می ره گاراژ بروجرد. وحدت راهنمایی طلبه را عینا" پیاده کرد. تاکسی رسید و سوار شد و حرکت کرد به سمت گاراژ بروجرد. راننده کمی بعد ترمز کرد و به شیخ گفت رسیدیم به گاراژ بروجرد و این روبرو هم گاراژه. شیخ نگاه کرد دید گاراژ سمت چپش است. نگاه کرد به سمت راست خیابان، با تعجب تمام دید در مُنتهی الیه ی خیابان تعدای زیادی ماشین ارتش ردیف شدند و سربازان فراوانی ایستاده و صف کشیده اند.

شیخ سیاسی فراری، یک لحظه تردید کرد که از تاکسی پیاده شود یا نه؟ حالا شیخ، در تاریکی گوشه ی شهر، و در درون همان تاکسی، هم دستگیری شهید مدنی، هم فضای پلیسی داخل آن مسجد مدرسه، هم این صفوف سربازهای ارتش و هم نهایتا فرار خود را، یکجا به ذهنش فرو برده و به یک ندای درونی اش رسیده و با همه وجودش و نیازش و امنیتش و آینده اش به خدا گفت : خدایا کمکم کن. ادامه ی سرگذشت تا بعد...

پس تا اینجا در یک روز داغ سیاسی هم شیخ وحدت فرار کرد و هم شهید مدنی که در تبعید بود دستگیر شد و هم شهر به محاصره سربازان درآمد. این سه تلاقی دیگر چه حکمتی ست، خدا می داند.


سرگذشت شیخ (44)


به نام خدا. قسمت 44 . آری شیخ از تاکسی پیاده نشده به خدا پناه برد و گفت : خدایا کمکم کن. و از تاکسی پرید پایین. دست خدا باز حاضر شد. قبل از این که تاکسی حرکت کند، دید یک مینی بوسی که از یک شهری دیگر داشت از خرم آباد رد می شد، جلوی شیخ وحدت سرعتش را کم کرد و راننده اش، سرش را از شیشه آورد بیرون و صدا زد : بروجرد بروجرد بروجرد. شیخ دست بالا گرفت. مینی بوس ایستاد. وحدت از سمت راننده و از جلوی مینی بوس پیچید و سوار شد. تا سربازان به صف کشیده ی روبرو او را نبینند. ماشین میان او و سربازان حائل شده بود.

رفت ردیف سوم پشت راننده نشست. همان لحظه تعمّدا خود را به خواب زد. تا اگر سربازان آمدند داخل مینی بوس بازدیدی انجام دهند، فکر کنند او از شهری دور آمده و در خواب فرو رفته است. چون این مسیر، مسیری سربالایی بود، نیم ساعتی به طول انجامید تا مینی بوس از محدوده ی شهر خرم آباد رد شود. ساعت از هشت شب گذشته بود و او از حصار سربازان رد شد و به آسانی و به لطف خدا گریخت. و حالا خیالش راحت گردید. تقریبا تا حدی آسوده شد و از ترس دژبان رها. و فراری را که بی قرارش بود، عملا تحقق بخشید. شیخ فرار کرد و رفت.

شیخ در این بُرش نقل سرگذشتش به من گفت : " این جاها، جاهایی بوده است که من جزء خدا، هیچ کس را نداشتم. و این از الطاف خدا بود که مرا با خودش آشنا ساخت. " مینی بوس دو ساعتی طول کشید تا رسید به سه راهی بروجرد، اراک، خرم آباد. وحدت به اتفاق دو سه نفر دیگر از ماشین پیاده شد. آن چند نفر می خواستند برند، اراک. و  کمی بعد زودتر از شیخ سوار ماشینی شدند و رفتند. شیخ حالا در دل شب و سرمای سوزناک سه راهی بروجرد، تک و تنها ایستاد تا ماشینی برسد و سوارش شود و به مقصدش که قم است، برسد. این سه راهی بروجرد، شبیه جاده ی سه راه اسلام آباد به دارابکلاست. یعنی شهر بروجرد با جاده اصلی قم اراک، چیزی حدود شش کیلومتر در فاصله است.

شیخ دو ساعت و شاید بیشتر، آنجا منتظر ماند. هوا بشدت سرد شد و او لباسی گرم هم بر تن ندارد. از سوز سرما می لرزد. ساعت از 12 شب گذشت و ناگهان یک اتوبوس سر رسید. درست کنار شیخ ترمز زد. چند نفر از داخلش پیاده شدند که بروند بروجرد. وحدت به راننده گفت : قم؟ راننده گفت بیا بالا. رفت بالا و ماشین پر از مسافر بود. در انتهای اتوبوس جای همان مسافرین بروجرد برای خود جایی گرفت و نشست و با چشمانی باز و بیدار بعد از سه ساعت طی مسیر، ساعت نزدیک چهار صبح رسید به پل آهنچی کنار حرم مطهر حضرت معصومه (س) قم.

با دلی آرام و قلبی برقرار از فراری که ترتیب داد، پیاده شد. از اینجا به بعد، زندگی مخفی بشدت پرحادثه شیخ وحدت آغاز می شود که در رُمان اسم این فصل را گذاشتم. یادش رسید به آن آیه 46 سوره مبارکه ی حِجر که در استخاره اش، به روی او افتتاح شده بود تا به انقطاع برسد. اُدخُلوها بسَلامٍ آمِنین. کیف را گذاشت دوشش و از دور و بر مسجد اعظم، خود را رساند به حرم. از سه راه موزه رد شد و آمد جلوی درب صحن اتابکی سمت خیابان ارم.

سلام داد و زیارت کرد و حضرت را گرامی داشت. سپس دید کنار همین درب اتابکی حرم، دارند فِرنی درست می کردند. سردی تنش اشتهایش را به فرنی تشدید ساخت. کاسه ای از آن فرنی داغ، برای خود خرید و خورد و حسابی گرم افتاد. در زیر عکس این مکان های خاص را که شیخ آنجا توقفی داشت، گذاشتم. اگر برای مان مقدور بود به اتفاق شیخ می رفتیم چهل دختر و خرم آباد، موضوع را مصوّر هم می کردیم. اما در قم چنین کردیم به اتفاق هم. حرکت کرد به سمت گذر خان. از گوشه ی مدرسه ی خان که اینک نامش مرحوم آیة الله بروجردی ست، و در آن درس و بحث و رفقایی داشت، گذشت، چرا که از همان حرم، عزم کرده بود برود منزل مرحوم آیة الله سید محمود دهسرخی.

که در قسمت های پیشین گفته بودم درِ خانه اش، شبانه روز، به روی مردم، خصوصا طلاب باز بود. از کوچه های تنگ و باریک و تاریک، ولی آشنا و ملموس و انیس گذرخان، عبور کرد و رسید به مسجد فاطمیه (س) که مرحوم آیة الله محمد تقی بهجت فومنی، در آن سه وقت نماز می گزارد. روبروی این مسجد، حمامی عمومی داشت. دید درش بازه. به ذهنش رسید ابتدا برود حمام و بعد راهی کوی دوست یعنی منزل دهسُرخی شود. رفت حمام.

دید غیر از او، افرادی دیگر هم در حمام اند. داخل حمام که شد، دید چندین نفر نه برای شستشو که برای خواب آنجا لَمیده اند. او هم معطل نکرد و دوش گرفت و صابونی به تن رنجورش زد و گرفت کف داغ حمام، صاف خُسبید. حتی من حین مصاحبه، پرسیدمش خوابی سرسری بود آنجا؟ گفت : نه. از فرط خستگی به خوابی عمیق فرو رفته بودم. سه ساعتی در کف داغ حمام داغ تر خوابید. سپس بیدار گردید و نمازش را همان درون حمام خواند. و لباسش را  پوشید و آمد بیرون. دید، هوا روشن شده است. صاف رفت پیش آیة الله دهسرخی. رسید آنجا. دید در منزل بازه. وارد شد. دید آقا یعنی آیة الله سید محمود دهسرخی آنجا در گوشه ی اتاقش نشسته است.


سلام کرد و آیة الله، اول شیخ را نشناخت. آخه با این هیبت شیخ را ندیده بود. ریشش زده. لباسش شخصی شده. سر و وضع اش از غم روزگار به چهره ای مکدّر و سوخته در آمده بود و ظاهری کاملا تغییر یافته، پیدا کرده بود. نشست پیشش. خود را معرفی کرد. او به محضی که دریافت، این فرد ناشناس همان شیخ وحدت آشنا و رفیق اوست، به گرمی در آغوشش گرفت و خیلی خوشآمد گفت. و فرمود : خیلی خوش آمدی. خیلی وقت است شما را زیارت نکردم. شیخ وحدت هم مختصری از وقایعی که بر سرش رفت را براش بازگو کرد. و نیز این لحظات آخر فرارش را. آقای دهسرخی سریع گفت : یک چیزی بخور و خسته ای و برو اتاق بخواب. وحدت نیز خورد و بعد گرفت خوابید. تا بعد.


سرگذشت شیخ (45)


به نام خدا. قسمت 45  : تا اینجا گفته بودم که شیخ وحدت مختصری از وقایعی را که پس از دستگیری و زندان و پادگان و فرار بر سرش رفت، برای مرحوم آیة الله دهسرخی که شیخ در بی کسی ترین لحظه های زندگی سیاسی اش به خانه اش ( عکس زیر که خرداد ماه امسال برای مستند سازی با شیخ وحدت به آنجا رفتیم ) پناه آورده بود، بازگو کرد. آقای دهسرخی سریع گفت : یک چیزی بخور و خسته ای و برو اتاق بخواب. وحدت نیز خورد و بعد گرفت خوابید. از اینجا به بعد شیخ وحدت زندگی مخفی اش آغاز می شود تا 12 بهمن سال 1357 که امام خمینی از نوفل لوشاتوی پاریس به بهشت زهرای تهران ( یعنی مدینه ی فاضله ی شهدای انقلاب و دفاع مقدس ) وارد می شود.

آری، شیخ وحدت برای این که چهره ای تازه برای خود ایجاد کند و قیافه اش تغییر کند، و کمی نیز موی سرش بلندتر شود و همچنین نقشه های جدید زندگی مخفی اش را به درستی ترسیم و بررسی کند، تا یک هفته در منزل امن و امان این مرد بزرگ و کریم ماند. سپس با چهره ای کاملا غیر آخوندی، و با احتیاط رفت خونه ی پسر عمه ی بزرگوارمان حجت الاسلام والمسلمین آسید جواد شفیعی. معروف به آق شفیع.

در اینجا نیز دو سه روزی پیش این عمه زاده و دوست صمیمی اش مخفی شد. بعد کم کم آماده شد برای سفر به نکا تا زن و بچه هاش را برگرداند قم. و چنین کرد. آمد نکا ولی برای حفظ امنیت به دارابکلا پا نگذاشت با اینکه فرزندش محدّثه در غیابش مُرد و غریبانه دفن شد.

داستان شیخ را از اینجا به بعد بطور تفصیلی و منظم ادامه خواهیم داد تا این دالان بسیار تودرتوی سرگذشت وی یعنی دالان زندگی مخفی و دربدری را که چیزی در حدود 3 سال و نیم است، به آغاز پیروزی انقلاب اسلامی وصل کنیم. و از آنجا به بعد فصل بعدی زندگی اش را مرور نماییم. یعنی دوره ی مسولیت ها و کارهای شیخ وحدت در آغازین سال های پس از انقلاب را. تا بعد خدا نگه دار. 324.

سرگذشت شیخ (46)


به نام خدا. قسمت 46. شیخ بعد از 8 روز مخفی شدن در قم، اواخر آبان 1354 رفت نکا. بعد از چند روز، از نکا رفت ساری سراغ دوستان سیاسی اش. اولین کسی را که دیدار کرد مرحوم سید محمد منافی بود. رئیس بیناد شهید مازندران. چند روز خونه ی او ماند یعنی در واقع مخفی شد. مرحوم منافی فروشگاه بزّازی داشت.

همانجا شیخ در مغازه اش پارچه ای برای کت و شلواری خود برگزید و به اتفاق منافی بردند پیش یکی از رفقاش یعنی مرحوم یوسفی که در بازار پشت مسجد جامع ساری، خیاطی داشت. خیلی سریع دو روزه براش دوخت و شیخ هم آن  لباسی را که از خرم آباد خریده بود، از تن به در کرد و این کت شلوار شیک را پوشید. و به گفته ی خودشان تا 3 سال و نیم یعنی پیروزی انقلاب آن را به تن داشت.

شیخ وحدت با لباس شخصی در ایام فرار

شیخ سراغ آقای حسین روزبهی را از منافی گرفت که به دیدارش رود. منافی گفت روزبهی از آموزش و پرورش ساری انتقالی گرفت و به قم رفت و در آنجا هم تدریس می کند و هم به درس حوزوی مشغول گردیده است. چند روز بعد شیخ وحدت با همین کت و شلوار تازه دوخته شده ی شیک، رفت به ملاقات آیة الله عبدالله نظری.

آیة الله خیلی از شیخ استقبال به عمل آورد. شیخ قضایای دستگیری و زندان و فرارش را برای ایشان شرح داد. ایشان به وحدت  تاکید نمود هر وقت آمدید ساری حتما بیا پیشم. در آن دیدار به شیخ مبلغ بسیار زیادی کمک کرد تا زندگی مخفی شیخ از مشکلات معیشتی از هم نپاشد. 3000 تومان داد. و شیخ وحدت تاکید کرد به دامنه که حمایت مالی آن دیدار و حمایت های فراوان متوالی دیگرش در طول سالهای فرار خیلی از مشکلاتش را مرتفع ساخت. و این را نیز گفت که: واقعا کمک و حمایت های آیة الله نظری جانانه بود. بعد از 5 روز دیدارهای مخفی در ساری، به نکا بازگشت.

از طریق اطلاع مخفیانه ای که به پدر و مادر در دارابکلا دادند، والدین به نکا رفتند و شیخ را دیدار کردند. شیخ سپس باز به تنهایی به قم بازگشت تا خونه ای اجاره کند که همسر و تنها فرزند آن سالش را به قم آورد. (چون محدثّه در اوج غربت مُرده بود ). حالا او یعنی شیخ وحدت، شش ماهی ست که از جوّ و اوضاع قم بی خبر است. دست به تحرکاتی می زند تا هم بر اوضاع زمانه مسلط شود و هم دوستانش را پیدا کند.

چند روزی گشت و گشت تا آقای حسین روزبهی را پیدا کند. علاوه بر آن جمعی 7 نفره از جوان های ساری که از دوستداران آقای نظری بودند و برای طلبه شدن به قم آمدند را نیز پیدا نمود. افرادی مثل آقایان پزشکی و جهاندار و همچنین رفیق صمیمی اش امیر دلدار و...

این هفت تن در نبش کوچه الوندیه چهار مردان قم خونه ای اجاره کرده بودند که شیخ وحدت در این مدت پیش اینها و نیز منزل آقای روزبهی و دو رفیق دیگرش حجت الاسلام آل هاشم و حجت الاسلام اسماعیل شریفی، در رفت و آمد بود تا لو نرود. در خونه ی آن جمع 7 تن جوانان طلبه ی ساروی، داماد آیة الله نظری یعنی حجت الاسلام مرحوم اسحاقی می آمد تدریس می نمود. آقای روزبهی نیز به همین منزل می آمد و نزد اسحاقی درس حوزوی می آموخت. به لطف خدا از هیمن نقطه، این دو دوست بسی صمیمی یعنی وحدت و روزبهی در آن اوج تنهایی و دربدری همدیگر را می یابند.

روزی در میان جمع همین رفقای سیاسی، بحث تهیه ی یک خونه ی اجاره ای با امنیت بالا برای شیخ وحدت پیش آمد. آل هاشم که در کوچه ای در منطقه ی قم نو مقابل حرم و آن سوی پل حجتیه، می نشست، گفت در کوچه اش، خونه ای سراغ دارد. آن اتاق را برای شیخ اجاره کردند و شیخ برای اثاث کشی تدبیری اندیشدید. چون خود به لحاظ امنیتی نمی توانست به آن خونه ی قبل از دستگیری اش در کوی الوندیه برود. ممکن بود شناسایی شود و در کمینش باشند. به این 7 رفیق طلبه ی ساروی موضوع را گفت و آنها نیز با اشتیاق تمام رفتند آن اثاث جمع شده ی آن منزل را به این خونه ی قم نو (کوچه ی سوهان خودکار) منتقل کردند.

شیخ اساسا در هر جمعی که جلب توجه می کرد، ورود نمی کرد تا شناسایی نشود. رفتار هایش بسیار احتیاط آمیز بود در طول این سه سال و اندی. وقتی از خونه ی اجاره ای مطمئن شد، بلافاصله برگشت ساری. ابتدا به اتفاق یکی از دوستان نزدیکش آقای قدرت واثقی که یک ماشین ژیان داشت، بصورت مخفی و احتیاط آمیز و رعایت نکات امنیتی به دارابکلا آمد. به مدت 20 دقیقه با پدر و مادر و خواهران و برادران دیدار کرد و فورا" به نکا رفت و با زن و بچه اش به قم بازگشت. حالا اواسط آذر سال 1354 است. در همان خونه ی جدیدش شروع کرد به تدریس دروس حوزه برای دوستان از جمله آقای  آل هاشم و... .

در طول این ایام به این سه جا بیشتر نمی توانست برود: یکی خونه ی آقای حسین  روزبهی. دوم خونه ی آقای آل هاشم. و سوم هم خونه ی آن جمع صمیمی  7 طلبه ی ساروی . یک ماه در این خونه ی جدید ماند. دید امنیت آن در حد بالا نیست. تصمیم گرفت خونه اش را به دور دست ترین نقطه ی قم منتقل کند تا کسی شک نکند او یک روحانی ست. چون  گفتم که همچنان لباس شخصی ست تا پیروزی انقلاب. اما شیخ دریافت، تردد طلبه ها در این کوچه خیلی زیاد است. خونه ای در خیابات تهران قم با 250 تومان پرداخت ماهانه اجاره کرد. دربست و امن.

از مردی مطمئن به نام آقای برازنده. تا تابستان 1355 در این خونه ماند. من به همراه مرحوم پدرم به این خونه ی دو طبقه ی زیرزمین دار رفته بودم همان سال. کتاب رِمان خرمگس را آنجا روی میز مطالعه اش دیده بودم و کمی خواندم و ... . شیخ تابستان قم را ترک می کند و به اتفاق همسر و فرزندش به مشهد کوچ می کند. شیخ در می یابد زندگی مخفی در مشهد آسان تر از قم است. در مشهد مسائلی ست که می آورم. عکس مشهد : شیخ وحدت در دوره ی فرار با همان کت و شلوار که ذکر کردم.

سرگذشت شیخ (47)


به نام خدا. قسمت 47. شیخ وحدت تابستان سال 55 را با امنیت در مشهد طی کرد. و با ارزیابی خود از اوضاع آن شهر، به این نتیجه ی اطمینان بخش رسید که برای دور ماندن از تعقیب و دستگیر شدن، مدتی در مشهد مقیم شود. چون امنیت مشهد بیشتر از شهر قم بود که بشدت مورد نظر ساواک بود. بنابراین گشت و گشت و در پایین خیابان مشهد یعنی خیابان فعلی مصلی، کوچه ی حسن قلی خونه ای یک اتاقه در طبقه ی دوم اجاره کرد.

شیخ در مشهد باز به لطف حضرت باری تعالی، دو رفیق دانشجوی مبارز و انقلابی را که با شیخ وحدت انیس و مرتبط بودند، پیداکرد. یکی آقای حسین احمدیان که دانشجوی پزشکی بود و دیگری دانشجوی اهل اصفهان به نام آقا رضا... . شیخ و این دو چهره ی سیاسی در مشهد با هم رفت و آمد برقرار کردند.

آنها در خیابان تهران مشهد خانه ای اجاره کرده بودند و برای شیخ یکی از جاهای امن به حساب می آمد. شیخ و آنها با هم بحث های سیاسی و قرآنی داشتند. وحدت همچنین در این مدت در مشهد با رعایت احتیاط ابتدا به دیدار مرحوم آیة الله دهِشت رفت و با وی ملاقات کرد. آقای دهشت در جریان مبارزه  شیخ بود. وحدت هر از گاهی در درس وی در مسجد اِبدال خان شرکت می جست. وی برای لو نرفتن، هرگز در هیچ شرائطی نمی توانست به صورت مرتب در درس کسی شرکت کند. تابعد... 331 .

سرگذشت شیخ (48)


به نام خدا. قسمت 48 . شیخ وحدت قبل از آن که تابستان سال 55 به مشهد کوچ کند، مرتّب در پی این بود در قم روحانی شهید سید احمد نبوی رفیق مبارزش را پیدا کند. رفت کوچه ی عشقعلی منزل مرحوم  آیة الله منتظری، دید نیست. چون نبوی تحت تعقیب ساواک قرار گرفته بود و آنجا را ترک نموده بود. دیگر هیچ سراغی از او نبود. بلاخره در آن وا انفسای دیکتاتوری شاه، شیخ دست از تلاش بر نداشت و بعد از چندی، رفت سراغ پسر عموی سید احمد نبوی، که در منطقه ی نیروگاه قم خونه داشت. در زد. پسر عموی نبوی آمد دم در.

شیخ با او صحبت کرد و سراغ نبوی را گرفت. گفت او تحت تعقیب است و اصلا معلوم نیست کجاست. شیخ اصرار کرد که من حتما باید او را ببینم. و شیخ البته فهمید پسر عمو از او باخبر است ولی نمی خواهد نشانی او را بدهد. به هر حال یک اشاره ای کرد که آری او گاه گاهی می آید و یک سلام و علیکی می کند و نمی دانم اما کجا می رود و الان کجاست. شیخ گفت پس اگر این بار آمد او را دیدی به ایشان بگو وحدت می خواهد شما را ببیند.

شیخ هر هفته یک بار به سراغ همین پسر عموی نبوی می رفت تا این که یک روزی ترتیبی داده شد که این دو مبارز سیاسی فراری تحت تعقیب ساواک، همدیگر را در جایی ملاقات کنند. قرار گذاشتند فلان ساعت، در فلان روز و در فلان جای خیابانی در قم همدیگر را در آغوش کشند. معمولا در قرارهای مبارزین سیاسی هر دو نفر موظف بودند سر موعد مقرّر در قرارگاه حاضر شوند اگر 5 تا 10 دقیقه هر یک ار طرفین دیر می کرد، دیگری موظف بود صحنه را حتما ترک کند. اما این دو رفیق پس از مدتی دوری و غیاب از هم، در نقطه ی قرار، همدیگر را به خوبی یافتند و بغل کردند و بوسیدند و حسابی خوشحال گردیدند.

شهید سید احمد نبوی که همان گونه که می دانید فرمانده ی سپاه قم و ری شده بود بعد از انقلاب، با تاکید فراوان به شیخ وحدت گفت اصلا مصلحت نیست در قم بمانی و همین نظر و ارزیابی های قبلی شیخ، موجب شد به مشهد کوچ کند. اما آن دو قرار گذاشتند فردا بعد از ظهر به کاشان بروند.

نبوی هر سال در دهه ی محرم و ماه رمضان در قمصر کاشان منبر می رفت و آنجا آشنایان زیادی داشت. در مسیر رفتن به کاشان، شیخ وحدت دریافت که به قمصر می روند. چون نبوی برای امنیت مقصد را پوشیده نگه داشت. بلاخره به قمصر رفتند و 24 ساعت ماندند و با این که فصل گلاب گیری نبود اما به باغ و کارگاه گلاب گیری رفتند و تماشا کردند و همان جاها و در منزل آن آشنا، به بحث و تحلیل و بررسی اوضاع پرداختند.

در این دوره شرائط به گونه ای شده بود که رژیم در اوج اختناق و دیکتاتوری بود تا اواسط سال 56 که فضای باز سیاسی مطرح شد. شیخ می گوید این ملاقات مفیدی بود و دل هر دوی شان با این دیدار و سفر مهم به قمصر باز شده بود. یکی از چیزهایی که در این ملاقات شهید نبوی به شیخ وحدت گفت این بود که هر وقت به ساری سفر کردی به قائم شهر مغازه ی پدر خانمم برو پیغامی را به او برسان. شیخ پذیرفت و گفت بزودی سفری به ساری خواهد نمود. چ

آن دو از قمصر بازگشتند به قم و در قم از همدیگر وداع کردند و جدا شدند و دیگر هم همدیگر نیافتند تا 22 بهمن 1357 یعنی پس از پیروزی انقلاب اسلامی. چون که شیخ وحدت پس از چندی فهمید نیوی در یکی از خیابان های تهران توسط ساواک دستگیر و محاکمه و به یک سال حبس در  زندان محکوم شد. روزی از روزهای همان سال، شیخ به ساری سفر کرد و در مسیرش به قائم شهر رفت و سراغ پدرخانم شهید حجت الاسلام والمسلمین سیداحمد نبوی چاشمی. پیغام آن مبارز را به ایشان رساند.

سپس از همان جا تصمیم گرفت به در خونه ی حجت الاسلام والمسلمین شیخ محسن مقدسی رفیق مبارز دیگرش برود که با هم در 17 خرداد 54 در مدرسه فیضیه دستگیر شده بودند و او هم اینک در این موقعی که شیخ به قائم شهر رفته است در زندان اوین است. رفت و در زد. یک خانمی آمد دم در. سلام کرد و خود را معرفی نمود و گفت من مدتی ست از محسن هیچ خبری ندارم که وضعیتش چطوره. آمدم بپرسم که چه خبری از او دارید؟ گفت محسن به 5 سال حبس در زندان اوین محکوم شد و پدرش ماهی یک بار با او ملاقات می کند. گفت اگر  این بار یاد پدر ماند، در ملاقاتش سلامم را حتما به محسن برساند. حالا در همین اوضاع بد و سخت سال 55 است که شیخ به مشهد کوچ می کند.

چون این شهر به دلایل متعدد از قم که بسیار نزدیک تهران است و بسی سیاسی ست، امن تر است. در مشهد همان گونه که گفتم شیخ وحدت به خونه ی حسین احمدیان و آقا رضا.... اصفهانی می رفت و با هم بحث های مختلف سیاسی و قرآنی داشتند. شیخ هفته ای دو سه بار به آن خونه می رفت. تصریح کنم آقای دکتر حسین احمدیان اهل ساری ست و آقا رضا... اهل اصفهان. در دوره ی دانشجویی فاز مطالعاتی و علایق رضا مباحث قرآنی بود و فاز مطالعاتی احمدیان، مسائل تاریخ سیاسی ایران.

بطوری که به گفته ی شیخ وحدت او هم اینک نیز با آن که یک پزشک است، فردی  آگاه و مسلط به تاریخ سیاسی ایران است. شیخ وحدت هم اینک نیز با دکتر حسین احمدیان در ساری در ارتباط است و با هم جلسات و نشست های سیاسی  و قرآنی و دینی متعددی دارند با جمع آقای حسین روزبهی و سایر رفقاش. بگذرم. آری شیخ به آن خونه ی این دو دانشجوی مبارز و سیاسی رفت و آمد داشت. تا این که یه روزی ساعت سه و نیم بعد از ظهر سال 1355 آقای حسین احمدیان آمد دم در خونه ی شیخ وحدت. در زد. شیخ خودش رفت دم در. دید احمدیان است.

طبق قرار شیخ یک ساعت بعد باید می رفت خونه ی آنها برای نشست و دیدار و مباحثات. به وحدت گفت امروز خونه ی ما نیا. خونه ی ما دیگر امن نیست. امروز صبح مامورین ساواک ریختند توی خونه و تمام وسائل و اسباب و اثاثیه و حتی توالت و همه ی جاها را گشتند و همه چیز را بهم ریختند و از ما سوال و جواب کردند. درود به شجاعت و مردانگی دکتر احمدیان که شیخ را از اوضاع با خبر کرده بود... شیخ وحدت هم  از آنجا به بعد... تا بعد. عکس دوم شهید سید احمد نبوی. روحش شاد و صلوات. 333 .

سرگذشت شیخ (49)


به نام خدا. قسمت 49 . از همان لحظه ی خبر رسانی آقای احمدیان، شیخ وحدت ارتباط با آن خونه را به لحاظ رعایت امنیت آن دو دانشجو و خود قطع نمود. داستان این دو دانشجو فعلا به کنار. بریم سر دو موضوع مهم و یک خاطره ی شیرین که به نحوی از امتیازات دارابکلا محسوب می شود. در مشهد یکی از کسانی که شیخ با او در ارتباط بود، دوست پیشین وی حجت الاسلام والمسلمین آسید ضیاء میر عمادی اَرایی ست.

او هم ازدواج کرده بود و در دورترین قسمت خیابان طبرسی در کوچه پس کوچه ای خونه ای خریده بود. وحدت به خونه ی او هم که در امنیت بود می رفت. وی با این که یک چهره ی سیاسی بود، یک جنبه ی غیر سیاسی هم داشت که همین موجب می شد شیخ در مراوده ی با او احساس ناامنی نکند. چون شیخ از فردای فرار از پادگان خرم آباد، برای حفظ امنیت، فقط و فقط با تعدای خاص از افراد در رفت و آمد بود. آن جنبه ی غیر سیاسی آقای میرعمادی این بود که او یکی از اعضای فعال انجمن حجّتیه بود و عضو انجمن هم متعهد می شد در کارهای سیاسی وارد نشود.

همین ویژگی باعث شد شیخ دغدغه ای در دوستی و آمد و شد با او نداشته باشد. در واقع یک پوششی برای او بود تا مامورین ساواک به شیخ مشکوک نشوند. و یا اگر دستگیر هم می شد، رژیم فکر می کرد او عضو انجمن حجتیه است و برای حکومت خطری نمی آفریند. شیخ با میرعمادی برنامه ی درسی هم می چینند که کتاب مهم مطوّل را پیش آقای حجت هاشمی خراسانی درس بگیرند.

این استاد مبرّز مشهد هم می پذیرد و هر روز ساعت 7 صبح در  منزلش برای این دو تدریس بر پا می کند، آنچنان جانانه و جدی که گویی برای 50 شاگرد دارد درس می دهد. ( قابل توجه ی برخی معلمان امروزین). شیخ وحدت این درس آقای حجت را بسیار موثر توصیف می کند و در همین مصاحبه با دامنه، از سر شوق و ارادت، برای سلامتی این استادش که خیلی از او تعریف می کند، دعایی نیز نمود. شیخ برای رفتن به درس مطول، همیشه از کوچه پس کوچه های مشهد می رفت. وی در طول دوره ی فرار، هیچ گاه در هیچ نوع کاری از خیابان رفت و آمد نمی کرد، کوچه پس کوچه را طی می کرد تا چنانچه تعقب و گریزی شکل گرفت، بتواند مخفی شود و به آسانی بگریزد.

حالا آن یک خاطره ی خوب که بالا وعده کردم از شیخ وحدت در منزل آسید ضیاء میر عمادی. شیخ یک شب رفته بود خونه ی اقای سید ضیاء میرعمادی. دید یک پیر مردی آنجا نشسته است. با ورود شیخ وحدت او از جای برخاست و میرعمادی ایشان را به شیخ معرفی کرد و گفت ایشون پدرم هستند. با هم روبوسی کردند و نشستند. بعد از چندی ایشان از شیخ پرسید خودتون را معرفی کنید. وحدت گفت : من اهل مازندرانم. شهر ساری. روستای دارابکلا. تا گفت روستای دارابکلا پدر میرعمادی گفت : اِه شما داراکلایی هستین؟ پسر کی هستین؟

شیخ گفت : پسر آشیخ علی اکبر طالبی. او گفت : ما در بچگی طلبه بودیم و در مدرسه ی رضا خان ساری درس می خواندیم. آنجا یک آقایی بود که آدم بسیار محترم و ملایی بود و برای ما درس می گفت. بعد نمی دانم او را چیزی مسموم خوراندند و مسموم شدند و از دنیا رفتند. اسمش آشیخ باقر آفاقی بود. وحدت گفت : این آشیخ باقر آفاقی پدر بزرگ ماست از طرف مادر.

ایشان به محض شنیدن این نسبت فامیلی شیخ با آشیخ باقر آفاقی مجددا" شیخ وحدت را در آغوش گرفت و بسیار اظهار خوشحالی کرد و گفت خیلی افتخاره که شما با پسرم رفیق هستید. بعد همین پیرمرد روشن ضمیر شروع کرد یک فصل مُشبعی از سجایای اخلاقی آشیخ باقر آفاقی را ذکر کردن. اینکه بسیار ملا و باسواد و بسیار فردی محترم و متواضع بود و ... . بگذرم. فقط اشاره کنم.


این مرحوم آشیخ باقر آفاقی پدربزرگ مادری ما، عموی مرحوم حجت الاسلام والمسلمین آشیخ احمد آفاقی از روحانیان خدوم و سرشناس و بافضل دارابکلاست. الان هم قبر آن دو کنار هم است. یعنی پشت دیوار ضلع شمالی  امام زاده باقر دارابکلا. و خود مرحوم شیخ احمد آفاقی وصیت کرده بود او را کنار عموی فاضلش آشیخ باقر دفنش کنند.

یاد این هر دو روحانی محل مان جاویدان باد. اضافه کنم مادرم یک برادر روحانی هم داشت به نام شیخ موسی آفاقی که در دوره ی قیام نواب صفوی سر به نیست شد و هنوز هم مادرم در انتظار دیدن روی بسی زیبا و سرخ و سفید اوست. اما... . بگذرم. یاد آورم که در همین اوضاع فرزند سوم شیخ وحدت هم البته در مشهد متولد می شود به نام محسن. اما آن موضوع مهم دیگر : یکی دیگر از کسانی که شیخ وحدت با او در مشهد مرتبط بود و به خونه اش می رفت و بحث و تبادل دیدگاه داشت، یک روحانی بود به نام آقای آشوری بود. این قسمت را خوب دقت کنید. بسی مهم است.

شیخ می گوید وی چهره ای سیاسی و مبارز بود. افکارش سوسیالیستی بود. وحدت می گوید گاهی از او درخواست می کرد کتاب هایی برای مطالعه معرفی کند، معمولا کتاب های مارکسیستی را آدرس می داد. شیخ یک بار از او پرسید برای خودسازی باید چه کار کرد؟ او بی شوخی و به جدّ گفت : بهترین کار برای خودسازی این است که آدم برود کارخانه به عنوان یک کارگر کار کند. او کتابی نوشته بود در قطع جیبی و بسیار معروف شده بود کتابش به نام توحید آشوری.

علمای قم مثل آیة الله خزعلی بدجوری علیه ی او و کتابش موضع گرفته بودند. شیخ وحدت می گوید آشوری بر سر مواضع خود پس از انقلاب نیز باقی ماند و با جمهوری اسلامی بدجوری زاویه داشت و تقریبا از نظر فکری او و شیخ علی اکبر گودرزی ( رئیس گروه تروریستی فرقان ) قرابت فکری زیادی با هم داشتند.

وحدت اشاره کرد او بخاطر مواضع و تندروی هایی که داشت از سوی دادگاه انقلاب دستگیر و محاکمه و اعدام شد. تا بعد. عکس از دامنه. عکس دوم شیخ وحدت سال 1362 است منزل مرحوم پدرم. عکس سوم دوره ی نوجوانی فرزند شیخ است احسان . 335 .


سرگذشت شیخ (50)


به نام خدا. قسمت 50 . شیخ وحدت در دوره ی فرار و مبارزه ی مخفی چند بار به دارابکلا آمده بود. همیشه در موقع شب و به مدت کمتر از یک ربع ساعت و یا  20 دقیقه پیش والدین بیشتر نمی ماند. معمولا هم با دوستش آقای قدرت واثقی که ژیان داشت و معلم بود، می آمد. وی در دارابکلا چهار نفر مورد اعتمادش بودند که معمولا با ماشین اینها اثاثیه اش را به قم یا مشهد منتقل می ساخت. یکی آقای سید مصطفی دارابی. دیگری آقای  اکبر چلویی.

یکی دیگر آقای عباسعلی قلی زاده و نیز آقای علی کارگر. مثلا" یک بار در اوج همین سال های سخت مبارزه اثاث منزلش در مشهد را با آقای عباسعلی قلی زاده برد به قم. نیز با آقای سید مصطفی دارابی اثاث منزل قم را منتقل کرد به مشهد. در همین مسافرت مخفی با ماشین آقا مصطفی دارابی، وی در فاضل آباد یا علی آباد کتول توقف کرد و رفت پادگان به ملاقات آقای اصغر مهاجر که سرباز آنجا بود.

بعدها اصغر مهاجر در باره ی همین ملاقات به شیخ وحدت گفت، آقا مصطفی وقتی آمد پادگان به وی گفته بود؛ شیخ وحدت توی ماشین است و دارم ایشان را می برم مشهد. با اینکه اکبر چلویی و علی کارگر هم ماشین داشتند آن سالها، ولی وحدت در ذهنش نمانده آیا با این دو نفر هم مسافرتی کرده یا نه.

از این حاشیه ی مهم بگذرم. اما یک مطلب مهم را شرح کنم. شیخ وحدت در طول چند باری که شب ها می آمد منزل پدر در دارابکلا، در یکی از آن سفرهای شبانه به محل، یک شب را تا صبح در منزل پدر ماند و آن هم شبی دراز ماه رمضان در زمستان 1355 بود.

آن شب شیخ وحدت در منزل پدر منتظر ماند تا مراسم مسجد پایان گیرد تا با دو تن از روحانی های محل دیدار کند. بلاخره آن شب رفت پیش دو نفر از روحانیون محل. یکی پیش مرحوم حجت الاسلام والمسلمین شیخ روح الله حبیبی. و دیگری یک آقایی دیگر. پیش مرحوم حبیبی با هم نشستند و قدری در باره ی اوضاع مملکت صحبت کردند. آقای حبیبی بسیار نگران بود برای شیخ وحدت. به شیخ گفت " می خواهی چی کار کنی با این وضعیت؟ آخه چند سال می خواهی صبر کنی؟ این اصلا غیر قابل تحمل است. " همه ی اینها را از روی دلسوزی و تسلّی خاطر به شیخ وحدت می گفت.

وحدت تنها یک جواب به مرحوم حبیبی داد و آن این بود :

در نومیدی بسی امید است

پایان شب سیه سپید است

اَلیسَ الصّبحُ بقریبٍ . این ملاقات البته پس از ملاقات اول با آن آقا بود. اما ملاقات نخست. بعد از پایان مراسم در دل شیخ وحدت رفت منزل‌ آن آقا. در زد. یکی آمد دم در. در را باز کرد. وحدت وارد شد. دید از قبل سه نفر دیگر هم آمدند پیش آن آقا و گرم صحبت هستند. یعنی  آقای ... . آقای ... و آقای ... .

شیخ وحدت وارد اتاق شد. سلام کرد ولی فهمید آن آقا خیلی سرد جواب سلامش را داد. ولی وحدت نشست و با آن سه نفر دیگر احوال پرسی کرد اما خود آن روحانی چند لحظه ای نگذشت که از جای خود برخاست و مجلس را ترک نمود و وارد اندرونی منزلش شد. وحدت قصدش از دیدار با آن آقا این بود که چون ایشان چهره ی مقبول مردمی اند با او اوضاع را بررسی کند. آن آقا که اتاق را ترک کرد شیخ خیال کرد رفت چای یا پذیرایی را ترتیب دهد. ده دقیقه گذشت نیامد.

یک ربع شد، دید نه، خبری نیست. نیم ساعت طی شد، دید او نیامد. دیگه فهمید اساسا خبری از برگشتش نیست. همه ی آن جمع فهمیدند که آن آقا دیگر بر نمی گردد. شیخ هم با نهایت تاسّف، منزلش را ترک نمود. شیخ وحدت همچنین برای دامنه نقل کرده که همین آقا در یک موردی تعبیرشان در باره ی امام خمینی این بود که خمینی یک صوفی ست! نظیر همان تلقی که آن آخوند قم نسبت به امام خمینی داشت. یعنی آن قضیه مشهور و دردآور که فرزند امام آقا مصطفی خمینی از کاسه ای آب خورد، او آن کاسه ی آب را آب کشید و گفت نجس است چون پدرش خمینی، فلسفه می گوید.

از این هم بگذرم. اما نحوه ی خروج شیخ وحدت در آن شب از دارابکلا به ساری و سپس به مشهد داستانی مهم دارد که می گویم مفصلا. ولی اینجا سر بسته بگویم آن شب شیخ نتوانست با آن چهار معتمد خود که ماشین داشتند، همآهنگ کند و مجبور شد با یکی دیگر از افراد محلی به پیشنهاد پدردم به ساری برود... گرچه به هرحال صبح زود با همان محلی  دربستی به ساری رفت، ولی کار شیخ به گزارش دادن به ساواک می رسد که شیخ بعد از ... تا بعد. خدا نگه دار.

دامنه. نوروز 1394. منزل پدر و مادر

سرگذشت شیخ وحدت 3 تا 10

به نام خدا


سرگذشت شیخ وحدت (1)


(به در خواست جمعی از بزرگواران و قول قبلی ام در اجابت این کار، بزودی شرح حال سیاسی و فکری حجت الاسلام والمسلمین شیخ ابوطالب طالبی دارابی مشهور به شیخ وحدت  (اخوی ارشد بنده) را در چندین قسمت به سبک تحلیلی و رُمانی برای شما دارابکلایی های عزیز و علاقه مندان مباحث تاریخی و سیاسی و نیز دوستدارانش خواهم نوشت. و البته از شیخ وحدت اجازه هم نگرفتم. و اندک اندک نیز، بقیه ی روحانیون فاضل و گرامی و بزرگوار دارابکلا را در دامنه، به قلم معرفی و تحلیل می برم. منتظر بمانید. و نقد و نظر هم دارید دریغ نکنید که دامنه استراتژی اش بر نظرات کامنت گذاران گرامی استوار است.


سرگذشت شیخ وحدت (2)


به نام خدا. قسمت 2 . رُمان سیاسی شیخ وحدت را در هفت دالان روایت می کنم، به گفته ی نظامی گنجوی:

درین دهلیزه ی تنگ آفریده

وجودی دارم از سنگ آفریده

مبنای روشی نوشته ی من، بَداهه نویسی یعنی ناگهان گویی ست. منبع من هم در این رُمان، مصاحبه ی رو در رو با شیخ وحدت است. یا الله. هفت دالان و دهلیز رُمان هم، اینهاست که بر مرور همه آن را در نوشته ای شسته و رُفته در معرض دید و داوری تان قرار می دهم. شیخ وحدت گر چه برادرم هست، اما او یک دارابکلایی و از مُفاخران محل است و دوستان و دوستداران فراوانی هم در دارابکلا دارد. لذا نقل داستان حکایت ها و حکمت های او، نقل از خود نیست، بلکه نوعی روایت از دارابکلاست :

دالان اول : تولد در تنگ غروبِ تنگه ی آخوند ملا علی معروف کبل آخوند. آباء و اجداد و شجره نسلی شیخ وحدت.

دالان دوم : سیری در مشهد و قم؛ عبور از زندگی سخت و معیشت صَعب.

دالان سوم : زندگی مبارزاتی و مخفی، و دربدری و فراری با چند چهره ی بدَلی و نام های استعاری به همراه انتشار عکس هایش با چهره های مخفی و پوششی برای نخستین بار در دامنه.

دالان چهارم : فعالیت های سیاسی و علمی و روشنگری دوره ی انقلاب اسلامی. آثار و نوشته ها و تدریس ها در مشهد و قم و ساری و گرگان. مانند ترجمه قرآن مجید و نوشتن تفسیر راهنما آیت الله اکبر هاشمی رفسنجانی.

دالان پنجم : دیدگاه های خاص معرفتی و سیاسی و دینی و قرآنی و عرفانی.

دالان ششم : اَسرار و حاشیه های زندگی سیاسی و انقلابی و دینی شیخ وحدت.

دالان هفتم : در جمع یاران و دوستان. و نیز در عمق نوشتن تفسیر قرآن او به نام الفرید.


در اینجا برای سرآغاز، به وسط رُمان من که فعلا در ذهنم خلَجان دارد، توجه کنید. در اوج خفقان ستم شاهی، شیخ وحدت با لباس و چهره ی مبدّل غیر روحانی و با نام های مرددّ و متعدد مانند: وحدت سمیعی. معزالدین وحدت. ابوطالب وحدت. علی شمعی و... شهر به شهر در رفت و آمد بوده تا باز نیز اسیر ساواک نشود. سالها از دیدن زن و فرزندان و پدر و مادر و خواهران و برادرانش دور بود.

سالی سخت و دیجور یعنی 1354 دختر بسی محبوبش محدّثه، در خونه ی مرحوم پدرم که با مادرش در کنار فرزند دیگرش معصومه و بعدها بعد از پیروزی انقلاب هم محسن (داماد مرحوم حجت الاسلام والمسلمین آشیخ روح الله حببیی) و احسان و عصمت مخفی زندگی می کردند و شیخ وحدت در زندان اوین بود و بعد فراری و در به دری، و ساواک همه جای ایران، در تعقیبش بود و نیز پاسگاه دارابکلا لحظه به لحظه به منزل ما می آمد و بر پدرم فشار می آورد و به تفیش منزل می پرداخت، این محدثّه مظلوم به سختی مریض شد. و ما نه می توانستیم محدثه به بیمارستانش ببریم و نه طاقت مرگش را داشتیم. چون با بردن به بیمارستان لو می رفتیم و ساواک، گرای مخفی شدن همسرش را می گرفت.

بعد از چندین روز دارو و درمان کردن و با طب سنّتی بحران مریضی اش  را یواشکی مدیریت کردن، متاسّفانه محدثّه در جلوی چشمانمان مُرد. این روز تلخ را بعداً شرح می دهم. فقط بگویم من از همین قنات پشون که شرحش را در فرهنگ لغات دارابکلا برای تان گفتم، دو غورافتو آب پاک قنات آوردم تا پس از شستن و غسل و کفن محدثه، با عشق و علاقه ام بر سرش بریزم.

محدثه را در غیاب دردمندانه ی پدرش شیخ وحدت، و با گریه و زاری مخفی و بشدت ترسی و هراسی ماها، در داخل مجمع بزرگ غذا خوری قدیم، که روی لحاف کُرسی می گذاشتن، در همین حیاط مرحوم پدرمان شستیم و... و با تاکتیک و مخفی کاری خاصی، در دارابکلا دفن کردیم. می دانید کجا؟ نه در قبرستان عمومی امام زاده باقر، بلکه برای اینکه لُو نریم و اذیت نشیم از سوی ساواک و پاسگاه محل، در امام زاده داود، یعنی روبروی خونۀ مرحوم حاج سید ولی هاشمی بالای تپه، که الآنه خانه بهداشت است و دکل مخابرات نصب گردیده، دفنش کردیم. بی هیچ جیکی و مراسمی و داد و قالی و اعتراضی. فقط در عمق جان گریه می کردیم. هم برای معصومیت محدثه ی او و هم برای ندیدن ها و سختی های خود او یعنی شیخ وحدت.

رُمان شیخ وحدت را تقریبا به این سبک و با این گونه اطلاعات خواهم نوشت. تا خشک و بی روح نباشد. نوشته پیشینی هم ندارم. از حافظه ام مدد می گیرم تا اهم مطالب را نقل کنم. سعی می کنم بهتر از امروز بنویسم. امروز پیش نیاز بحث بود و لذا با شتاب نگاشتم تا به وعده ام در دهه ی فجر عمل نموده باشم.

از شیخ وحدت هم فراوان اطلاعات دارم. گرچه او فردی مگوست اما من تا می توانستم کشفش کردم. البته تا حدی. ولی مبنای رُمان من بر اطلاعاتی ست که در مصاحبه هفتگی با وی حاصل می شود. تا نظر شما چی باشد؟ به لطف خدا دارم تیک دامنه را می زنم شرح حالش را پخش می کنم...پس دعا کنید بتوانم و بلد باشم چی بنویسم که تازه و حیاتی و مهم باشه براتون. و نگین این هم شده رُمان. 93 .


سرگذشت شیخ وحدت (3)


به نام خدا. قسمت 3 . او حجت الاسلام والمسلمین شیخ ابوطالب طالبی ست. معروف به شیخ وحدت. در آغاز دهه 30 یعنی سال 1330 در تنگه ی آخوند ملا علی خونه ی اولیّه مرحوم پدرم متولد شد. نامش بر گرفته از اجداد گذشته ی ماست. یعنی آخوند ملا طالب، پدر آخوند ملا حیدر، پدر آخوند ملا علی، پدر آشیخ علی اکبر، پدر شیخ ابوطالب طالبی دارابی، مشهور به شیخ وحدت. فعلا در ابتدای دالان برای آشنایی، چند عکس متفاوت را ببینید.

یکی در دوره مبارزه و زندگی سخت فراری و مخفی در هیبت و چهره های مبدل و اسم های مستعاری در سالهای 1352 تا 1357 است. که سرانجام در 22 بهمن سال 57  با خون هزاران شهید عزیز، آزادی مردم از یوغ ستم و رهایی اسلام از چنگِ اسلام منهای سیاست، تحقق پذیرفت. و چند عکس دیگه هم، در حیّاط مرحوم پدر در حیات مرحوم پدر. و جاهای مختلف. از اوسا صحرا تا سدّ سلیمان تنگه.

این متن را بزودی کامل می کنم. فعلا عکس ها را نگاه کنید که خود، بخوبی سخن می گویند. هزاران عکس از این نوع در آلبوم شخصی 50 ساله ام دارم. اگر طالبش بودین به مرور منتشر می کنم. همچنین عکسهای شیخ وحدت با لباس های مبدّل و با هیبت و چهره های مختلف در دوره زندگی مخفی هم چندین نمونه است، که به مرور پخش می کنم. به کفش شیخ وحدت در عکس اول که دوره مخفی و پنهانی اوست، نگاه کنید.

نکته ای است در آن. در دوره شاه ستمگر این جور چهره ها را ، اگر چنانچه گیوه یا کفش بند دار و یا کفش کتانی بپا داشتند، دستگیر می کردند. چون که داشتن کفش بندار و کتانی علامت انقلابی گری بود. و نیز علامتی برای  فرار کردن از تعقیب و مراقبت ساواک. لذا شیخ وحدت برای ردّ گُم کردن ساواک تعمُدا" دمپایی صندل به پا می کرد و ریش را از تَه می تراشید، تا لو نرود. او در این دوره بسیار رنج آور و سخت زندگانی اش دست از درس نمی شست و در درس خارج فقه و اصول علمای برجسته و مراجع تقلید قم و نیز درس خاص عرفان علامه حسن حسن زاده ی آملی شرکت می نمود. شیخ وحدت از ناحیه ی مادری نیز تا چند نسل مانند اجداد پدری، که در بالا ذکر شده،  آخوند زاده است. پدر بزرگ مادری او مرحوم آشیخ باقر آفاقی ست.(عموی مرحوم حجت الاسلام والمسلمین آشیخ احمد آفاقی).

آشیخ باقر آفاقی در مسجد جامع ساری تدریس می کرد. می گویند دارای فضل و تقوای بالا بوده و نقل می کنند که به او زهر و سَم دادند و کشتند. قبرش کنار قبر مرحوم آشیخ احمد آفاقی ست که وصیت نمود کنار عمویش یعنی پدر بزرگ مادری شیخ وحدت دفن گردد که گردید. شیخ وحدت در خانواده ای مذهبی و روحانی پرورش یافته. به عنوان اولین فرزند خانواده، بسیار محبوب خاندان بوده است. مادر او بانو زهرا آفاقی ست. عمو زاده ی مرحوم آشیخ احمد آفاقی. مادر شیخ وحدت، معلم قرآن بوده است و بسیاری از دختران دارابکلا نزد او قرآن فرا گرفته اند. 

مرحوم پدرم، مادر حکیم و دانا و باسواد ما را " ملّا زهرا " صدا می کرد. او ماهی یک قرآن ختم و قرائت می کرد. الآنه مادرمان در بستر بیماری ست. اگه دعاش کنین ممنون تان می شوم. پدرش مرحوم حجت الاسلام والمسلمین آشیخ علی اکبر طالبی ست. فرزند آخوند ملا علی که بنیانگذار اولین تکیه دارابکلاست. و مدفن و قبرش نیز در همین تکیه دارابکلا است. که امسال توسط جناب حاج عبدالله مهاجر و مشارکت مردم دارابکلا نوسازی شده است. آخوند ملا علی دو همسر داشت. از همسر اولش دو فرزندش آخوند بودند : آخوند آشیخ محمد طالبی پدر بزرگ آسید علی اکبر هاشمی داماد خاندان ما. و دیگری آخوند آشیخ اسماعیل طالبی. آخوند ملا علی پدر بزرگ شیخ وحدت از همسر دوم نیز دو فرزند داشت:

یکی مرحوم پدرم یعنی آشیخ علی اکبر و دیگری بانو حاجیه رضیه همسر مرحوم حجت الاسلام والمسلمین آسید علی شفیعی پدر حجت الاسلام والمسلمین آسید جواد (آق شفیع) شفیعی. شیخ وحدت، دائی روحانی هم داشت به نام آشیخ موسی آفاقی که در دوره ی قیام خونین مرحوم سید مجتبی نواب صفوی مفقود شده و هنوز مادرم در انتظار آمدن برادرشه. از او تا کنون هیچ اطلاعی به دست نیامده. من او را شهیدی گمنام در دوره قیام نواب می دانم. که تا کنون نه اثری ازوست و نه قبری. این نظر شخصی من است. و مریضی طولانی مادرم علاوه بر رنج شکنجه ها و دربدری های شیخ وحدت، ناپدید شدن دائی ما یعنی تنها برادرش بوده و هنوز هم هست. نیز شیخ وحدت از ناحیه مادر بزرگ های مادری و پدری هم از این اقوام نسَب می برَد:

مادر بزرگ پدری او مرحوم فاطمه طالبی ست. خواهر مرحوم حسین خال طالبی پدر مرحوم اکبر طالبی پایین محله. نیز همسر مرحومان حجت الاسلام والمسلمین آشیخ روح الله حبیبی و حاج باقر آهنگری و سید موسوی مشهور به سید سنگری خاله زاده های مرحوم پدرم هستند. همچنین از ناحیه ی مادر بزرگ مادری شیخ وحدت به آخوند معروف و بزرگ دارابکلا آسید صالح صالحی پدر مرحوم  آسید میرزاحسن صالحی و مرحوم آسید حسین صالحی منتسب است. یعنی مادرم از ناحیه مادری به صالحی ها نسَب دارد. یعنی به مرحوم آیة الله آق میرصالح صالحی اولین مؤسّس حوزۀ علمیۀ دارابکلا. مرحوم آمیرزا حسن و آسیدحسین و خواهرانشان ( یکی مرحوم سید فاطمه و دیگری مادر مرحوم شده ی جناب  آقایان خلیل و عیسی  و موسی درواری) همگی دائی زادگان مادرم هستند. بگذرم.

شیخ وحدت چهار خواهر و سه برادر دارد. طاهره و فاطمه و طیّبه و کلثوم. نیز جناب آشیخ حیدر و  آشیخ باقر و ابراهیم که من باشم. در باره برادر مظلومم آشیخ حیدر باید بگویم او یک طلبه در حوزه علمیه سعادتیه ساری و حوزه مرحوم آقا در دارابکلا بوده است. بعد به سربازی رفت و به فرمان امام از پادگان لویزان تهران فرار کرده و عضو رسمی سپاه پاسداران ساری شده. اما دو صحنه اعدام کردن ها در اوایل انقلاب! و نیز دیدن فیلم سینمایی گاو که در آن کسی را زنده زنده دفن می کنن بر ذهن او اثری ناهمساق گذاشته و دچار آسیبی شده که همه شما از آن باخبرید.

این را شرح می دم در دل همین رُمان شیخ وحدت. شیخ وحدت دارای همسری صبور و باسواد و از خانواده ای مشهور است یعنی جناب حاج قربانعلی هادوی شهمیرزادی. وی 5 فرزند دارد که در قسمت دوم گفتم که یکی به نام محدّثه در اوج دربدری او با مظلومیت مّرد. چهار فرزند باقیمانده اش معصومه و محسن و احسان و عصمت اند. به نظر می رسد شجره نامه ی شیخ وحدت مُکفی باشه.

اگه باز مجهولاتی بوده بعدا یا خودم یا با درخواست شما خوانندگان عزیز دارابکلایی و اصلاحیه های لازم به آن می افزایم. تا بعد که در قسمت چهارم وارد دالان دهلیز دوم می شوم. متذکر شوم در تمام قسمت ها عکس های شیخ وحدت را مُنضم می کنم. البته اگر احساس می کنید انتشار عکس ها ضروری ست. کَسل کننده نیست. دامنه همواره منتظر نظرات شماست. التماس دعا. 100 .


سرگذشت شیخ وحدت (4)


به نام خدا. قسمت 4 . او یعنی ابوطالب، پس از تولدش، دُردانه خاندان کَبل آخوند شد. کودکی بود بسی زیبا و سفید و سرخ رو. همه می کوشیدند خصوصا مادر بزرگم تا او را کوله کنند. کودکی 6 ساله اش مثل دنیای کودکانه همه به بازی های زمانه اش گذشت؛ بازی هایی فقیرانه هر روستازاده ی محروم از امکانات و اسباب. مانند بازی های:

آغوزبازی. الماس دلماس. هِشتل. تله و صید خصوصا تیکا و اَویا. رزین زنی. پول بازی (سکّه بر دیوار زدن و پرتابش به سکّه رقیب در زمین و وجب نزدیک و اخذ پول رقیب). لنگه بازی. انار قلعت نپار سازی. خصوصا ماهیگیری در دره دله. چون ما بچه محله دره پیشیم.

وی در 6 سالگی به دبستان دارابکلا رفت. که به مدیریت آقای اسدی با نظم و دیسیپلین شدید پیش می رفت تا کلاس ششم را خواند. البته پیشتر و یا همزمان نزد استا مراد معلم مشهور قرآن محل هم درس می آموخت. شیخ وحدت در دبستان زبان زد همه شد. هم درسش عالی بود و هم خطش. استعدادی فوق العاده داشت و ذهنی سرشار. مدیر اسدی او را دقیق می شناخت و امور دفتری کلاس را بر عهده او می نهاد. 

ناگهان در فکر و ذهن و ذُکر وجودی شیخ وحدت این جرقه مشتعل شد که کلاس براش ناچیزه و باید طلبه علوم دینی بشه. مادر گرامی ام نقل می کنه روح طلبه شدن را چند تن از بزرگان محل در درون شیخ وحدت دمیدند. و او را تهییج و مهیا نمودند کلاس را واگذارد و به طلبگی مشغول شود. چون می گفتند باید راه آخوند ملا علی، پدر بزرگم امتداد یابد. از جمله این بزرگان مرحوم حاج میرزهادی دارابی (پدر مرحوم حجت الاسلام والمسلمین آسید مهدی و نیز آق مصطفی دارابی ) بوده که شیخ وحدت را تحریک نموده، طلبگی را انتخاب کنه. و این همان قَبسات یعنی شعله نور بوده که شیخ وحدت در روحش دیده. قبسات را حضرت موسی نبی خدا (ع) در کوه طور دیده و به الواح رسیده. و ما هر یک قبسات درون داریم که ... بگذرم از این.

مرحوم پدرم، سخت مخالف طلبه شدن شیخ وحدت بود. او در تنگنای زندگی خود، که فقری همه گیرانه زمانه بوده، به کورسوی دکتر و مهندس و شاغل دولتی شدن شیخ وحدت چشم امید و طمع مادیات ضروری دوخته بود. حالا داستان تراژدیک طلبه شدن شیخ وحدت را نقل می کنم که با چه وضع و هیجانی رفت به جهان طلبگی... منتظر بمانید در همین متن اضافه می کنم. بسی زیبا و درد ناکه و من بی سانسور شرحش می کنم. فعلا چند عکس را نیز ببینید:

دنباله اش را در زیر عکس ها نوشتم. آری، ابوطالب با دبستان و کلاس اقناع نشد و کلاس و معلمان و دوستان و خانه و بازی و هر آنچه داشت و حتی نازپرودگی را وداع کرد. و در ذهنش به آسمان طلبگی پرواز نمود. رفقای جون جونی او در دوره ی دبستان و بیرون دبستان از جمله اصغر رنجبر (صمیمی ترین دوستش و هنوز هم من این عشقش را به اصغر آقای رنجبر در شیخ وحدت حس می کنم) محمد علی قاسمی. مرحوم هادی صباغ پدر آسیدادریس. آق شفیع پسر عمه. حسینعلی رمضانی داماد خاندان ما. سید حسن شفیعی مرحوم سید میرمیر و جلیل محسنی و... بودند که من  بقیه را بعدا اضافه می کنم.

رفیق اصلی و شبانه روزی اش اصغر رنجبر بوده و هنوزم بسی به هم دلداده اند. پدرم شب هنگام فهمید او درس را رها کرد و می خواهد طلبه شود. همان اول رفت سراغ آخرین تدبیر همه! یعنی کُتک و فلَک. که برای آدم های خیلی خیلی جدید آخرین راه حلّ هم نیست، چه رسد به اینکه اولین راهکار مرحوم پدرم باشه. آی دِه بزن.

شیخ وحدت هم هی الفرار. هی الفرار. کجا؟ با پای بی بُد و کلوش (تساپه لینگ) بر روی برف زمستان دوید و دوید و از چشم پدر و مادر گریان، گریان گُم شد و رفت و رفت و رفت و در تلوار مرحوم حاج شعبون رمضانی. پدر جناب آق میرزعلی. تلواری با سقف تخته پوش و کاشِم زده، ( همین خزه ی سبزینه بر تنه ی درختان که می بنده ) در گوشه ی رودخانه قنات پشون؛ که حالا در سیل سال 82 شده خود رودخانه.

شیخ وحدت نفس زنان و ترسان و لرزان، آنجا  در تاریکی و کنار رَمه و لَمه و توتم و پَیلَم و گَزنه و موره جا خورد. و از تشنگی و گرسنگی مثل بید به خود می لرزید. ولی عشقش به دین و علوم دینی گرمش می داشت. یک شبانه روز در تلوار، پنهانی، نهانی پیشه ساخت. که رسم طلبگی را ترسیم کند.

همه، در هیجان و نالان و تعقیب او بودند، خاصّه مادر بسی محبوب و عزیزم، که مفقودی برادرش شیخ موسی را در ذهن و قلبش، تجربه داشت، حالا فقدان شیخ وحدت هم به آن افزوده شد. ابوطالب را که مخفی شده بود نیافتند که نیافتند. فرداش خبردار شدند که  ابوطالب در تلواره. پدرم روزها در منزل عمه ام کنار آسیدعلی شفیعی دعا می نگاشت. خواهرم طاهره برای شیخ وحدت کمی نان و چکمه ی پاره پوره و پینه بزه بُرد. و بقیه ماجرا...که جلو تر می گم.

شیخ وحدت می دانست که پدرم، اگر او را بیابد، که هرگز نیافت؛ مثلا می کُشد. پس حیله کرد و جاش را که خواهرم فهمیده بود، ماهرانه عوض کرد. و این بار رفت در کاه دانی طویله ی ( کالوم دِله ) مرحوم حاج اصغر بابویه نجّار ببخیل. که انباز یعنی شریک (دارابکلایی ها می گن ور همباز یا اَنباز ) ما بود در کشاورزی، مخفی شد و دلهره اش تشدید که چه کنه کشته و مرده و له لورده ی پدر خشمگین نشه و.... این حاج اصغرنجّار مشهور یعنی همین پدر خانم دوست گرامی ام جناب  احمد آقا بابویه، معلم و مدیر محترم محل مان.

شیخ وحدت، در آن طویله، بوی گند و مشمئز کننده ی طویله و وزوز مگس ها و صوت پشول و نوای چوک  را مدتی در زیر کاه و کَمل  و آخور و نعلدانی  و واش و جو و سبوس و بپیسّه پوش تحمل کرد. تا به ریح و ریحانه و طعم  و رایحه ی خوش طلبگی وصال یابد. حالا را نبین، همه در ناز و تنعّم و کرشمه هم نمی رن تا آدم شوند. یعنی طلبه گردند.

این کاه دونی طویله را در قسمت پنجم شرح حال می گم. که شیخ وحدت در مغازه آسید آقا صباغ عموی آسیدادریس که آن زمان در منزل همین  اصغر نجار  و مرحوم ذکریا تقی اکبر ( پدر حجت الاسلام آشیخ مهدی رمضانی داماد حاج مصطفی دارابی) دکّان خوار و بار فروشی داشت، به مدت یک هفته مخفیانه زندگی کرد. و این رُمان، به درازگویی نیاز داره. مرا ببخشید از اطاله ی رُمان. فقط بگم شیخ وحدت به هر حال ماهرانه و زیرکانه بی آنکه هیچ که بدانه، سر از حوزه علمیه مشهد درآورد.

و من این تلوار و طویله  و مغازه را به تحلیل سیر و سلوک و سِلک شیخ وحدت در مشهد و سپس قم و اوین و دربدری و فراری ها و پولتیک های مبارزاتی اش، به نحو احسن، تحویل و تاویل و تفسیر و معاشه دقیقی خواهم نمود. اینم بی سانسور که گفتم می گم.

پس شیخ وحدت با چاووشی و پول جیبی و ولیمه و هورا کشان به طلبگی نرفت با عشقش رفت. بازم می گم چی چی بر سر شیخ وحدت دارابکلا آمده. موافق هستین با این سبک  ساده و صمیمی که الآنه گفتم؟ بداهه وار می نویسم. یعنی ناگهانی گویی. بی هیچ چرک نویسی. یا بر روی کاغذی. نه. فقط و فقط، من و ذهن و عشق و شماها شیفتگان با هم این متن را فوری و بی دغدغه می نویسیم 106 .


سرگذشت شیخ وحدت (5)


به نام خدا. قسمت 5 . فعلا" در همین ابتدا چند عکس را ببینید تا در آتی و نیز آنی، دنباله ی چگونگی فرار شیخ وحدت به سوی طلبگی را رُمان گونه بَر برسم. عکس سوم شیخ وحدت، در لباس مُبدّل دوره مبارزات ستم شاهی ست. او با اینکه معَمم بوده اما مجبور می بود تا استتار پیشه کند و لباس غیر روحانی بر پوشد. بقیه عکس ها را شما می دانید. متن رُمان را منتظر بمانید که این قسمت بسی زیبا و مهمه.

شیخ وحدت پیش از آنکه به دبستان برود،  در مکتب خانه، نزد  اُستا مُراد قرآن و عمّ جزء و قال الفقیر و  موش و گربه عُبید ذاکانی را تلمّذ نمود. (تلمّذ که بلدین. اصطلاحی رایج در حوزه دینی ست. یعنی شاگردی و درس آموختن). در تکیه اسبق دارابکلا که توسط مرحوم آخوند ملا علی پدر بزرگ مان تاسیس شده بود، اتاقی جداگانه داشت که مکتب خانه محل بود. این هم پیوند تکیه با دانش دینی. وقتی آموزش دبستانی در دارابکلا راه اندازی شد، برخی از شاگردان استا مراد به کلاس جدید رفتند. اما شیخ وحدت تا مدتی از این کار امتناع نمود و ترجیح داد نزد اسا مراد تعلیماتش را کامل تر کند. اما بلاخره روزی تصمیم گرفت به دبستان برود. هنوز تا آن وقت، ساختمان دبستان در دارابکلا ساخته نشده بود.

در بالا محله، منزل مرحوم حجت الاسلام والمسلمین آشیخ عبدالله دارابی سه اتاق داشت که اولین مدرسه کلاسیک محل محسوب می شد. شیخ وحدت آزمون ورودی داد و به عنوان دانش آموز کلاس سوم  پذیرفته شد. مدیر مدسه آقای صالحیان یزدی بود و معلم آن آقای اسدی ساروی. کلاس ها در اتاق سه گانه آشیخ عبدالله دارابی به صورت مخلوطی بود. کلاس های اول و دوم و سوم در یه اتاق و سوم و چهارم در اتاق دیگر. اتاق وسطی منزل هم، دفتر مدرسه بود.

شیخ وحدت سال چهارم دبستان را در مکانی که هم اکنون درمانگاه است گذراند. مدرسه محل  از اتاق های سه گانه منزل مرحوم آشیخ عبدالله، به انبار توتون منزل پایین محله مرحوم حاج حسین دباغیان (پدر رفیق گرامی ام آقا جواد دباغیان) منتقل شد. که بعدا درمانگاه محل گردید. تا اینکه توسط جناب آقای منصور  که آن زمان خود را صاحب ملک دارابکلا محسوب می کرد، دبستان معروف دارابکلا ساخته شد.

در همین مکانی که الآنه پارک تریلر های محل است!! یعنی جلوی مغازه آقا جلیل محسنی. در طول مدت دبستان، شیخ وحدت مسئول امور دفتری و ثبت نمرات و اندیکاتور مدرسه بود. همکلاسی ها و  هم بازی ها و رفقای اصلی اش اینا بودند که برخی را در قسمت چهارم ذکر کردم :

حجت الاسلام والمسلمین آسید محمد شفیعی مازندرانی. اصغر رنجبر (بسیار نزدیک به هم). اصغر رنجبر در مدرسه شاغل بود. حجت الاسلام والمسلمین آق شفیع شفیعی. اکبر آهنگر فرزند مرحوم رمضان نزدیک کوچه ی مرحوم میرزحسن صالحی. محمد صادق بابویه پدر خانم آق سید موسی صباغ برادر آسید کاظم. هادی چلوی فرزند ابراهیم بالا محله برادر اکبر چلویی. شیخ وحدت در سال پنجم دبستان به یک قضیه سر نوشت ساز در درون کلاس مواجه شد که مسیر زندگی اش را دگرگون ساخت. همان قَبسات که گفتم. یعنی شعله آتش درونی هر انسان به خدا گراییده. او در زنگ تفریحی در مدرسه دچار این تغییر نگرش گردید.

ماه رمضان بود. بعد از زنگ تفریح به کلاس رفت. دید بوی خاصی می آید. دقیق شد دید بوی پرتغال پوست کنده به مشامش می رسد. به شدت دچار اشمئزاز و نفرت شد. آری روزه خواری معلمان. همین جسارت و لاقیدی وی را به قبسات درونش هدایت کرد. گویی الهام شد. ( الهام را من دارم می آورم و نیز قبسات را. چون به شیخ وحدت در مصاحبه شرط کردم دستم در رُمان نویسی باز باشه. اجازه داد). با آن همه عشقش به درس و مشق و خط و مدیر و مدرسه و معلم و شاگردها و دفترکار و... نفرتش از روزه خواری معلمان موجب شد، از مدرسه فرار کند و درس را ترک نماید. آخه او و دوستانش در مسجد محل، در جلسات قرآن شرکت داشتند و با صوت و لحن زیبا قرآن قرائت می کردند و خود آقای اسدی معلم مدرسه هم شرکت می کرد و او را تشویق نیز می نمود.

اما روزه خواری در درون مدرسه بر عزم ترک تحصیلش افزود و بوی و ذوق طلبگی بر مشامش رایحه ای خوش شد. باید تاکید کنم که آخونددوستی و عشق به امام حسین (ع) و خاندان عصمت (علیهم السلام) را مادرمان در وجود شیخ وحدت جای داد و او را به این سمت و سو هدایت نمود. آفرین مادر. که معلم قرآن ما بودی و همه وجودمان. خدا شفات بده مادر عزیزم.

شیخ وحدت، مدرسه را ترک نمود و تا شش ماه این وضع ادامه یافت. او به مادر گفت می خواهد طلبه شود. مرحوم پدر پس از یک هفته فهمید او مدرسه را ترک کرده است.

معلم اسدی پیغام می داد حیف است اگر ابوطالب به درسش ادامه ندهد. مرحوم حاج میرز هادی دارابی که گفتم، از اینجا بود که بر پدرم فشار آورد که بگذار او طلبه شود. اما به گفته شیخ وحدت اصل و اساس تفکر طلبه شدن را مادر در درون و ذهن شیخ وحدت القاء کرد.

شیخ وحدت تا مدتی هم به توتون جار و گندم جار و کارهای روزمرّه منزل مشغول گردید. تا اینکه روزی پدرم به طور مفصّل با چوب و مشت و ماشه و سازه کتینگ، افتاد به جان شیخ وحدت. او حسابی کتک خورد و دخالت مادر هم بی نتیجه بود. از منزل فرار کرد و پدر هم چند صد متری دنبالش نمود، اما هرگز نتوانست گیرش آورد. و شیخ وحدت در تلوار حاج شعبان رمضانی (که در قسمت چهارم گفتم) در سرمای زمستان و برف و یخ، بی هیچ لباس گرم و چکمه و کفشی پناهنده شد. و آنجا نقشه می کشید که راه رهایی چیست؟

از اینجا به بعد هست، که در کاه دونی طویله ی خونه اصغر نجار  و سپس مغازه آسید آقا صباغ مخفی می شود و تا ده شبانه روز آنجا با آقاسید آقا زندگی می کند. شیخ وحدت از همان دوره ی مدرسه و مکتب خانه، با آسیدآقا صباغ رفیق صمیمی بود. سیدآقا زن و یک فرزند داشت. خونه اش در نپار منزل ذکریا تقی اکبر ببخیل بود. و در گوشه ی ساختمان اصغر نجار مغازه داشت. شیخ وحدت به سیدآقا هم  در مغازه اش کمک می کرد  و هم درس می داد. تا ده روز در مغازه و نپار سید آقا صباغ پناهنده شد و ناهار و شام و خواب هم پیش اینها بود. تا اینکه مرحوم پدرم، به شیخ وحدت اجازه ورود به خونه را داد.

کم کم فضا آرام شد. اما پدر همچنان با او قهر بود. او نیز برای طلبه شدن مقاومت می کرد. و با قاطعیت می گفت باید من طلبه شوم. بلاخره پدر کوتاه آمد و شیخ وحدت رسما طلبه شد. اما چگونه و کجا؟ او اولین طلبه و شاگرد مرحوم آیت الله دارابکلایی شد. و اولین طلبگی اش را در منزل مرحوم آقا دارابکلایی آغاز نمود. چون هنوز مدرسه علمیه ساخته نشده بود. شیخ وحدت نزد آقا دارابکلایی کتاب نصاب و صبیان را تلمّذ نمود.

شیخ وحدت در این مرحله از زندگی مهمش رسما به قبا (قدَک) و کلاه مخصوص طلبگی ملَبّس گردید. (قدَک طلبگی، کمی از قدک آخوندی کوتاه تر و کمی هم از کُت معمولی بلندتر و ساده دوخت تر است). این کتاب نصاب و صبیان، لغت نامه شعری ست. که طلبه با خواندن این کتاب واژه شناسی می آموزد. یکی از بیت های معروف این کتاب این است:

به بحر تقارب، تقرّب نمای

بدین وزن، میزان طبع آزمای

وقتی تعداد طلبه های منزل مرحوم آقا از 8 نفر گذشت، مرحوم آقا به فکر تاسیس مدرسه علمیه افتاد. که من در متنی با عنوان آقا مدرسه در ماه گذشته به آن اشاره کردم که قسمت دوم هم دارد که بزودی می نویسم.

شیخ وحدت سپس طلبگی را در مدرسه امام صادق (ع) مرحوم آقا دارابکلایی  به مدت سه ماه دیگر ادامه داد. تا اینکه در ذهنش این هوس الهی نموّ  نمود که به حوزه علمیه مشهد برود. باز نیز مرحوم پدرم فهمید. و باز نیز شیخ وحدت یک کُتک ماشه ای و مشتی و لگدی و سازه کتینیگی و فلکی مفصلی از دست مرحوم پدر خورد و با نوش جان این ماشه دار و ترکه ها راهی مشهد شد. اما چه جوری؟ اول بگذارید یک نکته بسی مهمی (خیلی دقت کنید) را که شیخ وحدت دقیق برایم در مصاحبه ای که قبلا با او داشتم نقل کرد بگویم:

شیخ وحدت یک روزی برای سلمانی و اصلاح سرش ، پیش مرحوم آسید ابوالقاسم صباغ موذّن بزرگ دارابکلا رفت(او علاوه بر اذان گویی و چاووشی، پیرایشگر مردان محل هم بود). شیخ وحدت در کمال تعجّب برای نخستین بار عکس حضرت امام خمینی را در سلمانی آسید ابوالقاسم صباغ مشاهده نمود. عکسی در ابعاد 6 در 8 و شیخ وحدت به من گفته بود این اولین بار بود که عکس امام خمینی را از نزدیک دیده است. اسمش را شنیده بود اما عکسش را در سلمانی آسید ابوالقاسم صباغ مشاهده نمود. روح موذن بزرگ ما شاد. صلوات بر روح و روانش.

شیخ وحدت عزمش را با دو بار کتک و فلَک و ماشه دار که زیاد نمانده بود داغ هم بشه! (مزاح)  به دست پدر، برای رفتن به مشهد مقدس جزم نمود. و روزی از روزهای بی کسی اش و در کمال پنهان کاری بی هیچ چیزی، فقط با لباسی که بر تن داشت، به شهر نکا رفت و آنجا سوار بر اتوبوس شد و راهی دیار شهادت رضوی شد. تا شاهد عترت نبوی گردد. شیخ وحدت تا شاه پسند (یعنی آزادشهر الآنه) که جاده آسفالت بود را به سهولت طی نمود. و اینکه در ذهن و ذُکرش چی می گذشت را خدا می داند، اما بقیه راه را از آزادشهر تا خود مشهد که جاده خاکی بود با مشقّت و خاطرات و مخاطرات گذراند. وی تا به مشهد برسد چند گرمی گرد و غبار به حلق فرو برده و سر و پیکرش چند سانتی متری خاک نشسته بود. گنبد بارگاه ملکوتی امام رضا (ع) را که دید، خستگی های شدیش و کتک خوردن های دو بارش! از وجودش پاک گردید. با شوق و شعَف ساعت 12 شب رسید به حرم آقا (ع).

ناگهان چند نفر دارابکلایی  را دید. آنها شیخ وحدت را به مسافر خانه خودشان بردند. جناب حاج ابراهیم مهاجر پدر شهید آمحمد باقر مهاجر هم با آنها بود. آقای حاج ابراهیم مهاجر، وقتی از حرم برگشت به مسافرخانه و شیخ وحدت را درجمع همسفرانش دید با تعجب پرسید : اِه! این، اینجا چه کار می کنه ؟ شیخ وحدت شب را پیششان خوابید و صبح خدا حافظی نمود و رفت مدرسه دو درب که در مشهد معروف بوده است. 110 .


سرگذشت شیخ وحدت (6)


به نام خدا. قسمت 6 . گفتم که شیخ وحدت در سال 1347 در مشهد در حُجره آشیخ مهدی مومنی آرام گرفت و به دوره تازه ای از حیات دینی و علمی و سیاسی خود وارد گردید. یکی از مهمترین اصول زندگی شیخ وحدت این بوده، که وی همواره لطف و دست و عنایات خداوند را در سرنوشت حیات خود مشاهده نموده. اینجا نیز، همین را دیده. در سنی کمتر از 15 سالگی در اوج تنهایی و نداری برای عشق به طلبگی در سال 1347 هجری شمسی به مشهد هجرت می کند. در شهر نکا ، برای اینکه لباس مناسبی داشته باشد، بُلیز و شلواری می خرد و بی اطلاع احدی از خانواده، دل به سفر الهی می سُپارد. و در دل تاریکی شب نیز، به این شهر تاریخی یعنی مشهد الرضا می رسد.

اما باز نیز به لطف حضرت حق، عده ای دارابکلایی را در نوروز آن سال در حرم امام رضا (ع)  می بیند. شب دیجور غربت و فرار و ترس و تنهایی و فقر و نداری را در مسافرخانه هم محلی های زائر می گذراند. و مهمتر اینکه فردای سرنوشت ساز زندگی تازه اش، توانسته به عنایت خداوند به حُجره ی آشیخ مهدی مومنی وارد شود و در آن سُکنی گزیند. همان روزها بود که در جوار حرم، مرحوم حجت الاسلام و المسلمین آسید محمود شفیعی (پدر جناب آقای سید محمد رضا شفیعی به عبارتی عموی کَل سید محمد و پدرخانم آشیخ محمد نجفی)  را می بیند.

او از شیخ وحدت پُرس و جو می کند و کشف می کند که وی بی اطلاع پدر، برای طلبگی به مشهد فرار کرده (تو بخوان هجرت تاریخی نموده) فورا" به شیخ وحدت می گوید : تو چون بی رضایت پدر سفر کردی، سفرت مَعصیت است و نمازت قصر نیست، کامل است. و این حکم شرعیِ درستی بوده است که از زبان آن مرحوم بر نهاد شیخ وحدت جاری شده بود.

دو سه روز بعد، آن جمع دارابکلایی که همسفران حاج ابراهیم مهاجر بودند و گویی برای درک سال نو و عید نوروز به زیارت رفته بودند، به دارابکلا برگشتند. و همین هم موجب شده، تا پدر و مادرم به آسانی مطّلع شوند که شیخ وحدت به حوزه علمیه مشهد رفته است و از دغدغه ی بی خبری و حیرانی خارج گردند. و نیز آنها به والدین ما خبر دادند، ابوطالب در حجره آشیخ مهدی مومنی ساکن شده است.

نمی دانم آیا پدرم با این خبر داغ و تازه در آن زمان بی خبری، که عصر انفجار اطلاعات هنوز نطفه هم نگرفته بود، باز نیز به فکر تدبیر فوق مدرن ماشه داری و کُُتک و فلَک و سازه کتینگی بوده،  یا به شادی و شعَف نائل آمده. باید روزی در سر قبرش، ازش بپرسم! نگران آشیخ مهدی مومنی از دوستان بسیار خوب شیخ وحدت است. آنها هنوز نیز با هم مرتبط و دلداده اند. آن روز صَعب در مشهد نیز، استقبال آشیخ مهدی مومنی از شیخ وحدت آن چنان گرم گرم بود که وی حسّ می نمود در منزل خودش سکونت یافته است. دیگه هیچ غربت و صَعوبتی در خود لمس نمی نموده.

حُجره ی آشیخ مومنی طبقه ی بالای مدرسه دو درب  بوده. از صحن اسماعیل طلایی وقتی عبور می کردی سمت چپ آن در فاصله ی کمتر از 100 متری ضریح آقا امام رضا (ع) سه مدرسه تاریخی مهمی بوده : مدرسه بالاسر. مدرسه دو درب. و مدرسه پری زاد. که اینک در داخل حرم، دارای برنامه های متنوع دینی برای زائران است. (من خودم چند باری از داخلش دیدن کردم). حجره آشیخ مهدی مومنی در جایی مناسب بوده و پنجره ای هم رو به حرم و بازاری داشت که در زیرش واقع بوده است.

حالا اتفاق بسی ناگواری را باید شرح کنم که برای روح و عاطفه و درون شیخ وحدت آثار فوق العاده سخت و جانکاهی نهاده. او که بسی کم، متاثّر و احساسی می شود در زندگی پرحوادث و بیش رویدادش، اما این یکی بدجوری، وی را تکان داده، که حتی در همین لحظاتی که برای ثبت واقعیّات رُمان او،  آن را برای من نقل می نموده، رَشحات آن تالّم و تاثّر را در نهاد و چشمان و نفس و  روح اش به عینه مشاهده و لمس نمودم.

حالا می گم این چه رُخداد شومی بوده که این همه بر شیخ وحدت سختی و عذاب بار کرده که سنگینی و ثقل آن هنوز نیز از دوشِ ذهن و کولِ عاطفه و سقفِ عشقش پایین نریخته.

آشیخ مهدی مومنی، آن زمان نامزد داشته. دختری به نام رقیّه فرزند مرحوم حاج اسدالله طالبی عموی نسَبی ما. یعنی پدر آقای صفر طالبی ببخیل.

تابستان آن سال آشیخ مهدی مومنی، عروسی بسیار بسیار مفصّل و دیدنی و توصیف ناپذیری در روستای اوسا گرفته. شیخ وحدت هم، برای شرکت در عروسی شیخ مهدی مومنی، با رَغبت بیرونی و طَوع درونی، به دارابکلا می آید و عروسی وی را با لذایذ خاصی درک می کند. مرحوم براتعلی بهشهری با صدای غرّا و زلالش عروسی را در چشم همگان به یک بزم عارفانه و شیدایی تامّ بَدل می کند. و در دنباله ی او جناب حجت الاسلام والمسلمین آسید علی عمادی (برادر سید ابراهیم ترمی نجار)  یک چشمه مداحی دیگری می خواند. که آثار بر جای مانده ی ذهنی زیبایى صوت و لحن او، هنوز نیز در سیمای شیخ وحدت در حین نقل آن عروسی بی نظیر، هویدا مانده است.

به هر حال، آشیخ مهدی با بهترین عروسی و مانا ترین خاطرات جشن ازدواجش، به مشهد مقدس برگشته و خانه ای اجاره نموده و از حجره اش به منزلش نقل مکان نموده بود. و اما شیخ وحدت در همان حجره شیخ مهدی مومنی با همدرس دیگرش به نام شیخ قدرت عرب از روستاهای سمت فرح آباد (خزر آباد) ساری می ماند. اما چون رقیّه همسر شیخ مهدی مومنی دختر عموی ما بوده،  همین موجب شده روابط و آشنایی این دو یعنی شیخ وحدت و شیخ مومنی  بشدت عاطفی تر و صمیمی تر و عمیق تر و پر رفت و آمد تر گردد. بارها و بارها شیخ وحدت در منزل شیخ مهدی ناهار و شام و صبحانه مهمان شد. مهمان که چه عرض کنم! هم آشیان شد.

عشق و محبت این دو شیخ هنوز نیز همچنان گرم و پر انرژی ست. حالا شیخ وحدت در اوج گرمی رابطه و ولَرمی حسّ و حال و تشدید قیل و قال با شیخ مهدی مومنی مهربان تر از همه، و رقیّه ی بسی مهرواه گون و ملیحه خو و صاف قلب و پری چِهر و  رقیق قلب و مهمتر از همه دختر عموی با محبت، با رویدادی کُشنده و کِشنده بسی غم انگیز دچار می شود. ماه رمضان آن سال سخت و طاقت رُبود از راه رسید و برای دو شیخ یعنی مهدی و وحدت، فراقی سنگین به ارمغان آورد. آشیخ مهدی مومنی مثل همه روحانیون در این ماه خدا به سفر تبلیغی می رود.

رقیّه خانم طالبی دختر عموی ما و همسر بسی مهربان و خوش رفتار و مهمان نواز آقا مومنی، در خانه ی اجاره ای خود تنها می شود. روزی در حیّاط خانه اش باخیالی آسوده و ذکر یارش شیخ مهدی به سفر رفته، رَخت های چرک شده را چنگ می گیرد و می شویَد. تا هیچ گاه در تنهایی یار به تبلیغ دین رفته اش، آشیخ مهدی عزیز و بسی خوش مَشرب و سخنور و زیبارو، در چنگ روزگار به ننگ و ندامت نرسد.

زندگی ای سرشار از عشق و علاقه و در انتظار فرزندی از این ازدواج یُمن آور و  شعّف زا و شور آفرین. اما در حیّاط شوم آن خانه ی اجاره ایی، رقیّه عزیز و یزرگ و پاکدامن و مجاور شده حرم،  به حیات مطهر و زیبا و رو به آتیه اش فکر می کرد و شاید اشعاری را هم برای فرزند آینده اش و یار سفر کرده اش آشیخ مهدی و نیز غریبی و دوری مادر و پدرش و روستای زیبایش و جلوه های ماندگار دارابکلا، از قنات پشون گرفته تا صحراها و دمَن ها و دامنه ها.

و از تکیه و مسجد و ماه رمضان گرفته تا باغات و جنگلش.. زمزمه می کرده و بر رَخت های چرک و چروک، چنگی محکم می انداخته، اما ناگهان چاه  فاضلاب شوم و کثیف و بی عاطفه ی حیاطش ، حیات شیرین رقیّه گرامی و محبوب را بلعید و بلعید و بلعید. آری! آری! چاه کهنه و دریده و بی عاطفه ی آن خانه ی کهنه، هم خشن می شود و هم و وَیل و واویلا. 

و با دردی جانکاهنده،  ریزش کرده و رقیّه ی ما. یعنی دختر عموی جوان و با عاطفه ما را در کام کثیفش فرو بُرده. و این عروس غریب را در دیار غریب به غروبی بُرده و دل همه، خصوصا قلب شیخ وحدت را فسُرده و کام شیخ مهدی و پدر و مادر غریبش را تلخ و ترش نموده. این جمله که الان می خواهم بنویسم>>>> توصیف شیخ وحدت از مرگ غمناک  رقیّه  است : غریبی در جوار غریب آرَمید.  این واقعه آثار شوم و عاطفی بسی شدیدی بر شیخ وحدت آفرید.

این هم حادثه ای دگر بر سر راه حیات شیخ وحدت، که مقاومت و اراده اش را مانند همیشه زندگی اش پولادین نموده باز نیز. که من هنوز نیز آن را در وجودش لمس می کنم. او گویی خواهری عزیز و مهرآفرین را از دست داده. این هم دردی کنار درد مرگ دخترش محدّثه که چند سال بعد در حیاط منزل پدرم در دارابکلا، در اوج دربدری شیخ وحدت، مخفیافه در غیاب باباش شُسته و پنهانی دفن گردیده. که من به آن، در سر آغاز رُمان، اشارتی ساختم و اما کاملش را خواهم آورد مفصلا". شیخ وحدت دو بار جانانه بر سر قبر رقیّه رفت که غریبانه مُرد و غریبانه در قبرستان معروف به پایین خیابان مشهد دفن گردید.

یک بار به اتفاق شیخ مهدی مومنی همسر بزرگوار روبابه که روزی پرشور بوده برای دو شیخ که نقلش، رُمان من را بر بیراه می کشاند. و دیگر بار به همراه مادر در غروبی غمگین و مَحو آفتاب مشهد با دُرشکه بر قبر آن غریب مهربان زانوی غم زد و بر او ادای احترام نمود. که به گفته ی شیخ وحدت در اوج فلاکت و بی پولی و نداشتی هایش،  صدها بار ناهار و شام و صبحانه ی دستپخت این دختر عموی مظلوم را خورد. حالا می گویم که این مادرمان در مشهد چه کار می کرد؟ او دلتنگ شیخ وحدت شده بود. هوای ابوطالب کرده بود. به تنهایی با بلیطی که پدرمان براش خریده بود، بی هیچ آدرس و نشان و نشانه و قراینی وارد حرم امام رضا (ع) شد.

شیخ وحدت روزی در ایوان مسجد گوهر شاد در تنگ غروب آفتاب نشسته بود. (یکی از پاتوق های معنوی دیدار طلاب در مشهد همین مسجد گوهر شاد بود)  یهُو شیخ وحدت چشمش به دور خیره شد. دید زنی با بُغچه ی لباس بر سر،  از دور نفس زنان و حیران  و ویران می آید ( بُغچه یعنی سارُغ. یعنی دستمال بزرگ. یعنی پارچه ای پهن و بزرگ از جنس قُماش. حالا فهمیدین ای مدرن هاتعجب ). دقیق شد، دید اِِِه! مادر ماست.  سارُغی روستایی بر سر...

از اینجا دیگه شیخ وحدت حال و هوایی می یابد که قلم من از شرح و وصفش عاجز و بی رمَق است. خود شماها این صحنه ها را برای خویش متصور شوین و حس و حال یابین. که این گونه صحنه ها برای برخی رُخ نموده یا خواهد نمود. شیخ وحدت با مادر به مسافرخانه می روند و 10 شبانه روز می مانند. این سفر مادر در  ایّامی صورت پذیرفته بود، که رقیّه در چاه فرو رفت و مُرد. او مادر را با دُرشکه که بالا شرح دادم بر سر قبر روبابه می بَرد. و باقی حکایات که نقلش از رُمان بیرون رفتنه... این دیدار مادر در مشهد  را، شیخ وحدت برای خویش نعمتی بزرگ دانسته و لطف و دست و عنایات خدا را از این سفر ده روزه مادر بر سراسر زندگی اش لمس و درک نموده است.

شیخ وحدت پس از 10 روز کنار مادر در جوار حرم، وی را هرگز تنها به دارابکلا نمی فرستد. بلکه با افتخار در معَیت مادر او را به دارابکلا می رساند و مجددا به مشهد باز می گردد. اما شیخ مهدی مومنی که با درد جانکاهش دست و پنجه نرم می کرد، همین خاندان محترم یعنی حاج اسدالله عمو طالبی،  برای حفظ شئون شیخ مومنی دختر بعدی شان فاطمه را به ازدواج او در می آورند. که خاطرات و مخاطرات آن از متن رُمان من به دور است.

فقط گفته باشم سال قبل این فاطمه دختر عمو هم به دیار باقی شتافت. و هم اینک جناب حجت الاسلام والمسلمین آشیخ مهدی مومنی در شهر ساری در تنهایی درونش و با مریضی و غم دوری همسر و دردهای موجود بر سر راه زندگی اش به نبرد و نورد می پردازد.

برای شفای عاجل آقای شیخ مهدی مومنی دعا و صلوات. و نیز برای مرحومان رقیّه و فاطمه و نیز داماد نخبه و دانشمندشان مرحوم مهندس اکبر مومنی از دوستان شفیق مان، فاتحه. شیخ وحدت حالا دیگر رسما طلبه مشهد می شود. شهریه اش جاری می گردد و در همان حجره شیخ مهدی به تنهایی به درس و بحثش می پردازد. و از اینجا داستان های دیگری بر سر راه زندگی اش رخ می دهد. از علمی گرفته تا رویدادی و دربدری که در همین دالان و دهلیز دوم  در قسمت هفتم ادامه اش خواهم داد. متفکر.

اساسا علت رغبت شیخ وحدت به پذیرفتن این کار که شرح حالش را رُمان کنم،  فقط و فقط به گفته خودش " حضور خدا در سراسر زندگی اش " بوده است. و من هم به خواست کثیری از شما بزرگواران، تن به این رُمان عظیم و عبرت آفرین دادم. دعا کنید بتوانم به پیشش برَم. حالا اگه مایل هستید کمی هم عکس مکس بنگرید. به ویژه عکسی که مرحوم پدرم با شیخ وحدت در اتاقش نشسته و دستش را بالا آورده و من شرحی ملیح با رویکرد و تفسیر عمو رسول هاشمی بر آن نگاشتم. یعنی! سازه کتینگی و ماشه داری و فلکی. 114 .


سرگذشت شیخ وحدت (7)


به نام خدا. قسمت 7 . شیخ وحدت از همان بدو ورودش به مشهد، هرگز از معیشت تنگش به عجز و لابه و  لاوه نرسید. ( لابه و لاوه هر دو  یعنی زاری و درخواست و چاپلوسی نزد کسی نمودن تا به تمتُّعی نائل آمدن. که اساسا در کشکول ایدئولوژی شیخ وحدت این یکی، دائمی تُهی و  بَری ست). او همه ی امورش را به پروردگارش می سپُرد و لطف او  را بر خود می طلبید. وی حتی به ذکر حافظ هم ذکری نگفت گویی. بلکه همش تحملش می نمود این فقر و صَعب هر دو را :

به لابه گفتمش ای ماهرُخ چه باشد اگر

به بوسه ای ز تو دلخسته ای بیاساید

چگونگی جاری شدن برکت شهریه طلبگی اش مثالی جمیل برای ِتِست این دست خدا در زندگی اوست. و تمامی آنچه در این قسمت رُمان می آید، همین یدالله فوق ایدیهم  پروردگارش در پرورشش هست. آبدیده کردن و نیز آپ دَیت نمودن بنده ای از عِباد اوست. روح فولادی به او عطا نمودن است. آنچه بر سر راه  شیخ وحدت سدّی شده یا تسطیحی گردیده، هیچ هم گُتره ای نبوده. همه اش حکمت بوده و نعمت.

پس از فرار شیخ وحدت به مشهد، که گاهگاهی فرار از قرار بسی ارجح است، چند روزی که گذشت، مُقسّم شهریه، به نام آقای کاظمی آمده بود شهریه طلاب را تقسیم کند. آشیخ مهدی مومنی به او گفت این آقای ابوطالب طالبی را هم ثبت نام کنید. مُقسّم با اعجاب گفت بی امتحان که نمی شه، او باید امتحان دهد تا ثابت شود طلبه ی پا به درس و مَشقه. آشیخ مهدی بلافاصله از سر اطمینانی که از هوش و ذهن شیخ وحدت داشت گفت خوب همین حالا امتحان بگیر ازش.

همانجا از او آزمون گرفت و چند سئوال صرفی و نَحوی کرد و شیخ وحدت به دقّ و دقیق با دغدغه و دقایق از پسش یر آمد و اولین شهریه اسلام را با رقمی دقیق یعنی 15 تومان، بر جیب تنگ و فقر چشیده اش زد. و این بارقه ای از لطف حضرت باری تعالی بوده، که نگذاشته از جَوع و جبرِ نداری، شیخ وحدت را از مشهد الرضا، به دَره دله ی دارابکلا و یا مسیری ناهموار حیات، با حسّ بازگشتیگی و  سرخوردگی و درماندگی و سر افکندگی، فرا بخواند. او با شارژ شهریه، به شارژی دگر رسید. و با انگیزه ای افزون، آغاز کرد به فَحص و فهم و تفهُّم. و شروع نمود به تلمُّذ در جوف حرم و جَنب اساتید محرَم.

اول برای شناسایی برجستگان درس ادبیات حوزه، به سراغ شاخصین آنان رفت تا خود نیز تشخُّص پذیرد. چهار استاد مبرّز وقت مشهد را شناخت و نزدشان زانوی دانش و آموزه زد. اولی درس ادیب نیشابوری بوده. برجسته ترین استاد ادبیات عرب در خراسان. درس های مختلفی از او آموخته. خاصّه سیوطی را. اولین عنوانی که از این استاد، در اولین حضور شائقانه اش در درس مشهد به گوشش وزوزی ماندگار نموده، این عنوان با صدای غرّا و دل نواز ادیب نیشابوری بوده :مفعول ما لم یُسمُّ فاعله.

شیخ وحدت  این درس ادیب نیشابوری را در کنار قبر شیخ بهایی گوش می داده که ادیب در ضلع آن، زوایه ی تدریس داشته؛ و شیخ وحدت نیز به ذوق و شوقی شدید، ادیب را به ادبش پیوندی وثیق نموده. این قبر شیخ بهایی هم که می دانید سمت جنوب شرق ضریح حضرت رضا (ع) است. که اینک میعاد گاه ما رفقا در سفر رضوی های هر ساله نیمه آبان ماه هست. یعنی دارالزّهد ( تالار آینه ) که آنجا بسی رمَق می گیریم و رقَم.

دومی حجّت هاشمی خراسانی بوده. او نیز ادبیات عرب می گفته در مدسه باغ رضوان. سمت مقبره شیخ طبرسی ابتدای خیابان طیرسی. سومی شیخ واعظی که استادی زبر دست بوده. در یک مسجدی در اطراف حرم اما رضا (ع) تدریس می نمود. و چهارمین استاد شیخ وحدت در این ایام بقا و لقاء سید حسینی بوده که صمدیه می گفته در گوهر شاد. این درس ها تا آخر خرداد سال 1347 ادامه داشت. و تابستان از راه سر بر آورد و حوزه های علمیه مشهد طبق روال تقویم مرسومش تعطیل گردید.

تا سر آغاز ماه مهر در فصل زرد پاییز، که سه ماه گناه ریزی بشر است و بشارت نیز. اولین سفر فراری هجرتی شیخ وحدت، سه ماهه گردید. و او حالا با تعطیلی حوزه، بر این فکر سرنوشت فرو غلطید، که سه ماه داغ تابستان را چگونه طی کند؟ آیا باز نیز سمت و سوی پدر آید؟ که نکند پدر او را باز نیز منصرف سازد و نیز یحتَمل باز نیز سازه کتینگ و فلک آورَد؟ و یا راهی جدید بر نقشه ی  ذهنش ترسیم نماید؟ چون زندگی شیخ وحدت هیچ وقت گُتره ای پیش نمی رفت، به تصمیم کبرا رسید. به عشق و ذوقش گفت برای تجربه ی حوزه ی قم، به این شهر مشهور جهان اسلام می روم. در طول سه ماه فرار به مشهد نیز، همیشه میان او و طلاب دیگر، بحث های قم و مراجع و علما و اساتید آن می شد.

شیخ وحدت عزم قم نمود، اما نتوانست این عزم را متحققش نماید. تمام اسباب و اثاثیه اش (که هول نشین) فقط و فقط یک پتو بود و چند کتاب، بر پُشت خویش کوله کرد و به سمت محل، یعنی دارابکلا زوزه. نه زوزه ی زور و اکراه، که بسی هم زورَق دل بود و اقبال. فوری از مشهد خالی از طلاب، با دلی داغ و بی رقاب آساییده به آفتاب شرق و اشراق رضا (ع)، برگشت  به دارابکلا . تابستان را به سر کرد.  نمی دانم آن وقتها  هم بی صوت شهرام ناظری یادشان  بوده که با لحنی خوش بخوانند که :  بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی شود؟

این سه ماه داغ و پر مشقّت اما بسی با مشیّت، بر شیخ وحدت در دارالمومنین دارابکلا چه گذشت، بسی بسی بماند بر روز دگر. او پاییز که سر رسید، کوله اش را به کول کرد و این بار، به جای مشهد، به قم رفت تا تجربت بیامیزد و درسی دیگر بیاموزد. آن هم نه تنها و غریب. نه. بلکه، به همراه مرحوم حجت الاسلام والمسلمین آشیخ احمد آفاقی.  این هم به این دلیل بود که در مشهد دیگر حجره ای برایش نمانده.

از اینرو مرحوم پدرم به او پیشنهاد داده خوبه که با آشیخ احمد آفاقی بری قم. شیخ وحدت هم حرف پدر را پس نزد و قبول نمود چون نگرانی داشت که در مشهد حجره ای گیرش نیاید. پدرم با آشیخ آحمد آقاقی مسئله آمدن شیخ وحدت به قم را در میان گذاشت و او هم با طیب دل و اطمینان خاطر پذیرفت. و آنها با هم به قم آمدند. آقای آفاقی (عمو زاده مادرم ) چون متاهل بوده، حُجره نرفت، خونه اجاره کرد. و وحدت این بار مثل منزل آشیخ مهدی مومنی در مشهد، در کنار عموزاده مادرش مرحوم  آشیخ احمد آفاقی آرامی و آسودگی و آفاقی گرفت. در منزلش ماند و در درس چند استاد شرکت جُست.

استاد اولش در قم فشارکی بوده مدرّس ادبیات. که در مسجد امام حسن عسکری (ع) در 300 متری حرم حضرت معصومه (س) تدریس می نمود. و دومین استاد هم شیخ جلیلی تُرک بوده که منطق می گفت در مسجد نو در 100 متری حرم و نزدیک مدسه فیضیه، روبروی شیخان قم. من در متن بعدی در لابلای رویداد ویژه دیگر شیخ وحدت، تمامی اساتید مشهد و قم وی را که 17 درس با استادهای مشخص و بسی متشخّص است، می آورم. یک سال بر همین منوال گذشت.

تا اینکه آشیخ احمد آفاقی آن سال به مکه مشرّف گردید. او که تنها شده بود، این بار آن خانه ی پر از محبت و  صفا و روح پرور آفاقی را رها نمود و به آفاق و اَنفُس خود رجوع نمود. تا باز نیز از پس رویدادها به لطف خدا بر آید. برای نخستین بار با اَنبانی تُهی و فقری مضاعف، و با جراتی زاید الوصف، خونه ای در الوندیه خیابان تاریخی چهار مردان قم و نزدیک حرم اجاره نمود. تا آخر سال تحصیلی یعنی 15 خرداد به درس و بحث و فحص پرداخت. اما داغی هوای قم این رسم را بر حوزویان قم باب ساخته بود که تابستان را به مشهد بروند. تا در سه ماه داغ، از عمق دین شناسی شان دست نشویند.

آنها که اهل تفحص و تفکر بودند به جای رفتن به ولایاتشان، به جوار حرم رضوی پناه می آوردند. و شیخ وحدت نیز، دارابکلا را باز در وداعش گذاشت و از همان راه قم به مشهد رفت. در این جا ذکر کنم در همین قم، یک قسمت مهمی از سرگذشت ویژه و عبرت آمیز شیخ وحدت در مدرسه خان (مرحوم آیت الله بروجردی) در کنار گذرخان قم را، در متن بعدی رُمان خواهم گفت. سه ماه تابستان را از آفتاب تَموز قم، پَرید به قُرب امام غریب، جهید.

تا اینجا هنوز نیز شیخ وحدت، مُلبّس به لباس روحانیت است، اما مُعمّم نشده است. یعنی عمامه و دستار بر سر ننهاده. یعنی از هفت پاچه لباس روحانی، فقط سه پاچه بر تنش هست. قبا و عبا و نعلین. از چهار باقی مانده هنوز، دورمانده : یعنی لَبّاده و عمامه و پیراهن و دشداشّه. یه روزی در یه پستی در دامنه، این هفت پاچه لباس روحانیت را شرحش می کنم به ذوق و گفت و شوق و شعَف. دیگر در مشهد، نه از شیخ قدرت عرب در آن حجره طبقه فوقانی مدرسه دو درب، خبری هست و نه از شیخ مهدی مومنی. او پس از مرگ غمگداز رقیّه حالا با خواهرش فاطمه از همان خاندان حاج اسدالله طالبی مزدوج شد و بر دردش می ساخت. تا شیخ مهدی مومنی بوده، کسی با اُبّهتی که وی داشته جرات نمی کرده حجره اش را که در موقعیتی بسیار مناسب واقع بوده، بگیرد.

آن حجره در اختیار دیگر طلاب قرار گرفته بود. و شیخ وحدت تک و تنها از برهوت ناسوت ذهنش، به لاهوت  عینش می اندیشید. دو کتاب در بغل گرفته و یک عبا و یک قبا بر تنش نموده و نیز نعلین به کف نهاده. همین. روزها با شکمی بشدت به جوع آمده و از حتی تکه نان جو هم دور داشته شده، به درس و بحث می رود. و شبهای سیاه هم در پشت بام مدرسه خیرات خان در بَست پایین حرم امام رضا (ع) با گرسنگی و طعم غذاهای قهوه خانه های اطراف، که مشامش را آزار می دهد به آسمان نظاره می کند و می خوابد. نه لحاف دارد و نه مُتّکا. 

سطح ناهموار پشت بام لحافشه و نعلین مُتّکاش. این بوده رسم رنج حدود یک ماه و سه روزش. تا خدا چه خواهد. کسی هم او را نمی شناسد.  و  او هم کسی را نمی یابد. یک قهوه خانه ای با غذاهای لذیذ دیزی آب گوشتی آن نزدیکی ها سراغ می کند که بسی به طبعش سازش داشته است. از آن خورد و از هلاکت گرسنگی رهید. اما 15 ریال نسیه گذاشت. و آمد به حیاط مدرسه خیرات خان. با تنهایی و نداری اش هی نجوا می کرد و هی کتابش را می گشود .

هم سطور نوشته ها را مرور می کرد و هم سطوّت در نداشته ها را متصوّر می نمود. ورودی مدرسه خیرات خان قهوه خانه ای بود به نام قهوه خانه ی حمزه. حمزه به داخل مدرسه چای می آورد. هر چای 30 شاهی. یعنی یک قِران و ده شاهی. ( هر 10 شاهی 50 دینار بود و هر یک ریال دو تا 10 شاهی بود. یعنی هر 100 دینار یک ریال بود. 10 ریالی دیگه می شد اسکناس.( حالا را نبین که با 10000 ریال تازه می شه یه آدمس وطنی دندان چسبَک خرید و باز نیز به حاجت نرسید ).

شیخ وحدت پیش حمزه قهوه چی بارها چای خورد به نسیه. او کنار چای قندش را می خورد تا رمَق و نای و جان گیرد. او یک ماه با همین چای قند پهلو بسر کرد. همش گرسنه می مانده. خیلی هم نسیه بر دَینش گذاشته. دیگه مستاصل شده بود. حالا دیگه نه هیچ پولی داره و نه هیچ رویی. برنج را فقط در رستوران های اطراف بو می کشیده. بیش از یک ماه از خوردن غذای برنج دور شده و حتی نمی دیده. (حالا را نبین که همه، بشقاب را با برنج خوش پُخت طارم، قلّه ی دماوندش می کنیم و بازم هم می گیم مامان بازم  بریز سیر نشدم از چلو و پلو!)

حال این قِسم دنیای درون شیخ وحدت، در اوج فلاکت و دربدری و فقر و نداشتی اش و خصوصا غریبی و بی کسی اش خواندنی ست. متمرکز شوین حالا. نکته همین جاهاست. شیخ وحدت دیگه به ندای درونش رجوع نموده و با دلی صاف ساخته و تنی غبار آلوده به  داخل حرم می رود. زیارت نامه امین الله و  یا جامعه کبیره امام هادی النقی (ع) را می خواند. ( تردید از خود اوست که کدام دعا را آن روز بزرگ زندگی اش خوانده و به نوا و نوالش رسیده . و نوال یعنی بهره و عطا). شیخ وحدت خود را در انبوه جمعیت درون حرم، به روبروی ضریح و مَضجع شریف می رساند و دعای ضجّه اش را از تَهِ دل زمزمه می کند خطاب به حضرت رضا (ع) که رئوف به حال شیعیانشه. می گوید :

ای آقا. من مهمان توام. از راهی دور و دیار دور به دیدارت آمدم. طلبه شده ام. هیچی ندارم. هیچ کس را هم ندارم. آقا من گرسنه ام.  به دادم برس آقا. من دارم گریه می کنم این قسمت رُمان را الان دارم می نویسم و نیز آن قستمت مرگ جانکاه رقیّه را که می نوشتم. اشک شیخ وحدت در کنار ضریح رضای آل محمد (ٌٌص) جاری گشت.

در این وضع و حال بود که خود را به اصل ضریح می رساند تا اصالت گیرد و از اسارت برهَد. و وصل ضریحِ مضجع اش می شود. ضریح را بویید و بوسید. دورش شلوغ بود. همان لحظه که دستش به ضریح وصل بوده و اشک می ریخته و زمزمه می نموده، احساس کرده که زیر پایش یه چیزی برجستگی داره. در همان وضع فشرده و فسُرده با انگشتان دو پایش آن را مثل گیره انبورک به بالا آورده و دیده " دو تا گوشواره طلا به هم بسته شده "  است.

او آنجا یقین کرده همانی را که از حضرت خواسته به او عطا نموده. و نوایش به نوالش متصل گردیده. گوشواره ی طلا را گرفت و مستقیم و صاف و بی پیله و شیله و به دور از هر غلّ و غشّ، صاف رفت طلا فروشی. فروختش 25 تومان. با روحی متهزّز و روحیه ای مضاعف رفت برای تسویه بدهی هایش  و نیز صد البته تصفیه درونی ها یش. اول سراغ آن دیزی آب گوشتی رفت، و 15 ریال نسیه اش را نقد کرد تا به عیارش برسد.

بعد آمد نزد حمزه قهوه چی مدرسه خیرات خان. هر چه بدهی چای قند پهلویی داشت، داد. بعد مثل مرحوم پدرم به سرعت باد دوید و دوید، رفت چلو کبابی نزدیک حرم، یک پُرس چلو کباب ناب، خورد. مثل برخی ها که در عروسی ها بی صبحانه می رسند سر سفره و تا نای و میری می خورند، خورد و خورد و از عزای بیش از یک ماهه برنج و غذا نخوردن ها بدَر آمد. بقیه پول باقیمانده فروش گوشواره طلای عطایی و نوالی و نوایی امام رضا (ع) تا آخر تابستانش را بسّ کرد و کفاف.

شیخ وحدت این امر درونی اش را مثل درس کلاسش به خوبی لمس نمود. و دریافت دست خدا در پشت اوست. و مُستظهر به مدد خدای متعال طلبگی اش را امتداد داد... اثاثیه ی ناچیزش، هنوز در خونه ی اجاره ای الوندیه قم بود. و او در تب و تاب گزینش راه تازه اش برآمده بود که مشهد بماند یا باز به قم رود و قعود و قیام و اقامت و اقامه و قیامت را در قید حیاتش گزارد؟

حالا اینجا رویدادی دیگر برای شیخ وحدت رُخ می نماید که بسی بر تار و پود حیات طلبگیاش آثار و آمال آفریده. این را بگویم و باقی ماجراها را بگذارم در قسمت بعدی رُمان شیخ وحدت.

او حالا از خدا حجره می خواهد تا آرام پذیرد. و از آلامش بکاهد و به آرمانش برسد. روزی در حیاط مدرسه خیرات خان به فکری عمیق فرو رفته و به عقبه ی زندگی اش و آتیه ی آرمانش می نگریسته. ناگهان دید آقایی به نام ملکی آمد و صاف رفت داخل حُجره اش. شیخ وحدت به وَجد آمد، اما بروزش نداد. او ملکی را می شناسد. حالا می گم از کجا؟ چیزی نگذشت که شیخ وحدت در مات و مبهوتی اش بیشتر نشست. ناگهان فردی دیگر از راه رسید از شیخ وحدت پرسید : آقای ملکی اینجا نیامدند؟

شیخ وحدت گفت : چرا آمدند. شیخ وحدت رفت از پایین حجره، آقای ملکی را صدا کرد و گفت : 

اینجا یه شخصی سراغ شما را می گیره. شیخ وحدت که صدا زده، به جای ملکی، دید شخصی به نام محی الدین غفّاری که صاحب حجره بوده است، بیرون آمده. بهش گفت : یکی آمده با آقای ملکی کار داره. این قضیه تا همین جا تمام می شه. اما فردا، همین آقای محی الدین غفّاری، آمده در حیاط مدرسه، که شیخ وحدت همه روزه مجبور بوده در آن پَرسه زند. و شب ها بر پشت بامش رود و سر بر نعلینش گذارد و فردا طلوع دوباره مشهد را رویت کند و... چون لامکان و لا معاش بوده. غفاری آمد پیش شیخ وحدت، از او پرسید : تو از کجا آقای ملکی را می شناسی؟

شیخ وحدت خودش را معرفی نمود و براش شرح داد که چطور ملکی را می شناسه.  از اینجاست که شیخ وحدت یک دوست بزرگ و مهمی به نام محی الدین غفاری می یابد. حالا وقتشه که بگم شیخ وحدت ملکی را از کجا می شناخت و غفاری کیست؟ وحدت که سال اول تحصیلش قم بوده، یک دوست روحانی یافته بود، به نام آقای علی اکبر مهدی پور که شیخ وحدت بخشی از کتاب حوزوی صمدیه را نزد او خوانده. روحانی باسوادی بوده و در مدرسه گذرخان طبقه سوم حجره داشته و شیخ وحدت  برای درس پیش او می رفته. مهدی پور یک دوستی داشته به نام ملکی که روحانی بوده. او از همین طریق با ملکی آشنا شده. و دست خدا پس از مدتی در مشهد همین نیمچه آشنایی را تبدیل به یک تحول بزرگ بر پیش پای شیخ وحدت می کنه.

غفاری حالا کیه؟حتما خوشتان می آید بگم. محی الدین غفاری فرزند مرحوم حاج عباس غفّاری ساری است. حاج عباس از متدیّنین و از بازاریان بزرگ و مشهور ساری بوده است. محی الدین سه برادر دیگر هم دارد : حسین غفاری روحانی فاضلی که دوسال قبل در قم مرحوم شد. شمس الدین غفاری (روحانی). شهاب الدین غفاری (بازاری). محی الدین غفاری شیخ وحدت را دعوت می کند به حُجره اش.  و این سرآغاز تحولات عظیم در روح و ذهن و آینده ی شیخ وحدت بوده است.

او هم بالاخره حجره نشین می شود و حجره خواب و حجره دار. فقط در همین قسمت بگم که این محی الدین بعدا منتَسب می شود به آیت الله مروارید که از اوتاد جهان اسلام ( ملکه ی تقوا و عرفان و اخلاق و استوانه و میخ معرفت)  توی این حجره ای که شیخ وحدت به دعوت محی الدین غفاری هم گره و هم گروه می شود، محل آمد و شد آیت الله مروارید و نیز آمیرزا جواد آقا تهرانی و نیز حاج آقا مهدی پسر آیت الله مروارید و... بوده است. حتی خیلی پیشتر از این، این حجره تاریخی و سرنوشت ساز برای شیخ وحدت، متعلّق به همین دو آیت الله که عبد صالح خدا بوده اند، بوده است.

رفقایم می دانن که مسجد ملاحیدر خیابان خسروی شهید اندرزگو محل نماز و .. مرواید و پسرانش بوده و هست و ماها چندین بار در سفر رضوی به مشهد مقدس در آن نماز گزاردیم. بقیه ی رُمان که از همین حجره، زنجیره می گیرد ، باشه در قسمت بعد. و یک فلش بکی هم به قم می کنم در حجره علی اکبر مهدی پور که بعدا کتاب معروف جزیره خضراء در باره امام زمان (ع) را در جزیره برومودا آمریکای لاتین می نویسد. هر دو رویداد بسی دلکش است. هم نحوه حجره گرفتن شیخ وحدت در مدرسه نواب مشهد و هم چگونگی ورود و باقی ماندن در حجره ی محی الدین غفاری و آن فلش بک به مدرسه گذرخان قم و حجره طبقه 3 فوقانی مهدی پور. 116 .


سرگذشت شیخ وحدت (8)


به نام خدا. قسمت 8 . اول فاش گویم که استعداد شیخ وحدت به حدّی وافر بوده، که فقط درس اساتید را گوش می داده. همین. نه نیاز به مطالعه ای بعدی داشته و نه مباحثه ای و نه حتی نوشتنی در کارش بوده. مثلا" کتاب مهم نصاب صبیان ابو نصر فراهی افغان را حفظ کرده بود. کتاب امثله را یک روزه یاد گرفت. شرح امثله را در 8 روز تمام نمود. صرف میر را دو ماهه خواند. کتاب تصریف را همینطور. و عوامل فی النحو را به همین منوال گذراند. تا رسید به کتاب آنموذج که سه بخش مرفوعات و منصوبات و مجرورات است.

شیخ وحدت به این درس که رسیده بود، هوا و هوس مشهد نموده بود  و هوش و حواسش به آن حوزه دوخته شده بود. حالا با این تبصره و روشنگری، به اینجا می رسیم که شیخ وحدت آمدن به همراه مرحوم آشیخ احمد آفاقی به قم را، نه یک اتفاق برای خود، که یک کاری خدایی تلقی می کند. گرچه دل شیخ وحدت به مشهد گره و گیره داشته. اما چه کند که آنجا نه حجره ای دارد و نه واسطه ای. باید در قم زمینه ای آفریده می شد،  تا وی در مشهد به آمال و آرمانش برسد. مدیر وقت مدرسه دو درب مشهد آقای کاهانی بوده که تا شیخ مهدی مومنی مجرّد بوده، حجره را از او پس نمی گرفته. و کسی هم توان نداشته حجره را از شیخ مومنی برگیرد. او آدم قَدَری بوده و با رفتن او از آن حجره ی تاریخی، شیخ وحدت در مشهد بی پناه شده بود.

حالا در قم زمینه ای در حال شکل گرفتن هست که برای شیخ وحدت، لطف روشن خدا و دست مدد پروردگار در زندگی اوست. زیرا اگر شیخ وحدت بی مهیّا سازی خداوند ، مستقیم به مشهد می رفت، به یقین از دسته ی عاطلین و باطلین و گعده گیران و شب نشینانی می شد، که جز بار بر اسلام، هیچ عایدات دیگری برای جامعه و جهان ندارند. اینجاست که دنیای طلبگی شیخ وحدت با آشنایی و ورود به درون یک قشر و دسته ای خاص از حوزویان متحول می گردد.

تا اینجا را دانستیم که آشیخ آحمد آفاقی به مکه رفت و شیخ وحدت در الوندیه قم خانه ای مجزّا اجاره نمود. یک رویداد مهم در غروب یک روز مهم در حیاط مدرسه خان قم برای او شکل می گیرد. شیخ وحدت در غروب روزی به مدرسه ی خان روبروی حرم حضرت معصومه (س) می رود. او چهره ای بشدت زیبا و سفید و سرخ دارد. همه سعی داشتند با او رفیق شوند. اما او ذاتا فردی کم حرف، مگو، دوری گزیننده ازجمع و جماعت است. و این خصیصه هنوز نیز در نهاد ناآرام و آرام اش، نهاده شده و نهادینه شده باقی مانده.

آن غروب شیخ وحدت کز کرده در گوشه مدرسه خان نشسته بود و از خدایش طلب رفق و رفاه می نمود که ناگهان، یک شیخی وارد مدرسه ی خان شد. معمّم هم بود. کنار شیخ وحدت در حیاط و حیاتش نشست. شروع به و گپ و صحبت و گفت نمود. خوش زبان و مودّب بود. یک ساعتی با شیخ وحدت نشست و حرف زد. بعد خودش را معرفی نمود. گفت :

من اسمم علی ست. فامیلی ام خاتمی. اهل زنجان ام. مدرسه ام فلان جاست. مادر ندارم. پدرم امام جماعت فلان مسجد شهر زنجان است. وحدت هم خودش را معرفی کرد. کامل. ( اینکه آیا سازه کتینگ و ماشه دار و فلَک پدر را هم گفته بود یا نه را ازش نپرسیدم. تعجب).

از اینجا این دو با هم رفیق می شوند. و شیخ وحدت این رفاقت را حادثه نمی داند، دست خدا بر سر خود تحلیل می نماید. صحبت های شان که تمام شد، گفت بیا بریم بالا. یعنی داخل حجره. که شیخ وحدت تا این زمان در قم نتوانسته بود حجره ای برای خویش تدارک و دست و پا و مهیا کند. این همان حجره ی طبقه سه علی اکبر مهدی پور است. که در مسیر سازی و میسّر سازی راه طلبگی شیخ وحدت تحول آفرید. او اهل تبریز است. پدرش خیّاطه. از شاگردان برجسته ی دارالتبلیغ آیت الله شریعتمداری ست. از مریدان او نیز.

هم اوست که بعدها نویسنده ی کتاب مشهور جزیره خضراء می شود. کتابی مسئله ساز در دهه شصت ایران. در باره حضور حضرت امام زمان (عج) در مثلث برمودای آمریکای لاتین در دریای کارائیبه، که گرداب عظیمی دارد و همه کشتی ها را به درونش می بلعد. (من این کتاب را در همان دهه 60 ابتیاع نموده و دقیق خوانده ام). او یعنی علی اکبر مهدی پور، چند سالی هم به ترکیه رفته و قرآن رابه زبان ترکی ترجمه نموده.

آن شب مهم تاریخی نیز این استاد مهم شیخ وحدت، در حجره سرنوشت شیخ وحدت، به افتخار شیخ وحدت یک شام مفصّل مرغ تدارک دیده و آن دو یعنی خاتمی و مهدی پور در پایان شام یاران و خوش گواران، رسما" به شیخ وحدت گفتند : به بزم ما خوش آمدید. و از اینجا دومین تجربه ی حجره داری و مهمان باشی شیخ وحدت جرقه ی امید و آتیه داری می خورَد. مثل مهمان دائمی حجره ی شیخ مهدی مومنی بودن در مدرسه دو درب مشهد. حجره ی این شخصیت علمی و متفکّر،  با رفاقت یک ساعت پیش علی خاتمی با شیخ وحدت، حالا دیگه شده مرکز آمد و شدِ این سه و بحث و نظر همیشه.

و حالا به بعد وحدت و خاتمی و مهدی پور مثل سه یار دبستانی حوزه، به حوضه ی درون شان حیطه و حوصله و احاطه می بخشند به فراست و ذکاوت. دست فوقِ خدا، دست تحتِ شیخ وحدت را به آسانی و حکمت گونه می گذارد در دست وصلِ و درس فهمِ علی اکبر مهدی پور. که الآنه یک عالم بزرگ در میانه ی همه هست.

شیخ وحدت شروع می کند نزد او صمدیه شیخ بهایی را به ولَع به آموختن و آمیختن. صمدیه را که به خوبی در نزدش تمام می کند، آقای مهدی پور از او امتحان می گیرد. وحدت که بخوبی از پس امتحان بر آمده، او به وی جایزه ای می دهد: کتابی قطور و همچنان جزء آثار خواندنی روزگار یعنی کتاب  "مهدی موعود". که خواندن آن بر شیخ وحدت گویی عبوری مهیّج تر از خوان های صَعب و سخت دیگر می گردد.

علی خاتمی از مدرسه حقانی قم بود که فضایل و دانایی جمع ساخته بود. او شب ها می آمد به حجره مهدی پور و شیخ وحدت. بین این سه بحث های مهمی شکل می گرفت. و این بُحوث و فُحوص و فُصوص همگی جان تشنه شیخ وحدت را از سراب دربدری به سیرابی اَزلی و ابَدی می کشانده. در همین  نشست های معروف بین حجره ای که بحث های دلکش رُخ می نموده و تار و پود وجودی طلبه ها را شکل می داده، یکی هم به اسم آقای ملکی که فردی بسیار اجتماعی و قابل احترام برای آن جمع بوده، ظهور کرده که بعدها سبب ساز  وصل شیخ وحدت به حجره ی محی الدین غفاری مدرسه ی خیرات خان مشهد گردیده. که داستان پیچیده اش را در قسمت هشتم باز نمودم.

شیخ وحدت با اینکه حالا دوستانی اینچنین فاضل و مهم و اهل بحث و نقد و نظر یافته، اما باز بال های بازی در تنش داشته که هی هوای  مشهد در سرش می انداخته و هی عزم پرواز بر او چنگ می گذاشته. و این عشق و نیش هم در سرش بوده و هم در سرشتش. به تقدیری که ملکی سبب شده، حالا شیخ وحدت در مشهد حجره غفاری زمینه ای می یابد که با کمی همت و ذرّه ای حکمت، به یک طلبه حرفه ای و الهی و ملّای واقعی بدَل گردد.

این همان فلاش بگی بوده که در قسمت هشتم رُمان وعده کردم به قم بر می گردم و آن رویداد سرنوشت سازِ خدا خواسته را، شرحش می کنم و کردم. حالا ذهن تان را بیاورید به مدرسه خیرات خان مشهد.

همان حجره ای که شیخ وحدت به محی الدین غفاری وصل می گردد و دیدار همیشه اش با آمد و شدهای بزرگانی چون آیت الله مروارید و آمیرزا جواد آقا تهرانی و حاج آقا مهدی و... است. این حجره تاریخی و سرنوشت ساز خیلی پیشتر از این هم، متعلق به آیت الله مروارید و آیت الله آمیرزا جواد آقا تهرانی ( عبد صالح خدا ) بوده است. و این خود یک نعمت الهی بوده است برای شیخ وحدت. دیگر شیخ وحدت به مرحله ای از زندگی سرنوشت سازش وارد می شود که بنیاد علمی او را دقیقا و متواصلا" شکل و قوام می دهد.

بطوری که شیخ وحدت از اینجا به بعد، یعنی سال 1348 تا 1353 در مشهد می ماند. و به حدّی از درجه ی علمی می رسد که خود استاد می شود و برای طلاب مشهد، کتاب مهم فقهی لُمعه را تدریس می نماید. بنا بر این مشخص گردیده که تحول فکری و سیاسی شیخ وحدت، از حجره ی طبقه 3 مدرسه خان قم آغاز گردیده و به حجره ی غفاری مدرسه خیرات خان متصل شده و تا حجره خاصّ خاص او یعنی مدرسه نوّاب بنیان و نُضج و نموّ می گیرد.

بهتر می بینم در همین قسمت رُمان شیخ وحدت،  و در همین نقطه ی جوش آن، کلیه ی  اساتید درس های هفده گانه ی مهم شیخ وحدت را دقیقا شرح دهم. بسم الله.

استاد درس اول: درس سیوطی را ( که شعر ادبی مهم آن  از ابن مالک است و شرحش  از جلال الدین سیوطی مصری از اسیوط مصر) نزد حاج آقا مهدی مروارید فرزند آیت الله حسنعلی مروارید خوانده است. محل تدریس این درس مهم در همان حجره محی الدین غفاری مدرسه ی خیرات خان بوده است. حاج آقا مهدی هم اکنون از بزرگان و از اوتاد مشهد است. و در مسجد ملاّ حیدر نیز نماز می گزارد. یک بار پس از فوت آیت الله حسنعلی مروارید، شیخ وحدت شبی خواب دیده که  آیت الله مروارید به شیخ وحدت گفت :  مهدی ما یک قدّیس است. بگذارم و بگذرم.

استاد درس دوم : درس جواهر البلاغه در معانی و بیان را نزد حاج آقا مرتضی مروارید برادر بزرگتر حاج آقا مهدی تلمّذ کرد. محل درس همان حجره غفاری.

استاد درس سوم : درس مختصر المعانی را پیش حجت هاشمی خراسانی. در مدرسه باغ رضوان.

استاد درس چهارم : درس حاشیه ملا عبدالله را که در منطق است پیش آقای واعظی در یکی از مساجد اطراف حرم.

استاد درس پنجم : درس اصول الفقه ( مرحوم مظفّر ) را خدمت آیت الله علیزاده گذراند. در مدرسه آقای موسوی نژاد. علیزاده یکی از شخصیت هایی بود که هر گاه آیت الله مروارید نبود، او به جای وی نماز جماعت را در مدرسه میرزا جعفر برگزار می نمود.

استاد درس ششم : درس شرح لمعه که دو جلد و دو بخش است : یکی را نزد آیت الله علیزاده در مسجد اَبدال خان پایین خیابان. و دیگری را پیش  مرحوم مُحامی در مدرَس مدرسه ی نوّاب.

استاد درس هفتم : درس رسائل که اصول است را در محضر مرحوم آقای سید مجتهدی (برادر آیت الله العظمی سید علی سیستانی از مراجع بزرگ شیعیان در عراق). در منزل ایشان. واقع در بالا خیابان. کوچه ی چهارباغ سمت موزه ی نادر. این هم یکی از الطاف خدا بوده که شیخ وحدت در محضر این بزرگان، مثل آقای مجتهدی رفت و آمد داشته باشد. درس رسائل در منزلش بوده و آنجا چای و پذیرایی هم بوده و  نیز این فضای صمیمی و هم نفَسی با این شخصیت بزرگ، دارای برکات فراوان بوده است.

استاد درس هشتم : درس مکاسب (شیخ انصاری) را پیش سه نفر خوانده : آقای نگارنده در منزلشان. و مرحوم آقای اشکذری در مدرسه نواب. و آیة الله آشیخ رضا دِِهِشت یکی از مهمترین و دوست داشتنی ترین و مبارز و مبرّز شیخ وحدت. در مسجد اِبدال خان. خیابان نواب صفوی. که تجزیه و ترکیب هم 5 شنبه ها می گفت با آیه های پیام دار و جملات انقلابی. ( در مورد دهشت بعدا" دو یا سه خاطره خواهد آمد.

استاد درس معالم : در ضمن اضافه کنم که شیخ وحدت درس معالم را نزد آیت الله آشیخ محمد رضا واعظ طبسی خواند. وی در مسجد ملا هاشم بعد از نماز مغرب و عشاء تدریس می نمود.  (این یک مورد از قلم افتاده بود که در اینجا افزودم.) 

تا اینجا آنچه آورده ام، شیخ وحدت آن را در مشهد آموخته. اما بقیه را که بعدا" در مهاجرت تاریخی به قم آموخته را همین جا می آورم تا بحث درس و اساتید شیخ وحدت را کامل گفته باشم. در زیر هر چه آموخته در قم بوده.

استاد درس نهم : درس کفایه الاصول را نزد مرحوم  آیت الله محمد فاضل لنکرانی. در مسجد اعظم قم.

استاد درس دهم : درس خارج اصول را نزد همین مرحوم فاضل.

استاد درس یازدهم : درس خارج فقه را پیش مرحوم آیت الله حسینعلی منتظری. در حسینه شهدا. جنب منزل ایشان.

استاد درس دوازدهم : دروس مسائل عقلی را نزد علامه حسن حسن زاده آملی. در مسجدی واقع در کوچه ممتاز قم.

استاد درس سیزدهم : درس اَسفار اربعه ملاصدرا را نزد همین علامه حسن زاده آملی . همان مسجد.

استاد درس چهاردهم : درس اشارات بوعلی سینا را نیز پیش علامه حسن زاده آملی.

استاد درس پانزدهم : درس فصوص ابن عربی را که شرح قیصری ست  نزد علامه حسن زاده  آملی.

استاد درس شانزدهم : بخشی از درس مصباح الاُنس ابن قناری را نزد علامه حسن زاده آملی.

استاد درس هفدهم : درس منظومه حکیم سبزواری را خدمت آقای شیخ انصاری شیرازی در حسینیه ارک قم.

فقط این را اضافه کنم که هر طلبه ای این 17 درس را به درستی و به فراست طی کند به مرحله ی توانایی ورود به سطح اجتهاد و درک و فهم دین می رسد.

غفاری، شیخ وحدت را به حاج آقا مهدی مروارید معرفی می کند. ایشان هم اجازه می دهد شیخ وحدت نزدش درس بیاموزد. درس ها و بحث ها مستدام و برقرار می گردد. بنا نبوده شیخ وحدت تا ابد در حجره ی غفاری مهمان باقی بماند. حدود یک سالی بر این مَنهَج گذشت. تا اینکه  همای سعادت بر دوش شیخ وحدت هم نشست و سیمرغ جانش  را به قله ی قاف اش رساند. حجره گرفتن، کاری به آسانی خوردنِ لقمه ی خورشت نیست، که بی تلاش نصیبت شود. شیخ وحدت با دوندگی  و دودمان صفتی اش به یک حجره ی خوب در مدرسه حاج حسن نائل گردید.

از بست بالا به سمت خیابان شیرازی الآنه به طرف چهار راه موزه نادر، اول مدرسه باقریه بوده. به فاصله 100 متر بعدی مدرسه ی حاج حسن بوده. و سپس باز با فاصله ی 100 متر، مدرسه ی نوّاب بوده است. که از آن وقت تا الآنه در حکم مدرسه فیضیّه قم را می داشته است. و از آرزوهای اساسی و پنهان شیخ وحدت است که یک روزی به این مدرسه و حجره برسد که می گویم چه قشنگ مشنگ هم می رسد. داستانی دارد این هم.

حالا شیخ وحدت درحجره ی مدرسه ی حاج حسن با کسی هم حجره می شود که عمویش از نزدیک ترین رفقای انقلابی در دوره زندگی مخفی و مبارزاتی و پس از انقلاب شیخ وحدت می گردد. یعنی مرحوم آقای سید محمد منافی رئیس بنیاد شهید مازندران که چند سال پیش در پیچ مخاطره ی جاده ی مخوف دوآب به گدوگ بر اثر تصادف به ملکوت می رود. هم حجره او سید مجتبی منافی، برادر زاده همین مرحوم منافی ست. شیخ وحدت یک سال این حجره را بسر می کند اما در صدد بر می آید خود را به اقیانوس برساند؛ یعنی مدرسه مهم و محوری نواب. که همین حالا هم اگر به مشهد بروید که می روید در ابتدای خیابان شیرازی مثل خورشید تلالو دارد و در چشم می شود.

اما ورود به این مدرسه بسی منظم و با وجاهت بسی هم سخت و با مصیبت است. اولا مدرسه نواب در اختیار شخصیتی بزرگ و ممتاز جهان شیعه بوده، یعنی مرحوم آیت الله آقا میرزا احمد کفایی  فرزند آخوند بزرگ جهان اسلام و از رهبران انقلاب مشروطیت یعنی مرحوم ملا محمد کاظم خراسانی. که کتاب کفایه الاصول ایشان همچنان در تمام حوزه های علمیه تدریس می شود. و علاوه بر آن این مدرسه مدیری داشته به نام آقای مبین. روحانی ای مُسنّ. بسی سخت گیر. و با اُبّهت.

این مدرسه استراتژیک مشهد پُرِپُر بود. جای سوزن انداختن هم نداشت تا شیخ وحدت خود را در لای آن گرم و نرم و نُرم نگه دارد. حالا از اینجا یک بار دیگر دست خدای رحمان بر پشت و پس شیخ وحدت فرو می آید. تا وحدت به این مدرسه نرود یک آخوند زاده ی آخوند و ملّا نمی گردد. عشقش نیز به ملّا و آدم شدن است. که چه بسا و بسی سخت است. یک روزی که شیخ وحدت هنوز دقیق یادش نیست شخصی به نام شعبانی اهل کشمیر به او می گوید یک روحانی اهل شاهرودی هست که زن و بچه دارد اما در مدرسه نواب حجره ای کوچیک و تنگ دارد. هنوز هم در اختیارش هست.

گهگاه به آن سرَِک می کشد و بس. حجره اش را شیخ وحدت می رود از نزدیک می بیند. و خود شاهرودی را می ابد و با او صحبت می کند. شاهرودی هم به شیخ وحدت می گوید از نظر من اشکالی ندارد که حجره را تحویلت دهم. حجره هم در طبقه بالای مدرسه نواب هست. و درست وصل به سقف  پشت بام. ای، حدود یک و نیم متر در یک و نیم متر. همین. ولی همین هم برای شیخ وحدت نه سقف پشت بام که خود بام آسمان تلقی می شود.

گرچه فقط کورسوی نوری بر آن می تابد. اما نور شیخ وحدت از محلی دیگر، مهیا و تامین می شود. شیخ وحدت، سخت بر روی آن می ایستد تا در درونش با راز و نیاز و آوازش که در آن تعبیه خدایی شده، برسد و آیا می رسد؟ برید پایین تر رُمان که ببینیم چی چی می شود. حجره ای شیخ وحدت را به تب و تاب گذاشته و در تار و پودش چنگ انداخته. آری سوال محوری رمان این است شیخ وحدت در تنگی مالی اش در تنگنای مدیر مدرسه اش و در تنگه های پله های فوقانی اش، چطور و چگونه به این تنگ حجره ی آمالی و آرمانی اش می رسد؟ تا از تنگی و تنگه های بعدی پیش رویش، به خوبی و به رسم و امداد ربوبی بگُسلد.متفکر آری بگسلد و بگُذرد.

در پیش تر گفتم مدرسه ی نواب، مدیری روحانی پیرمردی داشته به نام آقای مبین. که بشدّت بداخلاق ( به لحاظ تدبیر و سیاست داشتن در امور مدرسه ) و با پرستیژ بوده. کسی  جرات نمی کرده حتی به او نزدیک شود چه رسد به اینکه، حجره ای ازش بخواهد و برهاند و از سر طلبگی بطلبد. شیخ وحدت هم مثل سایرین زهره ترَک می شد اگر به کمی هم نزدیک می شد از حجره پنج حرفی فقط و فقط ح آن را می گفتتعجب

اصلا براش امکان نداشت شخصا به او مماس گردد. و چَک و چونه نماید. اما او که دلش را برای طلبگی صاف و عزمش را راست کرده بود، دست پروردگارش از آسمان دل غم زده اش سر می رسد. آری، این گونه. یک کسی کشف کرده بود، در ساری مرحوم آیت الله آقای عظیمی با آیت الله آقای احمد کفایی مسئول مدرسه نواب و صاحب اختیار آن و متنفّذ در مشهد ( همان پسر آخوند خراسانی که بالا آوردم ) دوست صمیمی و مُراوِد و وَدود هم اند.

آن شخص ناخودآگاه به شیخ وحدت می گوید اگر نامه ای از آیت الله آقای عظیمی ساری برای آقای کفایی بیاوری مطمئنا" ایشان جواب مثبت به آقای عظیمی می دهد. شیخ وحدت در می یابد تنها راه ورودش به اقیانوس درونش یعنی مدرسه نواب، فقط و فقط نامه آوردن از سوی آیت الله آقای عظیمی ساری است. شیخ وحدت برای رسیدن به این کوه قاف، اول به حرم رضا (ع) می رود تا به رضای قلبی هم برسد. چون ایمان دارد که :

کسی قدم به حرم بی مدد نخواهد زد

بدون واسطه دم از احَد نخواهد زد

گدای کوی رضا شو که این امام رئوف

به سینه احدی دست ردّ نخواهد زد

او سپس  با کسب روحیه الهیه با شوق و ولَع به دارابکلا سفر می کند و با مرحوم پدر در میان می گذارد. حالا باز شیخ وحدت آمده پیش پدر. به قول معروف! .  باز گذر پوست به دبّاغ خانه افتادهآخ...

و البته امروز برادرم آسید علی اصغر شفیعی در کامنت خود، به من گفته  به جای گذر پوست به دبّاغ خانه، بنویس  : یوسف گم گشته باز آید به کنعان، غم مخور! حالا دیگه این پدرم هست که باید این مخمصمه را حل کند. آیا حلّ می کند؟ یا منحلّ اش می دارد؟ شما هم به حدس و گمانه باشید. فقط بدانید اینجا دیگه پدرم در منزل جدّ پدری ام  آخوند ملا علی، درست روبروی خانه مرحوم یوسف علی رزاقی، مکتب خانه بزرگی دارد، که از گوشه گوشه های روستای دارابکلا، جوان ها در این مکتب خانه ی پدر درس می آموزند.

و من هم در اینجا، تازه 5 ساله  شده ام. شرحش که پدر این بار برای شیخ وحدت چه کرده؟ بماند برای قسمت نُهم رُمان. که در اطراف این رویداد بزرگ زندگی شیخ وحدت بسی نکته ها مندرج و نهان و گره گره شده است. که یواش یواش باز می شود. و من هم به یُمن برکات الهی و اشتیاق عرفانی و شوق دامنه خوانان گرامی، به گرمی و نرمی آن را در نهمین قسمت دالان بازش می کنم. 123 .


سرگذشت شیخ وحدت (9)


به نام خدا. قسمت 9 . گفتم که شیخ وحدت در تب و تاب گرفتن حجره و ورود به مدرسه نواب، که بسیار سخت و رایزنی ها نیاز دارد، به دارابکلا می رسد و پدر را در جریان نامه گرفتن از مرحوم  آیت الله آقای عظیمی ساری برای وساطت با آیت الله آقای کفایی قرار می دهد. حالا مرحوم پدرم، دیگر مانند سال های ماضی، در منزل عمه ام کنار مرحوم حاج آق علی شفیعی دعا نویسی را کنار گذاشته و در منزل قدیمی مان، مکتب خانه بزرگی تاسیس می کند که همه ی هم سن و سال های من و بزرگتر از من، هنوز هم بخوبی در یادشان مانده است. در حیاط منزل مان 5 صف بزرگ شاگردان تشکیل می شده. هم موقع ورود به کلاس و هم موقع خروج از مکتب خانه.

از همه ی محله های هفت گانه محل و حتی اوسا و مرسم حضور داشتند. حتی نمازجماعت نیز در همین مکتب خانه، باشکوه و منظم برقرار بوده. و نیز بساط دار و فلَک برقرار و مستدام. دار ریسمانی آویزان به سقف بوده که هر کس در درسش، تنبلی و در کلاس شیطنت می نموده، به صورت وارونه به دار آویزان می شده و تا یک ساعت می مانده تا تنبّه و تنبیه گردد و نیز حالش حسابی جا بیایید و ذهنش! دقیقا به درسش متمرکز شود. موقع اذان ظهر همه شاگردان با نظم و ترس ویژه، به رودخانه می رفتند و وضو می ساختند و در برگشت به حکم پدر، یک سنگ هم برای دیوار چینی ها و ساخت و سازهای بعدی برای پدرم می آورند. بطوری که سرتاسر کوچه های کنار دیوار طولانی ما، پر از سنگ بوده است. ( این را یه روزی در دامنه، شرحش می کنم. چون جزء تاریخ علمی دارابکلاست).

همچنین در حیاط منزل مان نیز، نپار ( اتاق دو طبقه ی چوبین ) خوش ساخت دو طبقه داشته، که توسط پدر بزرگمان مرحوم آخوند ملا علی ساخته شده بود. و این مکان محل حجره و زیست چندین طلبه علوم دینیه مدرسه ی مرحوم آقا دارابکلایی، بوده است. بی هیچ اجاره و پول گرفتنی. آری؛ پدرم با شوق و ذوق زاید الوصفی نزد آیت الله آقای عظیمی می رود. در ساری. در آن زمان ساری سه آیت الله مهم و مشهور و متنفّذ و محوری داشت :

آیات گرانقدر آقایان : عظیمی  و سعادت و  قیّومی. که این مرحوم قیّومی، دایی مرحوم آیت الله آسید رضی شفیعی  دارابی بوده است. پدرم نامه ی معرفی شیخ وحدت به آیت الله کفایی را از دست آیت الله آقای عظیمی می گیرد و با شادی به محل می آید. شیخ وحدت از دیدن نامه گویی به آسمان سیر کرده و مثل باد صبا، به مشهد پَر می کشد. تا هم بال پرواز روح یابد و هم پُر از راز و رمز گردد. یعنی یک طلبه ی تمام عیار مدرسه نواب. و دارای خوابگاه و حجره ای دنج و آرام و آزاد. چون او اساسا آزادی و آزادگی را جمع می خواهد نه تفریق. که  افتراق این دو بسی ویرانگر است و بسی بسی هم ولنگاری.

حالا نحوه ی شرفیاب شدن و حضور به محضر یک آیت الله بزرگ و صاحب دَم و دستگاه و فرزند آدمی بزرگ در جهان یعنی آخوند خراسانی، برای شیخ وحدت، خود کشش و کیشی دارد بشدت خواندنی و حتی دیدنی. یعنی بایستی در حضور شیخ باشی و او این دیدار را با زیبایی نقلی که خاصّ اوست، به آرامی و حرکات و سکَنات ویژه اش دقیق و رسا و کامل بگوید و تو حسابی حظّ کنی. شیخ وحدت با نامه ای در جیب و دهانی زیب و دلی کیپ، بعد از نماز مغرب و عشاء، به محضر آیت الله آشیخ احمد کفایی می رود.

توصیف خاص شیخ وحدت از این مردی که قراره نامه ی آیت الله عظیمی را باز کند و شیخ وحدت را به مدرسه نواب راه دهد و حجره ای هم در وا انفسای آن زمان به او دهد، این گونه حیرت آور و بَهجت آفرین است. (من موقع مصاحبه با شیخ وحدت، در شنیدن این حکایت پر حکمت، میخکوب این توصیف شدم. که طرز بیان شیخ وحدت خودش دیدنی ست. و رفقا همگی با صدها جلسه با او خوب با خبرند از این ویژگی ویژه ی او.

توصیف آن مرد بزرگ این است که من به آن، آهنگ و سجع و وزن داده ام : بسیار پُر ابّهت. حضّّار همه نزدش بسیار مودّب. بر روی تُشکی بزرگ و قطور با هیبت و وَجنات خاص نشسته است. آستینی بسیار گشاد از دست و بازوی اش به اقتدار به پاییین پاشیده است. ریشی بسی بلند و پر جاذبه بر وَجه و رُخ متلا له اش ریخته است. کسی با کسی زمزمه و در گوشی ای نداشته است. حرکات و نگاه هایش بسی حیرت آفریده است. و وحدت، به وحدت رسیده است! حالا با این حال، شیخ وحدت، نامه را داد به دست آیت الله کفایی. به کفایی عرض کرد :

این نامه را آیت الله عظیمی دادند که خدمت شما تقدیم بدارم. پاکت را با هیبتی فوق العاده، بازش نمود. نامه را به آرامی و متینی خواند. نگاه  به اطراف انداخت. و رو به آقای مُبین، مدیر بسی سخت گیر مدرسه نواب نمود که در آن جمع ساکت و محو جذبه های آیت الله کفایی مثل همگی، نشسته بود. با انگشت سبّابه ی اشاره اش به رو و رُخ سرخ فام شیخ وحدت، و با لحن متین و پُر طنین، به آقای مبین گفت : آقای مبین، یک اتاق به این " آقا " یعنی شیخ وحدت بدید. مبین گفت : حضرت آقا ما اتاق نداریم. وحدت بلافاصله گفت :

من یک اتاق آنجا سراغ کردم. (همان که گفتم یه فرد شاهرودی کلید حجره اش را داده بود دست شعبانی اهل کشمیر). آقای کفایی بی معطّلی در پاسخ به توضیح زیرکانه ی شیخ وحدت، گفت: همان اتاق را در اختیار ایشان بگذارید. ( جمله ای که روح شیخ وحدت را به اهتزاز در آورد و او را به اوج ذوق و شعَف رسانده بود.)

آقای مبین همچین سرخ شد و چاره ای هم در خود نمی یافت. که دیگه به حضرت آقا چی بگوید. مبین به شیخ وحدت گفت : فردا بیا پیش من. تا ببینم کدام اتاق را باید در اختیارت قرار دهم. فردا صبح علی الطّلوع، شیخ وحدت با حِرص و حرَس و با سرعت و صراحت، رفت پیش آقای مبین. که قبلا واهمه داشت حتی یک متری اش روَد. زهره ترگ می شد اگر چنین بی محابا و بی مهابا سراغش آفتابی می شد. و بلاخره آن اتاق و حجره ی سراغ و نشان کرده اش را، از دست مبین گرفت.

حالا را نبین که برای یک جوان 18 و 20 ساله همه چیز مهیاست، اما باز به جای درس و تعقیب مشق! پیتزا (یعنی کش لقمه) می خرَد و هات داگ ( یعنی : سگ داغ!! ) می خورَد و همبرگر (=گوشت پاچه و ران خوک!!) لقمه می کند. و تازه قلیون هم باید بالاش بار کنه و دود بزنه. و باز نیز به همه و از جمله بابا و مامانش می تازه که امکاناتم ضعیفه. پول جیبی ام کمه. رفاه ندارم. قناعت پیشگی منو کُشته. خوابگاهش ضیقّه. رفاقش که 53 نفرند!! باز می گه کم اند. ای ای، این جوری دانشمند می شند؟ حالا بمانه نقد تندم به برخی، که شب و روز در پی ناموس آن و این اند. که بسی مکافات و فاجعه است. یعنی در مملکت اسلامی در پی این است که " همباش " داشته باشه!! ای ننگ به این منگی و تلوّن رنگی. و تو می دانی که من تو را نمی گم. تو به آبگوشت و نون و پنیر قانعی. اون دور دورها و دور و بری ها را می گم که تمامش عارند و آفات.

حالا ادب اقتضاء دارد و بر من حکم می راند که بگویم : یاد مرحوم پدرم بخیر. که یه روزی، آرزو داشت شیخ وحدت مهندسی یا دکتری یا استاد دانشگاهی گردد. و پول آور منزل شود. و برای همین هم، او را به شدت و حدّت، به فلک و کُتک بست تا از بند فرار برَهد. اما نتوانست. و شیخ وحدت با عزمی که در دلش، ذخیره ساخته بود، بر قدرت فائقانه ی مرحوم پدر، چیره گشت و هجرتی فرارانه نمود. و حالا دست خدا پدرم را با طیب خاطر و شوق ذاکر، به پیش آیت الله عظیمی می برَد و نامه ی اثرگذار به آیت الله کفایی را، در دست شیخ وحدت می نهَد. و نیز برای درس و بحث و فََحصش، دعایی امیدوارانه می نماید با آمین صمیم مادر.

شیخ وحدت دیگر، از مدرسه حاج حسن نقل مکان نموده و رسید به این حجره ای که تا سال1351 در آن می ماند. و رویداد های زندگی اش را مدیریت و هدایت می نماید. او دیگر به یُمن حضرت باری تعالی و وساطت بندگان واسطش، به کمال مطلوب خود رسیده است. یعنی هم مدرسه مهم و محوری نواب. و هم حجره دنج طبقه مساوق به سقف آسمان و دارای ابعاد یک و نیم در یک و نیم. و با کور سویی از تابش نور آفتاب. این حجره ی سرنوشت شیخ وحدت است. که در آن هم به علم می رسد. هم وارد دنیای سیاست می گردد. هم دوستان بزرگی می یابد. هم در آن حجره، توسط ساواک دستگیر و بازداشت و بازجویی می شود. (ساواک یعنی مخفّف : سازمان اطلاعات و امنیت کشور. جمع حروف نخست این تشکیلات مخوف و شکنجه گر رژیم پهلوی. س. الف. واو. الف. کاف.) هم اعلامیه هایی با مضامین سیاسی که اعدام آفرین است، در این حجره می نویسد. هم محل رفت و آمد این و آن می شود. و هم بسیاری دیگر از رویدادها، که یکی یکی همه آنها را، به تاریخ زمانی معینش، شرحه شرحه، و جُرعه جُرعه رُمانش می کنم.

به اولین احضار و بردن شیخ وحدت به شهربانی در سال 1351 نیز می پردازم. که حکایتی حکمت گونه و دلکش در آن است.  شیخی که در سن 20 سالگی در اوج تنهایی و بی کسی و مکافات های فقری و تلاش های درسی و حُجره ای در ضمن فعالیت سیاسی علیه شاه و شاهی به بازجویی در ساواک و تشکیل پرونده ی سیاسی امنیتی اطلاعاتی و تحت مراقبتی فرا خوانده می شود. 126 .


سرگذشت شیخ وحدت (10)


به نام خدا. قسمت 10 . حالا وقت آن رسیده، تا پاره ای از رویدادهای سرنوشت ساز و عبرت آمیز را، در سرگذشت شیخ وحدت بیاورم. شیخ وحدت در مدرسه ی نواب و در حجره فوقانی مستقر شد و تا سال 1351 در همین حجره ماند. بعد که ازدواج  می کنه، از آن حجره، به خانه ای اجاره ای نقل مکان می نماید. اما او دائم به حجره غفاری در مدرسه خیرات خان  آمد و شد دارد. حجره ای که قبلا محل درس و اُنس دو عبد صالح یعنی آیت الله آمیرزا جواد آقا تهرانی و آیت الله حسنعلی مروارید بود. یکی از کسانی که شیخ وحدت در مشهد با او آشنا و رفیق بسیار صمیمی شد مرحوم آقای سید محمد منافی ست. که پس از انقلاب اسلامی، رئیس بنیاد شهید مازندران گردید. داستان این رفاقت بسی آموختنی و معنوی ست. و یک خاطره اش را که یک معجزه ی اعجاب انگیز هست، به جهت تعلیم معنوی داشتن آن، به اصرار شیخ وحدت، مفصّل می آورم.

مرحوم منافی شب شهادت امام جواد (ع) که آخر ماه ذی القعده است، بسیار مقیّد بوده که همواره خودش را به جوار حرم و ضریح مطهر امام رضا (ع) برساند. او قبل از ازدواج، روزی در ساری سوار بر دوچرخه اش بود، پایش به لای زنجیرش می رود و قسمت موچ پاش، دچار عارضه ای بسی شدید می شود. منافی به دکترهای ساری مراجعه می کند اما از درمان آن نتیجه ای نمی گیرد. به تهران می رود. اتاقی در مسافرخانه ای اجاره می کند. و مدت ها پیش این دکتر و آن دکتر می رود. باز نیز در پایتخت هم، هیچ فایده و افاده ای ای ننمود.

پای منافی چنان دردی داشت و آنچنان لرزشی، که اگر کسی می خواست پایش را نگه دارد از شدت لرزشش، نمی توانست. او ناچار بود برای کاستن این درد جانکاه، قرص وولیوم ( اگر درست نوشته باشم. شاید هم والیوم ) بخورد. دکترهای تهران کمیسیونی تشکیل می دهند و اعلان می کنند : پای منافی غیر قابل درمان است!! آسید محمد تا مدتی، با عصا و در فلاکتی مهلک در تهران زندگی کرد. یک سال و دو سالی به درازا می کشد و مستاصل می شود. معتاد به قرص وولیوم می گردد. دردش طاقت فرسا و تشدید می شود. به دلش رسید و قلبش خطور نمود که به مشهد برود. منافی با نیتی روشن و امیدی روشن تر، آمد مشهد. مدرسه ی دو درب. حجره سابق محی الدین غفاری. شب ها به حرم می رفت. یک شب، دیر وقت به حرم رفت. حرم بسی شلوغ بود. یک جایی گرفت و نشست. مسجد بالاسر.

حالا پایش هم بسته است. بغل دست اش یک سیّد روحانی نشسته است.  او  یعنی سید روحانی، وضعیت وی را که دیده، مفاتیح را از دست منافی گرفت و گفت این دعا را بخوان. منافی آن دعا را خواند. دیگر دیر وقت شد و خسته و در مرز میان  امید و بی امیدی یعنی همان خوف و رجاء در تعبیر دینی، به خواب رفت. در عالَم خواب، دیده که خادمان حرم آمدند حرم را خلوت نمایند. یک خادمی به او گفت پاشو. پاشو. می خواهیم در حرم را ببندیم. او در عالم خواب گفت نمی توانم پاشم. این پایم مشکل دارد. نمی توانم تکان بخورم حتی.

خادم به منافی گفت پاشو. پاشو، پات سالم است. او یک لحظه از خواب بیدار شد. آرام انگشت های پا را یواشکی تکان داد. دید دردی ندارد. یه خورده بیشتر تکانش داد. دید نه. گویی دردی ندارد. پاشنه ی پا را گذاشت روی زمین. دید که دردی ندارد. یک کمی فشارش داد. دید نه. هیچ دردی ندارد. جرات یافت. پا را محکم به زمین فشار داد. دید اصلا دردی ندارد. پا شد از جایش. ایستاد. از شدت هیجانی که به او دست داده بود، دلش می خواست فریاد بزند. منتهی ترسید اگر داد بزند این مسافرین و حاضرین می ریزند روی سرش، بدنش را لخت و عور می کنن؛ از سر عشق و تبرّکقلب.

از شدت شوق با همان عصاش، آمد بیرون. برای اینکه حتی، آن کفشداری هم که او را از این همه رفت و آمدی که به حرم برای شفاگرفتن، داشته، می شناخته، شکی به شفا گرفتنش نکند، عصا را از خود دور نساخته. از صحن که رسید بیرون، عصا را به دور انداخت. و شروع نمود از شدّت شوق به دویدن.

از همان زمان که عصا را بیرون صحن انداخته، تا ظهر در مشهد راه رفته. آری، آری، معجره ای رخ داده و ایشان از آن پس، همه سال عهد نموده بود، در شب شهادت امام جواد (ع) در مشهد باشه. و مرحوم منافی این واقعه را در حجره ی محی الدین غفاری برای شیخ وحدت نقل کرده و این سرآغاز دوستی بی نظیر این دو یار انقلابی بوده.

تا اینکه چند سال قبل، منافی عزیز و بسی سلیم النفس و متدیّن و انفلابی، در تصادف جاده مرگبار دوآب گدوگ، بر اثر تصادف خونین مرحوم گشته و به دیدار معبود شتافته. او در دوران دربدری و زندگی مخفی مبارزاتی شیخ وحدت، یکی از مهمترین پناهگاه و کمک کار شیخ وحدت در ساری بوده است. روحش شاد و جاویدان باد.

این هم یکی از برکات حجره غفاری بود بر شیخ وحدت. که موجب گشته او و منافی عقد اخوت و صمیمیت بر بندند. حالا رویداد دیگری برای شیخ وحدت در همین ایامی که سخت مشغول درس و بحث و فحص است و در حجره نواب خود مستقر است رخ می نماید، که جاذب و بسی مفید و شیرین و پند آموز است.

یکی از روزهای داغ تابستان، شیخ وحدت رفت حجره ی غفاری. دید یک آقایی آمده داخل حجره. میهمان غفاری شده. این آقا بعدها پدر خانم آیت الله آقای حاج مصطفی صدوقی ساری می شود. او کیست؟ او  آیت الله حاج آقا ضیاء آملی ست. پسر مرحوم آیت الله آشیخ محمد تقی آملی از مراجع وقت ایران. او ناهار را پیش محی الدین غفاری ماند. شیخ وحدت هم در ضیافت ناهار شرکت داشت. در این اثنا که شیخ وحدت کنار حاج آقا ضیاء نشسته بود، او از شیخ وحدت پرسید : چه می خوانی؟ شیخ وحدت گفت:

مشغول خواندن شرح لمعه هستم. فرمود : کتاب الصلوه را خوانده ای؟ گفت : بله. فرمود : بحث قبله یادته؟ گفت : بله. فرمود : چگونه بحثی هست؟ گفت : بحث مشکلی ست. فرمود : اینجا بمان، شب بریم پشت بام تا روش پیدا کردن قبله را به تو بیاموزم. گفت : چشم. این مجلس حجره ادامه یافت و شب شد. و شیخ وحدت و حاج آقا ضیاء آملی رفتند پشت بام. یک نگاهی به آسمان انداخت. دُبّ اکبر را پیدا کرد و گفت :

این مجموعه ستاره را، می گویند دُبّ اکبر. با یک فاصله ای در سمت راست، ستاره جُدی را نیز به شیخ وحدت نشان داد. و گفت : اگر روبروی این ستاره بایستی شمال است. و اگر 180 درجه برگردی، درست در سمت جنوب ایستاده ای. حالا با تفاوت استان ها، میل به راست بکنی می شود سمت قبله. با هم آمدند پایین و داخل حجره شدند. آن روز حاج آقا ضیاء آدرس و به قول فرهنگستان علوم نشانی حجره ی مدرسه نواب شیخ وحدت را از او گرفت و رفت. یک روز صبح شیخ وحدت در مدرسه نواب و در حجره خود مشغول درس و بحثش بود.

دید یکی در می زند. در را باز کرد. دید حاج آقا ضیاء آملی ست. ایشان وارد حجره شدند. یک بُغچه ای در بغل داشت. و نشست و گذاشت پیشش. بغچه را باز نمود. شیخ وحدت دید، چند تا دفتر و کتاب است. گفت : من مطّلع شدم تو خوش می نویسی. ( خط شیخ وحدت بسیار زیباست. بزودی تصویری از دستخط های او را منعکس می کنم ). او یک مجموعه ای از نوشته ها را به شیخ وحدت نشان داد و گفت :

اینا نوشته های مرحوم آقا محمد تقی آملی ست ( پدرش). در زمینه فقه است. و من دارم این نوشته ها را کتابش می کنم. اگر اصل دستخط ایشان را به چاپخانه بدهم، می ترسم آسیب ببیند و از بین برود. شما زحمت بکشید اینها را استنساخ بکنید. ( یعنی از روی آن نسخه برداری کردن). تا استنساخ شده اش را ببرم چاپخانه.

شیخ وحدت با کمال میل پذیرفت. حاج آقا ضیاء آملی تشکر کرد و بسته نوشته را گذاشت و رفت. بعد از چند روزی باز حاج آقا ضیاء صبح آمد به حجره ی شیخ وحدت. به محض اینکه نشست، دست برد به جیبشان . یک دو تومانی در آورد و به شیخ وحدت گفت برو با این دو تومان، فندق بخر، من صبحانه نخوردم هنوز. شیخ وحدت رفت و فندق خرید و آورد. دو تایی نشستند، فندق ها را خوردند. ( گویا یک دانه هم باقی نگذاشتن...تعجب...).

شیخ وحدت بعد آن نوشته های استنساخ کرده را تحویل ایشان داد. او خیلی خوشحال شد و گفت : آفرین. حالا این سومی را دقیق شوید که چیست تا به چهارمی که ازدواج شیخ وحدت است را شرح نمایم. که حاج آقا ضیاء در آن نقش اساسی دارد. یک روز حاج آقا ضیاء در حجره محی الدین غفاری، از شیخ وحدت پرسید : تو زن نمی خواهی بگیری؟ (دامنه خوانان جوان، خوب بنگرند ).

شیخ وحدت از شدّت شرمندگی خجالتی کشید و بعد ثانیه ای گفت : با این وضعیت هزینه ها، چه جوری ازدواج کنم؟ زن، هزینه لازم دارد. حاج آقات ضیاء در جواب فرمود : اتّکالت به خدا باشد. هرگز توی زندگی ناامیدی به خودت راه مده. در یک حدیث قدسی آمده است که خداوند می فرماید :

انَا عند حُسن ظَنِّ عَبدیَ المومِن یعنی من همواره با بنده ایی هستم که به من حُسن ظن داشته باشد. این قضیه گذشت. تا اینکه سال بعد  حاج آقا ضیاء باز به مشهد آمد. او در تهران نزدیک میدان توپخانه در مسجد مرحوم پدرش که در تهران مقیم بوده، نماز می گزارد و به امورش می پرداخت و به مشهد نیز دائم سفرهایی داشت. او یعنی مرحوم حاج آقا ضیاء آملی، یک بار دیگر در سفر به مشهد، از شیخ وحدت باز می پرسد : نمی خواهی ازدواج کنی؟ شیخ وحدت گفت : اگر ان شاء الله خدا بخواهد. چون آن حدیث قدسی که در سفر سال قبل بهش گفته بود، در پشت گوش شیخ وحدت شیرینی می کرد. حاج آقا ضیاء گفت :

هر وقت خواستی ازدواج کنی بیا تهران به من خبر بده. تاکید نمود که مبادا من را بی خبر بگذاری؟ شیخ وحدت گفت : چشم. شیخ وحدت بعدا ها، وقتی مقدمات ازدواج با همسرش را فراهم نمود و قول و قرارها گرفته شد، به تهران رفت. به مسجدش. نماز ظهر و عصر را با او خواند. و پس از آن، نزدش رفت. گفت :

طبق فرموده ی شما که من هر وقت خواستم زن بگیرم شما را در جریان بگذارم، آمدم خدمت شما. حاج آقا ضیاء آملی لبخندی زد و گفت : با هم بریم خونه مان. آن دو با هم  به جهت نزدیک بودن مسیرشان، پیاده آمدند منزلش. او یک اتاقی را به شیخ وحدت نشان داد و گفت اینجا بنشین. من بر می گردم... او برگشت و گفت : بیا بریم. شیخ وحدت گفت : کجا؟ گفت : خونه تان. ( یعنی همین دارابکلا ) با هم آمدند ایستگاه چراغ برق و بنز 190 سوار شدند و در بستی آمدند دارابکلا منزل پدرم.

آیت الله حاج آقا ضیاء آملی شب میهمان پدر شد. شام خورد و کمی نشست و بعد خوابید. صبح، صبحانه را خورد. او عجله داشت که برگردد تهران. به شیخ وحدت گفت : فرزندم، فکر می کنی مخارج ازدواج تو چقدر می باشد؟ شیخ وحدت کمی فکر نمود و گفت : با اندک پولی که خودم دارم 3000 تومان دیگر داشته باشم، کافی ست. حاج آقا ضیاء هم بی درنگ دست کرد توی جیبش، سه تا هزار تومانی در آورد و داد به شیخ وحدت. او  با پدرم و... خداحافظی نمود. و جمعا رفتند تکیه پیش.

همین میدان امام حسین (ع) فعلی دارابکلا. پدر و شیخ وحدت، مشایعتش نمودند و حاج آقا ضیاء سوار ماشین شد و برگشت به تهران...

و باقی ماجراها که بعدا شرحش در رویدادهای دیگر سرگذشت شیخ وحدت، می آید. اما در اینجا جا دارد بگویم این حاج آقا ضیاء آملی در آن حجره، با شیخ وحدت و حاضرین، علاوه بر مباحث دینی و علمی و اخلاقی، مُطایبه ( یعنی شوخی و طنّازی) هم داشته که سه نمونه اش را می گویم. او اساسا فردی خوش کلام و خوش مَشرب بوده. می گفت :

کی می تونه چند بار پی در پی بگه :

روی رانِ لُر، مو در آورده.

نیز می گفته : کی می تونه پشت سر هم، این رباعی را درست تلفّظ کنه و بگه 

دو دزد رفتند پی آوردن بُز

یک دزد، دو بُز آورد و یک دزد، یک بُز

دزد دو بُزی گفت به دزد یک بُز

من دزد، دو بُز آوردم، تو دزد، یک بُز

و همچنین می گفته : کی بلده این رباعی را پی در پی و بی مکث، خوب بخونه:

دو لُر رفتند پی آوردن دُرّ

یک لُر دو دُرّ آورد و یک لُر یک دُرّ

لُرّ دو دُرّی گفت به لُرّ یک دُرّ

من لُر، دو دُرّ آوردم و تو لُر یک دُرّ


یک تذکر مهم


خوانندگان عریف دامنه حتما می دانند و یا بدانند که من هرگز، نه شیخ وحدت را قِدّیس می دانستم و نه حالا می خواهم در نوشتن سرگذشت و خاطراتش، قدّیسش کنم. نه. از من مباد. این خلاف عقل و شرعه. من جزء معصومین (ع) و اهل بیت مطهر (ع) و انبیاء (ع)، هیچ کس را، آری هیچ کس را، مطلق و دربست و صد در صد نه قبول دارم و نه مقلدشان هستم. شیخ وحدت هم یک بشر است. پر از درستی ها و نیکی ها و نیکویی ها. اما نیز به همراه برخی خطاها و ترک اولی ها و غفلت ها و نَسی تهجّدها و بروز اشتباهات و نیز لایجوزها. و این طبیعت انسان غیرمعصوم است. و من در میان همه شماها از همه عقب ترم از حیث تقوا از خدا و درستکاری و خطاهای کمتر.

آری، کسی را مطلق نکنیم. و مومنان چنین حالی نسبت به هم دارند. مگر کسی خَلط دِماغ کند و به ضرس بگوید : من فرشته ام!!! و دستم به آسمان بنده.

سرگذشت شیخ وحدت (عکس ها+ 2)

مرحوم پدرمان حجة الاسلام شیخ علی اکبر طالبی دارابی. عکاس: دامنه  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سرگذشت شیخ وحدت (عکس ها +1)

شیخ وحدت: عکاس سید علی اصغر  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

حجة الاسلام شیخ علی اکبر طالبی

پست 1522 : به قلم تنسر 34 : مشاهیر و مشایخ داربکلا. قسمت3. «بنام خداوند رحمان. درمباحث یادی از ایام از مردی سخن به میان می آورم که با توجه به پتانسیل موجود در ارتباطات اجتماعی، توانایی رسیدن به موقعیت های اداری که امروزه هستند کسانی برایش دست وپا نمی شناسند .ولی با همه این اوصاف خدمت کردن به مردم محروم جامعه را سرلوحه کار خویش نموده .بله ایشان کسی نیست جز شیخ علی اکبر طالبی ( پدر دامنه )  ، که به  شنیده هایم، همسایگانش شیخ عمو، این شیخ بزرگوار در روستا مرسم (یا بقول منوچهر ستوده مرس بن ) جهت خدمت به اهالی این روستا کمر همت را بسته ودر آبرسانی آب شرب ،با همکاری مردم اقدامات موثرداشته است در اقدامی بی نظیر دیگر در احداث حمام ومسجد  این روستا ،دوشا دوش مردم فعالیت داشته از ویکی از کارکرد ایشان پیگیری ساخت مدرسه بود که بچه ها این روستا جهت اموزش به روستا اوسا سختی های زیادی متحمل می شدند . وموعظه وتبلیغ امور دینی ازجمله ماموریت ثابت این بزرگوار بوده است.

ایشان را شیخ عمو می گفتند .وازخصوصیات بارزی که یکی از نزدیکانش نقل کرده بود زمانی که به مکه تشریف بردند واز طرفی حضور ایشان بیشتر در میان مردم مرسم بود برای همه اهالی این روستا که بالغ به سی خانوار بود از مکه برایشان سوغاتی خریده بود ،یعنی همه اهالی این روستا را از خانواده خویش دانسته یکی از خصوصیات اخلاقی ایشان خودم به چشمم دیدم مبارزه بی غل وغش با خرافه وخرافگری بوده است که قضیه یورمحله هنوز از یادم نرفته . به هر حال اطلاعاتم در خصوص ایشان به همین مقدار بوده و مابقی خصوصیات اخلاقی وعملکرد این شیخ بزرگوار را به جناب دامنه می سپارم تا در تکمیل آن کمک شایانی به بنده نموده تا هدفی که از پیش برای خویش طراحی کرده ام برسم . رحمت بی پایان نثار روحش ومحشور با آل نبوی . درود بدرود .»

پاسخ دامنه: سلام دارم به جناب تنسر. ابتدا متشکرم از لطف. دوم ممنونم که یاد ایام را از نیام غلفت درآوردی و بر یاد و جان مان جاری ساختی. سوم شرمنده ام که مرحوم پدرم را با قلم شیرین و صمیمی ات مطرح کردی. ولی آنچه آوردی واقعا از شناخت دلی ات بود و مشهودادت. خیلی برات آرزوی سلامتی دارم و دعا می کنم قلمت همواره جوهر و گوهر هر دو را داشته باشد. و قلبت راهنمای نیّات عالی ات و مغزت مُقوّم گفته هایت باشد. اما چند چیز دیگر من می افزایم: در محبت و احترام خاصش به مادرمان و همسرداری شان بشدت نمونه بود. در تاریخ زندگی اش نداشتی ها و فقر و از طبقه ی مردم عادی بودن را لمس کرد. در برق و جاده و آب و تکیه و مسجد مرسم تلاش زیادی کرد و با توفیق همراه بود. در تاسیس مسجد امام صادق سه راه اسلام اباد جد و جهدی موفقیت آمیز داشت. در احداث حمام سنه کوه کوشید. در حیازت چشمه ی شرب ببخیل تلاش کرد. در ایجاد غسالخانه اوسا همت موفقیت آمیز داشت و زمین را برایشان از اوقاف به ثبت رساتد. در منازل همه ی افراد برای روضه خوانی حضور می یافت حتی میان کولی های دچار کمبودهای محرومیتی. و بقیه را خدا خود بداند مکفی ست. اجر نوشته های شما با خداست تنسر. (منبع: دامنۀ دارابکلا: اینجا)

اولین تظاهرات دارابکلا علیۀ رژیم شاه

سند سیاسی مبارزاتی دارابکلا


به نام خدا. تاریخ سیاسی دارابکلا. به نام خدا. این از اسنادی ست که دامنه در بایگانی شخصی اش نگه داری کرده بود. که اینک منتشر کرده ام. عکس زیر نشان و سندی از تاریخ سیاسی دارابکلا قبل از پیروزی انقلاب و در نزدیکی های 22 بهمن 1357 است. این تصویر اولین تظاهرات عمومی و علنی دارابکلا علیه ی رژیم شاه بود که از مسجد جامع تا پاسگاه و از آنجا تا مزار راهپیمائی شد و دامنه هم در آن بود و بخوبی به یاد دارد.


دامنه. 1385. تیرنگ گردی دارابکلا

پیشتر از این تظاهرات فقط در شب ها بود. تا جایی که دامنه در ذهنش مانده است، یکی از اصلی ترین برگزارکنندگان این تظاهرات آقای جواد حبیبی بود که آن وقت ها منزلش پر از کتاب های دکتر علی شریعتی بود.


یاد و خاطر دامنه است که با آقای سید علی اصغر شفیعی می رفتیم منزلش، کتاب های دکتر را که نایاب و ممنوع بود در اتاق خصوصی آقای جواد حبیبی مرور می کردیم.



از چپ: حجت الاسلام شیخ علی ربانی. حجت الاسلام سیدیوسف سیکایی (داماد مرحوم آقاابراهیم ملائی). حجت الاسلام شیخ محمد نجفی (فرزند مرحوم آقا دارابکلائی). حجت الاسلام شیخ رحیم آهنگر. حجت الاسلام آشیخ مرتضی دارابی (امام جماعت محترم کنونی  مسجد جامع دارابکلا). حجت الاسلام سید محمد شفیعی مازندرانی. حجت الاسلام مرحوم شیخ علی اکبر طالبی (پدرم). نفر جلویی اسماعیل کیه است.  نفر راست جلوئی که بر سینه علامت انتظامات دارد، آقای محمدحسین آهنگر است.  نفر پشت میان شیخ رحیم و آسید محمد؛ آقای احمد دهقان است. نفر کناری اش آقای شعبان رنجبر پدر شهید حسن رنجبر است. در ضمن جناب زیتون سبز خواننده ی همیشگی دامنه نیز طی پیامی تشخیص داده که نفر میان آقای نجفی و آقای سید یوسف سیکائی مرحوم حجت الاسلام آق سید علی شفیعی ست پدر حجت الاسلام آق شیفع شفیعی. نفر جلو که پارچه انتظامات بر بازو دارد محمد حسین آهنگر (حاج غلام) است. (دامنه دارابکلا) و در وبلاگ دیگرم «تاریخ سیاسی دارابکلا»: اینجا